“ناپیدایی در شعروارگی و مراد نطلبیده”

(مضمون نوشته زیر، بیش از هر کس دیگری خطاب به سایت رخداد و گردانندگان آن می باشد و بهتر بود در آن سایت چاپ می شد اما به دلیل غیرقابل دسترس بودن ایمیل سایت رخداد برای خوانندگان، این نوشته را به سایت کارگری افق روشن ارسال نموده ام)
——————————————————————————————————————————
“ناپیدایی در شعروارگی و مراد نطلبیده”
و سرآغاز ناپیدایی شد
که سهمش بی پایانی بود
بی پایانی صداها و صدا زدن ها
و بر زبان راندن سخنی: “ای وای که دگربار بی پاسخی، بی اعتنایی”
که آری سالیان سال پیش تر
فانوست
فانوست، تیرگی بود
اما حال که همه چیزت، بی چیزیست
که همه چراهایت در صف انتظار و مهر برگشتی رنگ می بازند
اما حال که شاید حس بسیار کاربلدی
و هر روز شاید شعر بگویی و بعد نشر دهی
تمام واژگان خوف باری را به یادت می آورند
که تصویر می سازی
تصویر کلبه خفت کنندگانت را
نمی دانم شاید منفی بافی ست
دیالکتیک نفی بافی ست
اما چرا کسی همچو من باید خاک بر سر کند
و آن یکی پشت میکروفونی همچو صاحبش خمیده
سخنران باشد و دیالکتیک باف نفی من
به آبرو و عظمت همه شما قسم
همچو سگی شده ام
که به ترس از روی خروارها تیرآهن و حلبی از خواب می پرد
اما سگ بودنش را از یاد برده
و حتی هاپ هاپش
آن قدر دلم می خواهد
دلم می خواهد دلی همچو سگ پست تر
اما هر چه دل بخواهد که نمی شود
نمی شود از نظر “بی امکانی صورت پذیری”
نه از نوع طعنه عامیانه که “عزیزم نگرد، پی اش نرو، پیدا نمی شود”
آری منم سخنرانم
همچو مرادی که آب نطلبیده اش
بشارت تولد پسری ناخلف است
پسری که بشارتش را قانع نبود
پسری همچو من
دلش پست تر از دل سگ جانانی چون شماست
مرادهایی که بشارت می دهند
فقط بشارت نه یک کلمه بیش نه یک کلمه کم
همچون پیامبری
که گوسفندانش را برای چرایی دندان گیر بشارت داد
اما آشنا به من و امثال من
چراهای شما، چراگاه هایتان را می گویم
لقمه دندان گیری نبود
که صاحب گله ای چون تو
مرغزارها و دشت های بی وزش و گریان ما را
به دندان گرفت