باغبان … در سفره پرنده … دوباره بر می خیزم ( سه شعر )

باغبان

فریدون گیلانی

gilani@f-gilani.com 

www.f-gilani.com

به من پشت کردی

جویبار را شاهد گرفتم که من

همیشه در پی آب های صاف بوده ام

و زمزمه هایش را

درست مثل ترنم پچپچه های تو

حفظ می کردم

رسیدن به تو

دراین همه دغدغه ای که مه ساخته

دشوار است

راهی نمانده است

جزآن که از لابه لای گذشته بگذرم

شنیدن صدای نفس های تو دیگر

دراین همه هلهله ممکن نیست

نشانه های دیروز را

ازاین جاده های شلوغ برداشته اند

مانده ام که ازکدام سمتی

به دست های تو برسم

و در این هوای گرفته

ببینم که ستاره در کجای بهار

خاک مرا گم کرده

به نگاهم تندی کردی

در مسیرم ایستادم که حرفم را بزنم

هیج گاه نبوده است که با قهر تو قهر کنم

و سردر پی آخرین بهانه

گوشه ای را که تنها می نشستی

این گونه هراسان گم کنم که از یادم ببری

نمی دانم این همه ابر

آسمان بندر را چگونه تحمل می کنند

و زمین به چه زبانی باید بگوید

که بدون ستاره خوابش نمی برد

این گونه که آدمیان در منظر یخ زده اند

و عکس ها قدیمی شده اند

باید از هوای گرفته بگذرم

وآنقدر در بزنم

که باغبان فکرنکند کسی به یادش نیست.

فروردین ۱۳۸۷
 :::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

در سفره پرنده …

فریدون گیلانی

gilani@f-gilani.com 

www.f-gilani.com

این رودخانه در قشنگ ترین صبح خود

  – مثل دریاست

آرام با صدای قایق ران کنار می آید

بادی اگر بگیرد

با موج های ریزش به استقبال تو می آید

دستی اگر با مستی بر یالش بنشیند

– می خندد

ابری اگر بخواهد به آسمان صافش دست بزند

فوج پرندگان دریائی را فرا می خواند

و قامت بلندی با کمند عاشق می سازد

که پنجه هایش را مثل پائیز به صورت ابر بکشد

این خانه هائی را که من در دو سمت رودخانه می بینم

با چشم هائی که کنار شب

مهتاب را مثل حرفی گمشده دنبال می کنند

آرامش نگاه تو را به گونه هایت بر می گردانند

توفان نمی تواند

با آن همه حصار

دریای بوسه های تو را پشت دیوار نگه دارد

و حرف های زیبا را به جای آب و دانه

در سفره ی پرنده بگذارد

این رودخانه در قشنگ ترین صبح خود

مثل صدای آمدن توست .

اردیبهشت ۱۳۸۷
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

دوباره بر می خیزم

فریدون گیلانی

gilani@f-gilani.com 

www.f-gilani.com

به محض آن که تن از خستگی زمانه در آید

و جای شلاق بگذارد که نفس تازه کنم

دوباره دستم را از دیوار بر می دارم

دوباره بر می خیزم

و از پیچ و خم جنگل

خودم را به شهرهائی می رسانم

که سال هاست سیاه می پوشند

و همیشه چشم به راه اند که باران های سیل آسا

دوباره ببارند

و کشتی های سرگردان

دوباره در خیابان های پرجمعیت سوت بکشند

و در لنگرگاه قدیمی

از بادبان های فرساینده پیاده شوند

اگر دوباره به دست هایم دستبند بزنند

و مرا روی تخت تعزیر بخوابانند

صدای آن همه تو

آن همه من
آن همه ما ، چنان بلند شده است
که نقابدار سیاه پوش نمی داند به کدام سمتی بگریزد

ببین چگونه زبانت را می برند که حرف نزنی ؟!

و دزدان دریائی تو را به دار می آویزند !

صدای پای تو باید چنان زمین را تکان بدهد

که تازیانه بتواند فقط با خاک مصالحه کند

و روزگار بفهمد که نفس های ما دوباره گرم شده است .

اردیبهشت ۱۳۸۷