مقصد ( شعر )

gilani@f-gilani.com
www.f-gilani.com

خاطره ای در دستم 
کمندی بی کرانه در مشتم
و انتظار طلوعی در شهرم
که بادهای ویرانگر را پس می زند

نگاهی در چشمم
جای خالی تو در قدم های سرمستم
و قلمی در حریم دو انگشتم
که روزهای به حال آمده را نقاشی می کند

نرده ای برپشتم
میله ای به سرسختی شبی طولانی میان من و تو
که از دیواره های انتحار می گذرد
و نشانه های هوای صاف را با زمین آشتی می دهد

چه می گوئی که حنجره ای
نا به هنگام مرا به جهان آورده
و آفتابم در این زمانه غروب کرده است ؟!

قرار من این است
که با خاطره و نگاه و نرده ی آن گونه سهم آسا
از مرزهای ناهنجار بگذرم
و به جای پای تو بگویم که هنوز راهنمای من است

تو از این همه قهر نمی شکنی
می دانم
من از این همه راه بندان نمی ترسم
می دانی
ما به زمزمه هائی فکر می کنیم که حجم هر حرفش
سینه در سینه ی گردباد
به هیبت نابکار برجک ها پیچیده است

صدائی در گوشم
که در زمین بایر هم زمینه ی آهنگ می شود
کتابی در اندامم
که محرمانه از ملاقاتی های آن سوی شیشه عکس می گیرد
و زبانی در کامم
که به هزار حیله هم از حال نمی رود
چه می خواهی که دستبندم را باز نمی کنی ؟!
چه می گوئی که سزای بوسیدن سرب است ؟!

مقصد من تکه های دروازه ای است
که عشق را در فراسویش به بند کشیده اند .

آذرماه ۱۳۸۸