در پیچ و خم روزها

به آینه نگاه کردم

دیدم که از حرف های جانگداز تو سال ها می گذرد

به در خیره شدم

دیدم که به حرف های دلنواز تو

جز فصلی آشفته نمانده است

در ازدحام صدائی که دنبال زمین می گشت

زمزمه هائی را که در پیچ و خم روزها جا گذاشته بودی 
کنار هفته ها پیدا کردم

من این مهتابی را که در دو سوی خیابان چادر زده است

می شناسم

در سال های گذشته گیسوانش را پریشان می کرد

و تا رفتن آخرین ستاره

غبار دغدغه هایش را پاک می کرد

مگر که چشم ها به تماشای صبح باز شوند

و دیگر هیچ همسایه ای از سایه نترسد 
صدای تو از مرزهای ممنوع می گذرد

آن که در خشکسالی مشت بر آسمان می کوفت

امروز همهمه اش را به زمین می ریزد که شاید

فاصله ای سبز شود

زبان تو دیگر نمی گیرد

چراغ تو دیگر نمی ترسد که بسوزد

کسی می خواهد از سر انگشت تو بگریزد

و چنان در کرانه بتازد که فصل تازه

دستش را به سینه ی سال ها بزند

و از مهتاب بخواهد که دو باره بشکفد

شاید که پچپچه های خفته

در پیچ وخم روزها به پا خیزند 
با این همه شعر که در نهرها ریخته اند

آنقدر گیاه در سلام ساعت ها روئیده

که پای کسی بدون گذشته به فردا نمی رسد 
در بستر شبی که چنین پژمرده

روزها در آمده اند

مددی کن که سال ها را بشکنم

و در حرف های دلنواز تو اردو بزنم . 
فروردین ۱۳۸۹