سه شعر دی ماه ١٣٨۵

فریدون گیلانی
gilani@f-gilani.com

باغ تنهائی و جنون قطبی

اگر خواستم
با خنده های من خلوت نکن
آنقدر لبخند فروخته ای
که شهر نشانت کرده است

اگرگفتم
نگاهت را براندامم نپیچ
و در مزارع خشکی
که نوشتن اسم باران یادشان رفته
و بی دغدغه
زمین مرا می فرسایند
با من راه  نرو

اگر خواستم
زیر باران من خیس نشو
برای ابرهای من دست تکان نده
و هیچ وقت
با من نرقص

 * * * * *

شنیده ام که در شهرهای مجاور قطب شمال
شکلات فروش ها
برای شاعران سند مالکیت صادر کرده اند
و آدم ها را مجازات می کنند
که چرا مسافران خسته را در خانه شان راه داده اند
و ادای ویت کنگ ها را در نیاورده اند

شنیده ام که آدم های مجانی
ساقه های ماه را با برف های قطبی معامله کرده اند

شنیده ام که فکر
در خواب های قدیمی چراغ ها را شکسته
و آفتاب را
در سخنرانی های مصنوعی
از همسایگی بهار دزدیده
و در دفتر فروش روزانه ثبت کرده است
 
اگر خواستم
با من گریه نکن
اگر خواستم
با من از پنجره نگذر
و درخت های سیب را تنها بگذار
که میهمانان
برای فرزندانت کف نزنند
و زندگی را
مثل زندان در آفتاب محاکمه کنند
 
اگر خواستی
با من شعر نخوان
که من ملک قطبی نیستم
و موسیقی را در اتاق ها مخفی نمی کنم

* * * * *
من دنبال روزی می گردم
که از تو بخواهم مثل پرنده پرواز کنی
و چشم های قطبی را
به ویترین های خالی بسپاری

اگر خواستی
دست مرا بگیر که توفان را
به دروازه بیاویزیم
و در همان خانه ی قدیمی
از نسیمی حرف بزنیم
که درخت های سیب را
بدون مداخله ی درویشان
پر از شکوفه های سفید می کند

اگر خواستی
در چشم هایم به ستاره ای فکر کن
که از تنهائی خود باغ می سازد
و صدای بال کرکس را می شناسد.

یخ زده ها

از کنار انتظار کتاب های نارس
چنان با احتیاط گذشتم
که آینه ها شکستند
و پیچ و تاب نگاهی
که آسمان را کوتاه می دید
آنقدر به سایه های راه  رفتم پیچید
که کاج های قدیمی تسلیم شدند
و هیچ برفی دیگر به زمین دل خوش نکرد

از کناره های لبخندت
چنان بی احتیاط گذشتم
که بچه ها نشانم کردند
و همسایه ها مرا به همدیگر نشان دادند

زمینه به قدری برهنه است
که کاغذها دیگر طاقت فرار ندارند
و ستاره های منفی کلاس ها را پر کرده اند
با این همه عکس خانوادگی که به دیوار زده ای
نه دیگر بلندائی نگاهم می کند
نه لبخندی از کنار خانه ام می گذرد

دست هایت را پنهان کن
هر روز به میهمانی خانه ای برو که شماره اش را نمی دانی
و نمی دانی با کدام دست
موهایت را کنار می زنی
که عابران نقابت را پیدا نکنند

آدم ها کوچه را پیدا نمی کنند
شیشه ها مثل کافه ای که ازآن گریختی
یخ زده اند
و هیچ خانه ای

بوسه های ارزان را به خاطره اش راه نمی دهد

اتاقم را باید عوض کنم
خواب ها دنبالم کرده اند .

بالکن خالی

هر روز صبح که با دوچرخه به دیدن شبنم می رفت
سرش را بر می گرداند که کسی
از بالکن برایش دست تکان بدهد
و شاخه گلی
تا باغ بدرقه اش کند

صبح ها
بالکن خالی بود
شب ها
نه برتن شاخه برگی مانده بود
نه همسایه ی من
شبنمی را به میهمانی خانه ی خالی آورده بود

در کوه های اطراف تهران
آنقدر خانه ساخته اند
که فواره ها
بالکن ها را فراموش کرده اند
و آدم ها دنبال تختی می گردند
که کوهنوردی در آن نفس راحت بکشد
و با « تختی » عکس یادگاری بگیرد

هر روز صبح
دو چرخه سواران به شهری می رسند
که ابرهای سیاه
باغ هایش را گم کرده اند

اگر در خیابان سحری را پیدا کردید
که دنبال عابران عاشق می گردد
برای من در اولین پرواز جا بگیرید

دریچه های خاطراتم را چنان بسته اند
که آسمان به من بی مهری می کند
و بلندی ها
به دست های من
نزدیک نمی شوند .