انتقاد ( شعر )

ای دلیران
ای همسرنوشتان به تنگ آمده
درتک سلولی زندگی!
ای زنان محروم ودربند
ازترس فریا د تا ن    
ازوحشت اندیشه تان
وجب به وجب

خیابا ن وکوچه ، به هزاران
سگ گرسنه  سنگر گرفته اند
تاگلوی غریِو خشمتان را
بگیرند 
ازمرگ نمی ترسید، ای
جوانان محروم
ازمرگ نمی ترسید ،ای
زنا ن پنهان شده درلابلای
برگ کتاب قانون
فریادتان مثل غرش آسمان
لانه به خوگهای مضر
تنگ کرده است
ازنعرۀآسمان اندیشه تان
هرپنج قاره جهان، منتظرطوفانی
هستند  تازیر بنای عمارت
عمامه بسران اشغا لگررا
ازبیخ درآورد
ای کا ش، ای کا ش آن تکه
پارچه سبز را دورسرتان ،
دوربازویتان نمی بستید
آن رنگ سبز ، نماد اندیشه شما
نیست
شما فریاد آزادی ،برابری
می زنید
شما که ازنسل امروز
هستید
باید رنگ قرمز را انتخاب کنید
که به رنگ شکوفه گلها
که درباغ آرزویتان
آرزو می کنید
ای همسرنوشتانم !
خرجین ترک اسبتان
ازتجربه تلخ سه ده هه
پر شده
چشمتان ازآ ب زلال
روشن تر است
جای تأسف است
بردوش دو عصای پوکیده
تکیه دادید؟
آن دو عصای پوکیده رهنمای
ادامه راهتان نیستند!
آنها ازجوانه بُته همان درخت هستند
که سایه آن مثل گا ز خردل
ملیونها انسان را مبتلابه
به بیماریهای روحی
شده است
عصای دستتان ،  مغز شما است
قدرت شما،  ستون مُچ گره شده ملیونها 
پتک وچکش بدست نیرو ی
مولده است،  که ازهمه چیز
 محرومند
شما روی رود خانه خون هموطنا نت
گذشتید
شما روی تپه جسد ازخون غلطیده
آنان معلق دادید،
که برای آزادی برابری
فریا د میزدند
ای همسرنوشتانم ،با آن خون ریخته
ترانه ها، نداها و…
مُهر پرچم سه رنگ را خاموش کنید
بجای آن بنویسید آزادی ، برابری
 

                    کمال محمدی  ٢۰۰۹   ⁄   ١١    ⁄  ۹