ارتفاع ما … غزل زندان ( شعر )

ارتفاع ما

فریدون گیلانی

gilani@f-gilani.com

www.f-gilani.com

ماه مثل آفتاب راه می رود

خواب مثل بیداری حرف می زند

خبر آمده که گله های گرگ

دوباره به شهرهای من ریخته اند

و من منتظرم که در جزیره ای

به مجمع شاعران بگویم که بچه هایم را به طناب آویخته اند 

کوه چنان بر من مسلط است

که از قله اش

روستائی ، در اندازه ی پرنده ای کوچک براندازم می کند

آنقدر سرم را بلند کردم

شاید که ستیغ کوه را ببینم

و روزی که پریدن را یاد گرفتم

به چنان ارتفاعی برسم

که قله های بلند نتوانند به گردم برسند 

فکر می کردم اگر بگذارند بزرگ شوم

و عشق را مثل آزادی به سینه ی کوه بنویسم

در فاصله ی میان ابرها

جبال به آن بلندی

از ارتفاع من حساب ببرد

و به پرواز من حسادت کند 

وقتی دلم می خواهد فواره ای باشم

که می خواهد برخیزد و به خانه باز گردد

نمی دانم به این بازار قدیمی چگونه نگاه کنم

دیریست که شب هایش را

هنوز به سرنیامده به دریاچه می ریزند

صبح هایش را هنوز در نیامده خط می زنند

و روی آن همه چشمی که قرن ها

پیچ وخمش را به زبان ساده سروده اند

خاک می ریزند 

اگر این همه دغدغه نبود

می توانستم در بلندترین ساختمان بازار بایستم

و به کوه های سربلند آلپ بگویم که البرز تنهاست

و عشق را

در سرزمین من به گلوله بسته اند

و من نمی توانم با لباس رسمی

به ضیافتی بروم که دیوارهایش را

بدون تحمل تهدید رنگ کرده اند

و هیبت بازار قدیمی در آن کوچک شده است 

نمی توان از این پله های بی شمار بالا رفت

و حال و احوال قطاری را نپرسید

که از ملاقات با دریاچه محرومش کرده اند

و به عابرانش خبر نمی دهند

که در خیابان های من

شکفتن ممنوع شده است

نمی دانم به این بازار قدیمی چه بگویم

وقتی که دیوارهایش را

مثل حادثه خاموش کرده اند

و نمی گذارند این همه کوه

صبح ها به دیدارش بروند

و میدان کوچکش را

پراز بچه های شلوغ کنند 

اگر بتوانم با این همه کوه حرف بزنم

و از قله هایش بخواهم که بازارچه هایش را

از تظاهرات دیروز سرزمین من خبر کند

می توانم در ارتفاعی پرواز کنم

که عشق را از دیوارهای قدیمی بردارم

و به سینه ی کوچه های ایران بیاویزم .

 

۱۹ سپتامبر  ۲۰۰۹ – لوگانو


 

غزل زندان

فریدون گیلانی

gilani@f-gilani.com

www.f-gilani.com

سر زلفی نیست

که شاعر از آن کمندی بسازد

     در غزل های دوران دلبری

و به گیسوانش گلی بزند که شهر به شوق آید

به هر طرف که نگاه می کنم

طناب است و تازیانه و تیرک اعدام 

چشمی که عشق را در انظار مردم بسراید

در دست خاکیان چموش خوار می شود

و باید که به ضرب تهدید

در میدان ها عبرت عابران شود 

اگر به ملاقات من آمدید

حافظ را در خانه پنهان کنید

و خیام را مخفیانه به همسایه بسپارید

سلول من پر از آفتابی است

که به اسارت ابر رفته است .

 

شهریور ۱۳۸۸