«بیهوشی»
بر آن بلندی
پرنده ای افتاد
وقتی با چشمان خود دید:
بر افقْ ابری را کشتند. ادامهی خواندن
«بیهوشی»
بر آن بلندی
پرنده ای افتاد
وقتی با چشمان خود دید:
بر افقْ ابری را کشتند. ادامهی خواندن
«مهاجر»
سه نفر بر انتهای جادهاند.
اولی را نمیشناسم
دومی را هم نمیشناسم
سومی با رخساری افتاده
راه رفته را مینگرد. ادامهی خواندن
« دختری از دیاربکر»
او دختری از دیاربکر بود
نامش با شب آغاز میشد
در ستارهها گم میگشت
و سپیدهی زودهنگامی که خورشید ادامهی خواندن
«تو نباشی»
تو نباشی
آب شدن برفها را فراموش میکنم
نمیدانم آلالهها چه رنگیاند.
باران را فراموش میکنم ادامهی خواندن
«تنهایی»
تنهایی در میزند
وارد خانهام میشود
اتاقها را میگردد ادامهی خواندن
«برف و مرگ»
“هِنری” هر روز غروب
با بارنیِ خستهاش میآید
چهرهی عبوسش را به شیشههای قمارخانه نزدیک میکند ادامهی خواندن
«از درختان نپرسید»
سیپده دمان
وقتی چنار رقصید
و دامنش در آب افتاد
حس کرد خنکای تن او را دارد. ادامهی خواندن
«نان و نعنا»
برایت
گردوی تازه آوردهام.
ریحان میان پارچههای ابریشم
و خوشههای پونه در شالی آبی.
نعنا در ظرفهای مسی. ادامهی خواندن