چهارشنبه ١٣ / ٣ / ١٣۶۶ … ( برگشتن به کوههاى اطراف روستاى باوەسى )

امروز در یک  نقطه مرتفع هستیم و صبح زود اینجا رسیدیم و به خاطر سردى هوا نتوانستیم بخوابیم و منتظر بالا آمدن آفتاب هستیم .بچه ها محفل محفل آتش روشن کرده اند و دور آتش نشسته اند . با وجود اینکه آتش روشن کرده ایم ولی باز هم سرد است . چندی نگذشت که آفتاب از پشت کوهها بیرون آمد تقریبا همه جلو آفتاب رفتیم که کمی گرم شویم . ادامه‌ی خواندن

سه شنبه ١٢ / ٣ / ١٣۶۶ … ( رفتن به روستایى در همین منطقه )

امروز صبح زود ساعت ۵ از خواب بیدارمان کردند . زیر چادر حسابی از عرق خیس شده بودیم . اولش فکر کردیم اتفاقى افتاده است که این صبح زود همه را بیدار میکنند ولی فورا متوجه شدیم که به دلایلی باید این محل را ترک کنیم و به محل دیگری برویم . چک و حمایلمان را بستیم و دنبال همدیگر به طرف محل تعینن شده حرکت کردیم . در بین راه استراحتی دادند که صبحانه ایی بخوریم . بعد از صبحانه و چاى نوبت به سیگار کشیدن رسید . امروز تمام کاغذ سیگارهایم تمام شده است و فقط تنباکو دارم . از این دفتر یک ورق کندم و با آن یک سیگار پیچیدم . عجب سیگاری بود مزه همه چیز میداد به غیر از سیگار و واقعا هر پکش انسان را نشه میکرد. ادامه‌ی خواندن

دوشنبه ١١ / ٣ / ١٣۶۶… ( در کوهستانهاى اطراف باوەسى )

امروز صبح با صدای یعقوب که میگفت بلند شوید ٬ که دیده بان هستید از خواب بلند شدیم . دیشب فکر نمیکردیم خوابمان ببرد ولی زیر این چادر تا صبح راحت خوابیدیم . وقتی از زیر چادر بیرون آمدیم به همدیگر کمی خندیدیم چونکه سر و صورتمان زیر این چادر حسابی خاکی شده بود و به شوخی به همدیگر میگفتیم واقعا مامو گرگ شدیم . ما دیده بانها رفتیم سر و صورتی شستیم و آمدیم شروع کردیم به درست کردن چای و در انتظار چای صبحانه مختصری خوردیم . بعد از چای یک سیگار کشیدم و با بقیه راهى بلندترین قله برای دیده بانی شدیم .ساعت ٧:١٠ دقیقه صبح آن بالا رسیدیم و با کمینها سلام و احوالپرسی کردیم و آنها را تعویض کردیم . ادامه‌ی خواندن

یکشنبه ١٠ / ٣ / ١٣۶۶ … ( منطقه باوەسى )

در بلندترین قله این منطقه ” باوه سى ” هستیم و از ساعت ٣:١٧ دقیقه این بالا کمین بودیم . تا هوا روشنى کمی ساکت بودیم و فقط گاه گداری پچ پچی میکردیم و با پیام چند سیگارى کشیدیم . هوا که روشن شد با دوربین کوههاى اطراف را کمی دید زدیم که مطمئن شویم از نیروهای رژیم خبری نیست . ظاهرا به غیر از ما کسی تو این کوهها دیده نمیشود . بقیه رفقا نیز از میان سنگها بلند شدند و مناظر اطراف را نگاه میکنند . هوا صاف است و تا چشم کار میکند آدم فقط کوه میبیند ٬ کوههایى که فکر بالا رفتن و پایین آمدن از آنها انسان را خسته میکند . ادامه‌ی خواندن

شنبه ٩ / ٣ / ١٣۶۶ … ( در منطقه باوەسى )

امروز در خانه مخروبه ایی که یک پیر زن و دو پسر بچه در آن هستند  که در آبادى ” باوه سى ” قرار دارد هستیم . همچنانکه اشاره کردم این پیرزن از وقتی بیدار شده است بدون وقفه براى خودش حرف میزند . در اولین دقایق با ایوب از نحوه حرف زدن و حرکت کردنش کمی خندیدیم ولی وقتی خیلی کشش داد دیگر خسته کننده شد . اکثر رفقا اکثرا از ساعت ٣ شب به بعد دور آتش گرفتن خوابیدند ولی من خوابم نمی آمد و تا صبح بیدار بودم . هوا که روشن شد کمى درخت گذاشتیم روى آتش و ناصر نجفى کتریها را برداشت و رفت براى درست کردن چاى  آب بیاورد . بعد از چند دقیقه ایی ناصر برگشت و کتریها را روى آتش گذاشت . ادامه‌ی خواندن

جمعه ٨ / ٣ / ١٣۶۶ … ( برگشتن به روستاى باوەسى )

امروز از  ساعت ۴ صبح که به مخفیگاه رسیدیم ٬ خوابیدیم  . وقتی بیدار شدم از سرمایی میلرزیدم . هوا روشن بود و تازه آفتاب هم بالا آمده بود ولی من هنوز در سایه بودم . چند روزی است خوب نخوابیدم و رفتم جایی که آفتاب داشت و دوباره گرفتم خوابیدم . رفتن زیر جامانه و فرو رفتن در خواب عمیق خیلی طول نکشید .ساعت ٨ صبح بیدارم کردند که صبحانه بخورم ولی گفتم نمیخورم و در عوض میخوابم و دوباره و تا حدود ساعت ٩:٣٠ دقیقه خوابیدم . وقتی بیدار شدم آسمان خیلی صاف نبود و هوا  ابرى بود . ادامه‌ی خواندن

پنج شنبه ٧ / ٣ / ١٣۶۶ … ( رفتن به سوى روستاى گویزه )

امشب هم این رفیق بیاد ماندنى سرماى عزیز اجازه نداد که ما درست و حسابى اینجا استراحتی بکنیم و در کل امشب فقط خواب و بیداری بود تا صبح شد . هوا که روشن شد از جایم برخواستم و رفتم سر و صورتی شستم و طبق معمول قبل از من رفقای دیگری آتش روشن کرده اند . چایهاى مشهور لبریز و لب سوز استاد فتاح همیشه کنار این آتش ما موجود است . رفتم نشستم و کیسه تنباکو را در آوردم  تا لذت بخشترین سیگار روز را بکشم . اولین پیچستون امروز را پیچیدم و همراه با یک چاى آنرا کشیدم . ادامه‌ی خواندن

چهارشنبه ۶ / ٣ / ١٣۶۶ … ( در منطقه باوەسى )

امشب هم از خواب خوب خبری نبود و با روشن شدن هوا گفتند که این محل را ترک میکنیم و به محلى در نزدیکى میرویم و آنجا خواهیم ماند . دوباره خودمان را آماده کردیم و به طرف دره ایی که با روستای خراب شده کمی فاصله داشت حرکت کردیم . به خاطر امنیت منطقه هر چند کسی با هم حرکت میکنند . با این همه خستگی و بیخوابی از اذیت کردن همدیگر دست بر نمیداریم . وقتی به محل رسیدیم متوجه شدیم که واحد تدارکاتی رفقای بانه شب گذشته در روستایی که قرار بود تدارکات تهیه کنند به کمین نیروهای رژیم افتاده اند و یکی از رفقا به اسم کریم زخمی شده است . ادامه‌ی خواندن

سه شنبه ۵ / ٣ / ١٣۶۶ … ( رفتن به طرف روستاى باوەسى )

طرفهاى صبح این مکان رسیدیم و قرار است تمام روز را اینجا باشیم . جای استراحت تقریبا در یک سرازیری قرار دارد و در میان سنگها پخش شدیم وهر کسی جایی است . معمولا مکانهای استراحت کنار و یا نزدیکی چشمه آب است ولی امروز از چشمه آب خبری نیست . من که نتوانستم بخوابم و هوا خیلی سرد است و در بین این سنگها فقط سیگار میکشیم و منتظر هستیم کمی هوا گرم بشه تا بلکم بتوانیم کمی بخوابیم . ادامه‌ی خواندن

دوشنبه ۴ / ٣ / ١٣۶۶ … ( حرکت به سوى روستاى خاپوره دى )

برای اولین بار در این سفر تا طرفهای ساعت ٩ صبح خوبیده ام و صبح که از خواب بلند شدم احساس میکردم که بدنم کمی استراحت کرده است و تقریبا شارژ شده ام . از محل استراحت بیرون آمدم . بچه هایی که بیدار بودند همگی روبروى آبادى میان درختها برای خودشان جا خوش کرده بودند و در محافل ریز و درشت نشسته بودند . منهم رفتم و از آب سردی که از نزدیکی ما میگذشت سر وصورتم را شستم و بعد رفتم پیش آتش نشستم و اولین سیگار روز را روشن کردم . امروز به اندازه کافی نان داریم و میشد گفت هم استراحت خوب کردیم و هم بی نان نیستیم . ادامه‌ی خواندن