کمونیسم کارگرى و انسانگرائى ٬ در باره شعارهاى جدید “حزب کمونیست کارگرى”

اخیرا "حزب کمونیست کارگرى"٬ شعارهاى جدیدى را بجاى شعارهاى استراتژیک و برنامه اى اش تبلیغ میکند. "انقلاب انسانى براى حکومتى انسانى" شعارهائى اند که در تبلیغات بجاى انقلاب کارگرى با هدف فورى برقرارى یک حکومت کارگرى و جمهورى سوسیالیستى مورد استفاده قرار میگیرند. در این زمینه رفیق على جوادى در شماره ١٢۴ نشریه یک دنیاى بهتر بطور روشنى حرف زده است. این یادداشت نقدى براین شعارها از زاویه دیگرى است. همینطور نقد متین و سیاسى على جوادى٬ طبق معمول با واکنش هیستریک همراه با فحاشى محمد آسنگران روبرو شده است. او در عین حال سعى کرده است که بزعم خود "مبانى تئوریک" اتخاذ این شعارهاى جدید را توضیح دهد. دراین یادداشت این شبه استدلال ها را هم بررسى میکنم.

تکرار تاریخ؟

برنشتاین ها و کائوتسکى ها که از انقلاب کارگرى تبرى جستند٬ بدوا از نامطلوب بودن و غیر ضرورى بودن انقلاب طبقه اى سخن گفتند که در انترناسیونال اول کارگرى بر پرچمش تغییر جهان از طریق یک انقلاب کمونیستى حک شده بود. جنبشى که با رهبرى مارکس مانیفست کمونیست را مبناى کار خود قرار داده بود. مانیفستى که سوسیالیسم طبقه کارگر را از پیله مذهبى سوسیالیسم طبقات دیگر رهانید٬ و در اولین کلامش از شبح کمونیسم و انقلاب کمونیستى براى آزادى جهان سخن گفت. این پرچم مارکسى بار دیگر توسط لنین و در انقلاب کارگرى اکتبر روسیه برافراشته شد. بدنبال شکست انقلاب اکتبر هزیمت از اهداف و آرمانهاى سوسیالیستى به نفع ناسیونالیسم٬ دمکراسى و رفرمیسم شروع شد. سه المنتى که جوهره کمونیسم بورژوائى را در قرن بیستم تشکیل دادند.

 

در میان روشنفکران دانشگاهى و "مارکسیسم غربى" گرایشاتى شکل گرفتند که فلسفه را جاى مبارزه طبقاتى و ماتریالیسم تاریخى گذاشتند. مکتب فرانکفورت و رسوبات آنها٬ مکاتبى که "مارکس انسانگرا" را در مقابل "مارکس انقلابى" قرار دادند٬ شبه سوسیالیستها و حکیم باشى هائى که ساطور قصابى برداشتند و از مارکس "پیر و جوان" ساختند٬ به ضدیت با لنین و مخالفت با انگلس و جدا کردن او از مارکس برخاستند٬ و جنگ برسر هگل و فلسفه و تعابیر از دیالکتیک را به اوج رساندند. اما هدف از این همه جار و جنجال بیحاصل چه بود؟ اگر به متن اجتماعى این تحولات دقیق شویم٬ میبینید اساسا اینها تئورى دوران شکست و عقب نشینى مارکسیست هاى سابق به سنگرهاى ناسیونالیستى و چهارچوبهاى دمکراتیک و اصلاح طلبانه در تقابل با جوهر انترناسیونالیستى و انقلابى- پراتیکى کمونیسم کارگرى مارکس است.  

 

بویژه بعد از پایان جنگ سرد مکتب پست مدرنیسم گل کرد. ترکشهاى اردوگاه فروپاشیده به این مکتب رو آوردند٬ از نیچه شروع کردند و به بوش و راست افراطى و امثال فوکویاما رسیدند. اینها عصاره دوران شکست و محصولات کمونیسم فلسفى و مکتبى بودند. اما واقعا باید پرسید که عاشوراى ضد کمونیستى بعد از پایان جنگ سرد٬ که همه اسم و رسم عوض کردند و به باجه هاى "مکاتب نو" روى آوردند٬ و با فحاشى به واژه کمونیسم و انقلاب کارگرى روزى هزار بار پدر جد مارکس را در گور لرزاندند٬ کجاى دنیا هستند؟ این جار و جنجال خیلى زود فروکش کرد اما یک بحران اقتصادى کافى بود که مارکس را مانند بمب اتم بر فرق سر بورژوازى و روشنفکرانش بکوبد و همه این تئوریها را که مدتها بود کسى به آنها رجعتى نمیکرد براى همیشه بروبد. ناچار شدند یکى یکى کلاهشان را به احترام مارکس و حقانیت اش بردارند و در گوشه اى گم و گور شوند. 

 

مارکس٬ سوسیالیسم٬ و رهائى انسان

تردیدى نیست که کمونیسم مارکس بشدت انسانگرا است. انسانگرائى یک خصلت کمونیسم مارکس است. آرمان والاى زیر و رو کردن انقلابى جهان و الغاى جامعه طبقاتى نمیتواند عمیقا انسانى نباشد. اما وجه تمایز اساسى سوسیالیسم کارگرى مارکس در تقابل با سوسیالیسم طبقات دارا انسانگرائى اش نیست٬ کارگرى بودنش است. این تمایز اساسا اجتماعى و طبقاتى است و آزادیخواهى و نوعدوستى و رهائى را از موضع جنبشى بالفعل و جارى کارگرى که خود را کمونیست مینامد میبیند. چون امثال سن سیمون و فوریه و پرودون و کشیشان سوسیالیست هم انسانگرا بودند. بورژواهاى رادیکال و جمهوریخواهانى که با لفاظى تلاش داشتند در مقابل انتقاد رادیکال سوسیالیستى کارگران نوعى سوسیالیسم تشریفاتى و اتوپیک ویژه طبقه خودشان را بسازند. اتفاقا وجه مشخصه سوسیالیسم طبقات دارا دلسوزى براى محرومان و فقرا است. مانند شب جمعه مسلمانان که سکه اى در دست گرسنه خیابانى میگذارد تا خدایش در جهانى دیگر با نرخ بهره بالا بصورت حور و پرى بازش گرداند!

 

دعواى مارکسیست هاى سابقى که با انتشار دست نوشته هاى اقتصادى – فلسفى ١٨۴۴ مارکس یادشان افتاد که مارکس را بر خلاف اردوگاه سابقشان طور دیگرى تفسیر کنند٬ و دراین تفسیر سر از آخور سوسیال دمکراسى و ضدیت با انقلاب کارگرى و کمونیسم مارکسى درآوردند٬ دعوائى برسر "اجتماعى بودن" و "فرقه اى بودن" نبود. دعوائى برسر عبور از کمونیسم بعنوان یک جنبش با اهداف جهانشمول کارگرى و انترناسیونالیستى و عبور از استراتژى انقلاب کارگرى بود. بیشتر اینها در بستر اصلى بورژوازى مرکز و دمکراسى حل شدند. شاید بهترین هایشان را بتوان در انگلستان و آلمان و دیگر کشورها در سازمانهاى هیومنیست پیدا کرد که فعالیتهاى انسانى و حقوق بشرى را در چهارچوب سیاست رسمى و دمکراسى موشک کروزى پیش میبرند.

 

مارکس "پیغمبرى" نبود که قرار است انسان را نجات دهد. ماتریالیسم تاریخى مارکس بحثى برسر جدال جنبشهاى سیاسى و طبقاتى متخاصم و پراتیک انقلابى و اجتماعى کمونیسم براى تغییر است. براى مارکس رهائى انسان باید در پروسه مبارزه طبقاتى متحقق شود. مبارزه اى که غایت آن باید به الغاى جامعه طبقاتى منجر شود و ب