بازگشت به انسان مبناى ضدیت جوانان با مذهب

گفتگو با بهرام مدرسى
www.bahrambahram.blog.com

بى خدایان: با در نظر داشتن نقش و نفوذ دین و یا ضدیت با دین (بى دینى) در ذهنیت حاکم بر جامعه و افق و خواستهاى جوانان، چه تفاوتى بین نسل انقلاب ۵٧ با نسل جوان امروز مى بینید؟

بهرام مدرسى: نسل انقلاب ۵٧ در جامعه‌اى سر بلند کرد که فرق زیادى با امروز جمهورى اسلامى داشت. تربیت، روانشناسى و اعتراض و خواست این نسل نه تنها مذهبى نبود بلکه آته‌ایست و غیر مذهبى و به این اعتبار چپ بود. به تمام معنى کلمه چپ بود. ملا، آخوند و تمام شئونات مذهبى از نظر این نسل، مسخره و حقیر بودند. در خیلى از محلات تهران براى نمونه ملا و معمم جرات به خیابان رفتن را نداشتند. مسخره‌اش میکردند، دستش مى‌انداختند. ملا در آن جامعه مساوى بود با آدم شکم پرورى که کارى بجز سرکیسه کردن مردم بلد نیست. جوانان به حسینیه ارشاد میرفتند تا کفش و کیف عزاداران را بدزدند. نه اینکه دزد بودند، میخواستند به این وسیله کل آن خیمه شب بازى را مسخره کنند. این نسل اگر میخواست حتى دوست پسر یا دختر پیدا کند بعضا به حسینیه میرفت. درس قرآن کمدى‌ترین درس دوران تحصیلى این نسل بود. این نسل خوشبختى خودش را نه در آن دنیا و خلسه هپروتى مذهبى، که درست در آن لحظه‌اى میدید که زندگى میکند و درست به همین جهت در صف اول مبارزه با رژیم شاه بود. چون میخواست "بهشت" خودش را در همان جامعه برپا کند. انقلاب ۵٧ این نسل را وسیعا به صحنه آورد. جوان در آن زمان درست مثل امروز خودش را چپ میدانست و براى بیان خودش، براى بیان تمام آن اهداف انسانى و غیرمذهبیش. این نسل اما براى دخالت در اوضاع سیاسى وقت مجبور بود به سنتى که در آن زمان بعنوان چپ جامعه حاضر بود، دست ببرد و سعى کند که از کانال آن در تحولات تاریخى آن دوره شرکت کند. به نظر من نمیشود از نسل انقلاب ۵٧ صحبت کرد و اشاره کوتاهى به این چپ نکرد. نسلى که شما به آن اشاره کردید در منتهى علیه مسئله مجبور شد که علیرغم تمام شور ضد مذهبى‌اش، رنگ این چپ را بخود بگیرد. به زبان آن صحبت کند و دنیا را از دریچه تنگ پنجره این نیروها ببیند.
چپ در آن زمان تا مغز استخوان مذهبى بود. این سنت اگر هم رسما خودش را مسلمان نمیشناخت ولى مذهبى بود. باورهایش و نگرشش به جامعه، به خودش و به کارى که میخواست بکند مذهبى بود. این دلایل خودش را دارد که امیدوارم در فرصت دیگرى بشود به آن پرداخت. اما در همین مختصر اینکه، سنتى که این چپ از آن سربلند کرد، سنتى اساسا مذهبى بود. سازمانهاى سیاسى این چپ از همانجا آمدند و اعتراض این چپ به جامعه هم فاصله زیادى با اعتراض مذهبى‌ها نداشت. بیخود نبود که کسى مثل گلسرخى مدعى بود که اولین سوسیالیست جهان على بوده و اسلام و سوسیالیسم فرق زیادى با هم ندارند. سرگذشت سازمانهاى سیاسى این چپ هم که بر همه عیان است. از حزب توده گرفته تا فدایى و بقیه‌شان. جوان انقلاب ۵٧ مجبور بود که به این سازمانها و احزاب رجوع کند و سعى کند که خودشان را با آنها همراه کند. چاره دیگرى نداشت. چیز دیگرى موجود نبود.
وقتى میگویم آن چپى که در جامعه رسما نمایندگى میشد، مذهبى بود، منظورم به تمام معنى کلمه است. من اینجا به جوانبى از آن اشاره میکنم تا فرق آن با نسل امروز بیشتر روشن شود. نگرش این چپ به زنان و رابطه انسانها با هم براى مثال فرق جدى با نگرش آخوند محل نداشت. زن و مرد مدرن براى این چپ، "قرطى" و "سبک" و "سوسول" بودند. ازدواج برایش خیانت بود، سکس برایش تابو بود، عشق برایش معنى نداشت. اگر کسى میآمد و میگفت که فلانى را دوست دارم و میخواهم با او زندگى کنم یا ازدواج کنم، برایش جلسه میگذاشتند و آنقدر تحت فشار قرارش میدادند که از کارش پشیمان شود. باور کنید که حتى حاضر نبودند وقتى با زنى یا دخترى صحبت میکنند مستقیم در چشماش نگاه کنند. نمیگفتند که حرام است ولى اگر میپرسیدید که چرا؟ چیز بیشترى از "حرام بودن" دستگیرتان نمیشد حداکثر میگفتند که "عیب" است. این به اصطلاح چپ جزو اولین نیروهایى بود که براى "همراه شدن با مردم" چادر و مقنعه سر فعالین زن خود کرد.
موزیکى که این چپ به آن علاقه داشت هم انعکاسى از دنیایش بود. بنان و شجریان و ترانه‌هاى "تو‌اى پرى کجایى" و "اى الهه ناز" او را به خلسه میبرد. گوگوش و رامش را گوش نمیکردند. لشکرى از شاعران و نوازندگان و نویسندگان را با خود داشت که تعداد زیادى از آنها همین امروز هم دارند براى رژیم اسلامى مینویسند و مینوازند. این سنت به "خلوص" مذهبى احتیاج داشت. نسل انقلاب ۵٧ به حسینیه میرفت تا آن مزخرفات را مسخره کند ولى خودش در سازمانهاى این چپ سر از جلسات "انتقاد و انتقاد از خودى" سر در آورد که باور کنید فرق زیادى با آن سینه زنى و گریه و شیون حسینیه نداشت. این نسل که تا پیش از این در کافه‌هاى خیابان ژاله میزد و میرقصید در این سازمانها مجبور بود که درست مثل داستان حسین شهید، این بار با ترانه "مرغ سحر" به خلسه برود و به حال خود بگرید.
مثال دیگرم، نگرش این چپ به خودش است. میگفت ماتریالیست است و به خدا عقیده ندارد. ولى وقتى در مورد خودش فکر میکرد مذهبى بودن از سرو کولش بالا میرفت. عشق به شهادت و کشته شدن درست مثل مذهبیون برایش مقدس بود. این سازمانها، افرادشان را براى مردن آماده میکردند. زندگى برایشان ارزشى نداشت. در تربیت و روانشناسى مذهبى، فرد ارزشى ندارد و در سوز عشق به خدا حاضر است خودش را به آب و آتش بزند و با امید رفتن به بهشت و یا براى تور کردن چندتایى از آن حوریان سیاه چشم، خودش را به کشت میدهد، در این سنت چپ هم صورت مسئله همان بود. با این تفاوت که جاى خدا را خلق گرفته بود و بجاى بهشت، سوسیالیسم را گذاشته بودند. سوسیالیسمى که معلوم نبود بالاخره ک