برگزیده از دفتر خاطرات: همسایه ها

احمد آقا و زهرا خانوم
در تعطیلات تابستانی  خانواده جوانی به همسایگی ما نقل مکان کردن. زن و مرد جوان اهل یکی از روستاهای اطراف شهر سنندج بودن. حدود دو سالی بود که به شهر اومده بودن، ولی به دلیل وضعیت مالی بدی که داشتن و توان پرداخت کرایه خونه نداشتن در هیچ خونه ای بیشتر از چند ماهی نمونده بودن. در گوشه ای از حیاط  خونه ای که ما اجاره کرده بودیم، اتاق کوچکی بود. زن و مرد جوان به قیمتی ارزان اون اوتاقو از صاحب خونه اجاره کرده بودن. ادامه‌ی خواندن

ثویبه … برگزیده از دفتر خاطرات روزهای رنگارنگ

اوایل ماه مرداد بود و ما در مخفیگاهی در فاصله دو ساعتی روستای ویسر* مخفی بودیم. صبح با صدای چند نفر از رفقای چایپز که دور آتش جمع شده بودن و به آرامی با هم شوخی و صحبت می کردن بیدار شدم. وقتی چشمامو باز کردم دیدم که نور خورشید داره از میان شاخه های درختا خودشو به درون مخفیگاه هول می ده و با پنجه های سحر آمیزش رنگ برگهای سبز درختارو با رنگ سبز زرین عوض می کنه. وقتی به درختای دیگه خیره شدم، چند پرنده رو دیدم که از شاخه ای به شاخه دیگه پرواز می کردن و از صدای مطبوع جیک جیکشون آوائی خوش شبیه به آهنگ موسیقی به گوش می رسید. تمام اینها در کنار نسیم ملایمی که شاخه هارو تکون می داد ، جلوه زیبائی رو به نمایش گذاشته بود. اون روز اینقد شاد بودم که احساس میکردم مثل یه پر سبکهِ سبکم. احساس می کردم که شادی داره از سینه م فواره می کنه. ادامه‌ی خواندن

ملیت

روزی مردم روستائی به سوی خانه زنی  کهنسال به راه افتادند. آنها می خواستند  ملیت و اصل ونسب آن پیرزن را بدانند.
وقتی که وارد خانه پیرزن شدند علت آمدن خود را  توضیح دادند. پیرزن که از سوال آنان خوشش نیامده بود در ابتدا از آنها پرسید که چه فرقی می کند که ملیت و اصل و نسبش چیست. ولی مردم اصرار می کردند  که او برایشان در این مورد توضیح دهد. پیرزن که جزء اولین کسانی بود که در آن روستا اقامت گزیده بود و تمامی اهالی روستا را به خوبی می شناخت به صورت تک تک آنان خیره شد و شروع کرد به سوال کردن از آنان. ادامه‌ی خواندن