یادی از رفیق جانباخته شریف یعقوبی ( شریف بیساران).

در جریان شش سالی که در تشکیلات علنی کومه له بودم شاهد جان باختن بسیاری از رفقای عزیزم بودم. اما مرگ چند نفر از آنها همچنان و با گذشت سال های سال هنوز هم که هنوز است بر قلبم سنگینی می کند و گذشت زمان نتوانسته از حسرت و درد از دست دادن آن عزیزان بکاهد. یکی از آن عزیزان رفیق شریف یعقوبی است.  ادامه‌ی خواندن

همسایه ها(خاطره)

کا توفیق و تفاله ی چای!

کلاس سوم دبستان بودم که به خانه ی جدیدی نقل مکان کردیم، خانه ی دربستی که دو اتاق بزرگ با حیاتی بزرگ با یک درخت مو و یکی دو درخت دیگر داشت. در قسمت جنوبی حیاط، خانه ی بسیار کوچکی بود که خانه ی «ژیر ماله*» بود و خانواده ای هفت نفره، زن و مردی جوان با پنج بچه که بزرگترینشون یازده ساله و کوچکترنشون هنوز یک ساله نشده بود، زندگی می کردن. ادامه‌ی خواندن