“چراغها را نمی توان خاموش کرد”

 

 

 

 

 

 

فریبا مرزبان
……………………………………………………………………………

 

رویاها را می شود فروخت

اما، چراغ ها را نمی توان

      خاموش کرد

در عصر هجر،

آدمهای توخالی

به مانند لاستیک های فرسوده  ی

ماشین های قراضه را می بینم

که با صدای بوق

از جایشان می کنند

و به جلو پرتاب می شوند

پلیس را فریاد می کنند و

       سرکار، سرکار، سرکار

آقای پلیس، آی دژبان

ببین

تیر و کمان آمد.

در روز گل سرخ که شکفت در میدان چیتگر،

سگ های نگهبان که شکم گنده کرده اند

از رستاخیز،

گوش هایشان کر می شود

و بوق را تیر کمان می پندارند.

عوعوکنان

میان چرخها را می بویند

و زمین تف کرده را لگد می کوبند

می کوبند بر رویا

می کوبند بر درهای بسته و

می کوبند بر سر و سینه همسایه

که چرا پسرک بازیگوش محله

به دستگاه و مغازه اش

سنگ پرتاب کرده است

آقای پلیس،

من تبعیدی ام،

سنگ را ببین

که شکم دروغ پراکنی مرا

که از پول رستاخیز گنده شده است

نشانه رفته است

این سنگ مرا تهدید می کند

بر من می کوبند،

بر مغازه ام می کوبند و شیشه ها را می شکنند

می کوبد بر رویاهایم که

در عقب، زایش توطئه را دارند.

رویاها را می فروشد

پول می گیرد و توطئه می فروشد

رستاخیز جوان و پیر می کند

که هر دو می روند

هر دو می روند

و هنوز میدان چیتگر، چیتگر است

و گل می دهد

     و می شکفد،

چرا که، چراغها را نمی توان خاموش کرد

چراغها را نمی توان خاموش کرد.

Fariba Marzban

لندن – ۲۰۰۸