آخرین قایق

با باد می رفتم

در ساقه می شکفتم

با خاک می نشستم

و در پس هر دیواری

به نیم نگاهی از هم می گسستم

باران که می گرفت

دیوار را می شکستم و باز می رفتم و می رفتم

هر چه می گشتم

سایه ام را روی شن پیدا نمی کردم

آب مرا برده بود

سایه ام قایقی شده بود که نمی توانست موج را صدا بزند
وقتی از روز پیاده شدم

هیچ دستی از ساحل حرف نمی زد

هیچ راهی به بندر نمی رسید

و در حضور رسمی مرداب

شبی در چشمان تو پهلو گرفته بود

که از آمدن من باران ساخته بود

و به زبان من

ملوانان را به میهمانی مِه می برد 
۲

آن که به صورت نیمه شب آواز می ریزد

دیروز با من از ساحل برگشته

و امروز به بادهائی دلبسته که آهنگ مرا پاک کرده اند 
صدای مرا محرمانه به اقیانوس برده اند

مدتی است که به لنگرگاه سلام نکرده ام

خبر آمده که کشتی ها دیگر فکر نمی کنند

و مرغ ماهیخوار خیال می کند زیباترین پرنده دریا است 
۳

کلبه ها را ریخته اند

مسافران را به درخت آویخته اند

بوسه ای را که با نسیم صبحگاهی آمده بود

وادار کرده اند که بگوید اشتباه کرده

و اعتراف کند که شکوفه زمین را گول زده است 
آدم هائی که از دور می آیند

عشق را در خانه جا گذاشته اند 
۴

هرچه می گشتم

به روزی نمی رسیدم که راحت نفس بکشد

هرچه می رفتم

کسی را نمی دیدم که به لب های شهر دست نکشیده باشد

اگر خودم را به تظاهرات فردا نرسانم

نمی توانم به کمند زمستان دست بزنم

باید آن سایه را پیدا کنم

و برای دیدن خنده های شما

تنم را از این همه شن بیرون بکشم

آن که سپیده دم را به تن می مالد

آخرین قایق را به آب می اندازد .
اسفند ۱۳۸۸