سرخها و سبزها , بحثی درباره معضل چپ به بهانه یک نقد

«از زمان جنبش مشروطه به این سو، این اولین بار است که حیات سیاسی ایران دستخوش جنبشهایی عظیم می‌شود و جامعه وارد دوره ای از تصمیم گیری تاریخی می‌شود و چپ در آن هیچگونه حضور قابل لمسی ندارد. نه در دوران انقلاب مشروطه و نه در دوران ملی شدن صنعت نفت و نه در دوران انقلاب ۵۷ چپ چنین مهجور و برکنار از تحولات نبوده است. 

 موقعیت جهانی نیز در هیچ یک از این دوره ها به اندازه امروز به زیان چپ نبوده است. در مقابل دو ماشین عظیمی که امروز در جنگ برای تعیین سرنوشت جامعه ایران در مقابل هم قرار گرفته اند، ابزارهای چپ چیزی بیش از اسباب بازیهای کوکی کودکان نیستند. این ابزارها توان تحمل کوچکترین برخوردی با آن ماشینهای صلب و پر قدرت ایدئولوژیک و نظامی را ندارند و در اولین برخورد جز خرده ریزهایی از آن باقی نخواهد ماند. چپ جامعه ایران می‌رود که برای دوره ای طولانی از تاریخ این جامعه حذف شود. اگر به سرعت تدبیری برای مقابله با این تحول اندیشیده نشود، چپ ایران – از کمونیسم تا سوسیالیسم، از فمینیسم رادیکال تا چپ آنتی گلوبالیزاسیون – زیر بار این تحولات له خواهد شد. کسی که  «الله اکبر» های پشت بامها را پیشروی انقلاب قلمداد می کند، هنوز خبر واقعه را نشنیده است

پیش به سوی تقابل هژمونیک، طرح یک استراتژی مشترک چپ برای جنگ طبقاتی

این ارزیابی جمعی از کمونیستها درباره نقش و موقعیت چپ در جریان تحولات اخیر ایران و آینده آن بود که در بیانیه مورد اشاره فوق عنوان شده و نگارنده نیز از امضا کنندگان آن بود. این بیانیه بیش از چهار ماه قبل و در زمان اوج درگیریهای خیابانی پس از انتخابات در تهران منتشر شد. امروز و چهار ماه پس از آن چپ ایران به سرعت نور در حال همان «له» شدنی است که در آن بیانیه پیش بینی شده بود. حضور مستقل جنبش کارگری – نه اعتراضات کارگری – امروز به مراتب کمرنگ تر از تمام سالهای گذشته و تا مقطع زمانی پیش از انتخابات است، تشکلهای کارگری مستقل با گذشت بیش از چهار ماه از گذشت عظیم ترین تحولات تاریخ سی ساله اخیر ایران هنوز یا قادر نشده اند و یا نخواسته اند ارزیابی طبقاتی واحدی از این تحولات ارائه دهند. سندیکاها و تشکلهایی که در مقطع برگزاری مراسم اول ماه مه به آرامی اما با قدرت در حال ظهور به مثابه نیرویی در حال پاسخ به مسائل عمومی جامعه بودند و در بیانیه مشترکشان از جمله چنین نوشتند «ما خواهان برابری حقوق زنان و مردان در تمامی شئونات زندگی اجتماعی و اقتصادی و محو کلیه قوانین تبعیض آمیز علیه آنان هستیم » و یا «ما بدینوسیله پشتیبانی خود را از تمامی جنبش های آزادی خواهانه و برابری طلب همچون جنبش دانشجویی و جنبش زنان اعلام می داریم و دستگیری ، محاکمه و به زندان افکندن فعالین این جنبش ها را قویا" محکوم می کنیم »، تا امروز – به هر دلیلی – از اعلام سیاست مشترکی درباره تحولات جاری خودداری نموده اند. این را می شود به فال نیک گرفت و نشانی از خویشتنداری ناشی از هشیاری در قبال تحولات قلمداد کرد. اما در عین حال نباید نادیده گرفت که از میان آن تشکلهای واقعی و موهوم امضا کننده بیانیه مشترک اول ماه مه، بخشی با سر به درون موج سبز شیرجه رفتند و کاتولیک تر از پاپ به تمجید موج «ده میلیونی» تظاهر کنندگان پرداختند و بخشهای دیگری هم کم یا بیش به گونه ای شرمنده تر و خزنده تر گام به گام به تأئید جنبش سبز نزدیک شدند. علیرغم فقدان مباحثات روشن در این زمینه، از مشاهده راهکارهای عملی این تشکلها چنین بر می آید که در درون بخش متشکل جنبش کارگری نیز مقاومت در مقابل تعرض ایدئولوژیک-سیاسی سبزها به اقلیتی محدود مانده است و در آنجا نیز همان بساطی است که بر کل چپ جامعه حاکم است. منتقدین به تحولات، امروز در اقلیتند و مهم تر از آن این انتقاد بیش از آن که در سیاستهایی روشن بیان شود، در امتناع از همراهی با موج سبز خود را نشان می دهد. وضعیت عمومی چپ نیز همین است.

چند ماه عروج یک جنبش دست راستی کافی بود که بسیاری از پرده های شرم و حیای چپهایی فراوان کنار زده شوند و آنچه که سالها در پوشش مباحث نظری برای شکل دادن به یک "چپ متفاوت" ارائه می شد، حال عریان و آشکار بیان سیاسی خود را در حمایت از طبقه متوسط – بخوان: بورژوازی – و تفویض رسالت نجات جامعه به این طبقه بیابند. سالها بحث تئوریک در باب این که نباید «درک عضلانی از طبقه کارگر» داشت و «هر کس که نیروی کار خود را می فروشد کارگر است، چه مهندس باشد و چه مدیر، چه دکتر باشد و چه خواننده»، امروز به درد این خورده است که تظاهرات میدان ونک و تجریش را هم «کارگری» معرفی کنند و همه آن مباحث تئوریک را شاهد مثال بگیرند تا نشان دهند که اگر در شمال تهران هم تظاهرات می شود، این تظاهرات کارگری است و باید از آن حمایت کرد. سالها بحث کشاف در باب نقش تاریخساز جنبش زنان و جنبش دانشجویان و لزوم رفع محدودیتهای «کارگریستی» چپ برای آن بود که امروز یکسره کارگر را به زیر پرچم سبز فرا بخوانند. ما در آن بیانیه مورد اشاره گفتیم که چپ اگر نتواند در جریان تحولات پاسخ دشوار خود را بیابد، له خواهد شد. امروز باید به آن اضافه کرد که  بسیاری ترجیح داده اند که برای "له" نشدن در مقابل این فشار عظیم، در خود آن موج "حل" شوند. بخش عظیمی از چپ تصمیم گرفت بر اساس این ضرب المثل واکنش نشان دهد که "خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو". این هم راهی است برای له نشدن.

 نوع این واکنش در فراکسیونها و دسته بندیهای متفاوت چپ تفاوتهایی داشت که بیش از آن که از اختلافی ماهوی در این فراکسیونها حکایت کند، از اخلاق سیاسی متفاوتی نشأت می گیرد. کسانی که ریشه های تعلق سازمانی خو
د به "چپ رادیکال"[1] را مدتهاست کنار گذاشته اند و خود را فعال این یا آن جنبش اجتماعی می دانند و یا چپ نویی که در سالهای اخیر و اساسا در داخل کشور و در اثر تجزیه جنبش اصلاحات در میان نسل جوانتر شکل گرفت و با ژیژک و بادیو و بوردیو و بودریار و لاکان و نگری بیشتر همخوانی دارد تا با لنین و مارکس، با صراحت بیشتری این پوست اندازی را صورت داده اند تا چپ رادیکال متشکل و غیر متشکل بازمانده از نسل انقلاب ۵۷ در خارج از کشور و در داخل کشور. این صراحت را البته می توان به فال نیک هم گرفت، اما جایی برای خشنودی باقی نمی ماند. این چرخشی است به زیان طبقه کارگر و به زیان مبارزه برای جامعه سوسیالیستی انسانهای آزاد. کنار گذاشتن قالبهای چپ و داعیه های چپ از جانب بسیاری از فعالین جنبشهای اجتماعی، البته پیش از هر چیز انعکاس ماهیت غیر سوسیالیستی و خاستگاه غیر کارگری این جنبشهاست. اما این در عین حال انعکاسی از تضعیف موقعیت عمومی کمونیسم در جامعه و تقویت مواضع  ایدئولوژیک و سیاسی بورژوازی و به این عنوان خود عاملی است تشدید کننده انقباض محیط فعالیت چپ سوسیالیستی. در مورد ایران این روند سالهاست که شروع شده است. در جریان جنبش سبز اما شتابی حیرت انگیز به خود یافته است. اشاره به دو نمونه از آن باید کافی باشد.

نوشین احمدی خراسانی فعال جنبش زنان است. سالها قبل که احمدی خراسانی به همراهی برخی از همرزمان خود به انتشار فصلنامه جنس دوم دست زدند، هنوز خود را در حاشیه جنبش کارگری و در ارتباط با آن می دانستند. آن نشریه را هم، چه در داخل و چه در خارج، اساسا فعالینی از جنبش کارگری مورد حمایت قرار دادند و پخش کردند. تصویر دلخواه نوشین احمدی خراسانی از خود و فعالیتش، تصویر یک فعال چپ جنبش زنان بود. برای حفظ همین تصویر نیز احمدی خراسانی باید جایگاه ویژه ای چه در عمل و چه در نظر برای طبقه کارگر به طور کلی و برای زنان کارگر به طور ویژه قائل می شد. شاید او هنوز هم خود را چپ بداند. اما امروز او دیگر نیازی به آن توجیهات ندارد. نوشین احمدی خراسانی امروز اما با اعتماد به نفسی چشمگیر از موقعیت و طبقه خود به عنوان «ما جنبش زنانی ها برای ارتباط گرفتن و بسیج جمعیت طبقه خودمان (طبقه متوسط مدرن)» یاد می کند و با خلاص شدن از آن بار اضافه و دست و پاگیر "کارگری" با افتخار اعلام می کند که «اساسا بار جانفرسای پیکار سنگر به سنگر برای کسب حقوق و آزادیهای فردی و اجتماعی و استقرار مساوات مدنی در اغلب ممالک جهان همواره بر دوش طبقه متوسط مدرن بوده است. خواسته های جنبش سبز هم، عمدتا خواسته های بلافصل طبقه متوسط است»[۲]. خراسانی البته خود می داند که حتی همین راه کسب حقوق و آزادیهای فردی و اجتماعی را نیز مبارزات "جانفرسای" طبقه کارگر باز کرده است. بدون جنبش چارتیستهای انگلستان و بدون ۸ مارس بین الملل سوسیالیستی، خانم خراسانی شاید امروز حتی شاهد "جمهوری" اسلامی هم نبود و نه حق رأیی داشت و نه همان قانون ابتر خانواده را و در مملکتی به نام "خلافه الاسلامیه الایران" زندگی می کرد. اینها را ایشان می داند، اما چه باک. حرف که مالیات ندارد و در مملکت دروغ هم که راحت می شود دروغ گفت. مهم این است که فرصت را باید مغتنم شمرد و این بار اضافه را یک بار برای همیشه بر زمین انداخت. این جسارت ضدکارگری را خانم خراسانی از جنبش سبز گرفته است. این اعتماد به نفس طبقاتی بورژوازی ایران است که با سبز شکل ویژه و منحصر به فردی از بروز خود را پیدا کرده است. نوشین احمدی خراسانی و همه آنهای دیگری که مثل او فکر می کنند، تا مقطع اول ماه مه امسال چشم امیدشان به سندیکاهای کارگری بود. حالا راحت شده اند. نوشین احمدی خراسانی حدود دو سال قبل در پاسخ به انتقاداتی که در ماجرای آش نذری بر زنان وارد شده بود نوشت: «مدرنیسم لرزان من به دلیل آن که توسط سنت های دولتی و اقتدارگرایانه حاکمان و سنت های متولی گرایانه سیاسیون ایدئولوژیک دهه ۵۰ پیوسته مورد خشونت قرار گرفته، به خدا خسته شده است. در نتیجه صادقانه اعتراف می کند که دیگر از سنت «نفی» و «طرد ایدئولوژیک» که میراث مادران روشنفکر اش است به فغان آمده و به دنبال مثقالی «اثبات» است یعنی آرزوی لحظه ای را دارد که با انتخاب و شعور مستقل خودش چیزی را به دست بیاورد نه با سنت های خشک و برنده ای که از گذشته روشنفکری به میراث برده است».[۳] به آن انتقادات کاری نداریم. به ویژه این که آن منتقدین هم خود امروز در کنار خراسانی به تمجید از همان جنبش سبز مشغولند. اما تا جایی که به خانم خراسانی مربوط می شود، معنای آن خستگی از «سیاسیون ایدئولوژیک دهه ۵۰» امروز کاملا روشن است. جنبش سبز یکباره و به طوری غیر  منتظره نه تنها یک "مثقال" بلکه یک خروار اثبات در اختیار خانم خراسانی گذاشته است. مدرنیسم ایشان دیگر لرزان نیست و آن جدال با  سیاسیون ایدئولوژیک هم معنای واقعی خود را، که همان اعلام تعلق به طبقه متوسط باشد، یافته است. این همه از معجزات همین چند ماهه است.

نزد نسل جدید چپ برآمده از تجزیه جنبش اصلاحات نیز ماجرا به همین روشنی است. خود به روشنی می گویند که بخشی از جنبش سبزند و نگری و ژیژک و بادیو و بنیامین را هم به خدمت می گیرند تا از «مولتی تود» و «جنبش شبکه ای سبز» و روانشناسی «مردمان و حاکمان» و اجتناب از طرح مطالبات صنفی – بخوان مطالبات طبقاتی – ب
ه همان نتیجه ای برسند که نوشین احمدی خراسانی رسید. نگری ضد سرمایه نزد این چپ به نظریه پرداز جنبش سبز بدل می شود، "حاکمیت" جایگزین "سرمایه" نگری می شود تا با این شعبده بازی راه سبز امید هم همان مولتی تود ضد نگری باشد[۴]. بیچاره نگری.  متقابلا نیز نظریه پردازان بادیویی طرفدار اصالت سیاست نگرش نگری وار را نادرست دانسته و با تمام قوا به مقابله با خطر نهفته در جنبه طبقاتی بحث مولتی تود بر خاسته و اصالت سیاست بادیوئی را شاهدی بر اصالت جنبش سبز گرفته و در مقام حذف هر گونه شائبه طبقاتی از بر می آیند. مراد فرهادپور و امید مهرگان در این زمینه می نویسند: «اکنون زمان آن فرارسیده است که همه گروه‌های فعال، اعم از گرو‌ه‌های هویتی و تشکل‌های سیاسی، زیر لوای چیزی به‌نام سیاست، به‌عنوان نامی جدید و کم‌‌سابقه در تاریخ معاصر ایران برای اشاره به به‌صحنه‌آمدنِ حذف‌شدگان وحدت یابند. زمان آن رسیده است که برداشت‌های رایج از سیاست‌ورزیِ لیبرالی را کنار گذارند، و از فروکاستنِ کنش/تفکر سیاسی به حقوق‌بشرگرایی، مطالبه‌محوری، تحزب، چانه‌زنی و مذاکره کارشناسانه، مدیریت و مهندسی، و حذف مردم به نام اعتدال دست بردارند». این کنار گذاشتن مطالبات برای نویسندگانی مثل فرهادپور و مهرگان البته نباید چندان دشوار باشد. به هر رو امکان سیاست ورزی بدون مطالباتی برای ایشان به مراتب بیشتر فراهم است تا برای کسی که ۸ ماه و ۱۰ ماه حقوق عقب مانده اش را دریافت نکرده است و برای کسی که پس از پایان کار رسمی اش باید دنده چاق کند و مسافر جابجا کند تا کرایه خانه تأمین شود. فرهاد پور و مهرگان در این ضد صنفی گرائی تا جایی پیگیرند که حتی بیانیه سیاسی سندیکای واحد درباره دادگاهها را هم هنوز صنفی می دانند: «واکنش سندیکای کارگران شرکت واحد به آن بخشی از کیفرخواست دادگاه‌ کنونی که اشاره‌ای منفی و اتهام‌زننده به این سندیکا داشت، کاملاً نشان‌دهنده موضع‌گیریِ غیرسیاسی و صنفیِ آن به حوادث اخیر است که در فقدان هر نوع اشاره‌ای ولو ضمنی به این وقایع، در بیانیه اخیر این سندیکا تجلی یافته است». در واقع آنها  از سندیکا تأئید جنبش سبز خود را می خواهند. اما خود این جنبش چیست؟ این جنبش مردم در پهنه سیاست است و گرچه به نوعی تداعی کننده مولتی تود یا انبوهه نگری است، اما با آن نباید یکی گرفتش: «از این حیث، تأکید بر مفهوم مردم اهمیت تام دارد، آن‌هم مثلاً در تقابل با مفهومی چون مولتیدود یا انبوهه یا همان انبوه خلق، مفهومی که تونی نگری و مایکل هارت آن را برای نامیدنِ یک سوژه سیاسیِ جدید در زمانه حاضر، در عصر پست‌مدرن و سرمایه‌داری متأخر احیا کرده‌اند. انبوهه، برخلافِ مردم، به‌لحاظ تقابل‌اش با یک دولت وحدت نمی‌یابد. انبوهه محصول مستقیمِ صورت‌بندیِ سرمایه‌دارانه جهان حاضر است و در حد فاصل خودانگیختگیِ صرف و سازمان‌یافتن به دست حزبی پیشرو قرار دارد. اشارات موسوی به خصلت شبکه‌ایِ تشکیلات راه سبز امید طبیعتاً ممکن است همین مفهوم انبوهه را به یاد آورد، چراکه نگری نیز آن را بعضاً با مفهوم جامعه شبکه‌ای و مفاهیمی مشابه صورت‌بندی می‌کند. البته تفاوت اساسی در این است که نگری صریحاً عاملِ دولت را کنار می‌گذارد و درتقابل با انبوهه، نظام سرمایه‌داری را می‌نشاند»[۵]. فرهادپور و نگری اما دقیقا همین نکته آخر را هشدار می دهند. از نظر آنان نباید جنبش سبز را با انبوهه نگری یکسان گرفت، چرا که این انبوهه سوژه ای است که در تقابل با نظام سرمایه داری شکل می گیرد و مسأله برای ایران نه تقابل با این نظام سرمایه داری، بلکه تقابل با دولت است. آنها هم دقیقا به همین دلیل درست در نقطه مقابل نظریات نگری مردم را در تقابل با دولت به کار می گیرند تا مبادا مبارزه مولتیتود با نظام سرمایه داری مبارزه با دولت را تحت الشعاع قرار دهد. و این مبارزه مردم با دولت هم همان چیزی است که از نظر او البته راه را برای مطالبات هم باز می کند. چرا که «فقط فضای سیاست راستین است که می‌تواند میانجیِ همگراییِ همه اصناف و گروه‌‌ها شود آن‌هم بدون محو و زدودنِ تفاوت‌ها و یکی‌ساختنِ صوری و اجباریِ مواضع و مطالبات. تجربه اخیر نشان داد که نخست فضای سیاست باید گشوده شود تا سپس مطالبات در سطحی بالاتر به هم بپیوندند و نه برعکس». حال از این نیز باکی نیست که که این همگرایی همه اصناف و گروهها در فضای سیاست چگونه و با وساطت و یا تحت هژمونی چه نیرویی صورت می گیرد. او کارگران را به مبارزه «زیر لوای سیاست» دعوت می کند، فقط فراموش می کند یادآوری کند که خود این سیاست زیر لوای چه کسانی است. آنجا هم که بحث رهبری طرح است حداکثر خطر آقای موسوی است که ایشان  را هم می توان در ساختار شبکه ای سبز حل کرد. به بیان علی عباس بیگی «جنبشِ سبز یک جنبش شبکه‌ای مدرن است که بیش از هر چیز، تمرکززدایی از فرآیند سیاست را تحقق بخشیده‌ است. همان‌طور که میرحسین موسوی در مقام رهبر و سخنگوی جنبش، بارها گفته است، او خودْ در پشت سر مردم حرکت می‌کند، او همچنین به جای آن‌که به شیوه‌ای هرمی با اعضا این جنبش مرتبط شود، خود نیز بخشی از این شبکه بدونِ مرکز است»[۶]. فقط معلوم نیست که کدام دست غیبی این شبکه مدرن را به آنجا کشانده است که "یا حسین میرحسین" سر می دهد و نظریه پردازان چپ آن هم، از جمله خود عباس بیگی، در این منا
قشه ندارند که میرحسین رهبر این جنبش است. البته رهبری که فقط پشت سر مردم حرکت می کند!! لااقل خودفریبی بسیاری لازم است که موقعیت هژمونیک یک جریان نیرومند حکومتی – بورژوایی با چرخش قلم اینچنین لاپوشانی شود تا راه برای فراخواندن مردم به تقویت "جنبش" باز شود. کار این جبهه سایی در مقابل سبز تا به آنجا جلو رفته است که در خود این جریانات نیز کم کم صدای هشدار برای پیشگیری از حل شدن در جنبش سبز به گوش می رسد.[۷]

از آرزو تا واقعیت

به هر رو تا جایی که به این چپ بر می گردد، ماجرا روشن است و مباحث نیز بی غل و غش تر. درباره چپ رادیکال پنجاه و هفتی اما شکل ماجرا فرق می کند. بر خلاف نسل نوی چپ که از مفاهیم و تعاریف جدید و زائیده شرایط پس از گلوبالیزاسیون استفاده می کند تا به تبیین سیاست خود بپردازد، چپ  پنچاه و هفتی دستگاه مفاهیم انقلاب ۵۷ را به خدمت می گیرد تا به همان نتیجه برسد. این چپ عروج جنبش سبز را به هر عنوان که توانست تطهیر کرد: «آغاز انقلاب ایران»، «مقاومت میلیونی توده ها»، عروج «جنبش آزادیخواهی مردم ایران»، آغاز «اعتلای انقلابی» و «جنبش ضد سرنگونی» و  قس علیهذا. اگر برای چپ نو مفاهیمی مثل مقاومت مدنی و مولتی تود به اندازه کافی امکان طرح مباحث در دفاع از جنبش سبز را فراهم می کردند و می کنند، برای چپ پنجاه و هفتی اما همه این هنرنمائی باید در قالب نظریه دولت و انقلاب و تحلیل طبقاتی چپانده شود. یا بهتر است بگوییم که نظریه دولت و انقلاب و تحلیل طبقاتی باید تا آنجا مسخ شود که بالاخره سر از حمایت از جنبش سبز درآورد. نگاهی به ادبیات چپ در همین چند ماهه و مباحثاتی که برای توجیه نظری این پراتیک در گرفته اند نشان می دهد که موج سبز نه تنها باعث پیشروی این چپ نشده است، بلکه آن را به دوران پیش از انقلاب ۵۷ نیز پرتاب کرده است. همه و همه مباحث چپ پنجاه و هفت سبزی و رنگین کمانی امروز حول این مسأله گرهی دور می زند که چگونه باید جنبش سبز را به عنوان جنبشی انقلابی یا حداقل به عنوان جنبشی با ماهیت ترقیخواهانه معرفی کرد. چند ماه گذشته دوران رنسانس نظریاتی در چپ بود که عمرشان کاملا به سر آمده به نظر می رسید. از تئوریهای ناظر بر شکلگیری یک جنبش همگانی ترقیخواهانه تا بازگشت تئوریهای انقلاب چند مرحله ای، همه و همه ابزارهای زنگ زده و خارج از مصرف چپ دوباره به میدان آمدند تا آشکارا ناهنجاری این چپ پنجاه و هفتی و ناهمخوانی آن با تحولات معاصر را در معرض دید همگان قرار دهند. مشاهده عقبگرد این چپ یک بار دیگر نشان می دهد که تاریخ در خط مستقیم جلو نمی رود. چپ پنجاه و هفتی در چند سال گذشته نه تنها گامی به جلو برنداشته است، بلکه به طور حیرت آوری با بازسازی ابزار و اندیشه های کهنه ای پرداخته است که در مقطع انقلاب ۵۷ و با عروج طبقه کارگر و سپس در سالهای اولیه دهه شصت عمرشان پایان یافته به نظر می رسید.  ارتجاع سیاسی ایدئولوژیک جمهوری اسلامی تنها با تحمیل قواعد و موازین بغایت ارتجاعی مانع انکشاف مبارزه طبقاتی نشد. این ارتجاع در عین حال پس زمینه ای عمومی را فراهم آورد که بر متن آن همه و هر گونه افکار و اندیشه های بورژوایی و عقب مانده نیز رشد کرد. رشد مائوئیسم در سالهای اخیر و شکلگیری جریانات مختلف مائوئیستی دانشجویی و "کارگری" از یک سو و رشد افکار و ایده های توده ایستی از سوی دیگر، به اندازه کافی گویای این عقبگرد تاریخی هست. عقبگردی که در جریانات پیشروتر درون جپ نیز به همان حدت و شدت به وقوع پیوست و امروز کسانی که زمانی هویت خود را در نقد خلق گرایی انقلابی تبیین می کردند، یا خود روایتگر "مردم" گرایی لیبرالی خالی از هرگونه  محتوای انقلابی شده اند و یا به صفوف بورژوازی طرفدار صنعتی شدن کشور و طرفدار مدرنیزاسیون پیوسته اند.

در این میان از انقلابیگری چپ در دهه پنجاه چیزی بیش از پوسته ای توخالی باقی نمانده است. مرز تمایز این انقلابیگری شبه سوسیالیستی با نحله های دیگر چپ امروز فقط در آن است که این انقلابیگری همان سیاستهای بورژوایی و همان افقهای تاریخی بورژوازی را مستقلا نمایندگی می کند، بی آنکه آشکارا از این یا آن جناح بورژوازی حمایت کند. برعکس، هر چه مضمون سیاست این چپ بورژوائی تر، به همان نسبت رادیکالیسم صوری این چپ شدیدتر و ادبیات این چپ خشن تر است. این فرم برای پوشاندن آن محتواست. نقدی که رفیق عزیز حسین مراغه بر نظریات ما نگاشته است، از این دست است.

حسین مراغه در نوشته ای تحت عنوان «نگاهی کوتاه به مواضع دو جریان سیاسی به دو جناح حکومتی»[۸] از جمله نسبتا به تفصیل به نقد نظرات من نیز پرداخته است. پیش از پرداختن به نکاتی از این نقد طرح این سؤال لازم است که مراغه به چه دلیل به این نقد روی آورده است؟ هدف او از نشان دادن نارسایی ها و نادرستی هایی که به زعم وی در نظرات بهمن شفیق وجود دارند چیست؟ به هر رو در بحبوحه یکی از مهم ترین دوره های تلاطم در صد سال اخیر جامعه ایران کسی فقط به خاطر نظرات کس دیگری به نقد او نمی نشیند. نتایج سیاسی این نقد ها هستند که تعیین می کنند چه کسی به نقد چه کسی می نشیند. برای حسین مراغه هم  همین است. او نقد خود را به این دلیل نوشته است که از نظر او حکمت مباحث نظری بهمن شفیق در این است که « درستی موضع نظری و تاکتیکی جمع خود را که همان تاکت
یک «تحریم» و ایجاد «آلترناتیو هژمونیک» است، را  برای شنونده نا آگاه اظهر و من الشمس جلوه داده و به کرسی بنشاند
». این علت مخالفت مراغه با مباحث نظری مطرح شده از جانب من در باب دولت است تا در پایان مقاله و ضمن الطاف فراوانی که از جانب این رفیق شامل حال بهمن شفیق شده اند نتیجه بگیرد که حکم شفیق و رفقای دیگر صادرکننده بیانیه ها درباره ضرورت استفاده از فرصتهای احتمالی ناشی از شکافهای درون حاکمیت با توجه به تجارب سالهای دهه شصت و افزایش سرکوبها به موازات افزایش اختلاف در حاکمیت «… خود شهادتی است علیه "دریای خیال" ایشان که فرصت را نه در حضور فعال و آگاهانه و با صف مستقل طبقه کارگر و فعالین کمونیست در این جنبش بلکه در خارج  از این جنبش و به شیوۀ زنندۀ فرصت طلبی فوق ارزیابی می کنند». به عبارتی اصل دعوا و پرت کردن این همه «اپورتونیسم» و «اکلکتیسیسم» و غیره از جانب حسین مراغه به علت همین اختلاف است. دعوا بر سر این است که ما گفته ایم جنبشی که پس از انتخابات در ایران راه افتاده است جنبشی ارتجاعی است در مقابل ارتجاع حاکم و نباید در آن شرکت کرد. این نظر ما بود. اما خود ایشان درباره ماهیت این جنبش چه می گوید؟ هیچ. در مقابل او ما را سرزنش می کند که گویا دستجات و احزابی را نادیده گرفته ایم که «… دو جناح حکومتی را ارتجاعی ارزیابی کرده و به درستی تاکتیک شرکت فعال در این جنبش با صف مستقل (نه به مفهوم فیزیکی) پرولتاریا و جهت نافذ کردن "دموکراتیسم انقلابی" در میان توده ها، که امروزه تا حدود زیادی تحت نفوذ فراکسیون ارتجاعی رفسنجانی ، موسوی، کروبی ، …. قرار دارند، طرح می کنند».  اما چرا بهمن شفیق مرتکب این گناه کبیره شده و دستجات مورد نظر ایشان را نادیده گرفته است؟ از نظر رفیق ما «برای اینکه  از آب گل آلود ماهی مطلوب خود را بگیرد».

این نکته بماند که چگونه مائی که معتقد بودیم این آب آلوده است و وارد آن نباید شد می خواهیم  از آن ماهی بگیریم و نه آن کسی که با سر به درون همان آب گل آلود شیرجه رفته تا «توده ها» را از زیر دست و پای رفسنجانی و کروبی و موسوی در آورد. اگر کسی در حال ماهی گرفتن از این آب گل آلود باشد، دقیقا همانهایی هستند که حسین مراغه ما را به بی توجهی به آنها محکوم می کند. این آب و این ماهی پیشکش شما. اما مسأله اصلی چیز دیگری است. بحث ما درباره ماهیت جنبش جاری بود و نه ارزیابی از ماهیت دو جناح حکومتی. حسین مراغه همان خلط مبحثی را می کند که امروز تقریبا تمام چپ پنجاه و هفتی مشغول به آن است. دوجناح حکومتی را ارتجاعی ارزیابی می کنند تا بعد به راحتی "جنبش توده ها" را انقلابی بنامند. کار تمام است. اسم اعظم به میان آمده است و جایی برای انتقاد باقی نیست. چه کسی می تواند جرأت کند و جنبش مقدس توده ها را ارتجاعی بنامد؟ این آن گناه کبیره ای است که از نظر چپ پنجاه و هفتی کمونیستهایی که طغیان سبز را ارتجاعی خوانده اند مرتکب شده اند. «جنبش توده ها» بحث بردار نیست، حقیقت مطلق چپ خلق گرای سابق و مردم گرای امروز است.

اما درست در همین حقیقت مطلق چپ مردم گرا، در همین «جنبش توده ها» است که ما مکث کردیم، فکر کردیم، بحث کردیم و به این نتیجه رسیدیم که ارتجاعی است و این نتیجه را اعلام هم کردیم. چرا؟ به این دلیل خیلی ساده که ارزیابی از خصلت و ماهیت جنبشهای اجتماعی با عزیمت از شرکت کنندگان در این جنبشها زدن شیپور از سر گشاد آن است. کدام جنبش اجتماعی در تاریخ سرمایه داری مدرن تا به امروز بوده که «جنبش توده ها» نباشد؟ از جنبش های فاشیستی تا جنبشهای ضد جنگ، از انقلابات سوسیالیستی تا مبارزات ضد استعماری و از جنبشهای اسلامی تا جنبشهای مطالباتی همه و همه را می توان «جنبش توده ها» نامید بی آن که حتی ذره ای هم ماهیت این جنبشها روشن شده باشد. حسین مراغه باید به خود زحمت می داد و نخست ثابت می کرد که آن جنبشی که از آن حرف می زند حقیقتا مترقی و پیشروست و برای نشان دادن این امر ایشان باید به جهتگیری ها و افقهای تاریخی این «جنبش توده ها» می پرداخت. امری که نه ایشان و نه هیچ یک از مدافعان شرمگین جنبش سبز تاکنون به آن نپرداخته و پس از این هم نخواهند پرداخت. برای حسین مراغه "ضد اپورتونیست" و "ضد اکلکتیسیست" برای همه چپهای سبز و رنگین کمانی انقلابی بودن و پیشرو بودن جنبش پساانتخاباتی یک پیش فرض بدیهی است. همه و هر گونه افتضاحی که از دل این جنبش سر بر آورده است، تنها ایراداتی هستند که این چپ یا به لحاظ تاکتیکی توسل به این افتضاحات را تحت عنوان استفاده از شکافهای درون حاکمیت و سنتهای رایج در جامعه توجیه می کند -به طور نمونه الله اکبرهای خیابانها و پشت بامها- و یا در مواردی دیگر اتفاقا رسالت خود را رفع این ایرادات تعریف کرده است – از جمله در ماجرای "نه غزه نه لبنان، جانم فدای ایران"[9]. این جبهه سایی در مقابل جنبشی ارتجاعی با اسامی رمز متفاوتی هم در ادبیات این چپ پنجاه و هفتی خود را نشان می دهد که رفیق ما نافذ کردن «دمکراتیسم انقلابی» را به کار گرفته است و دیگران از عباراتی مشابه نظیر «رادیکا