پوشههای خاک خورده (۱۱)
انسانهایی که رنجها کشیدند
مرکز ثقل «پوشههای خورده»، تأملی بر زندگی اجتماعی خودمان است؛ تجربههای جامعهای که با بیش از سه دهه حضور اجتماعی در کشورهای «دموکراتیک» کمتر توانسته آبی را گرم کند. و این پرسش که چرا؟
در عین حال، ناآگاهی ما نسبت به وقایعیست که در جامعه ایرانی اتفاق افتاده است. در این تجربهها، همیشه طیف وسیعی مفعول بودهاند و انگشت شماری فاعل. بخش قابل توجهی از «انگشت شماران» هنوز فضای سوشیال مدیا را در اشغال خود دارند، در صورتی که اکثریت مطلق کسانی که سنگ زیر آسیاب بودهاند، از خاطرهٔ جامعهٔ تبعیدی ایرانی محو شدهاند.
* * *
در جای جای دفتر خاطراتام رنج زنان و مردانی ثبت شده که صدای آنها هرگز انعکاسی در جامعه ایرانی مقیم خارج نداشته است. صحبت از رنج بیپایان طیفی از انسانهای تبعیدیست که عامل رنج بردن آنان در بیخ گوشمان و در حاشیهٔ امن جامعه زندگی کردهاند.
در صورتی که بخش بسیار بزرگی از انسانهای رنجدیدهٔ جامعهمان دیگر در میان ما نیستند؛ اشتباه نشود، از مرگ جسمی آنان نمیگویم، مرگِ اجتماعی و سیاسی آنان مدّ نظرم است. دسیسهها و توطئههایی که طیفی از ایرانیان تبعیدی را از هستی سیاسی ساقط کرده است.
واقعیتیست که در کنار هر رنج و رنجدیدهای، عامل و عوامل متعددی دخالت مستقیم داشته که این عوامل و عملکردها نیز از افکار عمومی مخفی نگه داشته شده است.
در این بخش از پوشههای خاک خورده، به رنج یکی از انسانهای رنج دیده نوری میتابانم؛ و به عوامل خیرهسرِ آن نیز.
* * *
در دهه هشتاد میلادی محفل دو نفرهای بود از پیروان آموزههای تروتسکی در شهر لندن- انگلستان. این دو با نامهای (تراب ث) و (خشایار) در جامعه ایرانی شناخته میشدند. اولی، پیشکاری داشت به نام (علیضا ک)، که در دهه هشتاد و اوایل دهه نود میلادی دورهٔ کارآموزی خود را میگذراند و دومی، ظرف دو دههٔ اخیر نام دیگری را در جامعه ایرانی برای خود انتخاب کرده است. با این نفر دوم نیز فرد دیگری به نام (محمود) همکاری میکرد.
از آنجایی که یک آسمان وجود دو خداوند را برنمیتابد، کیش شخصیت، رابطهٔ این دو را تیره و تار میکند و رفاقت سابق به دشمنی تبدیل میشود. این دو در صدد بودند که در اولین فرصت ممکن ضربه شصتی به دیگری نشان داده تا در این رهگذر، خود به تنهایی خداوندگار زمین و آسمان شود. این فرصت طلایی در سال ۱۹۹۵ میلادی نصیب تراب ث میشود. او، این مأموریت را به پیشکار خود علیرضا ک محوّل میکند.
* * *
تظاهرات ایستادهای را در تابستان ۱۹۹۵ میلادی در مقابل کنسولگری حکومت اسلامی در لندن سازمان داده بودیم که جمعیتی بالغ بر هفتاد نفر در آن شرکت کرده بودند. برگزار کنندهٔ اصلی این حرکت اعتراضی کانون ایرانیان لندن بود. کانون، در این دوره سیر قهقهرایی خود را آغاز کرده بود؛ اعضاء آن به نصف کاهش پیدا کرده و مجمع عمومیهای سالانهٔ آن با نیمی از تعداد شرکت کنندگان نسبت پنج سال پیش به حدّ نصاب میرسید.
در این دوره چند تشکیلات سیاسی در کانون فعالیت میکردند که سعی تمام آنها کوچک کردن این قدیمیترین نهاد پناهندگی ایرانیان بود. در این هنگام هر پروژهٔ اصلاحی در جهتِ «کانونی» کردن کانون با کارشکنی و وتو نیروهای سیاسی موجود روبرو میشد. شاید باورش سخت باشد، اما پشتِ اغلب کارشکنیها و سنگ اندازیها علیرضا ک نقش مؤثری ایفا میکرد. علت اتخاذ سیاست کوچک کردن کانون، کنترل این نهاد پناهندگی بود. بدین معنی که هر چه تعداد آدمها در کانون کمتر باشد، کنترل آن سادهتر خواهد بود.
به تظاهرات تابستان ۹۵ برگردیم. به روال تمام کمپینهای اعتراضی تراکتهایی به زبان فارسی و انگلیسی تهیه کرده بودیم که تعدادی آن را بین رهگذران تقسیم میکردند. یکی از شرکت کنندگان فردی به نام محمود بود که همانطور که گفتم، در آن دوره با محفل خشایار همکاری میکرد. این فرد ضمن پخش تراکتها به رهگذران، یکی از آنها را به دربان کنسولگری رژیم اسلامی میدهد. علیرضا ک با دیدن این صحنه فرصت را غنیمت شمرده و با به پا کردن آشوب و هیاهو، جمعیت را تشویق به اعتراض نسبت به این حرکت میکند. کارِ او تهییج انسانهایی بود که برای هدف دیگری در کمپین اعتراضی شرکت کرده بودند. طولی نکشید که هدف اصلی کمپین اعتراضی کاملاً به محاق میرود.
پرانتزی اول: علیرضا به ندرت در کمپینهای اعتراضی در مقابل سفارت و کنسولگری رژیم اسلامی در لندن حضور پیدا میکرد، اما در همان انگشتشمار شرکتاش همیشه عینکی آفتابی میزد و معمولاً در ته صف میایستاد. این موضوع سالها مشغلهٔ فکری من بود تا اینکه پاسخ آن را در آوریل سال ۹۹ میلادی از خودِ وی دریافت کردم.
ماجرا از این قرار بود که علیرضا ک، در رابطه با مراجعهٔ فعالان سیاسی به سفارتخانههای رژیم اسلامی خیلی مانور میداد و از این راه برای خود وجههای کسب میکرد. این بار نیز، عمل به ظاهر سادهٔ محمود را چوب عثمان کرده و قصد داشت او را از نهاد پناهندگیِ کانون اخراج کند.
پرانتز دوم: آوریل سال ۹۹ میلادی یکی از فعالان سیاسی قدیمی در کانون ایرانیان لندن به دیدنام میآید. چون میگوید موضوع مهمی را باید با من در میان بگذارد، او را به کتابخانهٔ کانون میبرم و بنا به درخواست او در را قفل میکنم. میگوید، پدرش به تازگی فوت کرده و برای ارث و میراثی که برای او به جای گذاشته شده، باید سندِ وکالت و پارهای مدارک دیگر را برای تأیید رسمی به کنسولگری رژیم برده تا به آنها را مهر زده شود. اضافه میکند، وقتی در صف انتظار نشسته بود، علیرضا ک را میبیند که برای تمدید پاسپورتاش (پاسپورت ج . اسلامی ایران) به کنسولگری آمده و کارکنان سفارت به او گفتهاند که یک هفتهٔ دیگر برای دریافت آن باید کنسولگری مراجعه کند. این فعال سیاسی میگوید که همین چهارشنبه زمان تعیین شده برای دریافت پاسپورت اوست.
دو روز بعد در نزدیکی کنسولگری رژیم اسلامی در لندن منتظر علیرضا میمانم. نزدیک به ساعت یازده صبح، از خیابان کنرینگتون که به سمت راست میچرخد میبینماش که عینکی دودی به چشم دارد. راه رفتناش شبیه به دویدن است؛ شاید میخواهد چهرهاش از انظار عمومی مخفی بماند؛ وارد کنسولگری میشود. ترجیح ام این بود که وقتی از کنسولگری خارج میشود با او روبرو شوم. داخل ماشین منتظرش میمانم. نزدیک به نیم ساعت بعد، در حال ترک کنسولگری جلو او ظاهر شده و خاطرهٔ سال ۹۵ و اخراج محمود را به او گوشزد میکنم. او که همیشه حرفها برای گفتن داشت، این بار سکوت کرده و جملهای به زبان نمیآورد. مدت کوتاهی پس از این واقعه میشنوم که علیرضا برای اقامت دائم قصد سفر به کشور سوئد را دارد!
به تظاهرات اعتراضی برگردیم. علیرضا از یک واقعه کوچک کوهی ساخته بود و طبق روال معمول (با پوزش از خوانندگان) عدهای گوسفندوار نیز او را همراهی میکردند. کار به جایی رسید که در همان محل تظاهرات تصمیم به فراخوانِ مجمع عمومی فوقالعاده گرفته میشود تا در آن، عنصر خاطی، یعنی محمود را از کانون ایرانیان لندن اخراج کنند.
کمتر از چهار هفته بعد، مجمع عمومی فوقالعاده کانون با نود و هشت عضو برگزار میشود و به جز چهار تن، بقیه حکم به اخراج محمود از کانون میدهند. در این جلسه وقتی به شرکت کنندگان هشدار میدهم که به تبعات سیاسی و اجتماعی تصمیمشان فکر کنند، چشمام به علی رضا ک میافتد که در آخرین ردیف صندلیها نشسته بود و خندهٔ زشتی بر لباناش داشت. این صحنهٔ کریه سالها سوهان جسم و روانام بود، خصوصاً با سرنوشتی که انتظار محمود را میکشید.
محمود، انسان ساکت و باوقاری بود؛ به نوعی شاید بیشتر «انگلیسی» بود تا ایرانی. او آدم حساسی بود و حساسیتِ او جزو صفات مثبتاش بود تا نشانهای از ضعف. با این حال یکی از نقاط ضعف او دلبستن و اعتقاداش به باورهایی بود که حداقل در آن دورهٔ زمانی دیگر قابل دفاع نبودند. در مجموع، محمود انسانی بود که میشد به وی اعتماد کرد. برای اینکه سوء تفاهم نشود (که نکند دارم حق رفاقت به جای میآورم)، باید بگویم آخرین باری که با محمود گفتوگوی رو در رویی داشتم، پاییز سال ۱۹۹۴ میلادی در منزل وی بود.
باری، محمود از کانون اخراج میشود. خبر که به گوش خشایار میرسد، او نیز این «بدنامی»؟! را برنمیتابد و عذر محمود را میخواهد. انسانی که تا یک ماه پیش چهرهای مقبول و موجّه در جامعهٔ تبعیدی داشته، با دسیسهٔ یک عنصر توطئهگر عرصه را تنگ شده بر خود میبیند. طولی نمیکشد که این فشار به محیط کار و محیط خانواده نیز منتقل میشود و باقی قضایا، که بهتر است از شرح آن بگذرم. کمتر از چند ماه پس از این دسیسهٔ شیطانی، زندگی فردی، اجتماعی و سیاسی محمود از بیخ و بن زیر و رو میشود.
* * *
در دورهٔ هفت سالهای که یک روز تعطیلاش را در فرودگاه هیثرو لندن میگذراندم، همیشه با آدمهایی روبرو نمیشدم که از دیدنشان احساس بدی به من دست میداد. بودند انسانهایی که شرایط اجتماعی طوری عرصه را به آنها تنگ کرده بود که آنان در یک شرایط روانی نامتعادل خودزنی میکردند؛ از خودشان انتقام میگرفتند. از مشاهدهٔ محمود در فرودگاه هیثرو واقعاً دلام به درد آمده بود و بغض در گلویم نشسته بود. محمود، قربانیِ بخشی از عملکرد جامعهٔ تبعیدی ایرانی بود. هنوز بعد از گذشت سالها حالت چشمانِ او که نشان از مصرف داروهای اعصاب و روان بود، عینِ پردهای در مقابل چشمانام است؛ چشمانی گود رفته و بیفروغ. و من یکی از تنهاترین انسانهای جامعه مان را میدیدم که میخواست از خودش انتقام بگیرد. همان روز در دفتر خاطراتام نوشتم: «او خراب میرود و خرابتر برمیگردد». انگار سرنوشت من بوده که باید نظارهگر تمام پلشتیهای جامعهمان باشم. محمود وقتی برمیگردد به راستی «خرابتر» از وقتی بود که عازم رفتن بود. در یک فاصلهٔ زمانی یک ساله، انگار ده سال پیرتر شده بود؛ قوز کرده بود؛ انگار کمرش شکسته است. محمود، یکی از هزاران تلفات انسانهای نسلیست که غالباً «دشمن» را با خود و در میان خود داشته است. از سال ۲۰۰۱ میلادی من دیگر محمود را هرگز ندیدم.
آه، اگر ما رسانه میداشتیم و انسانهای جامعهمان را بهتر میشناختیم!
* * *
تاریخ انتشار: ۲۹ آوریل ۲۰۲۱ میلادی
تمامی اسامی این مجموعه، نامهای مستعاریست که ایرانیان برای خود انتخاب کردهاند.