جرقه ای از دوزخ

علی اکبر شالگونی
*نگهدار ناآگاهانه و ناخواسته موردی را نقل کرده که در آن مسئولیت فردی، مخصوصاً مسئولیت فردی خود او، غیر قابل انکار است.
 
 
http://www.roshangari.net/

به یاد "به مرگ خودآگاهان" دهه۱۳۶۰ نام مجموعه مصاحبه هایی است که در شماره ۹۷ مجله آرش انتشار یافته است. در این مجموعه از فعالان بعضی از سازمانهای سیاسی و دست اندرکاران مسایل اجتماعی خواسته شده توضیح بدهند در قبال سه مرحله کشتارهای بزرگ جمهوری اسلامی، یعنی: ۱- کشتارهای اوایل انقلاب، ۲- کشتارهای سالهای ۶۰ تا ۶۳ و کشتار بزرگ ۶۷، در زمان وقوع آنها و نیز در حال حاضر چه نظری داشته اند ودارند.

یکی از آنها، مصاحبه ای است با فرخ نگهدار از رهبران سازمان اکثریت با عنوان
"جرقه هایی در تاریکی". نگاهی به حرف های نگهدار تردیدی باقی نمیگذارد که وجدان و مسئولیت فردی برای او مفاهیمی کاملاً بیگانه است.

من در اینجا به هیچ وجه قصد نقد و بررسی پاسخ یا عدم پاسخگویی آقای نگهدار به سوالات مربوط به کشتارهای یاد شده را که بخشی از تاریخ خونبار کشور ما هستند، ندارم. بلکه تنها روی یک روایت از آقای نگهدار انگشت میگذارم؛ روایتی که او میآورد تا بگوید: نه تنها سازمان اکثریت به اعدام های سال های ۶۰ – ۶۳ معترض بوده ، بلکه خود نیز مورد سرکوب واقع شده؛ که رهبران این سازمان از اعدام اعضای سازمان های دیگر که میشناخته اند به شدت اندوهگین بوده اند.

با به عاریت گرفتن اصطلاح خود نگهدار، میتوانم بگویم همین روایت کوتاه و ساده ای که نگهدار نقل میکند، "جرقه" ای است که برای یک لحظه، عمق فاجعه همزیستی با "تاریکی" و هم پیوندی با جهنم انسان سوز جمهوری اسلامی را به نمایش میگذارد.

نگهدار می گوید: "یادم می آید به تصمیم رهبری سازمان، زنده یاد رفیق جواد
,علیرضا اکبری شاندیز, مقاله ای بدون امضاء نوشت در نشریه کار و بحث کرد که این
اعدام ها به زیان انقلاب است و باید متوقف شود. از پی آن اسدالله لاجوردی از اوین زنگ
زد و نام نویسنده آن مقاله را خواست. ما در جلسه دبیران سازمان تصمیم گرفتیم مدیر
مسئول نشریه، رفیق منصور ,محمد رضا غبرابی, که قبلا به حکومت معرفی شده بود،
پاسخگو شود. او رفت و لاجوردی او را گروگان گرفت تا نویسنده اصلی مقاله خود را
معرفی کند. رفیق منصور، بی هیچ اتهامی گروگان ماند، حتی پس از دستگیری رفیق
جواد در کردستان، اعدامش کردند. رفیق منصور تنها قربانی نبود. در سال های ۶۰ و
۶۱ حدود ۱۲۰ نفر از رفقای ما بدون هیچ اتهام یا پرونده ای، در اینجا و آنجا به جوخه
های اعدام یا به چوبه های دار سپرده شدند."

کسانی که سال های هولناک ۶۰-۶۳ را زیسته اند، به یاد دارند که در آن دوره مخالفان رژیم چه شرایطی رااز سر میگذراندند. تصویر فضای آن دوره کار آسانی نیست. برای تصویر آن فضا، بی شک باید کتابها نوشته شده و فیلم ها ساخته شود. در آن سالها، اجرای هر قرار ساده تشکیلاتی میتوانست به دستگیری و شکنجه و اعدام منتهی شود. پاسداران سواره و پیاده، همه جا در کمین فعالان سیاسی بودند و در مناطق مختلف شهرها میگشتند. روزانه نام صدها نفر در لیست اعدام شدگان سیاسی در روزنامه های کثیر الانتشاردولتی اعلام میشد. برنامه های تلویزیونی پر بود از مصاحبه های ندامت عده ای از فعالان سیاسی یا شوهای تلویزیونی امثال محمدی گیلانی در باب احکام فقهی مربوط به چگونگی "زجرکش کردن" و "تمام کش کردن" مجروحین "یاغی" و "باغی" و "محاربین با خدا".

حال فکرش را بکنید! در آن فضای خون و جنایت وجنون، سازمان تحت رهبری آقای فرخ نگهدار بنا به گفته خود او، ارتباط تلفنی منظمی با مقامات جمهوری اسلامی و حتی با اسدالله لاجوردی، یعنی قصاب اوین، داشته است!! مضمون چنین ارتباطی چه میتوانست باشد؟ جز این که رئیس آدم کشان و شکنجه گران اوین هر وقت نیاز به سؤال و تحقیق در باره کسی یا مسأله ای بوده مستقیماً به اینها مراجعه کند؟! وبدتر از همه، داستان نقل شده نشان میدهد که رابطه اینها با جمهوری اسلامی ،یابه قول نگهدار با "انقلاب" تا حدی مطیعانه و تسلیم طلبانه بود که با تلفنی از لاجوردی هیأت دبیران شان جلسه میگذاشتند که کدام یک از رفقای شان را خدمت جلاد بفرستند و قربانی کنند.

خواننده مصاحبه نگهدار، هر نظری که در باره سازمان اکثریت و ماجرای همکاری آن با جمهوری اسلامی داشته باشد، خواه ناخواه با این سؤال روبرو میشود که چرا اینها با دست خود، رفیق هم سازمانی شان "محمد رضا غبرایی" را به دست جلاد سپردند؟ تردیدی نیست که از برخورد لاجوردی احساس خطر میکرده اند، و گرنه نشست دبیران برای چه بود؟ اگر مقاله "کار" موضع سازمان شان را بیان میکرده، چرا تمامی هیأت دبیران مسئولیت آن را به عهده نگرفتند؟ یا لااقل، چرا خود فرخ نگهدار که دبیر اول سازمان بود، شخصاً مسئولیت آن را به عهده نگرفت؟ کسی که با تصمیم آگاهانه رفیق اش را به قربانگاه فرستاده، هنوز هم با لحن حق به جانبی میگوید "او تنها قربانی نبود". ولی سؤالی که از آن نمیتوان گریخت، این است که سهم شما در قربانی کردن او چه بود؟ آدم هایی مانند نگهدار هرگز به چنین سؤالی جواب سرراست نخواهند داد. زیرا چنین افرادی توان و شهامت پذیرش مسئولیت فردی و اخلاقی را ندارند و همیشه سعی میکنند پشت "شرایط آن روز" یا "ایدئولوژی" سابقی که دیگر قبول اش ندارند، یا حد اکثر در میان
"دیگران" خود را مخفی کنند.

اما نگهدار ناآگاهانه و ناخواسته موردی را نقل کرده که در آن مسئولیت فردی (و مخصوصاً مسئولیت فردی خود او) غیر قابل انکار است. مگر میشود شما رهبر یک سازمانی باشید ولی موقع پاسخ گویی در قبال تصمیم تان دیگری را جلو بدهید؟ قضیه از دو حال خارج نبوده، یا فکر میکرده اید خطری در میان نیست که در آن صورت باید خودتان به عنوان مسئول سازمان، جواب لاجوردی را میدادید؛ یا نه، میدید اوضاع خطرناک است (که ظاهراً این شق مطرح بوده) که دست کم نمی بایست خود با دست خود رفیق تان را به قربانگاه بفرستید! اما به نظر میر
سد نگهدار حتی امروز (یعنی یک ربع قرن بعد از آن فاجعه، در حالی که اصرار دارد بگوید که سیستم فکری آن روزش را در گذشته جا گذاشته) تصمیم آن روزشان را خیلی طبیعی یا لااقل اجتناب ناپذیر میداند. این است ذهنیت بیگانه با پذیرش مسئولیت فردی، ذهنیتی که تحت هیچ شرایطی نمیتواند از توجیه و تبرئه خود دست بردارد!

چرا به جای فرستادن رفیقتان به قربانگاه از پاسخ گویی امتناع نکردید؟ چرا مخفی نشدید؟
چرا فرار نکردید؟ شاید آقای نگهدار در مقابل این سوال پاسخ دهد آنوقت سازمان و اعضاء آن ضربه بزرگی می خوردند. ولی می دانیم که بعد از آن سازمان نه تنها به فعالیت خود ادامه داد، نه تنهااز اعدام ها حمایت کرد بلکه شخص آقای نگهدار رهنمود افشاء "ضدانقلاب" و "گروهک ها" رادر نشریه کار شماره ۱۲۰ ،۷مرداد ۱۳۶۰ به اعضای سازمان خود داد: "قبل از اینکه به مساله ی اعدام تعدادی از دختران و پسران جوان توسط دادگاه انقلاب بپردازیم لازم است اول به عوامل و شرایط به وجود آورنده این قبیل خشونت ها توجه کنیم و مساله را نه صرفا از جنبه عاطفی و اخلاقی – که به نوبه خود حائز اهمیت است ـ-آن چنان که ضد انقلاب سعی در عمده کردن آن دارد، بلکه از زاویه مصالح ومنافع انقلاب بررسی کنیم. هواداران سازمان در موقعیت خطیر کنونی باید وظایف خود را هوشیارانه تر و قاطعا نه تر از پیش انجام دهند. افشای دسیسه های ضد انقلاب و شناساندن سیاست های ضدانقلابی گرو هک ها در محیط کار و در میان خانواده ها و در هر کجا که توده حضور دارند جزو وظائف مبرم هواداران مبارز است."

آقای نگهدار در مورد اعدام های وابستگان نظام شاهنشاهی می گوید:"وقتی یک سازمان
سیاسی حقانیت خود را با دست زدن به اعدام دشمنان خلق تعریف می کند این انتظار
بیهوده ای از آن است که برای آنان چیزی کمتر از اعدام طلب کند."

آیا از کسانی که با جنایتکارترین فرد رژیم همچون لاجوردی تا به این اندازه همکاری
داشته اند، از کسانی که رفیق خود را بدون هیچ فشار و شلاقی به قربانگاه می فرستند
این انتظار بیهوده ای نیست که چرا از انسانهای سلاخی شده دفاع نکردند؟

آقای نگهدار در این مصاحبه می گوید: @خیلی از بچه ها ی مجاهد و راه کارگری و اقلیتی و پیکاری و غیره را از نزدیک می شناختیم، همه شان بچه های کاملا صادق و صمیمی و از جان گذشته بودند و واقعا حاضر بودند برای خوشبختی مردم همه وجودشان را بدهند"..

اما نمیگوید که سازمان اکثریت و ایشان طور دیگری جان بر کف بودند. آنها اعلام میکردند که سازمان شان: "دراین موقعیت خطیر با عزم استوار در دفاع از انقلاب و جمهوری اسلامی ایران تحت رهبری امام خمینی تا پای جان همراه مردم همیشه بیدار در مقابل توطئه ی امپریالیسم جنایتکار و ایادی آن ایستاده است."( نشریه کار اکثریت شماره ۱۱۶ ، ۱۰ تیر ۱۳۶۰) و به همین دلیل در بخشی از اطلاعیه کمیته مرکزی سازمان فدائیان( اکثریت )در ۸ تیر ماه ۱۳۶۰ میخوانیم: "هواداران سازمان همدوش و همراه با دیگر نیرو های مدافع انقلاب و مدافع جمهوری اسلا می ایران باید تمام هشیاری خود را به کار گیرند. حرکات شبکه مزدوران امپریالیسم امریکا را دقیقا زیر نظر بگیرند و هر اطلاعی از طرح ها و نقشه های جنایتکارانه آنان به دست آورند، فورا سپاه پاسداران و سازمان را مطلع سازند."

آیا این موضع گیری و اعلامیه های حمایتی از اعدام ها و افشای نیرو های مخالف جمهوری اسلامی هم بدستور جلاد اوین و مسئولین دیگر رژیم انجام می گرفت؟

تجربه شخصی من از توابین زندان های جمهوری اسلامی این است که همکاری اگرچه با فشارزندانبان شروع میشد ولی وقتی از حدی میگذشت دیگر راه بازگشتی برای تواب باقی نمی ماند و پرونده ای که در نزد زندانبان باقی می گذاشت مانع از گسستن بند وابستگی اش به جلاد می شد. داستانی که نگهدار نقل میکند، خود جرقه ای است که تنها یک صحنه کوچکی از همزیستی و همکاری با ظلمت را نشان می دهد. ولی براستی عمق این همزیستی و توافق تا به کجا بود؟ آیا می توان به این خوشبینی دست یافت که اکنون بند این همکاری و همزیستی گسسته شده است ؟!

در مصاحبه ای دیگر مجید عبدالرحیم پور، یکی دیگر از رهبران سازمان اکثریت، با لحن فیلسوفانه ای مدام تکرار میکند که: "ای کشته که را کشتی تا کشته شوی زار" ولی نمی گوید از سهم خود و سازمانشان در سکوت و همراهی تا فرستادن رفیقشان به قتلگاه البته به صورت مسالمت آمیز چه نتایجی یافته و آیا بند همکاری تا آن حدی که این روایت می گوید بریده شده؟! تا اکنون جمع بندی بسیار حکمت آمیز و فیلسوفانه ای برای کل مردم ایران و اپوزسیون ارائه دهند. از اینها باید پرسید، آیا فکر میکنید بجای پاسخ گویی به مسئولیت ها و بی مسولیتی های تان با تکرار"ای کشته که را کشتی…" و داستان سرایی های دیگر میتوانید از پی آمدهای وحشتناک اعمال تان بگریزید؟

نگهدار می گوید :"در آن سالها کسانی که ازآن خشونت ها وکشتارها واقعا بیزار بودند، کسانی که همزیستی مخالفان با حکومت اسلامی را میسر می دانستند، کسانی که از کشتار مخالفان می هراسیدند، در جامعه ما اقلیتی ناچیز نبودند." اعلامیه ها و موضع گیریهای سازمان اکثریت نشان می دهد که نه تنها از اعدام مخالفان نمی هراسیدند بلکه آن را برای تداوم انقلا ب به رهبری خمینی لازم دانسته ونقش مؤثری در توجیه اعدامها داشتند و به روایت اسناد این سازمان روشن است که چگونه ه
مزیستی با حکومت اسلامی را میسر کردند. نه تنها تائید و همراهی با سرکوب خونین مخالفان بلکه بنا بر روایت نگهدار تن دادن به نظارت حداقل لاجوردی به مواضع رهبری سازمان اکثریت تا آنجا که رفیق سازمانی را با یک تلفن و بازخواست لاجوردی با پای خود به مسلخ جلاد فرستادند.

مساله آنروز مبارزه خشن یا مسالمت آمیز نبود. چرا که تقریبا هیچکدام از نیروهای چپ مبارزه مسلحانه بر علیه جمهوری اسلامی را آغاز نکرد، بلکه مساله حکومتی بود و هست که هیچ مخالفی را بر نمی تابید وهنوز هم بر نمی تابد. مساله آنروز مخالفت یا همراهی و همکاری با حکومتی جنایتکار بود.