|
||
انقلاب در کشاکش فرصتها و رفرمیسمرامین بهاریJuly 09, 2019 رامین بهاری : "کار" پر حوصله و پرداختن موشکافانه به مسائل مبرم چپ امروز ایران و همچنین وارسی مفهوم سوسیالیزم عملی و بازخوانی آن، ضرورتی اجتناب ناپذیر است. بیش از نیم قرن تلاش، آزمون و خطای چند نسل در رسیدن به آرمان آزادی و برابری، کمترین ثمره همانا دستیابی به بینشی است که صریح و بسان رهنمود نظری و عملی با جمعبندی و بیرون کشیدن از تجربهها و آموزش مبارزات ۱۵۰ ساله کارگران، گویا واقعیت " امر" انقلاب را با شاخصه "لغو بندگی مزد" در برنامه نیروهای کار جامعه قرار میدهد. این گامی اساسی در برون رفت از پروسه "چه میشود" تا "چه کنیم" خواهد بود. واضح است که دیگر تغییر کیفی، تنها شعار و آروزی ما سوسیالیستها نیست، بلکه ضرورت و راهیابی از تنگنای فلاکت و فقر، بیحقوقی و حقارت، استبداد و جنگ، که خرید و فروش نیروی کار مسبب اصلی آنست، دیگر همان آلترناتیو واقعا مارکسی خواهد بود زیرا توانایی رهانیدن گریبان ستمکشان از مناسبات ظالمانه را در بر دارد. شرایط بغرنج فعلی ایجاب میکند برای رسیدن به شناخت واقعیتر معضلات ستمدیدهگان و خلاصی از فشار و رنج طبقهی فاقد ابزار تولید، کندوکاو و کشف و تدوین دانش و راهبرد رهایی از سرمایهداری را ضرورتی حیاتی بدانیم. برای نمونه به چند پارا گراف در مقالهی "چپِ رفرمیست و الگوی اسکاندیناوی" از نازنین ویامین میپردازم:
]"آنچه که سامانهای اقتصادیِ جوامع گوناگون را از یکدیگر متمایز مىسازد، یعنی آنچه بعنوان مثال جامعهء مبتنى بر کار بردگى را از جامعه مبتنى بر کارِ مزدی تفکیک میکند، فقط شکلِ کشیدن این کارِ اضافه از گُردهء تولیدکنندۀ بلافصل یعنى کارگر است"[1] ... در اینجا، نیروی کار، در کمال آزادی و رضایت شخصی به بنگاههای تولیدی و خدماتی مراجعه میکند تا استخدامش (استثمارش) کنند! در عین حال، سرمایه بهترین متخصصان را بکار میگیرد تا ایدئولوژی "انسان محور" و "فراطبقاتی" بتراشند، از "برابری" آحاد جامعه - در برابر قانون- و "آزادی" همگان - در چارچوب قانون- بگویند؛ و منافع طبقهء حاکم را بعنوان منافع همگان جا بزنند، نظمِ جاری را خواست اکثریت جامعه وانمود کنند، از اقتدار "آراء عمومی" (دموکراسی) سخن برانند، ... و خلاصه سیستم مبتنی بر مالکیت انحصاریِ بورژوازی و کارمزدی را به مثابه بهترین نظامِ اجتماعی، به تودهها قالب کنند! در این دوره که رویگردانی از کاپیتالیسم و گرایش به سوسیالیسم، در قلب کاپیتالیسم جهانی خودنمایی میکند چرا که ۴۰ درصد آمریکاییها سوسیالیسم را به سرمایهداری ترجیح میدهند ... چپِ رفرمیست با الگوی سوسیال دموکراسی اسکاندیناوی به میدان آمده تا آبروی رفته کاپیتالیسم را بخرد و با عوامفریبی، مدل سوئدی را به مثابهء یک الگوی "عملی و عقلایی" به جنبش کارگری ایران بفروشد! در خاورمیانه (بویژه ایران)، خیز برداشتن چپِ رفرمیست رابطهء مستقیمی با برآمد خیزشهای وسیعِ تودهای دارد. اوجگیری مبارزاتِ اردوی کار، افراد و جریاناتی را که منافعشان را با ابقای کاپیتالیسم گره زدهاند به تحرک درآورده است. اینان در لباس "خیرخواهان"، "تجربهاندوخنگان سیاسی"، "خشونتپرهیزان"، "چپهای دموکرات" و... قد علم کردهاند تا از "احساسات کور" تودهها (یعنی انقلاب!) جلوگیری کنند و آنان را به مسیر "عُقلایی" هدایت نمایند! اقدامی که نمونهاش را در تاریخِ چپِ رفرمیست، بوفور میشود یافت: به دنبال ورشکستگی اقتصادی یونان و رشد اعتراضاتِ خشونتبار مردم، حزبِ سوسیال-رفرمیست سیریزا Siriza که یانوس واروفاکیس - اقتصاددان سوسیالیست- را در رکابش داشت، با وعدهء بهبودِ اوضاع بقدرت رسید. شیفتگانِ رفرم، که از "عروج چپ" در اروپا بوجد آمده بودند، با تمام قوا، از سیریزا حمایت کردند. پیروزی سیریزا در انتخابات، موجِ اعتراضات تودهای را خواباند و نهایتاً در ۲۳ ژوئن ۲۰۱۵، سیریزا به خواستههای سرمایه جهانی تن داد و همان پاکت ریاضتیئی را که دولتهای بورژوایی نتوانسته بودند با زور به مردم تحمیل کنند امضاء کرد! بعد هم با ادبیات بعاریت گرفته، اقدامش را توجیه نمود! «جلسه اخیر سران اروپا در واقع نقطه اوج یک کودتا بود. در سال ۱۹۶۷ نیروهای خارجی برای از بین بردن دمکراسی در یونان از تانک استفاده کردند. من طی مصاحبهای با فیلیپ آدامز در ABC Radio Nationals گفتم که در سال ۲۰۱۵ یک کودتای دیگر توسط قدرتهای خارجی صورت خواهد گرفت؛ این بار نه با تانک، بلکه به کمک بانکهای یونانی. مهمترین تفاوتِ اقتصادی این دو کودتا این است که در سال ۱۹۶۷، ثروتهای ملی یونان را هدف قرار نگرفت. در سال ۲۰۱۵ نیروهایی که در پس این کودتا قرار دارند خواستار تحویل باقیمانده ثروتهای کشور هستند تا صرف بازپرداخت بدهیهای غیرقابل پرداخت و ناپایدار ما شود.»[2] ... لازم به توضیح است که تاکید بر نقش برجسته (اما نه یگانه و تعیینکنندهء- چپِ رفرمیست) در به شکست کشاندن و به انحراف بردنِ شورشهای تودهای، به معنای اغراق در نقش اجتماعی- سیاسیِ آن و کمرنگ کردن نقشِ عوامل اقتصادی و تحرکات میلیتاریستی سرمایهء جهانی برای حفظ نظمِ کاپیتالیستی نیست. مبارزهء طبقاتی، ایدهها و تشکلهایی را شکل میدهد و به عرصه میآورد که در نزاع طبقاتی مورد استفاده قرار میگیرند و تجاوزات اقتصادی، نظامی و سیاسی بورژوازی را تئوریزه مینمایند. چپِ رفرمیست یکی از این موانع است. نادیده گرفتن و یا کم بها دادن به نقش آن میتواند برای اردوی کارِ ایران، گران تمام شود. ... تروتسکی در ارزیابی از نقش احزاب و گرایشات سیاسی در انقلاب اسپانیا نوشت: «این یک تحریف تاریخی است که مسئولیت شکستِ تودههای اسپانیا را به پای تودههای زحمتکش مینویسد و نه احزابی که جنبش انقلابی تودهها را فلج نمودند و یا صراحتا درهم شکستند... این فلسفهء ناتوان که میکوشد تا شکستها را به مثابه حلقهء ضروری در زنجیرِ تحولاتِ کیهانی جا بزند، ابداً نمیتواند و نمیخواهد نسبت به فاکتورهای مشخصی مثل برنامهها، احزاب و شخصیتهایی که سازماندهندهء شکست بودند موضع بگیرد.»[3] ... پس از فروپاشی مدلهای سیاسیِ باصطلاح کمونیستی (روسی، چینی، تیتویی، خوجهای و...)، و بعد از بیاعتبارتر شدن وعدههای شیرین دموکراسیِ بورژوایی، اندیشهء انقلابی مارکس از زیر خروارها تفسیر رفرمیستی سر بلند کرد و زمزمهء انقلاب در اینجا و آنجا شنیده شد. در مقابله با این حرکت، چپِ رفرمیست پرچمِ مدل اسکاندیناوی (بویژه سوئد) را بهمثابه «موفقترین جامعهای که تاکنون جهان بخود دیده» بلند کرد؛ اقدامی که ابدا تازه و بدیع نبود. پیش از پیروزی انقلاب اکتبر نیز سوسیال رفرمیستهای روسیه چنین کرده بودند. در آن زمان آنها از الگوی اتریش و پروس (که معادل مدلِ سوئد امروز بود) شروع به ستایش کردند تا استراتژی انقلاب را بکوبند. همان موقع، لنین در جواب آنها نوشت: «به همین دلیل است که رفرمیستها... دائماً به نمونۀ اتریش (و نیز پروس) در دهۀ ١٨٦٠ ارجاع میدهند... کشورهایی که پس از انقلاب "ناموفقِ" ١٨٤٨، در آنها تحولِ بورژوایی "بدون هیچ انقلابی" کامل شد. همهء راز همین جاست! این آن چیزیست که قلبشان را به شعف میآورد، چون ظاهراً دلالت بر آن دارد که تحولِ بورژوایی بدون انقلاب امکانپذیر است!! و اگر چنین است چرا... باید سرمان را با انقلاب به درد بیاوریم؟ چرا این کار را به زمینداران و کارخانهداران نسپاریم تا تحول بورژوایی ... را «بدون هیچ انقلابی» عملی سازند؟!» ... جدیدترین آمار منتشر شده نشان میدهد که تنها سه نفر از سرمایهداران سوئد، معادل چهار میلیون نفر از جمعیت سوئد ثروت دارند! گزارش آماری از فاصلهء طبقاتی در سوئد، حاکی از آنست که از سال ۱۹۹۷ تاکنون، ٤۲۵٪ به تعداد میلیاردرها افزوده شدهاست! در همین کشور فقط چهار بانک سوئد - در یکسال- به اندازه یک و نیم برابر کل بودجه سالانه بهداشت، درمان و خدمات اجتماعی کل کشور سود بردهاند! ... چپِ رفرمیست یک گرایش جهانی است که به نامِ مارکس و سوسیالیسم، علیه انقلاب، مبارزهء طبقاتی و حکومت کارگری (دیکتاتوری پرولتاریا) تبلیغ میکند. در آموزههای چپِ رفرمیست، رفرم جانشین انقلاب، طبقهء متوسط جایگزین طبقه کارگر، و تضاد خلق- امپریالیسم، و تفاوتهای جنسیتی/ملی/ قومی/زبانی/فرهنگی/مذهبی و... جایگزینِ تضاد کار- سرمایه شدهاند. این گرایش سهم زیادی در مخدوش کردن آرمانهای انقلابی، بیراهه بردن جنبش کارگری، تلطیفِ چهرهء کاپیتالیسم و "عادلانه" جلوه دادنِ مناسبات کاپیتالیسمِ مدرن ایفا کرده است. «اینها عبارات نمایندگان خرده بورژوازی هستند، آنها بسیار نگرانند تا پرولتاریا زیر فشارِ جایگاه انقلابیش "زیادهروی نکند". اینان بجای مخالفتِ قاطع سیاسی، سازشِ عمومی؛ بجای مبارزه علیه حکومت و بورژوازی، کوشش برای اقناعِ (حاکمیت) و امتیازگیری؛ و بجای مقاومتِ جسورانه در برابر بدرفتاریهای بالانشینها، اطاعتِ زبونانه... را پیشه میکنند ...وقتی"مبارزهء طبقاتی" بهعنوان یک پديدهء ناپسند و "خشن" كنارگذاشته میشود، ديگر چیزی از مبانی سوسیالیسم، بجز "عشق حقیقی به بشریت" و عباراتپردازیِ توخالی پیرامونِ "عدالت" باقی نمیماند.» مارکس-انگلس. [
تحلیل فوق هر چند الگویی از نقد انقلابی به جریان رفرمیسم چپ است اما آیا چقدر توانسته واقعیت موجود از توازن نیروها و مبارزه طبقاتی دنیای پیچیده امروز را در قضاوت خود لحاظ کند؟! آنجا که یانیس واروفاکیس"اقتصاددان سوسیالیست را در رکاب ... حزبِ سوسیال رفرمیست سیریزا" میداند . در حالی که محتوای کتاب مانیفست حزب کمونیست از نگاه «یانیس واروفاکیس»، اقتصاددان یونانی این چنین روزآمد و نکتهسنج است:
(تا به حال هیچ مانیفستی بهتر از آنی که در فوریهی ۱۸۴۸ در خیابان ۴۶ لیورپول منتشر شد در تحقق همهی این شروط موفق عمل نکرده است. مانیفستی که انقلابیون انگلیسی آن را سفارش داده بودند و به دست دو جوان آلمانی نگاشته شد: کارل مارکس ۲۹ ساله و فردریش انگلس ۲۸ ساله. ...در اواخر دههی ۱۸۴۰، سرمایهداری بهگِلنشسته، محلی، ازهمگسیخته، و کمدل و جرأت بود. با این حال، مارکس و انگلس در همان ایام به آیندهی سرمایهداری پی بُرده و سرمایهداریِ جهانیشده، مالیشده، مبتنی بر تکنولوژی بالا و سر تا پا مسلحِ ما را پیشبینی کرده بودند. مارکس و انگلس این مهم را در قالب ده واژهی متهورانه چنین خلاصه میکنند: «تاریخِ تمام جوامعِ تاکنون موجود، تاریخ منازعات طبقاتی بوده است.» از آریستوکراسی فئودالی تا امپراتوریهای صنعتیشده، موتور تاریخ همواره همین منازعهی میان تکنولوژیهای دائماً زیر و رو شونده و مناسبات طبقاتیِ رایج بوده است. با هر گسستی در تکنولوژیِ جامعه، شکل تضاد موجود میان طبقات نیز تغییر میکند. طبقات قدیمی از گردونه خارج میشوند و سرآخر فقط دو طبقه بر جای میمانَد: طبقهای که مالک همه چیز است و طبقهای که مالک هیچ چیز نیست ــ بورژوازی و پرولتاریا. ... پرولتاریای جدیدِ جهانی و دمادم بیثباتشونده به زمان بیشتری نیاز دارد تا بتواند ایفاگر نقش تاریخیای باشد که مانیفست پیشبینی کرده است. بهرغم نظرات متفاوت در این خصوص، مارکس و انگلس به ما میگویند چنانچه از خطابهی انقلاب واهمه داشته باشیم، یا بکوشیم حواسمان را از وظیفهای که در قبال دیگران داریم پرت کنیم، به هزارتویی سرگیجهآور گرفتار خواهیم آمد که سرمایه بیخ و بنِ آن را اشغال کرده و جایی برای عرض اندام روح انسانی بر جای نگذاشته است. به گفتهی مانیفست، تنها چیزی که میتوان از بابت آن مطمئن بود این است که چنانچه سرمایهی اجتماعی نشود، در آینده شاهد پیشرفتهای ویرانشهری خواهیم بود. ... نکتهی کلیدیِ تحلیل مارکس و انگلس عبارت است از شکاف هردمفزاینده میان آنهایی که تولید میکنند و آنهایی که مالک ابزارهای تولیدند. پیوند پروبلماتیک سرمایه و نیروی کارِ مزدبگیر مانع از آن میشود که ما از کارمان و از دستساختههایمان لذت ببریم، بهعلاوه، سبب میشود کارفرمایان و کارگران، اغنیا و فقرا، به عروسکهای خیمهشببازیِ فاقد شعوری بدل گردند که به دست نیروهای خارج از کنترلشان بهسرعت به سوی زیستی بیمعنا و بیهوده پیش رانده میشوند.)[4]
چپ مارکسیِ معتقدِ به انقلابِ نیروهای کار، اگر میخواهد از مبارزات تاکنونی جنبش کارگری در شرایط فعلی مبارزه طبقاتی سکویی بسازد تا منفعت پرولتاریا بتواند بیشترین سهم را از آن خود کند، بهتر است به تلاشها و نظریههای طبقه و اقشار دیگر جامعه بهمثابه "فرصت" نگاه و اندیشه کند، نه اینکه بخواهد، هر پراتیک یا رفرمی را تماما نفی نماید. تدوین تحلیل همهجانبه و برنامهای برآمده از کنشها و مبارزات جاری که به تئوری راهگشا بیانجامد، بدون بهرهگیری از تمامی نیروهای هر چند ناپایدار و نیز بدون بکارگیری از "فرصت"های درونی جامعه و رخدادهای بینالمللی جاری، بدست نخواهد آمد.
یک نمونه از فرصت مورد اشاره فوق ، یادآوری «فضاي باز سياسي» در ۴۳ سال پیش است. اصطلاحي كه به شرایط سياسي ايران از زمستان ۱۳۵۵ تا سقوط رژيم شاهنشاهي اطلاق شده است. اين دوره كه با پيروزي جيمي كارتر و شكست جمهوريخواهان در جريان انتخابات رياست جمهوري ايالات متحده آمريكا آغاز شده بود، در نهايت به واسطه شرايطي كه بوجود آورد، به روند سقوط محمدرضا پهلوي كمك فراواني نمود. آغاز به كار كارتر در دي ماه ۱۳۵۵ مقارن با اهميت يافتن مسائلي چون حقوق بشر و عدم فروش تسليحات به رژيمهاي ديكتاتوري در سياستهاي آمريكا بود . سیر وقایع متعدد دو ساله ، به نشستی انجامید بنام کنفرانس گوادلوپ از ۴ تا ۷ ژانویه ۱۹۷۹/ ۱۴ تا ۱۷ دی ۱۳۵۷، میان رؤسای دولت ۴ قدرت اصلی بلوک غرب (آمریکا، انگلستان، فرانسه و آلمان غربی) در جزیره گوادلوپ برگزار شد که یکی از موضوعات اصلی آن بررسی وضعیت بحرانی ایران در آن دوران - آخرین روزهای پیش از انقلاب ۱۳۵۷- بود. در این جلسه در مورد قریبالوقوع بودن سرنگونی محمدرضا پهلوی شاه ایران توافق حاصل شد اما در مورد نتایج و مذاکرات دیگر این نشست روایتهای متفاوت و متناقضی مطرح شده است. در روزنامه توس از پرویز شهنواز درتاریخ ۲۳ شهریور ۱۳۷۷ مطلبی درج شد با عنوان «گفتگوی توس با ژیسکاردستن میهمان همیشگی ایران؛ آمریکا زنگ خاتمه حکومت شاه را به صدا درآورد» ژیسکار دستن در مصاحبه با روزنامه توس در سال ۱۳۷۷ گفته بود که «تنها کشوری که در این جلسه زنگ خاتمهٔ حکومت شاه را به صدا درآورد نمایندهٔ آمریکا بود و معتقد بود وقت تغییر رژیم ایران است بهطوریکه همهی ما متحیر و متعجب شدیم. چون تا آنجا که ما مطلع بودیم آمریکا پشتیبان حکومت وقت ایران بود…» به گفتهٔ او جیمی کارتر در این جلسه اصرار داشت که هیچ امیدی به بقای حکومت شاه نیست و او از این حکومت حمایت نخواهد کرد و احتمال برقراری یک حکومت نظامی را میداد و جیمز کالاهان نخستوزیر انگلیس نیز با کارتر در مورد لزوم خروج شاه از ایران همعقیده بود ولی او و هلموت اشمیت به یک تحول صلحآمیز امید داشته و از نظریه آمریکاییها غافلگیر شده بودند.
نقدی جدی و اساسی که میبایست بنیانهای جامعه بحرانی و آکنده از شکاف عمیق دو طبقه غنی و فقیر را ریشهای به سامان دلخواه صاحبان کار وخلاقیت برساند، نمیتواند جزیی نگر و متعصبانه و فرقهای برخورد کند. طبقهای که به نیرو و اندیشه خلاقانه خود متکی است انگار به کوهی از صلابت تکیه زده و از مواجهه و پاسخگویی با هر عقیده مدعی و تهاجمی، متفکرانه و با توانمندی نشات یافته از تشکل کارگری روبرو خواهد شد. صبوری و تحمل آرا و چشماندازهای گوناگون، دیدن و شنیدن نقدهای گرایشات متضادی که در خیر و صلاح کارگران ارائه میشود، گام مهمی در تحقق خواستهای کارگران است. مادامی که اعتراضات کارگری همگانی نشده و پیوندی بین اعتصابات و مطالبات طبقه آنان مشاهده نمیشود و بدنهی دهها و صدها هزار کارگر همبسته، در زورآزمایی با نظام جهل و جور و جنایت میداندار نیستند، با پافشاری بر درستی و یکه بودن مشی یک جریان و موضع تنها خود ، راهی گشوده نمیشود. از میان این همه بررسیها، نظریههای راهکاری، آنگاه تئوری حقیقیِ راهنمای عمل برای کارگران اثبات خواهد شد، که بخشی پرشمار از آنان در صحنه جامعه، واقعیت بیرونی یابد و بتوانند حاکمان را عقب نشانند. تا آن زمان "کارآیی" ما میتواند :
همانند پدیده شهروند خبرنگار، شاهدیم تولیدات متنوع سیاسی، اجتماعی و فکری و آثار عرضه شده بر مخاطبان چند ده میلیونی فضای غیررسمی ، نیز چنان فزونی یافته است که بخشی از آنها اصلا دیده و خوانده نمیشود. گستردگی مقالات در شبکهها و کانالهای پرشمار رسانهای با عقاید متفاوت و متضاد، پیدا کردن راه از چاه را بسیار سخت و دشوار کرده است . هر فعال اجتماعی و سیاسی از زاویهای ویژه، با تعلق وافق طبقاتی مشخص، ابعاد معضلات ایران را درک و ارائه میدهد. نمیتوان با انگ "رفرمیست" کنشگران نحلههای گوناگون را متهم و از اظهار نظر محروم کرد. همهی تحلیلها و ترجمههای مباحث ایدئولوژیک و متون کلاسیک و نوآوریها و جدال در زمینههای سیاسی، تاریخی، زیباشناسی و ... به منزله "فرصت" برای اردوی کار غنیمتی هستند که به محک بدنه پراتیک کارگران، در بوته آزمون قرار میگیرند و حک و اصلاح میشوند. سپس این جنبش کارگری گسترده است که در حد توان و سمت و سویی که در آن درگیر است از آنچه ارائه شده و با مبارزات طبقه آمیخته و برایش کاربرد دارد، انتخاب و پذیرش میکند. در این راستا آنچه مارکس در نقد اقتصاد سیاسی جمعبندی کرده است الگویی برای ماست :
«در تحریریه راینیشه زایتونگ که بودم بحث دزدی از جنگلها، تقسیم املاک، وضع دهقانان موزل، تجارت آزاد و تعرفههای حمایتی، مرا بر آن داشت تا به مسائل اقتصادی اندیشه کنم. همزمان طنینی از سوسیالیزم و کمونیزم فرانسوی، آمیخته با صدای آهسته فلسفی به گوش میرسید. شیوه سطحیِ پرداختن به مسائل را غلط دانستم، اذعان نمودم که مطالعاتم اجازه اظهار نظر در باره سوسیالیزم فرانسوی را نمیدهد. اولین کاری که کردم بررسی نقادانه فلسفه حق هگل بود. تحقیقاتم مرا به این نتیجه رساند که مناسبات حقوقی و اشکال سیاسی هیچیک به تنهائی بر پایه پروسۀ شکوفا شدن عام ذهن بشر قابل درک نیستند. این مناسبات و اشکال در شرایط مادی حیات، به گفته هگل در «جامعه مدنی» ریشه دارند؛ آناتومی جامعه مدنی را هم باید در اقتصاد سیاسی کاوید. نتیجه حاصل از مطالعه اقتصاد سیاسی که اصل راهنمای مطالعات بعدی من شد، این است: انسانها در روند تولید اجتماعی موجودیت خود، با یکدیگر وارد مناسباتی میشوند. این مناسبات از خواست و اراده ایشان مستقل و متناظر با مرحله معینی از رشد نیروهای تولیدی است. مجموعه این مناسبات ساختار اقتصادی جامعه یعنی زیربنای واقعی را تشکیل میدهد که بر آن روبنائى حقوقى و سیاسى سر بر مىکشد، و متناظر با آن اشکال معینى از آگاهى اجتماعى شکل میگیرد. شیوه تولید حیات مادی انسانها است که چند و چون پروسه کلی حیات اجتماعی، سیاسی و فکری آنها را تعیین میکند. آگاهی انسانها نیست که چگونگی موجودیتشان را تعیین مینماید» 2.Trotsky, The Class, The Party and The Leadership
|
||
مطالب مرتبط |
||
Copyright © 2006 azadi-b.com |