در دفاع از انقلاب ۵۷ (۲)

جنگ سرد، شوروی، خطر سرخ، حزب توده

منهای اینکه انقلاب ۵۷ اجتناب پذیر بود یا اجتناب ناپذیر، و منهای اینکه مردم انقلاب کردند یا توطئه انگلیس و آمریکا (حزب دموکرات = کارتر) علیه شاه بود؛ رژیم مستبد و دیکتاتوری پهلوی باید سرنگون می شد. بگذار پهلوی چیها در این وهم غوطه ور باشند که «اگر انقلاب نمیشد!» ایران سومین قدرت جهان میشد؛ این‌ها تخیلات بیمارگونه کسانی است که کمترین احساسی نسبت به فقر میلیونی مردم در عصر پهلوی ندارند؛ کمترین فهمی در مورد معادلات بین‌المللی و «فوبیای مارکسیستی آریامهر» ندارند؛ کمترین شعوری در درک عدم آزادی و سرکوب آزادی و «گورستان آریامهری» ندارند. برای این جماعت، که از خوان غارت و چپاول و مفت‌خوری و اختلاس و دزدی افتاده، «اگر انقلاب نمیشد»، چها که نمیشد. اما در جامعه ایران برای اکثریت عظیم مردم نه نانی بود، نه حقی، نه حرمتی، و نه آزادی اعتراض به نبودن آنها؛ پس آن حکومت فرد محور و خرافه پرور و آزادی کش باید سرنگون می شد. این حکم تاریخ بود، و تاریخ کار خود را کرد؛ کمااینکه امروز، نوبت سرنگونی اوباش جنایتکار اسلامی است.

انقلاب ۵۷، انقلابی بود که قربانی تز امنیتی «خطر سرخ» دولتهای آمریکا و شاه شد. در جنگ سردی که مابین دو بلوک در جریان بود، و درواقع از ایران این جنگ شروع شد، موقعیت جغرافیایی ایران باعث شد تا دولتهای آمریکا حساسیت سیاسی فراوانی نسبت به ایران داشته و شوروی را مترصد حمله به ایران بدانند. دولتهای انگلیس هم نه فقط در این وهم شریک، بلکه همچنین بخاطر نفوذ تاریخی در آنچه که آن‌ها «دنیای اسلام» نامیدند و معرفی کردند، همواره بدنبال سفت کردن «کمربند سبز» خاورمیانه در برابر خطر سرخ بودند؛ منابع غنی نفت و گاز هم نه فقط انگلیس را همیشه آماده باش در خاورمیانه قرار داده بود، بلکه رشد ملی گرایی هم می‌توانست مشکلات سیاسی و اقتصادی بزرگی برایشان ایجاد کند. بعنوان نمونه ملی شدن نفت در ایران و کانال سوئز در مصر و بدنبال آن‌ها کودتا در ایران و جنگ و بحران سوئز، نقش برجسته دولت انگلستان را هویدا می کند. در جامعه ایران چپ قوی و صاحب ریشه بود، به دلیل فاصله طبقاتی حاد، بی قانونی، و اختلاس و دزدی و رشوه؛ و همچنین به دلیل فعالیت چپ از مقطع انقلاب مشروطه، از جنبش جنگل تا جمهوری گیلان، تا گروه ۵۳ نفر، تا تشکیل حزب توده، تا فرقه دموکرات آذربایجان، و کودتای آمریکایی ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، همگی سبب نفوذ و محبوبیت چپ در جامعه ایران بود و شد. تشکیل ساواک یک نقطه عطف در تاریخ ایران معاصر بود؛ ساواک یک سازمان امنیتی و اطلاعاتی معمولی نبود. آمریکا و اسراییل ساواک را برای شاه سازمان دادند تا چپ و کمونیستها را کنترل، و شاه و «ایران» را از «خطر سرخ» محفوظ نگاه دارد. لذا شاه نه فقط سانسور شدیدی علیه ادبیات چپ، و سرکوب شدیدتری علیه «مارکسیست ها» براه انداخته بود؛ بلکه هم و غم خرید تسلیحات پیشرفته آمریکایی (دوازده میلیارد دلار) برای مقابله با آنچه که «خطر حمله شوروی» بود، گذاشته بود. برای شاه این قضیه فقط یک مساله امنیتی نبود؛ بلکه بطور واقعی برای او به فوبیایی لاعلاجی تبدیل شده بود.

شاه در اولین دهه حکومتش شاهد رشد  و نفوذ چپگرایی در ایران بود؛ اول بیرون نرفتن شوروی از آذربایجان و بعد هم دولت فرقه دموکرات در تبریز و مهاباد، و بعدتر  رشد چپ در تهران و دیگر شهرهای ایران که در تشکیلات حزب توده خود را برخ می کشید، بود. به همان اندازه که شاه بر شیپور «خطر سرخ» می دمید، چپ هم بر بلندگوی «ضد امپریالیسم» گری دمید؛ شاه چپ ها را عامل و نوکر شوروی و «خائن» می دانست، و چپ ها شاه را “سگ زنجیری آمریکا” می خواندند. بعلاوه وقتی ورژن اسلامی «مارکسیسم» توسط علی شریعتی طرح و تبلیغ و توسط سازمان مجاهدین خلق در هیات یک جریان سیاسی ظهور کرد، فی الحال مارکسیستها اسلحه برداشته بودند و به سیاهکل زده بودند. شاه به این نتیجه رسیده بود که شوروی عنقریب ایران را «مورد تجاوز» قرار می دهد. کل این وضعیت موجب فوبیایی در شخص شاه بود و سبب سرکوبهای پی درپی چپ و منجر به سرکوب و ترور و اعدام چپی ها توسط شاه در طی ۲۵ سال اخیر زمامداری او شده بود. فوبیای آریامهر به نفع جریان اسلامی تمام شد،  که از مقطع انقلاب مشروطیت وارد صحنه جدال سیاسی بر سر کسب قدرت دولتی شده بودند؛ اما موزیانه تا قبل از «پرواز دادن خمینی از پاریس به تهران»، تمایل واقعی و روشن خود را برای دراختیار گرفتن دولت و تشکیل حکومت اسلامی را نشان نداده بودند.

در حالیکه اسلامچیها به جان شاه سوقصد کردند؛ اما شاه و دستگاه امنیتیش عمداً «مارکسیستها» را متهم کرده و شروع به سرکوب چپ ها کردند. شاه در اواخر سلطنت مطلقه اش به خبرنگار خارجی می‌گوید ما فقط ۳۳۰۰ نفر زندانی سیاسی داریم که بجز ده نفرشان همه مارکسیست هستند؛ از نظر شاه مارکسیست بودن چیزی نبود جز مجرم بودن. اما زندانی کردن مارکسیستها پایان کار نبود؛ بجز شکنجه های وحشیانه، چندین نفر از برجسته‌ترین آزادیخواهان و حق طلبان ایران به جرم مارکسیست بودن در تپه های اوین ترور شدند. در روایتی که بنا به گزارش پزشکی قانونی تهیه شده، از فاصله یک متری به روی چشمش شلیک شده و تیر هنوز داخل مغزش بوده؛ اما در گزارش رسمی اعلام شده این‌ها در حال فرار تیر خوردند. 

ساواک ساخته و پرداخته دولت آمریکا بود و تمام هم و غم خود را بر سرکوب و پاکسازی چپ ها و ممانعت از نفوذ شوروی قرار داده بود. روشن است که دولتهای آمریکا هم مرتبا خطر سرخ را به هم پیمانهایشان تذکر داده و در سرکوب چپ ها نقش همه جانبه ای بازی می کردند. و البته وابستگی اقتصادی ایران به آمریکا که به سود آمریکا درجریان بود بر امپریالیسم ستیزی چپ ها می افزود. و همین امپریالیسم ستیزی بود که جریانات چپ را به تبعیت از خمینی که شعارش «استکبار ستیزی» بود متمایل کرد؛ تمایلی که گمان کرده بودند موقتی و زودگذر خواهد بود. به این ترتیب در سپیده دم انقلاب ۵۷، جای بسیاری از رهبران فکری و عملی جنبش چپ خالی بود؛ آن‌ها را شاه و ساواک از بین برده بودند و جاده را برای تاخت و تاز خمینی و اوباش اسلامی صاف و خلوت کرده بودند. با آزادی زندانیان سیاسی در پاییز سال ۱۳۵۷، چپ ها نه تشکیلات حزبی داشتند، نه رهبرانی صاحب نفوذ، و نه یک پلاتفرم سیاسی برای دخالت در قدرت سیاسی و نمایندگی اکثریت مردم، چپ ها تقریباً از صفر آغاز به فعالیت کردند؛ در حالیکه خمینی و دارو دسته پرورده شده زیر تاج شاهنشاه اسلام پناه و شیعه، منسجم و متشکل، با رهبران متعدد و بسیار هدفمند، با پلاتفرم «ولایت فقیه»، بطرف قبضه قدرت دولتی گام بر داشتند.

کینه، نفرت، وحشت، و توهماتی که شاه نسبت به چپ و مارکسیست و شوروی داشت، باعث شد تا مدام خود را به دولت های آمریکا نزدیک کند و از آن‌ها تسلیحات پیشرفته نظامی بخرد؛ این از نگاه چپ ها به «آمریکایی» بودن شاه تعبیر شده بود و لذا او را نوکر امپریالیسم می دانستند. بعد از جنگ دوم جهانی حداقل برای سی سال ترم سیاسی «امپریالیسم» محرک قیامها و مبارزات رهایی بخش ملی متعددی از آسیا تا آفریقا و آمریکای مرکزی و جنوبی شده بود. دولت آمریکا در هر سه این قاره ها مرتکب جنایات وحشتناکی شده بود، و لذا چپ ایرانی در کنار چپ جهانی از آمریکا بعنوان سرکرده امپریالیسم جهانی متنفر بود. درنتیجه شاه و چپ در دو جبهه تنفر و دشمنی کور از یکدیگر قرار داشتند. حاصل این دشمنی کور مراجعه هر دو به نیروی سومی بود که بسیار حساب شده (دارای ارتباط تاریخی با دولت انگلستان بودند)، نه فقط علیه هر دو چپ و شاه بود، بلکه اصولاً علیه همه چیز بودند، و آن اوباش روحانیت شیعه بود. شاه با تقویت همه جانبه جریان اسلامی هدفش کنترل چپ و جلوگیری از اجتماعی شدن نفوذ کمونیستها بود؛ و چپ ها با همراهی با جریان خمینی هدفشان سرنگونی شاه بعنوان نوکر امپریالیسم و هم ضربه به امپریالیسم جهانی و آمریکا بود. حاصل این شد که جریان اسلامی برنده شد و شاه و چپ شکست خوردند. و نه فقط شکست خوردند بلکه توسط باند تبهکار اسلامی سرکوب خونین شدند. امروز که از دور نگاه می کنیم، می‌بینیم چپ هم از شاه و هم از جریان اسلامی ضمن شکست خوردن، سرکوب خونین هم شد؛ سران رژیم شاه توسط جریان اسلامی تیرباران شدند، و جریان اسلامی بدون کمترین ضربه‌ای نه فقط انقلاب را صاحب شد بلکه آن را برای مطامع مالی و مادی و اهداف سیاسی خود شکست هم داد. حتا ملی گرایان هم از جبهه ملی متلاشی شده توسط شاه و ساواک بریدند و با ایجاد «نهضت آزادی» به جریان اسلامی نزدیک و حتا گرویدند.

چریکی شدن بخشی از جنبش چپ ایران تحت تأثیر دو عامل داخلی و خارجی بود. بلحاظ داخلی از آنجا که امکان فعالیت سیاسی و حزبی و حتا صنفی وجود نداشت، فعالیت سیاسی بطرف مشی چریکی متمایل شد؛ شاه به کمک ساواک و آمریکا، گورستان آریامهری برقرار کرده بود. کمااینکه نه فقط حزب توده، بلکه جبهه ملی هم مورد سرکوب شدید قرار می گیرد، و حتا نهضت آزادی هم فرصت فعالیت رضایتبخشی پیدا نمی کند. بعنوان مثال، اسم بردن از مصدق مصداق جرم بود؛ زمانیکه یکی از رهبران جبهه ملی -شاهپور بختیار- در یک متینگ نام مصدق را بر زبان می آورد، مورد هجوم امنیتی ها قرار گرفته و دستگیریش با شکستن دستش همراه می شود. لذا مبارزه چریکی درواقع عکسلعمل به استبداد و دیکتاتوری غیرقابل تحمل بود؛ خشونت را نه مبارزه چریکی که دستگاه سرکوب آریامهری شروع کرده بود. اما بلحاظ خارجی، عصر عصر انقلابات رهایی بخش ملی بود که اغلب استقلال از لوله تفنگ بیرون می آمد؛ انقلاباتی که همیشه مورد تأیید و بعضا حمایت شوروی، و همیشه مورد مخالفت و یا سرکوب دولت آمریکا بود. از جنگ کره تا جنگ ویتنام، از جنگ استقلال الجزایر و کنگو تا انقلابات متعدد چریکی در آمریکای لاتین مانند نیکاراگوا و کوبا. این جنگ چریکی در ایران به دو شعبه چپی و اسلامی تقسیم شد، زیرا یک ورژن ملیتانتی در خاورمیانه اسلام زده شکل گرفته بود که تفسیر رهایی بخشی از اسلام ارائه می‌داد و این بر بستر یهودی بودن دولت اسراییل و مسلمان بودن مردم فلسطین رشد کرده بود.

شاه قبول نداشت و باور نمی‌کرد مردم ایران علیه او قیام کنند، چون معتقد بود خدمات فراوانی به مردم کرده و تنها گزینه مردم هم هست. شاه تنها خطر را در داخل مارکسیستها و در خارج شوروی می دانست. برای رفع خطر داخلی، چپ ها را بشدت سرکوب؛ و برای رفع خطر شوروی خود را کاملاً در رکاب دولت آمریکا قرار داده بود. او نه فقط از خطر جریان اسلامی غافل بود، بلکه اصولاً خمینی را در مقامی نمی‌دید که حتا ادعای وزارت معارف اسلامی داشته باشد و یا مردم بخواهند او را در حد «رهبر» بپذیرند. غافل از اینکه برای خلاصی از دیکتاتوری و سرکوب و تبعیض و فقر و فلاکت، مردم حاضر بودند، و حاضر شدند به هر خس و خاشاکی چنگ بیندازند. جریانات سیاسی اعم از چپ و ملی، تلاش کردند تا از خمینی همچون چماقی علیه سلطنت شاه و ابزاری برای اتحاد مردم برعلیه حکومت پهلوی استفاده کنند. اما متوجه نبودند که محافل سنتی بسیار قوی روحانیت و عدم تشکیلات سرتاسری نیروهای چپ و ملی در حد و قواره تشکیلات مذهبی، بازی را بنفع جریان خمینی تعیین تکلیف خواهد کرد.

در این میان نفوذ اجتماعی چپ حتا از جریان ملی هم ضعیف‌تر بود. اگر از محافل تحصیلکرده و روشنفکری بگذریم، چپ نفوذ اجتماعی گسترده و مطرحی نداشت. اگر فرض کنیم چپی ها این ناتوانی اجتماعی خود را متوجه بودند، آنگاه باید گفت آن‌ها تاکتیک اشتباهی برای به حرکت درآوردن این مردم برگزیدند. این چپ بجای اینکه با دفاع از حقوق شهروندی مردم، خواهان آزادی و رفاه و رفع تبعیض و خوشبختی مردم و طبقه کارگر و زحمتکش باشند؛ به مبارزه چریکی پرداختند تا بقول خودشان موتور بزرگ جامعه را بحرکت درآورند. درنتیجه قیام سیاهکل را سازمان دادند که نه فقط مردم را بیدار نکرد، بلکه خود همین گروه کوچک چپ گرا را هم به فنا برد. این نشان می‌دهد که چپ جهانی و ایرانی بعد از جنگ دوم نه یک چپ اجتماعی و مردمی و مدافع حقوق مردم، بلکه مدافع  «استقلال ملل» در برابر «امپریالیسم جهانی» بودند. جای تعجب نداشت که چنین چپی در مبارزه و دشمنی با امپریالیسم، بخواهد با هر جریان ارتجاعی هم سنگر و همراه شود..

بعد از صد سال ضدیت با چپ و کمونیسم و مارکسیسم، هنوز نتوانسته اند، مستند و مبتنی بر اسناد و مدارک نشان دهند که کجا و چگونه کمونیستها و شوروی برای ایران و ایرانی «خطر» بودند؟ در حالیکه کوهی از اسناد و مدارک دال بر نقش مخرب دولتهای انگلستان و آمریکا در ایران (و سراسر جهان) وجود دارد. در لینک زیر یک شاهپرست تلاش کرده است تا پشت پرده انقلاب ۵۷ را فاش سازد، اما با تمام تلاشش نتوانسته چیزی را به کمونیستها وصل سازد؛ حال آنکه مجبور شده دخالت های بی مرز دولتهای انگلیس و آمریکا در ایران را اقرار کند. دولت آمریکا بعد از پشت کردن به شاه و روی آوری به خمینی، برای جلوگیری از نفوذ شوروی در ایران، همراه خمینی یکی از عوامل خود را روانه تهران می کنند. این فرد، صادق قطب زاده، به وزارت خارجه دولت موقت هم می‌رسد و خواهان تحویل شاه از آمریکا می‌شود {شاه برای درمان سرطان خونش در آمریکا بوده}، که به حمله اوباش خط امام به سفارت آمریکا در تهران و گروگانگیری انجامید. با وجود همه این واقعیات تاریخی، هم‌اکنون شاه پرستان برهبری رضا پهلوی در رکاب جمهوری اسلامی علیه مردم ایران به پا خاسته برای آزادی و رفاه و عدالت هستند؛ تا مبادا قدرت از دست این اقلیت حاکم درآمده و به شوراهای مردمی برسد.

https://www.youtube.com/watch?v=aGzyeV1khr8

اقبال نظرگاهی

۲۱ ژانویه ۲۰۲۵


Google Translate