هبوط در زمان !

بعد ازآزادی اززندان خیلی تغییرکرده بود . هم درظاهروهم دررفتار ! مثل یه آدم ۴۰ ساله شده بود . زمانی که دستگیرشد هنوزدرمرزنوجوانی وجوانی سرگردان بود . فعال وپرانرژی وسرشارازشوروشوق ونشاط . بوی تازگی میداد وبوی مردانگی اش را آرام آرام حس میکردیم به خصوص رویا ، که وقتی ازکنارش رد میشد با تمام علائم بصری وسمعی اش اعلام رضایت میکرد .

اما ازوقتی که آزاد شده بود دیگرهیچکدام ازآن علائم ۳ سال پیش را نداشت . کم حرف وساکت وهمیشه درفکر! بد خواب و معمولابا صورتی پف کرده . کارش قدم زدن درپارک وخیابان شده بود . درتنهایی خودش با گریه هم رابطه زیادی داشت . چند بارتلاش کرد تا خودش را سرگرم کاری کند اما تنوانست ونشد .درهمان اوائل روزهای آزادی اش اززندان فقط یک بار مفصلا اززندان گفته بود . از کابل ورابطه اش با گوشت و خون ….ازشمارش تیرخلاص درشبها….ازصحنه های اعدام مصنوعی که روی خودش هم انجام داده بودند ….ازضجه ها وناله های زنان ومردان….وبعد هم دیگرهیچوقت ازآن وقایع چیزی نگفت .

تا اینکه یک روزدوباره چیزی عوض شد . پدرام ازدرخانه وارد شد با حالتی عجیب وبه یاد ماندنی . تا حدود زیادی مثل دوران قبل اززندان شده بود . میخندید…شوخی میکرد….بالا و پائین میرفت…..فعال شده بود….

همه تعجب کرده بودیم وچون دقیق نمیدانستیم چه شده ، پس منتظرماندیم تا ببنیم چه عکس العملی مناسب است . سرسفره ناهارپدرام بالاخره همه را ازسرگردانی نجات داد یعنی حرف زد :

من تصمیم گرفتم که بروم یعنی مجبورم وباید بروم چند روزی درجنگ بودم با خودم . شما و عواطف یک طرف و رفتن درطرف دیگر ! من حق انتخاب ندارم امیدوارم همه شما این را درک کنید . بعد ازتوضیحات پدرام کسی سوال نکرد چون باید درک میکردیم همه متوجه موضوع شده بودند فقط مادر سوال کرد :

کی برمیگردی ؟

نمیدانم ولی برمیگردم البته اگربرگشتنی درکاربود !

وبعد هم صحبتها ونگرانی های امنیتی واینکه آیا کانال مربوطه مطمئن است یا نه ؟ دو روزبعد پدرام رفت . 

درسرزمانبندی مشخص ، رفته بودم جلوی درب زندان برای چک ایمیلم . جلوی درب بزرگ وآهنی  زندان کمی شلوغترازروزهای قبل بود . سوال کردم که گفتند : تعدادی نفرات جدید وارد زندان تیف شده اند . کسانی که ازهمان راه دورنفرات جدید را شناختند ازپشت سیم خاردارها دستی تکان دادند . اما من عجله ایی نداشتم تا ۴۸ ساعت دیگرمعلوم میشد که نفرات تازه وارد چه کسانی هستند . این قانون زندان تیف بود هرتازه واردی باید تا ۴۸ ساعت درقرنطینه میماند وبعد وارد زندان میشد !

وقتی ۴۸ ساعت بعد تازه واردین را دیدم درهمان لحظه اول وسریع پدرام را شناختم هرچند گذر۲۵ سال زمان به خوبی درچهره همه دیده میشد . موقع گرفتن آمارعمدا طوری ایستادم تا درصف آنها قراربگیرم . آمارکه تمام شد به طرفش رفتم وپدرام هم متقابلا عقب گردی کرد تا روبروی من قرارگیرد اوهم حواسش بود ودرهمان لحظه اول من را شناخته بود . نگاهمان به هم گره خورد . شاید حدود ۳۰ ثانیه ، بدون هیچ حرف وکلام وحرکت اضافه . با نگاهش انگارچیزی میپرسید ویا دنبال چیزی میگشت . طاقت نیاوردم وگفتم :

چی شد ؟

گفت : تو بگو چی شد ؟

گفتم : دروغ گفتند فریبمان دادند به بدترین شکل ممکن ! مدینه فاضله ایی وجود ندارد . آزادی دروجود خودمان بوده وهست . ما را دنبال نخود سیاه فرستادند دربیرون ازوجود خودمان چیزی نیست جزسراب . زشترین بخش این سناریو هم دروغی بچه گانه وابلهانه به نام ” اسلام دموکراتیک ” است . دروغی که حداقل ۳۰ سال ازعمرتاریخی آن میگذرد !

گفت :دروغ که نوبرنیست بدترین وبهترینش هم مهم نیست . تازگی هم ندارد همه این کاره اند ازشرق تا غرب وتا بقیه ها !

گفتم : پس تو فرقی نمیبینی بین دروغهایی که خمینی در۳۰ سال پیش ودرپاریس گفت ومدعیان دیگر؟ ۳۰ سال تجربه وقیمتی که مردم دادند !

یک لحظه سکوت کرد سرش را پائین انداحت ومن فقط یک قطره اشگ دیدم . فقط یک قطره ! بعد با قاطعییت سرش را بالا گرفت وگفت : ولی من دروغ نگفتم بودم برای فریب کسی هم آسمان وریسمان وتئوری سرهم نکردم عاشق کریدورهای قدرت هم نبودم . آنها قبل ازاینکه فکرکنند دروغ واجب است یا مصلحت…..به خودشان شلیک کردند .

دروغی که امروزمیگویند با دروغ ۳۰ سال پیش فرق نمیکند فقط ظاهرش متفاوت است . دروغ امروزکمی شیکتروتمیزترومنطقی تربه نظرمیرسه . ولی محتوای همشان یکی است .

گفتم : پس یعنی تاریخ تکرارشده ؟

گفت : نه ! ما وهمه ما دروغ دیروزخمینی را خیلی راحت باورکردیم ولی امروزدیگر انسانها به مزخرفات افسانه ایی وخدائی هیچ شارلاتانی به راحتی باورنمیکنند . من وما وتمامی جامعه ایران به نسبت ۳۰ سال پیش خیلی تغییرداشته وبه جلورفته …واین آن چیزی است که رهبران بدون تاریخ نمیخواهند بفهمند !

ما مسیرطولانی وسختی را آمدیم اشتباهات زیادی هم مرتکب شدیم . من روزی که راه افتادم با دندان خشم برجگرخسته شروع کردم اما امروزحتی به واژه ها هم مثل دیروزنگاه نمیکنم یعنی نمیتوانم . من پشیمان نیستم یعنی هیچوقت ازاین مسیری که آمدم پشیمان نمیشوم . چه اهمییت دارد آنها دروغ گفته باشند ویا ما ازدروغ خوشمان آمده باشد !؟

مهم این است که مستمردرحرکت بودیم . تو که خوب یادته من ازاولش هم مذهبی نبودم مقدس ترین چیزبرایم همان ” آزادی ” بود وفکرمیکردم باید دوید تا به آن رسید با درکی به غایت کودکانه وابتدائی ! اما امروزمیفهمم با هردرکی ازواژه ها ، مشکل خود من بودم . راه افتادم …دویدم…زمین خوردم….زخمی شدم….دروغ شنیدم ….دروغ گفتم…..فقط برای فرارازبیهودگی ! برای معنی داشتن . برای اینکه ازآن کلیشه هایی غریزی که اسمش را زندگی گذاشته اند بیزاربودم ، برای اینکه اززنده زنده تجزیه شدن متنفرم ! 

چیزی نگفتم . چون چیزی برای گفتن نداشتم . حق با پدرام بود . مهم نیست که سرهمه ما کلاه گذاشتند ویا درجهل خودمان اجازه دادیم تا کلاه بگذارند . مهم این بود که سالیان درتلاش وبا حال وهوای آزادی زندگی کردیم احساس بودن وحس زیبای معنی داشتن را تجربه کردیم . تصمیم واحساس ما واقعی بود با خدایانی احمق و کاذب ! حسی که ازجنس ایدئولوژی و خداو سیاست ودروغ واین شرایط وآن زمان بندی ها….نیست . حس زیبایی که قابل بسته بندی واهداء کردن وشکل دادن هم نیست حسی که با گفتن ونوشتن هم قابل انتقال نیست . حس انسانی آزاد اندیشیدن وآزاد زندگی کردن وانسان ماندن ! 

نکته : پدرام یک نام مستعاراست . 

اسماعیل هوشیار

۲۱٫۰۴٫۲۰۱۰

ژنو

www.tipf.info