یک نابغه در ۲۰۹

اوایل مهر ماه سال شصت، توی بند ۱ زندان اوین، زمانی که همگی زیر بازجویی و بعبارتی در صف اعدام بودیم، و در شرایطی که “امام امت” و تنها “حکومت الله” بر روی زمینِ خدا، بی پروا و افسارگسیخته بیداد میکردند، برای ما “دوزخیان روی زمین” نیز همه چیز رنگ خون به خود گرفته بود… بدنهای شرحه شرحه و پاهای ورم کرده و خون آلود، موج دستگیریهای روزانه و البته شبهای تیرباران و کابوس شمارش تیرهای خلاص… در آن ایام هولناک، تنها کانال ارتباطی ما با دنیای بیرون از زندان دو روزنامه حکومتی کیهان و اطلاعات بود که آنها هم آئینه تمام نمایی بودند از همان رژیم جنگ و جنایت و خون و جنون… ادامه‌ی خواندن

آزاده طبیب , طراوت و معصومیت غارت شده یک نسل

… چند روز بعد بعلت کثرت دستگیریها، “آزاده طبیب” و یارانش را از کمیته عشرت آباد به اصطبل کثیفی در حومه کرج منتقل میکنند و در هر سلول که در واقع یک طویله بود، بجای اسب و قاطر و چهارپا، تعدادی از آن دختران جوان را محبوس میکنند… اتفاقآ در سلولی که بچه ها نام شعرا را روی خود گذاشته بودند، “آزاده” نام “حافظ” را برمیگزیند. او اشعار و ابیات بسیاری را از حفظ داشت و همیشه میخواند. چهره پرطراوت و شاداب او و معصومیت و پاکی کم نظیرش به اضافه هوش و ذکاوت استثنایی که داشت، در هر شرایطی چه در بیرون و یا درون زندان، زبانزد همه دوستان و یاران و همبندانش بود… ادامه‌ی خواندن

آخرین بهار زندان با رقص شکوفه ها

بهار ۱۳۵۸ :  رویای نسل خوشبخت – در بهار آزادی جای “آزادی” خالی!

در فردای پیروزی انقلاب ۵۷ و در فضای نسبتاً دموکراتیک متعاقب آن، علاوه بر همه‌ی تحولات و تغییرات اساسی و چشمگیری که از سر تا به پای جامعه را فراگرفته بود، حضور فعال خیل عظیم دختران جوان و نوجوان در جوشش‌های اجتماعی و سیاسی کشور و در تظاهرات خیابانی، خیره کننده بود. نسلی بپاخاسته و تازه هویت یافته، تشنه‌ی آزادی و سرشار از انرژی که به طور طبیعی می‌بایست در تداوم انقلاب و استمرار دستاوردهای دموکراتیک آن، هرچه شکوفاتر و رویان‌تر و سرسبزتر می‌شد. ادامه‌ی خواندن

طنز گزنده روزگار!

یکسال پیش در همین ایام، یک اتفاق تلخ و تکان دهنده و البته عجیب و غریب، بازتاب رسانه ی وسیعی در محافل سیاسی داخل و خارج کشور و بخصوص در جامعه ایرانیان در تبعید داشت که تاثیرات پیدا و پنهان آن در روند تحولات بعدی بسیار قابل تامل است. شاید در نگاه اول، بُعد انسانی کشتار فجیع دهها پناهنده سیاسی ایرانی در “اشرف” و از پای درآوردن صدها زن و مرد بیدفاع و بی سلاح و البته “حفاظت شده بر اساس کنوانسیون چهارم ژنو” آنهم در روز روشن و در یک تهاجم نظامی و زرهی، توجهات بسیاری را جلب کرده باشد. ولی ابعاد و تبعات دیگر این واقعه، چه بسا با اهمیت تر و شایان بذل توجه بیشتری است. ادامه‌ی خواندن

نسل نامدار ولی گمنام!

اوایل سال شصت و پنج وقتی که دوباره بهمراه تعداد زیادی از بچه های قدیمی از بندهای مختلف، برای تنبیه بیشتر، از زندان قزل حصار کرج به اوین منتقل شدیم، برای اولین بار با “سیمین” همبند شدم. البته او و جمع دیگری از بچه های مقاوم زندان، زودتر از ما از قزل حصار به این قتلگاه انسان و انسانیت منتقل شده بودند….  ادامه‌ی خواندن

ملاقات بعد از اعدام!

پس از ماهها شکنجه و کشتار و پشت سر گذاشتن هولناکترین تابستان و پائیز تاریخ سیاسی ایران، بلاخره حدود اواسط دی ماه ملاقاتهای عمومی درزندان اوین آغاز شد. در یکی از گروه های بیست نفره که از بلندگوی بند برای ملاقات اعلام میشد ناگهان نام “مریم عبدالرحیم کاشی” نیز خوانده شد…. توی بند همه ما “دوزخیان روی زمین” بر جای خود میخکوب شدیم و مات و مبهوت به همدیگر نگاه کردیم. اشک در چشمانمان حلقه زد…. ادامه‌ی خواندن

و حکایت همچنان باقی ست!

بیست و سه سال پیش در همین ایام همبند عزیزم “رقیه اکبری” بعد از تحمل هفت سال زندان، به جرم دفاع از هویت سیاسی و شرف انسانی خود، به همراه هزاران انسان شریف و آزاده دیگر، مظلومانه در زندان اوین به دار شقاوت آویخته شد. همزمان دخترک خردسال او “مهناز” کوچولو بر “ساقه تابیده کنف” جوانه شد و حالا همچون درختی از چنگل مقاومت مردم، در کسوت یک رزمنده آزادی در شهر اشرف به سر میبرد. ادامه‌ی خواندن

به یاد رضا بیک ایمانوردی، هنرمند محبوب و مردمی

ساعت ۴۸: ۱۲ بامداد روز ۱۳ سپتامبر ۲۰۰۳، هنرمند تبعیدی رضا بیک ایمان وردی بعد از یکسال مصاف با بیماری سرطان ریه، سرانجام دربیمارستان شهر فینیکس آریزونا، درآرامشی کامل به ابدیت پیوست.
 بیک ایمانوردی که در جوانی از قهرمانان ورزش رزمی ایران بود بعد از ورود به صحنه سینما با اجرای نقش های مختلف (بازیگری و کارگردانی) در بیش از یکصد و پنجاه فیلم سینمایی، به عنوان یکی از پرکارترین و موفقترین بازیگران سینمای ایران در دهه ۴۰ و ۵۰ شمسی، به محبوبیت ویژه ایی دربین مردم دست یافت و لقب “مرد هزار چهرهً پرده سینما” را کسب کرد. ادامه‌ی خواندن

سفرت بخیر امّا … در سوگ “رفتن” همبند عزیزم “عطیه امامی”

اواخر زمستان سال شصت وقتی از اوین به زندان “قزل حصار” کرج منتقل شدم، حدودآ دو سالی را در بند تنبیهی ۸ با “عطیه” عزیز همبند و همسلول بودم. البته او هم به همراه تعداد دیگری از بچه های دستگیر شده کرج برای تنبیه بیشتر به بند ۸ منتقل شده بود. در همان نگاه اول با توجه به احترام خاصی که عطیه در بین بچه های کرج از آن برخوردار بود، به خوبی شخصیت با نفوذ او در جمع دوستانش قابل تشخیص بود. البته سنش بیشتر از ما بود، چهره جدی و نگاه مهربانی داشت و پختگی رفتاریش او را بیشتر متمایز میکرد. ادامه‌ی خواندن

گمشده!

 

                                        
  
 
                   مادر رُبوبی                                                              مجاهد خلق هُما ربوبی و نوزادش
 


ادامه‌ی خواندن