کارل مارکس، در نوشتار «سهمی در نقد فلسفه حق هگل» رهایی راستین را در آن میداند که بر پایهی آنچنات دیدگاه فلسفی بنیاد گرفته باشد که انسان را والاترین موجود برای انسان بشمارد. جز بر این پایه، بر هیچ رویکرد دیگری به هیچروی شدنی نیست که انسان از هرگونه بردگی اقتصادی، سیاسی، طبقاتی، فکری، جنسیتی ووو رهایی یابد. مارکس، رهایی راستین انسان را در یگانگی قلب و مغز میداند- آن رهایی که مغز، یعنی هسته و عصارهی منشور اندیشهی والای انسان تراز نوین،ْ فلسفه ی آن است، و قلب تپندهی آن پرولتاریا، نیروی مادی آن. این رهایی که با آزادی مفهوم چداگانه است، از برقراری «حقوق بشر» و ادعای تاریخ سه سدهای آن، نه تنها یکی نیست، بلکه دستیابی به آن نیز از این گذر نمیگذرد، زیراکه این «حقوق»، زیر پوشش و در سایهی «جامعهی مدنی» راه به زیر پا گذاردن حقوق انسانی میبرد. به بیانی دیگر همین جامعه و همین «مدرنیتهای» که خدای آن سرمایه و معیار ارزش و ارزش گزاری آن پول است، مدینه ی چه کسانی است و شهروندان دارای جقوق آن چه کسانی اند؟. مارکس با نقد «حقوق بشر» در اسناد سالهای ١٧۹١، ١٧۹۳ و ١٧۹۵ مندرج در قانون اساسی انقلاب بورژوایی فرانسه در کتاب «درباره مسأله یهود» در سال ١٨۴٣، تفاوتهای دو مفهوم «حقوق انسان» و «حقوق بشر» را آشکار می سازد. ادامهی خواندن