به علی جوادی در این لحظات سخت و دردناک!

آذر ماجدی

علی عزیز، هنوز باورم نمیشود. از دیروز صبح که تلفن را برداشتم و صدای مه آلود تو در آن طرف گفت: "زویا مرد!" هنوز در حالت یک شوک قرار دارم. دیدن عکس زویای عزیز و دلنشین با آن لبخند زیبا در کنارت هر نوع مقاومتی را در قلبم ذوب کرد. این کابوسی است که به واقعیت بدل شده است. یادم است که پای تلفن فقط میگفتم متاسفم. بارها و بارها. ولی حتی اگر تا آخر دنیا نیز این عبارت را تکرار کنیم، بنظر میرسد که برای بیان احساس کفایت نمیکند.

 همه آگاهیم که مرگ روی دیگر زندگی است. میدانیم که نمیتوان از آن گریخت. ولی باز هر زمان که با آن مواجه میشویم، انگار برای اولین بار است که این پدیده هولناک را ملاقات میکنیم. پذیرش مرگ یک عزیز سخت و دردناک است. تجربه ای که انسان را به سفری طولانی و پر نشیب و فراز در قعر احساسات بعضا سیاه، بعضا تلخ و بعضا دردناک میبرد. زمان هایی هست که انسان تصور میکند که در قعر سیاهی برای همیشه مدفون خواهد شد و دیگر روزنه ای به روشنایی و امید و شادی پدیدار نخواهد شد. اما همانقدر که مرگ اجتناب ناپذیر است، عشق و امید نیز اجتناب ناپذیر است. و در آن عمق سیاه و تاریک یک لبخند، یک دست محبت آمیز و یا یک کلام پر عطوفت قادر است کورسویی از درون روزنه امید را به قعر سیاهی بتاباند.

علی عزیز، ما، همه دوستانت، میگوییم در غمتان شریکیم. براستی میخواهیم که در غمتان شریک باشیم. ولی چگونه میتوان در چنین غم عظیمی شریک شد؟ غمی که حتی وقتی هزاران نفر میخواهند با انسان سهیم شوند، فشار آن حتی ذره ای کاهش نمی یابد. مرگ عزیز سخت است، جانگداز است و فرزند عزیز ترین عزیزهاست. هیچ غمی جانکاه تر از از دست دادن فرزند نیست. ای کاش واقعا میشد در غمتان سهیم میشدیم. ای کاش میشد بار غمتان را کاهش داد. ای کاش میشد چشمان را بست و به گذشته سفر کرد. ای کاش میشد تاریخ را متوقف کرد. ولی این منطق سخت و تلخ زندگی است. زندگی بدون مرگ امکان پذیر نیست.

علی عزیز، میدانم و میتوانم تصور کنم که مرگ فرزند با هیچ درد دیگری قابل قیاس نیست. میدانم و میتوانم تصور کنم که اکنون در چه لحظات گیجی و بهت و شوک بسر میبری. میدانم که دائم در حال کشیدن فریاد هایی بی صدا هستی. میدانم و میتوانم تصور کنم که این فریاد ها گلویت را درهم میفشرد و تا حد خفگی به پیشت میبرد ولی نه اشکی از چشمانت و نه صدایی از گلویت بیرون نمی آید. گویی روی ابرها حرکت میکنی. گویی در یک خواب سیر میکنی. لحظاتی هست که فکر میکنی پایانی بر این سیاهی و درد و فریاد درونی نیست. ولی اطمینان دارم که لحظاتی خواهد بود که به زویا خواهی اندیشید، بدون آنکه وجودت دستخوش التهاب و طوفان شود. اطمینان دارم که لحظاتی خواهد آمد که درباره این عزیز ترین موجود زندگیت با لبخند و آرامش صحبت خواهی کرد. این لحظات هر چند که دور اند ولی در راه اند. خوشبختانه  تنها نیستی. وجود نژلا دختر عزیزت این لحظات را سریع تر برایت میسر خواهد کرد. عشق به فرزند همانگونه که مرگ را این چنین هولناک میسازد، امید و شادی را نیز امکان پذیر تر و در دسترس تر میکند.

علی عزیز، دوستت داریم و به وجودت افتخار میکنیم. زمانی که گفتی اندام های بدن زویا را به بیمارستان اهدا کرده اید، جز تحسین و احترام عمیق احساس دیگری در خود نداشتم. شجاعت، انسانیت، نوع دوستی و عشقت به زندگی را در تلخ ترین لحظات، در لحظاتی که دیو هولناک مرگ جگر گوشه ات را ازت ربوده است، تحسین کردم. چگونه میتوان در چنین لحظاتی چنین تصمیم شجاعانه ای گرفت. مطمئن نیستم اگر در جای تو قرار داشتم قادر بودم به این موضوع بیاندیشم و بچه ام را برای نجات انسان های دیگر اهدا کنم. در مقابلت با احترام از جا بر میخیزم. دنیا به انسان های بزرگ احتیاج دارد. انسان هایی که در عمق درد خود به درد دیگران میاندیشند و آماده اند برای کاهش درد آنها قدم بردارند. کمونیسم انسانی چنین است. به تو افتخار میکنیم. عشق و احترام بیکران خود را به تو اهدا میکنیم. آیا این عشق  و احترام بیکران میتواند ذره ای از درد و اندوه بیکرانت بکاهد؟ امیدوارم. با تمام وجود امیدوارم.
اگر میتوانیم در کاهش درد و اندوهتان کمکی باشیم. دریغ مکن. هیچ چیز زیبا تر از آن نیست که انسان بتواند بار درد عزیزی را، دوستی را کاهش دهد. با عشق و احترام به تو، پروین و نژلای عزیز.