خاطرات زندان (قسمت ششم)

دوران بازجویی به سختی می گذشت. لحظات جانفرسایی که گویا هرگز تمامی نداشت. بازجو، کابل، شکنجه، توهین، هتک حرمت، خشونت، فریاد، خون، ناله، درد، زخم و دوباره بازجو، بازجویی… و سایه های موذی موحش.. دخمه های سیاه، دسیسه های شوم.

گاه ساعتها انتظاری تلخ برای آنچه که می دانستی اتفاق می افتد…هر روز، هر ساعت… و هر دقیقه اتفاق می افتاد و توان از آدمی می گرفت. لحظه ها طعمی تلخ داشتند و ناخواسته جانی را که تمنایت نبود، پیوسته به واخواهی نشسته بودند. اینهمه اضطراب و دغدغه، رمقی برایت باقی نمی گذاشت. جانکاه و طاقت فرسا… معنی زندگی از دست می رفت.

نمی توانستی نگاه کنی. چشم بند… سردرد… با هر نام قلبت می کوبید و نفست تند برمی آمد و نمی آمد. گاه در شعبه، شاهد بازجویی دیگران بودی. تازیانه بالا می رفت و هوا را می شکافت و گاه شتک خون روی دیوار… و بعد… کسی می خندید. باورم نمی شد آن دو (بازجوها) بتوانند موقع رفتن برای نماز با هم بگویند و بخندند. 

یک بار در شعبه ی سه شاهد اعتراف گیری توسط ناصریان* از کسی بودم که ادعا می شد در شکنجه ی چند پاسدار در یک خانه ی تیمی توسط مجاهدین در سال ۶۱ نقش داشته است. آنان متهم بودند چند پاسدار را که در لو دادن خانه های تیمی دست داشته اند، شناسایی، دستگیر و شکنجه کرده و سپس آنها را به قتل رسانده و در بیابانهای اطراف تهران دفن کرده اند. یک نمایش تلویزیونی نیز بعد از ادعای این واقعه در آن زمان پخش شد.

این اعتراف گیری نزد خواهرش انجام می گرفت. غیرقابل تصور می نمود. خواهرش ساکت بود. هیچ نمی گفت. آیا باور کرده بود؟ آیا باور نکرده بود؟ نمی دانم چرا او ساکت بود. نمی دانم چرا خودش اینگونه به بازگویی وقایعی پرداخته بود که البته اذعان داشت شاهد عینی آنهمه نبوده است. فریبا اکتفا می کرد به بازگویی آنچه صرفا بگوش می شنیده… صدای ناله در اثر شکنجه، یا بوی پوست سوخته و یا قطرات خون در حمام و… که البته به گفته ی خودش علیرغم اینکه در همان خانه بوده، اما به چشم هرگز ندیده است. کلمات بی هیچ آهنگ، طعم یا حسی در فضا معلق می ماند.  

با خود فکر می کردم اینها با انسان چه می کنند. در بهت و ناباوری، خود و وضعیت خود را فراموش کرده بودم. بی اختیار از به تصویر کشیدن آنچه او وادار به گفتن شده بود، از درون به یکباره از هم پاشیدم… بخود لرزیده و به گریه افتادم.

ناصریان گفت: تو دیگه چه مرگته… خفه شو برو بیرون! 

از جزییات موضوع خبر نداشتم. ولی آنقدر می دانستم که اینان به سادگی می توانند با شیوه های غیرانسانی جای مجرم و قربانی را عوض کنند. فرد را با تهدید و شکنجه و با ابزارهای مختلف و زیر فشار و تهدید وادار به اعتراف علیه خود کنند.

ساده نبود. مگر انسان چقدر توان تحمل شکنجه را دارد. آزار و شکنجه سلامت روانی فرد را مختل و او را دچار آشفتگی می کند. زندانی گاه تا سر حد مرگ شکنجه می شد. حد آستانه ی تحمل در افراد متفاوت است اما نامحدود و بی انتها نیست. هدف شکنجه گران نیز خرد کردن روحیه و شکستن اراده ی زندانی ست تا آنچه می خواهند بر وی تحمیل نمایند.

واقعیت این است که گاه برای اعتراف گیری یا وادار کردن فرد به اقرارهای غیرواقعی از افتراهای گوناگون، غیرسیاسی و غیراخلاقی نیز بهره می گرفتند. رویه ای که اینان کماکان از بدو حاکمیت خود به روش های مختلف برای بی اعتبار کردن دگراندیشان، منتقدین و مخالفان بدان توسل می جستند. 

مانند شبحی از لای در بیرون خزیدم. پاهایم را حس نمی کردم که روی زمین برداشته شوند. انگار دو نفر بودیم. نمی توانستم آن دیگری خودم را ساکت کنم. می خواستم باشم و بشنوم حتا اگر از جنس سادگی نبود و به غلظت اجبار در اقراری ناخواسته، نامفهوم و بی قاعده در هم می پیچید.

او هم بندی ام بود. می شناختمش… مخیله ام داشت ویران می شد. کاش می شد هیچگاه چشم بند را برندارم. نه… پس از بازجویی در بند پرسه نمی زدم… هرگز… پس نباید نگران می بودم.

آن غروب در خود توانی برای بودن احساس نمی کردم. اینقدر خسته و ناتوان به بند رسیدم که انگار جسدی را حمل می کنم. همچون اغلب اوقات یک چای سرد با مزه ی تند کافور برایم نگه داشته بودند. خورده نخورده سرم را که در پی شانه ای دوستانه بود روی بالش ابری می گذاشتم و به سقف خیره می شدم. چقدر چشمهایم با خواب بیگانه شده بود. 

هر چند اعتراف تحت شکنجه فاقد اعتبار قضایی و حقوقی است اما به نظر می رسید این یک روند معمول در جریان بازجویی باشد. علیرغم اینکه اعتبار اعتراف علیه خود منوط به شرایطی است که در آن فرد به هیچوجه نباید تحت فشار یا تهدید بوده باشد در زندانهای جمهوری اسلامی گاه فرد در فرایند ضدانسانی شکنجه و با توسل به زور و تهدید وادار به اعترافات واهی و کذب علیه خود نیز می شد.

یکی از هم اتاقی هایم که هوادار یکی از گروه های مارکسیستی بود در جریان بازجویی وادار به اقرار غیرواقعی ی شده بود مبنی بر اینکه طرفدار مجاهدین است. البته جای تعجب داشت که مگر طرفدار یک گروه مارکسیستی بودن به اندازه ی کافی جرم نبود که او را به چنین اعترافی واداشته بودند. به همان اندازه که یکی محارب با خدا بود دیگری مرتد!

او دختر کم سن و سالی بود و با سادگی و صراحتی که به دل می نشست هر از گاه بعد از نوشتن نامه برای بازجویش (که در فرم های مخصوص انجام می گرفت) برایمان ماوقع را تعریف می کرد. بدین گونه انگار می خواست چیزی را که به کذب ناگزیر از اقرار بدان شده بود از باور خود پاک کند. اینک که آن شرایط بغرنج بازجویی و شکنجه را از سرگذرانده بود، سعی داشت ناباورانه چنان تحمیلی را از خود ب
زداید.

گاه شدت آزار و اذیت و درنده خویی بازجویان به حدی بود که شخص هر اتهامی را می پذیرفت و حتا گاه فرد زیر شکنجه، اعدام شدن را برای رهایی از آن به جان می خرید.  

به بند که رسیدم فاطمه با نگرانی مرا جست و در خلوت با صدایی فروخورده گفت:

بچه ها شنیده اند امروز صبح تو را در شعبه ی هفت صدا کرده اند.
رنگ از چهره اش پریده بود. او که چند سالی در زندان بود و مراحل بازجویی و دادگاه و اجرای احکام را گذرانده بود چرا اینقدر از شنیدن آن نگران شده بود. او خود متهم شعبه ی هفت بود. نگرانی و دلهره توی لحن صدا و چهره اش موج می زد و آن را به من منتقل می کرد. بخاطر اینکه هیچ گونه پیش زمینه ی ذهنی در باره ی شعبه ی هفت نداشتم، پرسیدم:

شعبه ی هفت….؟! آخه چرا شعبه ی هفت….؟
 

ضمن توضیحاتی در مورد آن شعبه با زمزمه کنار گوشم اضافه کرد:

_ شعبه ی هفت… معروف به شعبه ی اعدامی هاست!……

من که شعبه ام سه بود، دلیلی نمی دیدم که شعبه ی هفت مرا بخواهد. چه روز وحشتناکی! مگر من چقدر توان داشتم. چشمهایم را یک لحظه بستم از فرط خستگی…. قبرستانی متروک.. و تاریک… نمی توانستم فکرم را متمرکز کنم. در درونم سرمای شدیدی حس می کردم، عرقی سرد بر پیشانی ام نشست. با پشت دست پیشانی ام را لمس کردم. دیگر بقیه ی حرفهایش را نشنیدم… دستهایم به یکباره از درون دستهای پرلطفش رها شد. دانشجوی سال آخر دانشگاه در رشته ی شیمی… باهوش… نگاهی مغرور و کنجکاو… 

صبح زود روز بعد به هنگام اذان یکسری اسامی برای بازجویی خوانده شد که نام من نیز در میان آنها بود…  و… در بیرون از دفتر ۲۱۶ …

… مهناز… شعبه هفت…
کاش فاطمه در باره ی شعبه ی هفت آن چیزها را نگفته بود. قلبم داشت از جا کنده می شد. تمام شب گذشته را نخوابیدم و داشتم فکر می کردم که برای هر اطلاعات داده نشده چه توجیهی بتراشم. حدود شاید چند ماهی از انتقالم به زندان اوین می گذشت. به شعبه ی هفت برده شدم. طبق معمول در راهرو در کنار زندانیان دیگر نشستم. این بار گفته شد رو به دیوار بنشینم.

فریاد خشمگینانه ی بازجوها غوغا می کرد. رفت و آمدهای سریع و پرسرو صدا و پیکر یکی دو نفر که زیر ضرب آنها به این طرف و آن طرف کوبیده می شدند. بعد صدای کابل…. صدای فریاد…. صدای درد…

بشین… پاشو… سگ منافق!
"صد و یک… صد و دو… صد و …" زندانی باید می شمرد.

یک زندانی از درون اتاق شعبه با شتاب به بیرون دوید … چند تا بازجو یا پاسدار سراسیمه دنبالش دویدند… او را گرفتند…. مشت و لگد و صدای کوبیدن بدن و سرش به در و دیوار و… پشنگه های خون بر سنگفرش راهرو… او را به درون شعبه برده و در شعبه را بستند. صدای ضرب و شتم زندانی و نعره های بازجوها همچنان به گوش می رسید. 

به نظر می رسید بازجویان شعبه ی هفت سخت درگیر شکنجه ی متهمانی تازه دستگیر شده یا زندانیانی بودند که اطلاعاتشان برملا شده باشد. تا ساعتها همچنان آنجا نشستم بی آنکه نامم را بخوانند. بعدازظهر صدایم زدند. از در که داخل شدم زیر پایم و روی زمین خون بود. با خشونت خواسته شد که روی یک صندلی که رو به دیوار بود بنشینم و برگه های بازجویی در مقابلم قرار گرفت.

بازجویی که مرا مخاطب قرار داده بود، کف بر لب، نفس زنان صدایش خسته، عصبی و ملتهب از ته گلو برمی آمد. به وضوح آشکار بود که مقاومت دستگیرشدگان یا زندانیان آنان را از نفس انداخته است. در حالیکه محکم با کابل چند بار بر من ضربه زده شد، خواسته شد از اول همه حقایق را بنویسم و چیزی را کتمان نکرده و هر چه اطلاعات دارم بدهم. وگرنه …. تهدیداتی چند…!

در عین حال بخوبی می شد دریافت که آنان توجه ی اصلی اشان به افراد تحت شکنجه اشان است. کنار من یکی از آنها را کابل می زدند و گاه لبه ی کابل به گوشه یا قسمتی از چادری اصابت می کرد که مجبور به داشتن آن بودم. شلاق هوا را از هم می درید و بعد تن عزیزی که زیر شکنجه همه چیز را انکار می کرد و یا پاسخی بی ربط می داد. چه احساس سخت ناخوشایندی که نمی توانستی هیچ واکنش انسانی از خود نسبت به او بروز دهی.

آنها به شدت نگران و خواهان اطلاعاتی بودند که زندانی را با بیرحمی بخاطر آن شکنجه می کردند. او همکاری نمی کرد. صدایش بسیار جوان بود و علیرغم فریادها و ناله هایش از فرط درد ناشی از اصابت ضربات کابل، کابل هایی که بدنش را می درید، اما واکنش او به اینهمه شکنجه ی وحشیانه بسیار دلیرانه بود. 

پس از ساعتی بی آنکه برگه های بازجویی مرا تحویل بگیرند صدایم زدند. در مقابل میزی ایستادم که بازجوها در برابرم قرار داشتند. چند صدای مختلف را می شنیدم. بازجویان شعبه ی هفت شامل فکور (اکبر کبیری)، فاضل (که علاوه بر شکنجه زندانیان خود در جوخه‌ی اعدام آن‌ها نیز شرکت می‌کرد) و اسلامی** بود. آنها از بیرحم ترین بازجویان زندان اوین بشمار می آمدند. شعبه ی هفت معروف به شعبه ی مرگ و از رعب انگیزترین شعبات و در واقع شکنجه گاه ها بود.

آنها گویا خیلی مایل نبودند وقت زیادی صرف پرونده ی من کنند و برایشان موضوع با اهمیت تری در آن لحظات مطرح بود. به هر حال یکی از آنها خطاب به من گفت: حکم اعدامت اومده، خوب فکراتو بکن و تصمیمت را بگیر. حالا که قراره معدوم بشی اقلا همه حرفات را بزن و بار گناهانت رو تو اون دنیا کم کن…!

در حالیکه چشم بند به چشم د