«عمو عسگر و آخوند آغالار»

«عمو عسگر و آخوند آغالار»

بغیر از من و مسعود که طرفدار فدایی ها و کریم که طرفدار سازمان مجاهدین بود بقیه بچه ها هیچکدوم طرفدار گروههای سیاسی نبودند. مسعود طرفدار فداییان اکثریت شده بود و من هنوز مردد مونده بودم. بچه ها البته نه تنها هیچکدومشون حزب اللهی نبودند بلکه به نوعی ضد رژیم بودند. فقط من و مسعود تو دانشگاه قبول شده بودیمِ، بقیه دیپلمه بودند. اینروزها اوضاع به وفق و مراد هیشکی نبود جز مرده خورهای حزب اللهی. یه مشت لاشی و اره گوز شده بودند بسیجی و تنها کاری که میکردند مردم آزاری بود و مفت خوری. ادامه‌ی خواندن

من و اصغر و عباد

«اگرچه در این شب بی انتها خسته و تنها ایستاده ایم، اما به جان عزیزتان،
با جان و دل مقاوم ایستاده ایم.»
پاییز ۱۳۶۳ بود که با اصغر و عباد، که هوادار مجاهدین بودند و هنوز لو نرفته بودند، سر چهار راه دروازه غار واستاده بودم که یکهو متوجه شدم یکی داره با خودش حرف میزنه و گهگاه رو به دیوار یا مغازه ها میکنه و چند تا جمله نامفهوم میگه، بعد سرش رو میندازه زمین و به راه خودش ادامه میده. کله اش رو با ماشین شماره ی صفر تراشیده بود و یه رگه ی خط کشیده شده، انگار که تیغی شده باشه، از کنار سرش تا امتداد ابروی چپش، اونو مثل قمه کشیده شده ها نشون میداد. شکاف روی سرش کاملا خوب شده بود ولی برجستگیش کاملا سر جاش بود. به هیچ کس یا هیچ جایی وقعی نمیگذاشت و اکثرا زمین رو نگاه میکرد. گهگاه سر جاش میخکوب میشد و در حالی که با زمین حرف میزد دستهاش رو به اطراف پرتاب و صداش رو بلندتر میکرد. ادامه‌ی خواندن

دو داستان کوتاه

محسن فرزانه – محمد رضا غبرایی

کلون در بداخل چرخید و در به صدا در اومد. سرها به طرف در چرخید. آخه ساعت یازده صبح خبری نباید باشه. اگر هم میخواستند کسی رو برای بازجویی ببرند که ساعت ده همراه مجید و بهرام میبردند. تازه نوبت هواخوری اتاق هم که ساعت دو بعد ازظهر بود. در که سنگین مینمود و نو ساز، بسختی باز شد. تو راهرو دو نفر دیگه چشم بند به صورت، پشت به اتاق ما، ایستاده بودند. جلوی نگهبان زندان، جوونکی ایستاده بود که خودش رو آماده ی ورود به اتاق میکرد. با صدای اورت دادن پاسداره چشم بندش رو باز کرد و هیکل تنومندش رو، در حالی که چپیه ای به گردن داشت به داخل انداخت. تازه وارد کمی می لنگید. معلوم بود که تکوندنش. ژاکت قهوه ای رنگش با راههای خاکستری و شلوار سربازی مانندش به او چهره ای سنگین میداد. کفش هایش را در آورد. در پشت سرش بسته شد. موهای بور و سبیل هموارش که دهنش رو پنهان مینمود با ابروان کشیده و چشمان به گود نشسته اش (در عین جوانی) لبخندی را که بر لبش داشت را میتوانستی به نشانه ی سلام به همه ی اطاق ترجمان کنی. در که بسته شد همه بطرفش هجوم بردند. توده ای ها و اکثریتی ها از این قاعده مستثنی بودند. اونها همیشه محتاطانه بر خورد میکردند. ادامه‌ی خواندن

داستان کوتاه … “آقا جون”

“آقا جون” صداش میکردیم. من نه ساله بودم و نمی فهمیدم که مردن یعنی چی ولی شنیده بودم که آقا جون مرده. می گفتند شب جمعه بوده که آقا جون مامان رو ترک موتورش سوار کرده بوده و با همدیگه قصد زیارت “شابدالعظیم” رو داشتند که تصادف کرده بودند. گویا آقا جون چند ساعت بعد مرده بود و مامان رو که کلی از بدنش رو بعدا گچ گرفته بودند، بستری کرده بودند. نمیدونم از مردن آقا جون خوشحال بودم یا غمگین. یادمه که بارها تا خونه ی خاله کبرا می دویدم که خبر بدم: “آقا جون میخواد اتاق رو آتیش بزنه و مامان رو کلی کتک زده”. ادامه‌ی خواندن

گنجی عالیجناب سبز پوش و چارلی هبدو

تو اگر گوشه محراب نشستی صنمی گفت چرا؟      من اگر گوشهٔ میخانه نشستم به تو چه.

چند سال پیش “عالیجنابان سبز پوش” در پی‌ سیاست بحران سازی و بحران طلبی خود علم به پا کرده و همچون امام حسین  با ۷۲ تن اهل بیعت خود کربلا را میدان تاخت و تاز خود قرار داده بودند که: “ایهاالناس به ساحت ضد بشری و ضد زن حضرت محمد (ص) اهانت شده است”. آقای گنجی به عنوان خبر نگار سابق و خانم شیرین عبادی بعنوان مدافع حقوق بشر با پاسپورت‌های ایرانی‌ خود، که آمریکا و اروپا را با ویزا و پول‌های امام زمان و ایالات متحده آمریکا و اعوانش سیر می کنند، به حضور “کورت وستگارد”، کاریکاتوریست دانمارکی در لایپزیگ آلمان اعتراض کرده بودند و آقای اکبر گنجی ( که گویا از حضور ایشان خبر داشتند) به عنوان اعتراض جلسه را ترک کرده‌ بود. آقای گنجی که خود چند سال قبل از آن افتخار دریافت جایزه طلائی خود را از همین سازمان کسب کرده بود آنروز به این سازمان اخ و تف فرستادند که گویا جایزه دادن به آقای وستگارد توهین به مقدسات مردم مسلمان قلمداد شده است. ادامه‌ی خواندن