شهر دروغ گویان

شهری بود که مردمان آن از صبح که بیدار میشدند و تا وقتی که می خواستند بخوابند به یکدیگر دروغ می گفتند. هیچ کس هم برایش مهم نبود که خودش دروغ می گوید و یا اینکه باید پای دروغهای هم صحبتیهایش بنشیند و دروغ بشنود.  ادامه‌ی خواندن

داستان کوتاه. مردمان خوب شهرم

داستانی که  در زیرمی خوانید واقعی است و در مورد زندگی انسانی شریف در شهر سنندج است که چند سال قبل در گذشت. به دلیل مسائل امنیتی نام تمام شخصیتها را عوض کرده ام.
یاد و خاطره تمام معلمهای عزیزم، این قهرمانان بی نام و نشان گرامی باد. ادامه‌ی خواندن

به همین ساده گی

سالها قبل در روستای حاصلخیزی مردمانی زندگی می کردند. ارباب روستا مردی بسیار ظالم بود به اسم مراد. مراد جز اولین کسانی بود که به آن روستا آمده بود. او دربهترین نقطه آن روستا خانه ای برای خودش و برادرانش ساخته بود و بقیه زمینهای روستا را بین مردمانی که در اثر قحطی یا جنگ و بیخانمانی راهشان به آنجا افتاده بود تقسیم کرده بود. البته در ازای زمینی که به هر کس می داد از آنها می خواست که نیمی از محصولات زمین را به او بدهند. مردم هم که اکثرا بعد از روزها و ماهها خستگی و گرسنگی به آنجا می رسیدند هر چه او می گفت قبول می کردند و در زمینی که به آنها می داد خانه ای محقر می ساختند و مشغول به کار می شدند و نیمی از محصولات زمین را به او می دادند.  ادامه‌ی خواندن