از سفر جان کری به روسیه تا افزایش نرخ بهره فدرال رزرو

دیروز در خبرها اعلام شد که فدرال رزرو آمریکا پس از حدود یک دهه از سال ۲۰۰۶ برای اولین بار نرخ بهره را افزایش داده است. پیش از این نرخ بهره فدرال رزرو تقریبا صفر بود. این رقم دیروز به ۰٫۲۵ درصد افزایش پیدا کرد. مدتها بود که صحبت از افزایش نرخ بهره می رفت اما هربار این تصمیم به تعویق می افتاد. تحلیلگران اقتصادی تقریبا متفق القول بودند که دلیل این تعلل بدست نیامدن ترمیم اقتصادی مورد نظری است که خود انگیزه اصلی کاهش نرخ بهره به حدود صفر بود. میزان افزایش نرخ بهره به مقدار ناچیز ۰٫۲۵ درصد خود گواه این تحلیل است و نشان می دهد که مدیران فدرال رزرو تا چه اندازه دست به عصا راه می روند. این میزان افزایش با پیش بینی های بسیاری از کارشناسان اقتصادی مطابقت دارد. اما همین کارشناسان همچنین هشدار می دادند که با توجه به آمار واقعی بیکاری، همین میزان ناچیز می تواند اقتصاد آمریکا را وارد یک رکود وخیم تر نماید. قبلا اعلام شده بود که تصمیم نهایی برای افزایش نرخ بهره در روز ۱۶ دسامبر اعلام خواهد شد. به همین دلیل برخی کارشناسان با توجه به وضعیت موجود اینطور تفسیر می کردند که یا فدرال رزرو مجددا افزایش نرخ بهره را به تاخیر خواهد انداخت و یا انتظار دارد در این بازه زمانی تا تاریخ مشخص شده اتفاقی رخ بدهد که وضعیت را تغییر دهد. اکنون که این تصمیم نهایی شده، این سوال مطرح می شود که حقیقتا چه تحول بنیانی رخ داده که شرایط را برای چنین تصمیم خطیری مهیا کرده است؟ ادامه‌ی خواندن

امپریالیسم به زبان ساده!

غرض از این نوشته ساده سازی و تقلیل مطالب و مفاهیم عمیق علمی به سطح مطالب بی معنا و جسته گریخته نیست. مفهوم امپریالیسم یکی از مواردی است که به دلیل تعاریف گنگ و عامیانه بسیار مورد سوء استفاده قرار گرفته و به همین دلیل متاسفانه امروز بسیاری از هم وطنان تصور می کنند اصطلاح امپریالیسم ساخته و پرداخته واعظان و اصحاب منبر است!

روزگاری در اثر ساده سازی های بیش از حد و شعار سازی روشنفکران از این مفاهیم، عده ای پیدا شدند و از برداشت های سطحی مردم سوء استفاده کرده سوار بر موج احساسات عمومی شدند. بی آنکه تعریف روشن و دقیقی از امپریالیسم ارایه شود، ناسزا گویی به امپریالیستها تبدیل به یک شعار سیاسی شد و هر کسی می توانست به سادگی با سر دادن این شعارها ژست روشنفکری بگیرد. در چنین فضایی جای تعجب نیست که ارتجاعی ترین نیروهای اجتماعی جلوه پیشرو گرفته و پیش قراولان انقلاب شدند.

اما از آنجا که هر عمل را عکس العملی است در جهت مخالف، پس از چندین دهه که ماهیت ارتجاعی این نیروها بر همگان روشن شده، شعارهایی که آنها سر داده و می دهند هم دیگر نشانه روشنفکری و پیشرو بودن نیست، بلکه نشانه ارتجاع و تاریک فکری است. مجددا عدم آگاهی از مفهوم دقیق و علمی امپریالیسم عامل اصلی برداشتهای خطا و احساسی جمع کثیری از هم وطنان شده است. هر کس صحبتی از امپریالیسم به زبان جاری کند لاجرم مرتجع و وابسته به نهادهای صاحب قدرت تلقی می شود، بی آنکه توجه شود آن نیروهای ارتجاعی این شعارها را با فرصت طلبی از اکثریت مردمی گرفته بودند که خود تعریف دقیق آن را نمی دانستند.

اما همیشه هستند افرادی که از سطح دانش عوام بالاتر می روند و نگاهی دقیقتر به مطالب و مفاهیم دارند. این افراد با تیزبینی تناقضات را تشخیص داده و به دنبال توضیحی منطقی برای پدیده ها می گردند. چنین افرادی ممکن است در مقاطعی خود را در قالب تشکل های فرهنگی یا سیاسی سازماندهی کنند و همواره این خطر بالقوه را برای نیروهای حاکم دارند که امکان دارد در شرایط تاریخی خاصی بتوانند پشتیبانی عمومی بدست آورده و یک نیروی سیاسی پیشرو و موثر تشکیل دهند. اینجا است که نوع دیگری از دیدگاه ها و تفکرات انحرافی مطرح می شود که کاربرد خاص داشته و اساسا جذابیتی برای عوام ندارند.

بررسی علوم انسانی نشان می دهد که همواره دو گرایش عمومی و متضاد در تمام این علوم موجود است. یک گرایش وضع موجود را توجیه می کند و گرایش دیگر آن را نقد می کند. به سادگی می توان تشخیص داد که گرایش اول در جهت منافع طبقات حاکم طرح ریزی شده و گرایش دوم در جهت منافع اکثریتی که بیرون از طبقات حاکم هستند. وقتی با این دید به این علوم می نگریم طبیعی است که هر فردی با توجه به خواستگاه طبقاتی خود نسبت به این علوم جهت گیری خواهد کرد. طبیعتا طبقه حاکم باید راهی بیابد تا منافع خود را در ظاهر به عنوان منافع عمومی جا بزند. چنین دیدگاهی بی تردید از نظر علمی مردود خواهد بود، لیکن روشهایی هست که می تواند مطالب متناقض، ناقص و نادرست را جلوه ای قابل پذیرش و علمی بدهد. به عنوان مثال می توان از علم اقتصاد نام برد. ریچارد ولف[۱]، اقتصاددان برجسته و چهره معروف، و استفان رزنیک[۲]، دوست و همکار متوفی وی، در کتاب “تئوری های اقتصادی مدعی: نئوکلاسیک، کینزی و مارکسی” می نویسند:

“اینجا می توانیم دلیل استفاده از گراف ها و معادلات ریاضی برای ارایه تئوری نئوکلاسیک (و سایر تئوریها در این کتاب) را توضیح دهیم. بی تردید هیچ لزومی به استفاده از ریاضیات نیست. همه چیز در علم اقتصاد می تواند کاملا واضح و منطقی بدون استفاده از ریاضیات بیان شود. […]

اقتصاددانان نئوکلاسیک فرمول بندی ریاضی را ترجیح داده و روی آن تاکید می ورزند، تا حدودی به این دلیل که زبان ریاضیات، خصوصا هندسه، از شیوه استدلال استنتاجی آنها برخوردار است. دلیل دیگر  این است که اقتصاددانان نئوکلاسیک تمایل دارند تا کار خود را از همان هاله نورانی “علم” و “حقیقت” که ریاضیات را احاطه کرده برخوردار کنند. بسیاری از کینزگرایان و مارکسیست ها هم به همین ترتیب تمایل دارند مباحث خود را در لفافه ای از ریاضیات هر چه بیشتر و هر چه پیشرفته تر بپیچند. آنها معمولا از ریاضیات استفاده می کنند تا اینطور جلوه دهند که تئوری های اقتصادی آنها از قدرت ریاضی برخوردار است، حقیقت مطلقی که معمولا به آنچه علوم طبیعی استوار خوانده می شود نسبت داده شده، چیزی شبیه ۲+۲=۴٫ سپس این ادعاهای حقیقت مطلق، پایه ای می شوند برای این ادعا که سایر تئوری ها اشتباه محض هستند، درست مانند ۴≠۲+۲٫”[۳]

مشخص است که مردم عادی نه سر و کاری با ریاضیات پیشرفته دارند و نه وقت خود را برای مطالعه کتب بی سر و ته و کسل کننده اقتصاد هدر می دهند. پس چرا این اندیشمندان اینقدر به خود زحمت می دهند مطالب ساده و متناقض خود را در لفافه ای از ریاضیات پیشرفته بپیچند؟ پاسخ این پرسش کاملا واضح است. هدف این نوشته ها نه مردم عادی، بلکه آن دسته از افرادی هستند که از سطح فکر و زندگی روزمره عوام بالاتر رفته و تلاش می کنند دقیقتر و عمیقتر بنگرند.

به خاطر دارم روزی در خیابان ولیعصر از میدان ونک به سمت تجریش سوار اتوبوس شدم. در اتوبوس مشغول مطالعه یکی از کتب درسی رشته علوم سیاسی بودم، چون در آن روزها خودم را برای شرکت در آزمون کارشناسی ارشد آماده می کردم. مردی حدودا چهل ساله کنارم نشسته بود. متوجه کتابی که می خواندم شد و از من پرسید آیا برای کنکور ارشد علوم سیاسی آماده می شوم؟ وقتی پاسخ مثبت دادم گفت که خودش فارق التحصیل کارشناسی ارشد در همان رشته است و با خوشرویی رهنمودهایی برای موفقیت در آزمون به من داد. کنجکاو شدم و از او پرسیدم: “شما که این مطالب را خوانده اید، به نظر شما کدام خط فکری درست است؟ لیبرالیسم، پلورالیسم، مارکسیسم…؟ ابتدا خندید و گفت این بحث ها در ایران خیلی کاربرد ندارد. گفتم می دانم، ولی کنجکاوم نظرش را بدانم. بلافاصله پاسخ داد “مارکسیسم را قبول ندارم. لیبرالیسم درست است. لیبرالیسم در دنیا هم امتحانش را پس داده و نتایج مثبتی داشته.” شغلش را پرسیدم، پاسخ داد: “هیچ! بیکارم. قبلا بصورت قراردادی استخدام بودم ولی الان بیکارم.”

این نمونه حکایت مشت نمونه خروار است. شیوه ارایه تئوری های لیبرالی آنچنان موثر بوده که فردی را علیرغم جایگاه طبقاتی متقاعد نموده است. علی الخصوص باید توجه داشت که این فرد، نه یک فرد عامی، بلکه یک روشنفکر تحصیلکرده در مقطع کارشناسی ارشد است، آن هم نه در رشته ای نامرتبط، بلکه در رشته علوم سیاسی.

نمونه بالا نمایانگر قدرت هژمونی فرهنگی مستقیم نیروها و طبقات حاکم است. اما ماجرا به اینجا ختم نمی شود. هنوز عده ای از روشنفکران هستند که مغلوب زرق و برق طبقات حاکم نمی شوند و همچنان در پی حقیقت می گردند و ساز مخالف می زنند. برای این دسته هم شیوه دیگری تدارک دیده شده تا یا سر و صدای آنها خاموش شود و یا اگر سر و صدایی هم باقی ماند نهایتا در جهت منافع طبقات و نیروهای حاکم قابل بهره برداری باشد. برای توضیح این مطلب، باز می گردیم به مفهوم امپریالیسم و موضع گیری های مختلف در مورد آن.

مقاله بی نام و نشانی اخیرا با ترجمه احمد سیف در سایت “نقد اقتصاد سیاسی” درج گردیده است با عنوان: “امپریالیسم چین: قدرتی نوظهور در آفریقا”. تم کلی این مقاله به کرات و با موضوعات مختلف در نشریات چپ با گرایش تروتسکیستی ارایه شده است. بعنوان مثال مقالات متعددی در سایت Marxist.com به قلم آلن وودز[۴] با همین تم کلی نوشته شده؛ از جمله جالب ترین آنها، مواردی است که درگیری های فلسطین و حملات اسرائیل به غزه را به صورت درگیری میان “سرمایه داران اسرائیل” و “سرمایه داران حماس” تحلیل کرده و برای “طبقه کارگر” فلسطین اینطور نسخه می پیچد که با کارگران اسرائیل متحد شوند و علیه حماس و دولت اسرائیل بطور مشترک مبارزه کنند!  از آنجا که این نوشته ها بسیار گسترده و در موضوعات مختلف هستند ولی تم کلی همه آنها یکسان است، در اینجا به همان مقاله ای که دکتر سیف ترجمه کرده اند می پردازیم.

مقاله تحت عنوان “امپریالیسم چین در آفریقا” می نویسد:

“لنین در کتاب خود «امپریالیسم بالاترین مرحله‌ی سرمایه‌داری»، امپریالیسم را مرحله‌ی نهایی توسعه‌ی سرمایه‌داری می‌داند. از نظر لنین انحصارها که ویژگی این مرحله هستند، بازار سرمایه‌داری را مخدوش می‌کنند و جلوی رقابت آزاد را می‌گیرند. به گمان لنین دراین مرحله شاهد اجتماعی شدن ابزارهای تولیدی و اقتصاد جهانی هستیم و به این ترتیب شرایط برای رسیدن به مرحله‌ی بالاتری از تولید ـ یعنی سوسیالیسم ـ آماده می‌شود. ویژگی اساسی مرحله‌ی امپریالیستی از نگاه لینن صدور سرمایه است. اگرچه لنین این جزوه را در ۱۹۱۶ نوشت و طبیعتاً توصیفی کامل از اقتصاد کنونی جهان نیست، ولی مرحله‌ای که پس از سقوط بازسازی پس از جنگ در سالهای دهه‌ی ۱۹۷۰ اقتصاد جهان به آن وارد شد به توصیف لنین از امپریالیسم شباهت‌های زیادی دارد. نیروی محرک اصلی این دوره صدور سرمایه ـ و نه صدور کالاست و کشورهای قوی‌تر امپریالیستی صدور سرمایه‌ی بیش‌تری داشته‌اند. […]

صدور سرمایه از چین به مراکز قدیمی‌تر سرمایه‌داری نشانه‌ی تغییرات تدریجی است که در نظام امپریالیستی جهان صورت گرفته است. چین از طریق ثروت ملی انباشت شده‌اش به‌طور مستقیم به دولت‌ها، بانک‌ها، مؤسسات سرمایه‌گذاری و هم به صنایع وام می‌دهد. برای نشان دادن این وضعیت بد نیست اشاره کنیم که ۲۰ درصد کل اوراق قرضه‌ای که امریکا منتشر کرده در مالکیت چین است. به‌علاوه چین سه میلیارددلار در بلک‌استون ـ یکی از بزرگ‌ترین شرکت‌های مالی امریکا ـ سرمایه‌گذاری کرده است. به همین شکل در بانک بارکلی بریتانیا هم سه میلیارددلار سهم دارد و ۱۴ میلیارددلار هم در منابع ریو تینتو سرمایه‌گذاری کرده است. گفته می شود که کمپانی روور را چینی‌ها خریده و دوباره راه‌اندازی کرده‌اند.

شواهد دیگری از سرمایه‌گذاری چین می‌توان به دست داد ولی کافی‌ست اشاره کنیم که چین اکنون بزرگ‌ترین صادرکننده‌ی سرمایه به کشورهای سرمایه‌داری متروپل است”

به عبارت دیگر، مقاله با استناد به کتاب  “امپریالیسم بالاترین مرحله سرمایه داری” لنین، امپریالیسم را مرحله ای از سرمایه داری تعریف می کند که کشوری به صورت گسترده دست به صدور سرمایه به سایر کشورها می زند. با این تعریف و با توجه به آمارهایی که در ادامه ارائه می کند اینطور نتیجه گیری می کند که “چین اکنون بزرگ ترین صادر کننده سرمایه به کشورهای سرمایه داری متروپل است” و در نتیجه باید نتیجه گرفت که چین یک قدرت امپریالیستی است.

در جای دیگری از مقاله درباره رفرم های چین در دوران دنگ شیائوپینگ می نویسد:

“بعضی از ناظران این رفرم‌ها را الگو گرفته از سیاست اقتصادی جدید (نپ) می‌دانند که بلشویک‌ها در ۱۹۲۱ پیاده کرده بودند ولی لازم نیست کسی این همه به تاریخ برگردد تا بتواند سیاست مشابهی پیدا بکند. آن‌چه در چین دارد اتفاق می‌افتد درواقع شبیه الگویی است که در کشورهای سرمایه‌داری متروپل در اواخر دهه‌ی ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ پس از سقوط دوره‌ی بازسازی پس از جنگ به‌کار گرفته شده است. این سیاست‌ها با افزایش بهره‌کشی از طبقه‌ی کارگر، از طریق آزادسازی اقتصادی، خصوصی‌کردن بخش دولتی، تجدید ساختار و منطقی‌سازی صنایع و صدور سرمایه باعث شد سودآوری این بنگاه‌ها بیش‌تر شود. رفرم‌های انجام گرفته از ۱۹۷۸ به این‌سو باعث شد سرمایه‌داری چینی درحوزه‌های اساسی از سرمایه‌داری غربی قابل تفکیک نباشد و از سوی دیگر نظر به این که آن‌چه انجام گرفته صرفاً رفرم است نشان می‌دهد که اقتصاد چین هیچ‌گاه چیزی غیر از یک اقتصاد سرمایه‌داری نبوده است. به‌عنوان یک اقتصاد سرمایه‌داری عمده، تعجبی ندارد که چین به‌صورت یک قدرت امپریالیستی مستقل درآمده و وضعیت موجود در بسیاری از نقاط جهان را به چالش گرفته است.”

کاملا واضح است که نویسنده مقاله از چه الگویی استفاده می کند؛ فرمول تقلیل ناپذیر تضاد میان کار و سرمایه. نویسنده صراحتا می گوید که الگوی اقتصادی چین دقیقا همان الگوی اقتصادی است که پس از دوران طلایی پس از جنگ جهانی دوم در آمریکا و اروپا در دستور کار قرار گرفت. علاوه بر این نویسنده ادعا می کند که سرمایه داری چین بخشی از سرمایه داری غرب است و به عبارت دیگر این دو یکی هستند. نهایتا پس از اینکه تاکید می کند چین هرگز یک اقتصاد کمونیستی نبوده بلکه سرمایه داری بوده است، بار دیگر نتیجه می گیرد که چین یک قدرت امپریالیستی است.

نهایتا پس از اینکه نویسنده وضع اسفبار و کیفیت بسیار پایین زندگی کارگران چینی را توصیف می کند، اینطور نتیجه گیری می کند:

“کارگران ـ فرق نمی‌کند چینی یا افریقایی ـ با همه‌ی توحش سرمایه‌داری روبه‌رو هستند. ملیت سرمایه‌داری که مالک سرمایه است و از کارگران بهره‌کشی می‌کند درواقع مهم نیست این واقعیت که کارگران چینی را مثل گله‌ی گاو می‌توان به اقصا نقاط جهان فرستاد و آنها را تنبیه کرد و یا در صورت شکایت کردن به چین عودت داد، درواقع نشان می‌دهد که سرمایه‌داران چینی درباره‌ی این کارگران چه‌گونه می‌اندیشند. آنها صرفاً کارگران مزدبگیر هستند که تاجایی که امکان دارد باید مورد بهره‌کشی قرار بگیرند. واقعیت این است که طبقه‌ی کارگر ملیت ندارد. کارگران چینی و افریقایی باید به‌عنوان اعضای طبقه‌ی کارگر متحد شده و دراعتراض به شرایط ناگوار خود مبارزه کنند. این مبارزه‌ای است که هدفش باید نابودی کل نظام مزدی باشد و این تنها راه برای رسیدن به جامعه‌ای است که پیشرفته‌تر باشد.”

نتیجه گیری نهایی شباهت زیادی به نسخه ای دارد که آقای آلن وودز برای کارگران فلسطینی می پیچد. همچنین یاد آور نسخه هایی است که برخی احزاب “کارگری” برای کارگران ایرانی می پیچند تا از فشارهای آمریکا علیه حکومت ایران حمایت کنند و برای سربازان آمریکایی کارت دعوت بفرستند. صرفنظر از این شباهت ها، به هر حال این نوعی دیدگاه است و طبیعتا طرفدارانی هم دارد. بنابراین بهتر است قدری آن را کالبد شکافی کنیم تا بتوانیم به آن محک بزنیم. رئوس این دیدگاه بسیار ساده است و می توان آن را به صورت زیر فهرست نمود:

  1. رابطه میان سرمایه داران و کارگران مانند رابطه میان زندانبان و زندانی است. کارگران باید همیشه علیه سرمایه داران مبارزه کنند. به عبارت دیگر هیچ گونه سازشی با نیروهای سرمایه داری هرگز مجاز نیست.
  2. در سطح جهانی یا هیچ تضادی میان کشورهای سرمایه داری وجود ندارد، یا اگر هم تضادی هست به کارگران ربطی ندارد و کارگران نباید خود را وارد دعوای میان سرمایه داران نمایند.
  3. هرگاه کشوری به طور گسترده دست به صدور سرمایه بزند تبدیل به یک قدرت امپریالیستی شده و کارگران باید بطور فعال با آن وارد مبارزه شوند.
  4. از آنجا که امپریالیسم زمینه را برای ظهور سوسیالیسم آماده می کند، حمایت از بورژوازی ملی عملی ارتجاعی است و کارگران نباید از سرمایه داری ملی در مقابل سرمایه داری امپریالیسم حمایت کنند.

واضح است که موارد سوم و چهارم کاملا با هم سازگار نیستند. لیکن طرفداران این خط فکری بنا به اقتضا بین این دو موضع در نوسان هستند. هر جا صحبت از امپریالیسم چین (و ایضا امپریالیسم روسیه) می شود مورد سوم را پر رنگ می کنند و هر جا صحبت از مبارزه علیه حکومت های داخلی باشد (علی الخصوص اگر عناصر ارتجاعی در آن موجود باشد، مانند ایران، عراق، سوریه و فلسطین) مورد چهارم را برجسته می کنند.

دیدیم که طرفداران این دیدگاه، از جمله نویسنده مقاله فوق الذکر، برای مشروعیت علمی بخشیدن به تحلیل ها خود به لنین استناد می کنند. ببینیم لنین در این مورد چه گفته است:

“چپ های آلمانی در جزوه منتشره در فرانکفورت می نویسند: «… باید هرگونه سازشی را با احزاب دیگر… و هرگونه سیاست مانور و ساخت و پاخت را با قاطعیت تمام مردود شمرد». شگفت آور است که این چپ ها با چنین نظریاتی چگونه حکم محکومیت قطعی بلشویسم را صادر نمی کنند! زیرا ممکن نیست چپ های آلمانی ندانند که سراسر تاریخ بلشویسم، خواه پیش و خواه پس از انقلاب اکتبر سرشار از موارد مانور، ساخت و پاخت و سازش با احزاب دیگر و از آن جمله با احزاب بورژوایی است!

دست زدن به جنگ در راه سرنگونی بورژوازی بین المللی، جنگی که صد بار دشواتر، طولانی تر و بغرنج تر از سرسخت ترین جنگ های معمولی میان دولت هاست، و در عین حال از همان پیش تصمیم گرفتن به امتناع از مانور و استفاده از تضاد منافع (ولو تضاد موقت) میان دشمنان و از ساخت و پاخت و سازش با متحدین محتمل (ولو موقت، ناپایدار، مترلزل و مشروط)، آیا چنین عملی بی نهایت مضحک نیست؟ آیا این بدان نمی ماند که ما به هنگام صعود دشوار از کوهی اکتشاف نشده، که تاکنون پای کسی بدان نرسیده است، از پیش امتناع ورزیم از این که صعود را گاه با پیچ و خم انجام دهیم، گاه به عقب باز گردیم و سمتی را که بار اول برگزیده بودیم، رها کنیم و سمت های دیگر را بیازماییم؟ […] پیروزی بر دشمن زورمندتر از خویش تنها در صورتی میسر خواهد بود که حد اعلای نیرو به کار رود و از هر «شکافی» میان دشمنان، هر اندازه هم که کوچک باشد، و از هر تضاد منافع میان بورژوازی کشورهای مختلف و میان گروه ها یا انواع مختلف بورژوازی درون هریک از کشورها و نیز از هر امکانی، هر اندازه هم که کوچک باشد، برای به دست آوردن متحد توده ای، حتی متحد موقت، مردد، ناپایدار، مشکوک و مشروط حتما و با نهایت دقت، مواظبت، احتیاط و مهارت استفاده شود. کسی که این نکته را نفهمیده باشد، هیچ چیز از مارکسیسم و به طورکلی از سوسیالیسم علمی معاصر نفهمیده است کسی که توانایی خود را در زمینه کاربست این حقیقت طی زمانی بالنسبه طولانی و در اوضاع و احوال سیاسی گوناگون در عرصه عمل به ثبوت نرسانده باشد، شیوه کمک به مبارزه طبقه انقلابی را در راه رهایی تمام جامعه بشری زحمتکش از چنگ استعمارگران، هنوز نیاموخته است. ضمنا این مطلب، هم برای دوران پیش از تصرف قدرت سیاسی به دست پرولتاریا صادق است و هم برای دوران پس از تصرف این قدرت. مارکس و انگلس می گفتند تئوری ما حکم جزمی (دگم) نیست، بلکه رهنمون عمل است و بزرگترین اشتباه و بزرگترین تبهکاری مارکسیست های «صاحب پروانه» نظیر کارل کائوتسکی و اتوبائر وغیره در آنست که این نکته  رانفهمیده و نتوانسته اند آن را در مهم ترین لحظات انقلاب پرولتاریا به کار برند.”[۵]

در همین چند جمله می بینیم که لنین چطور قاطعانه موارد اول و دوم از رئوس دیدگاه مطروحه در مقاله مورد بحث ما را رد کرده است. یکی از مطالب مطروحه در مقاله مبنی بر اینکه اصلاحات اقتصادی چین از همان الگویی تبعیت می کند که اقتصادهای سرمایه داری آمریکا و اروپا پس از دوران سی سال طلایی در اواخر دهه ۱۹۷۰ وارد آن شدند، در ادامه موارد اول و دوم است و دقیقا مورد دوم را نتیجه گیری می کند:

” نظر به این که آن‌چه انجام گرفته صرفاً رفرم است نشان می‌دهد که اقتصاد چین هیچ‌گاه چیزی غیر از یک اقتصاد سرمایه‌داری نبوده است.”

و در انتها حکم نهایی را اینطور صادر می کند:

“کارگران چینی و افریقایی باید به‌عنوان اعضای طبقه‌ی کارگر متحد شده و دراعتراض به شرایط ناگوار خود مبارزه کنند. این مبارزه‌ای است که هدفش باید نابودی کل نظام مزدی باشد و این تنها راه برای رسیدن به جامعه‌ای است که پیشرفته‌تر باشد”.

البته کاملا واضح است که لبه تیز این “اتحاد کارگری” به سوی “امپریالیسم چین” است و در این معادله هیچ جایی برای امپریالیسم آمریکا وجود ندارد. اگر هم وجود داشته باشد به اینصورت است که گویی سرمایه داران آمریکا و چین هر دو در یک سنگر و پشت سر هم ایستاده اند و ضربه زدن به امپریالیسم چین باغث ضربه خوردن به امپریالیسم آمریکا هم می شود، زیرا آنطور که مقاله می گوید: ” ملیت سرمایه‌داری که مالک سرمایه است و از کارگران بهره‌کشی می‌کند درواقع مهم نیست”.

این دیدگاه در نقطه مقابل این آموزه لنین قرار دارد: “پیروزی بر دشمن زورمندتر از خویش تنها در صورتی میسر خواهد بود که […] از هر تضاد منافع میان بورژوازی کشورهای مختلف […] با نهایت دقت، مواظبت، احتیاط و مهارت استفاده شود”.  از نظر نویسنده مقاله مورد بحث، و همفکران ایشان، تضاد میان بورژوازی کشورهای مختلف یا وجود ندارد یا اگر هم وجود دارد ربطی به کارگران ندارد.

نکته جالب دیگر ارجاعاتی است که نویسنده مقاله به نوشته های پل سوئیزی و هری مگداف داده است، در حالی که تصویری که خود همین مقاله از رشد سریع و برق آسای چین و سرعت بی سابقه انباشت سرمایه در چین و فرایند صنعتی شدن آن ارائه می دهد کاملا در نقطه مقابل تصویری است که سوئیزی و مگداف از تمایل عمومی نظام سرمایه داری در غرب به سمت رکود و سکون ارائه می دهند. این سوال مطرح می شود که چطور ممکن است همان سیاستهای نولیبرالی که در غرب اجرا شدند در چین هم اجرا شوند و آنطور که مقاله ادعا می کند کارگران چینی درست مانند کارگران آمریکایی به فقر کشیده شوند و در عین حال اقتصاد آمریکا به سمت رکود رفته و اقتصاد چین وارد یک فاز رشد اقتصادی خارق العاده شود. به همه اینها این را هم اضافه کنید که بر اساس ادعای مقاله، هیچ تضاد اساسی هم میان بورژوازی چین و آمریکا نیست!

اگر از زاویه دیگری به این مطلب نگاه کنیم ممکن است بهتر دریابیم که چرا این دیدگاه توانسته است علیرغم تناقضات متعدد همچنان طرفدارانی به دست آورد.

یکی از برداشتهای رایج در مورد امپریالیسم عبارت است از انحصاری کردن فناوری های پیشرفته و تولیدات صنعتی در کشورهای متروپول (امپریالیستی) و جلوگیری فعال از رشد صنایع و فناوری در کشورهای پیرامونی (مستعمرات) برای تداوم وابستگی و بهره کشی از این کشورها. کودتای ۲۸ مرداد که در واکنش به جنبش ملی شدن صنعت نفت با همکاری CIA و سرویس اطلاعاتی انگلیس در ایران صورت گرفت نمونه آشنایی از این سیاستها است. موارد مشابه متعدد دیگری در سراسر جهان وجود داشته که همگی در راستای تداوم سلطه کمپانی های آمریکایی یا انگلیسی بر منابع خام سایر کشورها و جلوگیری از رشد صنایع در آنها بوده اند. حال این سوال مطرح می شود که چرا و چگونه امپریالیستهای آمریکا به چین اجازه دادند تا به یک قدرت صنعتی تبدیل شود. مساله وقتی جدی تر می شود که توجه داشته باشیم صنعتی شدن چین به قیمت صنعت زدایی از آمریکا صورت گرفت. صنایع آمریکا به طور گسترده طی سه دهه گذشته به چین مهاجرت کرده اند. از این رو در یک سو رشد صنعتی بی سابقه چین را می بینیم و در دیگر سو شهرهای ویران شده آمریکا نظیر دترویت، بالتیمور و غیره.

پاسخی که طرفداران خط فکری مقاله مورد بحث می دهند کاملا روشن است. بورژوازی چین بخشی از نظام سرمایه داری جهانی است و حرکت صنایع از آمریکا به چین مانند پولی است که از این جیب به آن جیب برود.

اما در مقابل باید پرسید، با توجه به آموزه های پل سوئیزی و هری مگداف که مقاله به آنها استناد کرده، در آن مقطع تاریخی اواخر دهه ۱۹۷۰ که مکانیزمهای پویایی و رونق سرمایه داری صنعتی رو به پایان بودند، آیا هیئت حاکمه آمریکا چاره ای جز متوقف کردن روند افزایشی دستمزد کارگران آمریکایی و فشار برای کاهش دستمزدهای آنان داشت؟ در کشوری که بیش از یک قرن دستمزدها همواره رو به افزایش بودند چطور می شد ناگهان این روند را متوقف کرد؟ آیا اینها همان تضادهای درونی سرمایه داری در داخل آمریکا از یک سو و میان آمریکا و سایر کشورهای سرمایه داری از سوی دیگر که لنین از آن صحبت می کرد نبودند؟ پاسخ چین در آن بزنگاه سیاسی چه می توانست باشد؟ آیا جمهوری خلق چین که در آن زمان همچنان کشوری عمدتا دهقانی بود و شیوه ها و ابزارهای تولید در آن رشد لازم را نیافته بودند، می توانست برنامه های سوسیالیستی که این افراد نسخه می پیچند را اجرا کند؟ آیا باید مانند شوروی اقتصاد خود را از بقیه جهان مجزا می نمود؟ آیا غیر از این است که چین دقیقا به همین دلیل که اقتصاد خود را در اقتصاد جهانی ادغام کرد توانست یک شبه ره صد ساله برود و طی سه دهه مسیری را که اروپا و آمریکا طی سه قرن پیمودند بپیماید؟

قطعا در برنامه ها و مدل اقتصادی چین اشتباهات و کمبودهای بسیاری می توان پیدا کرد. اما همانطور که لنین می گفت ” آیا این بدان نمی ماند که ما به هنگام صعود دشوار از کوهی اکتشاف نشده، که تاکنون پای کسی بدان نرسیده است، از پیش امتناع ورزیم از این که صعود را گاه با پیچ و خم انجام دهیم، گاه به عقب باز گردیم و سمتی را که بار اول برگزیده بودیم، رها کنیم و سمت های دیگر را بیازماییم؟”

در پایان تعریفی مختصر و مفید از مایکل هادسون درباره ماهیت امپریالیسم در دوران معاصر می آوریم تا از تخیلات زاییده ذهن نویسنده مقاله مورد بحث بیرون آییم و واقعیات جهان امروز را به یاد آوریم. مایکل هادسون، نویسنده کتاب “سوپر امپریالیسم: منشا و بنیادهای سلطه آمریکا بر جهان”[۶] اخیرا در مصاحبه ای با رادیو Renegade Economics امپریالیسم آمریکا را اینطور توصیف می کند:

“پس به طور ساده، وقتی کشوری مازاد تراز پرداخت داشته باشد، یا زمانی که نیروهای نظامی ایالات متحده به اندازه کافی در خارج از کشور دلار خرج می کند، این دلارها همه به بانک های مرکزی بازگردانده می شوند، همانطور که مثلا در دهه شصت به بانک مرکزی فرانسه در زمان ژنرال دوگل برگردانده می شدند. بانک های مرکزی بر می گردند و این جریان ورود دلارها را برای خرید اوراق خزانه داری آمریکا مصرف می کنند. سپس به بیان ساده، اوراق خزانه داری آمریکا کسری بودجه داخلی را فاینانس می کنند. پس مخارج نظامی آن، کسری تراز پرداخت ایجاد می کند، که آن هم سیل دلار را روانه بانک های مرکزی خارجی می کند که برای تامین مالی کسری بودجه داخلی استفاده می شود که ماهیت نظامی دارد. پس تحت سیستم مالی بین المللی فعلی، ذخایر بانک های مرکزی کشورهای خارجی به صورت وام به وزارت دفاع و نیروهای نظامی آمریکا نگهداری می شوند و به آمریکا امکان می دهد آنها را با پایگاه های نظامی محاصره کند و به آنها بگوید اگر کاری که ما می خواهیم نکنید، اگر سازمانهای مالی ما را بیمه نکنید، اگر تجارت ما را تامین مالی نکنید، اگر خط لوله های خود را از کشورهایی بگذرانید که ما از آنها خوشمان نمی آید، مثلا اگر خط لوله هایتان را از کشورهای شیعه به جای کشورهای سنی بگذرانید، در آنصورت ما از پایگاه های نظامی خود استفاده می کنیم تا هواپیماهای شما را سرنگون کنیم، یا به متحدین خود می گوییم هواپیماهای شما را سرنگون کنند، همانطور که ترکیه هواپیمای روسیه را سرنگون کرد. پس در حقیقت کشورهای خارجی سرکوب خود را تامین مالی می کنند.”[۷]

در انتهای همان برنامه وقتی گوینده از مایکل هادسون می خواهد تا با مطلبی امیدوار کننده برنامه را خاتمه دهد، وی از ظهور بانک سرمایه گذاری در زیرساخت های آسیا (AIIB) و بیرون آمدن تدریجی چین و کشورهای طرف مبادلات اقتصادی با آن از سیطره دلار و امپریالیسم آمریکا سخت می گوید و تاکید می کند: “این مطلبی امیدوار کننده است.”

[۱] Richard D. Wolff

[۲] Stephan A.Resnick

[۳] Contending Economic Theories: Neoclassical, Keynsian, Marxian. Richard D. Wolff and Stephen A. Resnick. The MIT Press, 2012, P. 57.

[۴] Alan Woods

[۵]  و. ای. لنین، بیماری کودکی چپ روی در کمونیسم، ترجمه محمد پور هرمزان، صص ۷۴ و ۷۵٫

[۶] Michael Hudson, Super Imperialism: The Origin and Fundamentals of U.S. World Dominance, ISBN-13: 978-0745319896.

[۷] http://michael-hudson.com/2015/12/super-imperialism-in-84-seconds/