تلاشهایی که به بنبست میخورند؛ گفتوگوهایی که میمیرند
پیش از هزارهٔ جدید میلادی زندگینامهٔ «برگمان»؛ کارگردان مشهور سینما را شروع به خواندن کردم و پیکاسو، کارلو و … در نوبتهای بعدی بودند. پس از مطالعهٔ هر بخش از کتابها، این پرسش را از خود میپرسیدم: اگر نویسندهای ایرانی میخواست این زندگینامهها را به رشتهٔ تحریر در آورد (مثلاً جامعه گریزی برگمان، و یا رابطهٔ آزاد او با زنان)، چگونه کتابی از آب درمیآمد؟ آیا این ستونها کاملاً از کتاب حذف و یا سانسور میشدند؟
با پایان یافتن هر فصل، پرسشهایم عمق بیشتری به خود میگرفت: زندگینامهٔ همتایان ایرانیِ برگمان، بورخس، مارکز و … چگونه به زبان فارسی نگاشته شدهاند؟ بیدرنگ به زندگینامههایی که به زبان فارسی نوشته شدهاند میاندیشم؛ مثلاً «مستند»ها، تک نگاریها و چند رسالهٔ بلند در رابطه با شاعر بزرگ کشورمان احمد شاملو. تصویری که این مجموعه از شاملو به خوانندگان منتقل کرده است، تصویر انسانی فرازمینیست؛ پیامبری که از سوی خدا برای ارشاد و رهایی بندگان از آسمان به زمین فرستاده شده؛ اَبَرمردی و اَبَرانسانی که «لکّه»ای بر دامن او نمینشیند. زندگینامهٔ شاملو خطّ مستقیمیست که هیچگاه تاب برنمیدارد و همیشه در صراط مستقیم حرکت میکند. در بالای چشم زندگینامهٔ شاملو نمیتوان و نمیبایست ابرویی نشاند. به زبان سادهٔ خودمانی، از خواندن این زندگینامهها، انسان ایرانی از شخصیتِ واقعی شاملو هیچ نمیداند و ماضی و مضارع او را هیچگاه نمیشناسد.
از خود میپرسم: آیا این زندگینامهها، و فرهنگی که پشتِ نگارش آنها پُف کرده است، روزی دگرگون خواهد شد؟ به این دو دنیای متفاوت از یکدیگر فکر میکنم و به تفاوتهای فرهنگی موجود میان این دو جهان مستقل از یکدیگر. از خود میپرسم: چرا برای پر کردن این حفرههای فرهنگی تلاشی نمیشود؟
* * *
تابستان سال ۲۰۰۲ میلادی، بهمن مقصودلو با «مستند»ی که از نویسنده کشورمان احمد محمود ساخته، میهمان«برونای گالری»؛ یکی از سالنهای «مدرسه مطالعات آسیایی آفریقایی» دانشگاه لندن است. نزدیک به دویست نفر در این همایش شرکت کردهاند. پذیرفته بودم که برای دو رسانه در دو قاره گزارشی تهیه کنم. وقتِ پرسش و پاسخ میشود و این هم پرسش من از بهمن مقصودلو: آیا این «مستند» را شما برای احمد محمود ساختهای یا ایشان آن را برای شما ساخته؟ که پاسخ ایشان کلی و فاقد نکات روشن است. دوباره پرسشام را با همان فرمت تکرار میکنم که باز اظهارنظر ایشان کلیست. به ایشان میگویم: من برای تهیه گزارش به این جلسه آمدهام؛ این مکالمه را دارم ضبط میکنم و اگر لازم باشد پرسشام را چند بار دیگر تکرار میکنم تا پاسخ صریحی از شما بشنوم. که پس از کش و قوس رفتنها، این اظهار نظر ایشان است که در گزارشام آورده شده بود: «حالا منظورتان را متوجه شدم. بعله، قسمتهایی را ضبط کرده بودیم که ایشان مایل نبودند در مستند آورده شود؛ از آنها خوششان نیامده بود و ما هم آن قسمتها را از مستندمان حذف کردیم…». درستی این ادعا برای من غیر ممکن بود.
علاقهٔ من به احمد محمود با هیچ واژهای قابل توصف نیست. به جرأت میگویم که با دو کتاب «همسایهها» و «داستان یک شهر» حداقل صد نفر را کتاب خوان کردهام. اما در «مستند» مقصودلو، با احمد محمودی روبرو هستیم که به عیسی و موسی و محمد شانه میزند. او را در جایی نشاندهاند که کسی نتواند نزدیکاش شود تا مبادا به صاحت مقدساش گردی بنشیند. و مهمتر اینکه، این احمد محمودی نیست که من میشناختماش.
* * *
آنچه که در مدت اقامتام در خارج کشور بیش از هر چیز مرا آزار داده، مشاهدهٔ شخصیتهای کاذب و سپس معرفی غیرواقعی انسانهای جامعهمان به دیگران بوده است. تصویرهایی اغلب بزرگنمایی شده، غیرواقعی و فاقد کوچکترین اطلاعات سودمند. برای پر کردن این حفرهٔ عمیق، اکتبر سال ۲۰۰۰ میلادی طرحام را نهایی میکنم. و این دورهای ست که تلاش شش ماههٔ جمع شش نفرهٔ ما برای انتشار نشریهای کاغذی در لندن- انگلستان به بنبست خورده است (این تجربه را جداگانه در مجموعهٔ «پوشههای خاک خورده» رسانهای خواهم کرد).
طرح موردِ نظر من، مصاحبههای حضوریِ چند ساعته با تعدادی از فعالان سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و ادبی ایرانی مقیم خارج کشور است تا مجموعهای که به صورت کتاب منتشر میشود، دایرهالمعارفی باشد برای شناخت بهتر و بیشتر انسانهای جامعهمان. بر این باورم، قبل از هر چیز پرسشها باید از «آسمان» به «زمین» انتقال داده شوند، همچنان که انسانهایش.
با دقت و وسواس تعدادی نام را برای نخستین بخش پروژهام انتخاب میکنم و زمان تحقیق پیرامون هر شخصیت را سه ماه تخمین میزنم. اولین فردی که برای مصاحبه انتخاب کردهام، ماشاالله آجودانیست.
ماشاالله آجودانی
اواخر اکتبر سال ۲۰۰۰ میلادی پیشنهاد مصاحبهٔ حضوری را به اطلاع ماشاالله آجودانی میرسانم. این دیدار در محل «کتابخانه مطالعات ایرانی» در شهر لندن صورت گرفت که وی از آن استقبال میکند. در این پیوند، نه پرسشی از شکل و محتوای مصاحبه میشود و نه شرط و پیشنهادی در رابطه با نحوهٔ انجام مصاحبه داده میشود. به او گفتهام مصاحبهای حضوری خواهد بود که بر روی نوار ضبط میشود و آن مجموعه عیناً از نوار به کاغذ منتقل میشود، منتهی با ویراستاری و یکدست کردنی که به ترکیب و محتوای مصاحبه آسیبی نرساند. زمان پیشنهادی ایشان برای این مصاحبه هفتهٔ دوم ماه نوامبر ۲۰۰۰ میلادیست که من ضمن مخالفت با آن، تاریخ انجام مصاحبه را به ماه فوریه سال ۲۰۰۱ میلادی موکول میکنم، با این استدلال که زمانِ تحقیق برای طراحی ساختمان این مصاحبه سه ماه وقت میبرد. پیشنهاد مصاحبه با همین فرمت پذیرفته میشود.
باید بگویم، یکی از ستونهای اصلی مصاحبهام با آجودانی، چگونگی تأسیس «کتابخانه مطالعات ایرانی» در منطقهٔ «اکتون» در شهر لندن بود. کتابخانهای که اعضاء هیئت امنای آن به بیش از صد و بیست نفر بالغ میشدند، و این پرسش که چرا در آن مقطع زمانی هیچ نشانی از این انسانها در کتابخانه نیست.
در سرمای سختِ آن سال لندن، و به فاصلهٔ یک ماه و نیم، نزدیک به سی دیدار حضوری با هیئت امنای (سابق) کتابخانهٔ مطالعات ایرانی دارم که هر کدام از آنها ماجرای ورود و سپس نحوهٔ خروج خود از کتابخانه را در جزئیات برای من شرح میدهند. نهایی کردن پرسشهای این بخش از مصاحبه نزدیک به دو ماه طول میکشد. ستونهای دیگر مصاحبه، که به زندگی فردی و اجتماعی آجودانی، میزان تحصیلات و … او ارتباط دارد نیز تا اواخر ژانویه ۲۰۰۱ کامل میشود. از مرور و بررسی ساختمان مصاحبه احساس خوبی دارم و گمان نمیکنم حفرهای در آن دیده شود.
چند روز بعد و به فاصلهٔ کمتر از یک هفته، دو بار به کتابخانه مطالعات ایرانی زنگ میزنم که هر بار یکی از کارکنان کتابخانه عنوان میکند که ایشان در کتابخانه نیست! شنبه روزی از ماه فوریه راهی کتابخانه مطالعات ایرانی میشوم و با آجودانی ملاقات میکنم. پس از احوال پرسیهای معمول، ایشان میخواهد پرسشهای مصاحبه را در اختیار وی بگذارم! ناگفته نگذارم که آن روزِ شنبه، مصاحبهای از من با یکی از فعالان سیاسی منتشر شده بود که سر و صدایی به پا کرده بود. به او میگویم، هر چند بخش بزرگی از پرسشهای من به اظهارنظرهای او بستگی دارد و این پرسشها در جایی نوشته نشده است، اما پرنسیب کارِ مصاحبه مرا از انجام این کار نهی میکند. به ایشان میگویم چنین کاری را تا به حال نکرده و این بار نیز نخواهم کرد.
پس از آن نزدیک به یک ساعت جملاتی صریح، پرهیجان بین من و ایشان رد و بدل میشود. طبیعتاً آتش من از ایشان باید تندتر و داغتر باشد. شوربحتانه در روز روشن میدیدم که نتیجهٔ سه ماه کار و کوشش و تحقیقام دارد به باد فنا میرود. با این حال، مرغ هنوز یک پا دارد و آجودانی شرط انجام مصاحبه را به دریافت پرسشها منوط میکند.
راستش را بخواهید، برای انجام هر مصاحبه میتوان هزار و یک عمل ضدّ اخلاقی را مرتکب شد، بیآنکه کسی متوجه آنها شود. اما آیا چنین انسانی توانایی روبرو شدن با خود را دارد و میتواند به خودش نیز دروغ بگوید؟ فرض بگیریم برای تسویه حسابهای شخصی، برای دراز کردن رقیب سیاسی یا تشکیلاتی، برای به جا آوردن حقّ دوستی و رفاقت، برای ارتقاء موقعیت اجتماعی گفتوگوگر و نیز خودارضایی وی، آدمی را به «مصاحبه» دعوت کنیم و پیش از آن، تمام پرسشها را در اختیار وی قرار دهیم. بعد، با نظر و درایت مصاحبه شونده شروع به «ویراستاری» آن متن فاقد اررش کنیم. آیا چیزی که از این خیرهسریها به دست میآید، حامل ارزش است و ما را به آشنایی نسبی با واقعیتهای اجتماعی و انسانهای جامعهمان رهنمون میسازد؟ حالا حکایت پیشنهاد آجودانی برای انجام این مصاحبه است و پرنسیبهایی که به هر بهایی باید حفظ شوند.
به تجربه از جامعه ایرانی مقیم خارج کشور میگویم که حداقل نه دهم چیزهایی که تحت عنوان «مصاحبه» به مصرف کنندگان عرضه میشود، همکاری و تشریک مساعیای دو عنصرِ مصاحبه کننده و مصاحبه شونده است، که از منظر تلاش برای شفافیت سازی فاقد ارزش است. از این فاجعهٔ اخلاقی بگذریم که برخی از عناصر سیاسی بارها با خودشان نیز مصاحبه کردهاند!
انجام گفتوگویم با ماشالله آجودانی به بن بست میخورد و ماهها کار و تلاش و تحقیقام به هرز میرود. و این، آخرین روزیست که با ماشالله آجودانی گفتوگو میکنم.
* * *
هادی خرسندی
بعد از محمد علی افراشته، منوچهر محجوبی و … هادی خرسندی یکی از تواناترین طنزپردازان ایرانی است. قدرت تخیل خرسندی در حوزهٔ طنز؛ نکته بینی و قریحهٔ او در نظم و نثر، وی را زمرهٔ یکی از نامآوران طنز در زبان فارسی قرار داده است. او دومین فردیست که برای انجام مصاحبهام در نظر گرفتهام. پیشنهاد گفتوگو را ژانویهٔ ۲۰۰۱ میلادی به او میدهم که وی از آن استقبال میکند. با تجربهٔ بدی که چند ماه پیش در رابطه با انتشار نشریهای که قرار بود در لندن منتشر شود از او داشتم، تعجب او را از شنیدنِ چنین پیشنهادی در صورت و گفتار وی میبینم.
خرسندی، با اینکه شرکت در مصاحبهای حضوری را با روی باز قبول کرده بود، از یکی دو هفته پیش از انجام گفتوگو، پیغام میدهد که «بهتر است گفتوگو را کتبی انجام دهیم»، و چون با واکتش تند من روبرو میشود، از طرح پیشنهادش صرف نظر میکند. که دوباره چند روز مانده به انجام مصاحبه، همان خواسته را، این بار در زرورقی دیگر میپیچد.
وقتی به دست نوشتههای آن دورهام نگاه میکنم، میبینم، به این باور رسیدهام که خرسندی تن به یک مصاحبهٔ حضوری نخواهد داد. او زیرکتر از آن است که بخواهد در یک مصاحبهٔ حضوری به پرسشهایی که متفاوت است، پاسخ دهد. از این روی تصمیم به انجام کاری میگیرم که از بیان و انجام آن احساس خوبی به من دست نمیدهد.
در سالهای گذشته هر بار که خرسندی را میدیدم با زهرخندی به او میگفتم: «دو برابر قدّی که تو داری زیر زمین است». با اینکه این جملهٔ تکراریام معمولاً با خنده همراه بود، اما در واقعیت آن تردید نداشتم. خرسندی، شخصیت ویژه و چند لایهای دارد (مثل خیلی از انسانها) که تلاش برای آشنایی با بخشهایی از آن باید تلاشی درخور باشد.
برای نخستین بار در طول دوران فعالیتهای رسانهایام، کارِ مصاحبه را به امری شخصی تقلیل میدهم. فکری در سر دارم که در آن دوره، احساس بدی از آن نداشتم. و آن اینکه میپذیرم، مصاحبهای کتبی با خرسندی داشته باشم، منتهی با نیتی که در پشتِ آن مخفی کرده بودم.
قرار میگذارم، در چند نوبت پرسشها برای خرسندی فرستاده شود و پس از دریافت پاسخها، پرسشهای بعدی را برای او ارسال کنم. پس از اینکه تعدادی پرسش را برای بار نخست برای او میفرستم و پس از دریافت پاسخها، با او تماس میگیرم و میگویم: چون صحبتهای او فاقد ارزش است و ارزش انتشار ندارد، از ادامهٔ گفتوگو با او منصرف شدهام و این متن را هم منتشر نخواهم کرد.
امروز وقتی به متن دستویس شدهٔ این مصاحبهٔ کتبی نگاه میکنم، با اینکه میبینم، آن متن از نقطه نظر آشنایی با هادی خرسندی واقعاً ارزش انتشار نداشته و خوشحالام که تن به انتشار آن ندادم، اما از نقشهای که در سر داشتم، احساس بدی به من دست میدهد. برای پایمال شدن هفتهها کار تحقیقی ام، حتماً میبایستی راهکار دیگری پیدا میکردم. مثلاً انتشار متنی در رسانهها از بابت بدعهدیهای انسانهای جامعهمان، و تفاوتی که میان واقعیت این انسانها با ادعاهای آنان است تا اقدامی که به تسویه حساب شخصی تقلیل پیدا کرده باشد.
آن روز آخرین باری بود که با خرسندی گفتوگو کردم. حتی چند ماه بعد وقتی در سالن کتابخانهٔ شهرداری «کنزینگتون»، که خرسندی برای ابراهیم نبوی برنامهای ترتیب داده بود و من به همراه تنی چند از زنان نسل دوم در آنجا حضور داشتم، با دیدن خرسندی از وی روی برگرداندم و بیتفاوت از کنار او ردّ شدم.
منصور حکمت
به جلسات زیادی از سوی حزب کمونیست کارگری ایران به عنوان روزنامه نگار مستقل دعوت شده بودم و مثل همیشه الویتِ من شناختن شخصیت واقعی انسانها از راهِ تمرکز بر اعمال و رفتار آنان بود. برای ماهها، توجه اصلی من روی نکات ریز و کوچکِ رفتارها و خصلتهای شخصیتی منصور حکمت بود که این خصوصیتها معمولاً در افکار عمومی غایب میماند و از انظار مخفی میماند. از تجربه شخصی میگویم که در منصور حکمت شخصیت دوگانهای نیافته بودم؛ از آن دست از نداشتههایی که انسان ایرانی وانمود به داشتناش میکند. با این حال(به باور و تجربهٔ شخصیام) بخش قابل توجهی از کادرها و اعضاء این حزب به چیزهایی تظاهر میکردند که فاقد آن بودند. مثلاً واژگانی نظیر «مدرن» و «مدرنیسم» در آن دوره مثل نقل و نبات در دهان آنها مز- مزه میشد، در صورتی که بسیاری از آنها انسانهایی بسیار سنتی و «روستایی» بودند و اتفاقاً همین ویژگی یکی از دلایلی بود که پس از درگذشت منصور حکمت، این تشکیلات سیاسی را تا مرز فروپاشی به پیش بردند.
نکتهای که دیدن آن به چشم مسلح نیاز نداشت، اتوریتهٔ بالا و شخصیت کاریزمای منصور حکمت در درون حزب بود. طوری که همیشه فکر میکردم که تمام سنگینی و وزنهٔ یک تشکیلات سیاسی بر شانهٔ او قرار دارد. و این فاکتور در یک حزب سیاسی (آن هم در کشوری که استبداد سیاسی را سدهها تجربه کرده؛ و در جامعهای که یک رژیم آدمکش در آن مستقر است و مشغلهٔ اصلیاش حذف مخالفان است) میتواند بسیار خطرناک باشد و به فاجعهای مهلک ختم شود.
در یکی از همین جلسات که بالغ بر دویست عضو و کادر حزب در آن حضور داشتند، پیشنهاد مصاحبهٔ حضوری با منصور حکمت را به وی می دهم که ایشان آن را میپذیرد. او در رابطه با موضوع مصاحبه سوأل میکند که پاسخ من «مرز بی مرز» است. و منصور حکمت در حالی که با صدای بلند میخندید، میگوید: مرز بی مرز! با هم دست میدهیم و قرار گفتوگو را به اوایل سال ۲۰۰۲ موکول میکنم که از سوی وی نیز پذیرفته میشود.
با اینکه در آن دوران وفقهای در کارِ گزارشها، نظرخواهیها و مصاحبههایم رخ نمیداد و نتیجهٔ این فعالیتهای رسانهای در نشریه نیمروز و یکی دو هفتهنامهٔ کثیرالانتشار در قارهای دیگر منتشر میشدند، اما از پیشرفتِ کند پروژهای که قرار بود به صورت کتاب منتشر شود، احساس بدی داشتم. به هر روی، چارهای نبود تا با قبولِ واقعیتِ تلخِ دو مصاحبهای که انجام نشده، کار پیرامون این گفتوگو را شروع کنم.
در رابطه با دورانی که منصور حکمت در کردستان به سر میبرد، دستم برای تحقیق باز بود و در این رابطه مشکلی نداشتم. آشنایان زیادی از مبارزان سیاسی کُرد بودند که یا وی را از کردستان میشناختند و یا در آن خطّه با او همراه بودند. بخش بزرگی از آنها از دوستان من بودند. دوران دانشجویی و تحصیل او در دانشگاه وقت و انرژی زیادی از من گرفت، خصوصاً به دلایلی که هنوز بر من پوشیده است، قرار ملاقات با یکی از اساتید او به طور غیرمنتظرهای لغو شده بود. با این حال این بخش از مصاحبه برای من اهمیت زیادی نداشت و میدانستم که خیلی زود از کنار آنها ردّ میشوم. تمرکز اصلی مصاحبهٔ من، یکی، تلاش برای آشنا شدن با شخصیت و خصوصیتهای فردی منصور حکمت بود و سپس نحوهٔ اداره و رهبری حزبی که در آن دوره بزرگترین تشکیلات سیاسی طیف چپ در جامعهٔ ایرانی خارج کشور بود. به زبانی، از مخروط واژگونهای میخواستم سوأل کنم که تنها یک مرکز ثقل داشت.
پیش از پایان سال نو میلادی کارم را تمام شده فرض میکنم و پرسشهایی را که با سه رنگ مشکی، سبز و قرمز نوشته شده، روبرویم میبینم. از طراحی ساختمان مصاحبهام راضیام و منتظر زمانِ انجام مصاحبه میشوم.
اوایل سال جدید میلادی با منصور حکمت تماس میگیرم تا زمان و مکان گفتوگو را تعیین کنیم. اما برای نخستین بار صدای انسانی را از پشت خط میشنوم که برای من ناآشناست؛ صدا، مهربانی دارد، اما غمگین است و شور و نشاط همیشگی در آن دیده نمیشود. به من میگوید: مجید عزیز، من در شرایطی نیستم که بتوانم با شما مصاحبه کنم!
به یکباره دنیا بر سرم خراب میشود و بیآنکه در کنترلام باشد، صدایم بیش از اندازه بلند میشود: ماههاست که دارم روی این مصاحبه کار میکنم. و بیآنکه منتظر پاسخ وی بمانم، میگویم: این تجربه را رسانهای خواهم کرد و خوانندگانام را از این بیپرتسیبی مطلع میکنم. مدتی تخته گاز میروم و حتا از واژه «افشاگری»! استفاده کرده و بعد منتظر عکسالعمل وی میشوم، که دوباره به آرامی میگوید: واقعاً مجید عزیز در شرایطی نیستم که با شما مصاحبه کنم!
خونام به جوش آمده بود و آرامشی که در عبارات کوتاه او بود، ضربان قلبام را تندتر میکرد.
واقعیتاش این بود که نه او از دو تجربهٔ مصاحبهٔ پیشینام اطلاع داشت و نه من میدانستم که او با چه هیولایی دارد دست و پنجه نرم میکند. شاید بعد از ربع ساعت مکالمهٔ تلفنیمان، وی میپذیرد این مصاحبه در ابعادی بسیار کوچک به صورت کتبی انجام شود. واقعاً تا به امروز نمیدانم که چرا پیشنهاد این مصاحبهٔ کتبی را قبول کردم. مصاحبهای که دو هفتهٔ بعد در نشریهٔ نیمروز منتشر شد که از انجام آن احساس خوبی نداشتم. این گفتوگو اولین و آخرین مصاحبهٔ کتبیای بود که در سالهای فعالیت رسانهایام انجام دادم.
شنبه روزی که این مصاحبه منتشر شده بود، یکی از دوستان که در آن دوره از اعضاء کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست کارگری ایران بود، میخواهد ملاقاتی با من داشته باشد. مجاور «کوئین الیزابت هال» [سالنی فرهنگی در شهر لندن] او را ملاقات میکنم. مصاحبه را خوانده است. با اندوهی که در صورت و گفتار اوست، میگوید: … این موضوع هنوز در حزب علنی نشده و حتا اکثر اعضاء از آن بیخبرند: منصور حکمت به سرطان پیشرفته گلو و حنجره مبتلا شده و پزشکان زمان کوتاهی برای زنده ماندناش تعیین کردهاند. دنیا دوباره روی سرم خراب میشود…
پیشتر در مقدمهٔ یکی از آخرین مصاحبههایم اشاره کرده بودم: آدمها گاهی چقدر ساده اشتباه میکنند. به لحظههای پرهیجان مکالمهٔ تلفنیام با منصور حکمت فکر میکنم و اینکه آدمها چقدر ساده میتوانند اشتباه کنند.
با اینکه معمولاً پیش از ساعت هشت غروب لب به مشروب نمیزنم، میروم و لیوانی از شراب قرمز میخرم و بدون توجه به همراهام آن را یک نفس سر میکشم.
ژاله اصفهانی
ژاله اصفهانی، اولین زنیست که برای انجام مصاحبه انتخاب کردهام. با اینکه فعالیت رسانهای نباید به امر خصوصی آدمها تبدیل شود، باید بگویم که برای ژاله احترام زیادی قائل بودم. او هم احساس مشابهی نسبت به من داشت و رابطهٔ ما همیشه توأم با محبت و احترام بود. او پیشنهاد مصاحبه را بدون هیچ پرسشی میپذیرد. ژاله، گفتوگوهایم را معمولاً میخواند و به گفتهٔ خودش، این تنها دلیلی بود که نشریه نیمروز را از بقالی محلهشان خریداری میکرد.
کار و تحقیق پیرامون زندگی ژاله اصفهانی از جهاتی بسیار سخت بود. در پیوند با دوران اقامت او در اتحاد شوروی مشکلی نداشتم. هم منتقدان بیشماری از حزب توده ایران بودند که مایل به گفتوگو بودند و هم طرفداران آن. سختی کار برای من آشنایی با دوران کودکی و جوانیِ ژاله در محل اقامتِ او در اصفهان بود. باهمهٔ تلاشی که کرده بودم، دستام در این باره تقریباً خالی مانده بود. این بود که راهکاری پر کردن این خلاء را به ذهنام خطور کرد. تصمیم گرفتم با ایجاد یک فضای انسانی، گفتوگو را به بخشهای در ظاهر بیاهمیت، اما بسیار مهم زندگی ژاله برده، چرا که باور داشتم، این تنها راهیست که ما بیواسطه میتوانیم با انسانهای جامعهمان آشنا شویم.
هفتهٔ آخر ماه جولای ۲۰۰۲ میلادی، تاریخ گفتوگویم با ژاله اصفهانیست. او خواهش کرده بود، مصاحبه در منزل وی انجام شود که من آن را پذیرفته بودم. شنبه روزی در یکی از مناطق شرقی شهر لندن، زنگ خانهٔ ژاله را به صدا درمیآورم. واردِ خانه که میشوم، مرد ۶۵ سالهای را میبینم که با غرور و نخوت روی یکی از مبلهای اطاق پذیرایی نشسته است. سلام و احوالپرسی سردی میکند و عکس العمل من نیز از او سردتر است. حتم داشتم قصد او کشتن گربه دم حجله است. نشان میدهد، از آن دست فعالان سیاسی باید باشد که در اتحاد شوروی شخصیت سیاسیاش شکل گرفته است؛ بیاعتمادی، کنترل، بدبینی، اعمال اتوریته و یا پذیرش اتوریتهٔ دیگران را باید سالهای سال در آن دیار تجربه کرده باشد. بعدها فهمیدم که اشتباه نمیکردم.
چای تازه دم که روی میز گذاشته میشود، از ژاله میخواهم که گفتوگو را شروع کنیم. به ایشان میگویم برای اینکه خسته نشود، امروز، راجع به وقتی که در ایران زندگی میکرده، دو ساعت صحبت میکنیم و هفتهٔ آینده دو تا سه ساعت راجع به دورانی که در اتحاد شوروی بوده و بعد، زمانی که آنجا را به قصد انگلستان ترک کرده است.
کاغذهایم را با نظم خاصی به چند بخش تقسیم میکنم و نوار تازهای در ضبط صوت میگذارم. در عین حال، زیر چشمی به مردِ عبوس نگاه میکنم و منتظرم که او اطاق را ترک کند، اما نمیکند. از ژاله میخواهم که بیاید روبرویم بنشیند و از مرد میخواهم که اطاق را ترک کند، که او میگوید: این کار را نمیکند، چون اینجا خانهٔ اوست! به او میگویم: آقای عزیز، اینجا خانهٔ شما هست یا نیست، فرقی در ماجرا نمیکند، حضور شما در این مصاحبه تمرکز ژاله را به هم میزند. جملات دیگری بین من و او ردّ و بدل میشود و در نهایت او چارهای جز رفتن ندارد.
پانزده دقیقهٔ نخست مصاحبه به نوعی فرمال بود؛ از دوران کودکی ژاله اصفهانی تا موقعیت خانوادگی او. دلام نمیخواهد از همان پرسشهای نخست، ژاله را به چالش بکشم. میخواهم فضایی فراهم شود که هر دوِ ما همسفر دوران سپری شدهٔ زندگی ژاله اصفهانی باشیم. مصاحبه خوب پیش میرود تا دقیقهٔ بیست و پنجم. ادامهٔ نوشته را از این به بعد از روی نوار مصاحبه پیاده میکنم:
* ژاله، هیجده ساله است. در یک خانوادهٔ فرهنگی رشد کرده و زنان خانواده از آزادیهای خوبی برخوردارند. به ژاله برگردیم؛ آیا ژالهٔ هیجده ساله تا به حال عشق را تجربه کرده؟
– (مکث)… راستش آقای خوشدل یکبار… (که یکباره فریادی از اطاق مجاور به گوش میرسد): مصاحبه را قطع کنید آقا! و بیدرنگ مرد وارد اطاق پذیرایی میشود و با صدای بلند، که به عربده شباهت دارد، میگوید: قطعاش کنید آقا، این مصاحبه تمام شده است. و دستاش به طرف ضبط صوت میرود که دست او را پس میزنم و میگویم به وسائلام دست نزند… ضبط صوت همچنان دارد ضبط میکند.
* آقای عزیز، این مصاحبه چه ربطی به شما دارد؛ مگر آدم بالغ وکیل وصی میخواهد. مگر من با شما مصاحبه میکنم که پایان آن را اعلام میکنی. بروید بیرون آقای عزیز!
که دوباره میگوید: اینجا خانهٔ من است و این شمائید که باید اینجا را ترک کنید. و بعد انگار که به اعصاباش مسلط شده باشد، میگوید: من از اول هم با انجام این مصاحبه مخالف بودم. شما یکی از این روزنامهنگارهای غربی هستی که سوألهایش به درد جامعه ما نمیخورد!
که وسط حرفاش میپرم: ما؟! آقای محترم، شما اصلاً وارد این معادله نیستی… چرا خودتان را مثل نخود آش وارد ماجرا میکنید…
چهار- پنج دقیقهٔ دیگر صحبتهایی بین من و او ردّ و بدل میشود و ضبط صوت نیز همچنان مشغول ضبط کردن است. و این در حالیست که او هی تکرار میکند: این مصاحبه تمام شده است؛ این مصاحبه تمام شده است.
به یکباره به صورت ژاله نگاه میکنم؛ رنگ پریده است و اندوه او غمگینام میکند. برای مدتی سکوت میکنم و درخود فرو میروم. انگار دیگر چیزی نمیشنوم. لحظهای بعد از ژاله میخواهم که صحبت کوتاهی در بیرون از منزل با وی داشته باشم. به صورت مرد نگاه میکنم و چیزی به او میگویم که به آن افتخار نمیکنم. وسائلام را جمع کرده و دم در منتظر ژاله میشوم. میآید و عذرخواهی میکند؛ بارها عذرخواهی میکند. میگویم حادثهای که رخ داده ربطی به شما نداشته که بخواهید عذرخواهی کنید. میپرسم: آیا مایل است که ادامهٔ مصاحبه را در جای دیگری ادامه دهیم؟ که مکثی طولانی میکند و میگوید: آقای خوشدل، عذر میخواهم؛ به صلاح است این مصاحبه را همین جا تمام کنیم …
پرسشی کوتاه از تجربهٔ اولین عشق شاعر کشورمان، دخالت یک «مرد» و پایان یک مصاحبه!
فرزانه تأییدی
فرزانه تأییدی آخرین فردیست که در لیست اول برای مصاحبه انتخاب کردهام. راستش از چند هفته پیش از انجام مصاحبه با فرزانهٔ تأییدی تا حدود زیادی از انجام پروژهام دلسرد شدهام. در هفتههای اخیر بارها به خودم میگفتم: همین نظرخواهیها، گزارشها و مصاحبههای چهل دقیقهایات را انجام بده و از خیر این پروژه بگذر. اما بلافاصله به خودم دلداری میدادم: یخ این جامعه باید شکسته شود؛ جامعهای که از شاعر و نویسندهاش تا فعال سیاسی و اجتماعیاش هنوز با ارزشهای دوران پیشاسرمایهداری به دنیای پیراموناش نگاه میکند، در عین حالی که به مدرن بودنِ خود اصرار زیادی دارد.
این بار هم پذیرفتم به دلیل موقعیتِ ویژهٔ فرزانه تأییدی مصاحبهام با او در منزل ایشان باشد. به او پیشنهاد دادهام که در سه هفتهٔ پیاپی سه گفتوگوی نود دقیقهای با وی داشته باشم که او آنرا میپذیرد. طراحی ساختمان مصاحبه پیرامون جامعهٔ هنری ایران در دوران پیش و پس از قیام بهمن زمان خیلی زیادی از من میگیرد. به هر روی، هفتهٔ آخر ماهِ اوت ۲۰۰۲ میلادی اولین روز مصاحبهام با فرزانه تأییدیست.
گفتوگوی اول، تمام و کمال به فعالیتهای هنری فرزانه تأییدی و محیط اجتماعی دوران پیش از واقعهٔ سال ۵۷ اختصاص دارد. در طول گفتوگوی نخست، بارها پیش آمد که از طرح پرسشهای مکملی که برای شناختن دقیق تجربهها و وقایع آن سالها مطرح شده بود، ایشان به واکنش میآفتاد و موضع تدافعی به خود میگرفت. مثلاً، چون اطلاعات من از فلان واقعهٔ معین با اظهارات وی همخوانی نداشت، ایشان انتظار داشت که روایت وی پذیرفته شود و پرسشی روی آن سوار نشود!
در طول گفتوگوی اول، احساس میکردم که درک و برداشت او از انجام مصاحبه، شنونده بودنِ مصاحبهگر است. یعنی مصاحبهگر، حکمِ پلی را داشته باشد که دیگران از روی آن ردّ شوند. با این حال، از انجام گفتوگوی اول احساس خیلی خوبی داشتم. گفتوگوی زندهای بود که به جاهای ناشناختهای سرکشی کرده بود.
گفتوگوی دوم، به شرایط سیاسی- اجتماعی سالهای ابتدایی دهه شصت اختصاص داشت و به کمبودها و محدودیتهایی که حاکمیت مذهبی بر جامعه تحمیل کرده بود، و به فضای غیر انسانیای که هنرمندان مستقل در آن تنفس و زندگی میکردند.
پس از این بخش، تمرکز مصاحبه به نحوهٔ خروج فرزانه تأییدی از ایران از مرزهای جنوب شرقی کشور بود و به سختیها و دلهرههای معطوف به آن. در این بخش هم بارها پیش آمد که پرسشهای من با واکنشهای غیرحرفهای ایشان همراه میشد و فضای حاکم بر مصاحبه را تا حدّ زیادی سنگین میکرد. از مصاحبهٔ دوم نیز احساس رضایت داشتم و واکنشهای ایشان را از نشانههای زنده بودن گفتوگو ارزیابی میکردم.
گفتوگوی سوم، به سالهای اقامت فرزانهٔ تأییدی در موطن جدید اختصاص داشت و به چند واقعه مهم، از جمله به بازی ایشان در فیلم «بدون دخترم هرگز». بازی در این فیلم و مسائل پیرامون آن یکی از ستونهای اصلی مصاحبهٔ من با فرزانه تأییدی بود.
نکتهای که در رابطه با این فیلم مرا متعجب کرده بود، موضع تدافعی ایشان از بازی در فیلم بدون دخترم هرگز بود. ماجرا را کمی باز میکنم: بدون دخترم هرگز، در نظر منتقدین سینما، از نظر ساخت، فیلم متوسطی بود و از نقطه نظر موضوع و مفهوم به جای درستی انگشت گذاشته و ارزشهای جامعهٔ مردسالار ایران را زیر زرهبین گرفته بود. موج اول حمله به این فیلم از سوی طیفی از «ایران پرستان» مقیم آمریکا شروع شد و موج دوم (شوربختانه) به حملات طیفی از نیروهای سیاسی و اجتماعی طیف چپ اختصاص داشت که آن را یکی دیگر از توطئههای کشورهای امپریالیستی ارزیابی میکردند!
در این موج سواریها بود که حاکمیت مذهبی ایران وارد میدان شد و با دفاع از «ارزشهای ایرانی»، همزمان چند هدف را نشانه گرفت، از جمله انشقاق و دو دستهگی در جبههٔ نیروهای اپوزسیون، و همچنین به راه انداختن کمپینی برای تحریم «بدون دخترم هرگز». طوری که سازندگان، دست اندرکاران و بازیگران فیلم، همزمان خود را در معرض آماج حملات پوزسیون و اپوزسیون دیده بودند. کمپین حکومت اسلامی ایران در زمین اپوزسیون، این بار نیز با کمک مخالفان حکومت به موفقیت بالایی دست یافته بود.
در همین دوره بود که فرزانهٔ تأییدی در چند گفت وگوی کوتاه در چند رسانهٔ برون مرزی، از بازی در فیلم بدون دخترم هرگز به موضع تدافعی افتاده و تلاش میکند بازی خود در این فیلم رفع و رجوع کند! چیزی که در هیچ کشوری از جهان سابقه نداشته است. یعنی، هنرمندی با بازی در یک نقش معین، به دفاع از خود برخیزد و به نوعی عنوان دارد که از بازی در آن فیلم قصد سوئی نداشته است! تصور کنید، چاپلین بعد از بازی در فیلم به یادماندنی «دیکتاتور بزرگ»، از افکار عمومی عذرخواهی کند، چرا که نقش هیتلر را بازی کرده است!
بیش از نیم ساعت از بخش آخر مصاحبهام با فرزانه تأییدی به این موضوع اختصاص دارد و نیز فهم و برداشتِ اشتباه او از واژه «تدافعی». بارها این واژه را از نظر لغوی معنی میکنم که دستِ آخر از خیر آن میگذرم.
ابر تیرهای آسمان مصاحبه را فرا گرفته و فضای سنگینی بر آن حاکم شده است. با این حال پرسش من همچنان به قوت خود باقی بود: چرا از بازی در این فیلم به موضع تدافعی افتادید؟
آخرین بخش مصاحبه نیز در جوّ سنگینی به پایان میرسد. لحظهای بعد، فرزانه تأییدی از من سوأل میکند که آیا امکان حذف و یا تغییر دادن بخشهایی از مصاحبه هست، که پاسخ من منفی است.
دارم شال و کلاه میکنم و آمادهٔ رفتن میشوم که جملهای مثل پتک بر سرم فرود میآید: « آقای خوشدل، فکر نکنید من مثل آن دسته از زندانیان سیاسیای هستم که با آنها مصاحبه میکنید…» شگفتزده، وقتی در این رابطه توضیح میخواهم، ماجرا شکل مشمئزکنندهتری پیدا میکند. در حالی که دم در ورودی ایستادهام، به فرزانهٔ تأییدی میگویم: تا وقتی یک عذرخواهی کتبی از من و از زندانیان سیاسی نکنید، این گفتوگو را منتشر نمیکنم. به ایشان میگویم: چون عادت به مستند کردن فعالیتهای خودم دارم، تا چهل و هشت ساعت آینده نامهای با پست سفارشی از من دریافت میکنید که همین خواسته در آن عنوان شده است.
پس از خروج از خانه مستقیماً به ادارهٔ پست منطقهٔ «ایلینگ» در شهر لندن میروم و این متن را با پست سفارشی برای فرزانه تأییدی ارسال میکنم:
فرزانه تأییدی گرامی!
نظر به اینکه خودتان را بالاتر از زندانیان سیاسی قلمداد کردید و جملهای بر زبان آوردید که برازنده شما نبود، انتشار مصاحبهام با شما منوط به عذرخواهی کتبیتان از من و از زندانیان سیاسی است.
با احترام
مجید خوشدل
چند روز بعد، همزی ایشان (بهروز بهنژاد) پس از تماس تلفنی اصرار دارد به دیدن ایشان رفته تا این سوء تفاهم هر چه زودتر برطرف شود. شنبه روزی به منزل آنها میروم و منتظر میمانم تا سوء تفاهم برطرف شود، اما نمیشود. پیش از رفتن، رو به فرزانه تأییدی تکرار میکنم که انتشار مصاحبهام منوط به عذرخواهی کتبی شما خواهد بود.
شبِ پیش از رفتنام به خانهٔ فرزانهٔ تأییدی داشتم به نوار آخر مصاحبهام با او را گوش میدادم. اقرار کنم که از گوش دادن به آن احساس دوگانهای داشتم: از یک طرف از نقش خودم به عنوان گفتوگر راضی بودم و از طرف دیگر نگران عواقب اجتماعیای بودم که پس از انتشار مصاحبه میتوانست متوجه فرزانه تأییدی شود. نوار را داخل ضبط صوت گذاشته و ضبط صوت را به کوله پشتیام منتقل میکنم.
در طول دوران فعالیت رسانهایام همیشه کوله پشتیای همراه داشتم که داخل آن دو ضبط صوت بزرگ و کوچک، دهها برگ کاغذ سفید، تعداد زیادی خودکار به رنگهای آبی، قرمز، مشکی و سبز بود. با همین کوله پشتی به دیدار بهروز بهنژاد و فرزانه تأییدی رفته بودم.
شنبه عصر که به خانه برمیگردم، پس از انجام کارهای روزمره، به سراغ ضبط صوتام میروم تا نوار بخش آخر مصاحبه با فرزانه تأییدی را به آرشیو منتقل کنم، که میبینم ضبط صوت هست، اما نواری در آن نیست! نوار بخش آخر مصاحبهام با فرزانه تأییدی دود شده و به هوا رفته بود!
چند روز بعد از این تجربه بود که از میدانی کردن پروژهام صرف نظر میکنم و نامهایی را که برای بخش دوم پروژهام انتخاب کرده بودم را به سطل آشغال میاندازم.
* * *
هدف از انتشار این مجموعه تعهد به وعدهایست که پیشتر داده بودم: «انتشار بخشی از تجربه ایرانیان تبعیدی که هیچگاه مستند نمیشوند».
دو نکته در انتقال این تجربه حائز اهمیت است. اول، به استثناء مصاحبه با منصور حکمت (به دلیل بیماری مهلک سرطان)، گفتوگوهای دیگر میتوانست با پیشنهادهای غیراخلاقی مصاحبه شوندگان منتشر شود، بیآنکه کسی از کمّ و کیف آن اطلاعی داشته باشد. کتابی که خیال انتشار آن را داشتم، میتوانست با دهها مصاحبه در سالهای میانی هزارهٔ جدید به دست مصرف کنندگان برسد. اما آیا انتشار چنین کتابی حامل نکات ارزشمند و نیز حامل ارزشهای انسانی و اخلاقی میبود؟
یادم هست، سالها قبل با یکی از زنان روزنامهنگاری که در یکی از رسانههای پرمخاطب فعالیت میکرد، صحبت میکردم. اشاره و تأکید من به خلع سلاح بودن رسانهٔ او در رویکردش به میهمانانیست که آنها را «کارشناس» میخوانیم. او ضمن تأیید نکتهٔ مورد اشارهام، گفت: مجید جان، کجای کارید؛ ما وقتی اینها را دعوت میکنیم، شرط و شروط میگذارند که آنها را با چه صفتها و القابی معرفی کنیم؛ وگر نه، نمیآیند!
و این دومین نکتهٔ حائز اهمیت در پیوند با انتشار این تجربه است: حضور چند باره همین انسانها در رسانههای ایرانی خارج کشور در سالهای گذشته. در این پیوند از خود میپرسم، آیا این انسانها شرط های مشابهی برای حضورشان در رسانههای دیگر گذاشتهاند؟ آیا رسانههایی که ما میشناسیم، آنقدر استقلال عمل دارند که در برابر قانونمندیهای جوامع مادون سرمایهداری مقاومت کرده و از حریم حرفهٔ خود دفاع کنند؟ پاسخ به این پرسش را به درستی نمیدانم، اما نتیجه و بیلان رسانهها روبروی ماست؛ کافیست از منظری متفاوت به آنها نگاه کنیم.
* * *
تاریخ انتشار: ۱۸ ژانویه ۲۰۲۱ میلادی
* همیشه انسانهای جامعهمان را با نام و یا نام خانوادگی مخاطب قرار میدهم. در مصاحبهها نیز چنین کردهام و کسی را با پسوند «آقا» یا «خانم» معرفی نکرده و نمیکنم. عدم استفاده از این واژگان به معنی بیاحترامی به انسانها نیست، بلکه بالعکس، نشانهٔ احترام به قانونمندیهای مثبت در جوامع مدرن و انسانیست.