قاضی مقیسه در هفت کلوزاپ

۱

آنروزها قاضی مقیسه نبود با عبا و عمامه ای شیک و ریشی سفید و نه چندان بلند و انکارد شده ، دادیار زندان بود و ناصریان صدایش می کردند.

در میانه های حدود سی سالگی با مویی کوتاه و پیراهنی چهار خانه  نه چندان نو که روی شلوارش می انداخت  و یک جفت دمپایی آخوندی که  کرت و کرتش تا آن سوی دنیا می رفت. با صورتی گوشتالود و موهایی آشفته و ژولیده و حمام نرفته و لهجه ای سبزواری که  تند تندحرف می زد و عجله داشت که تمامی حرف های دنیارا که خلاصه می شد در امریکایی بودن و ضدانقلاب بودن کل العجمعین ما و این که امام رحم کرد به شما و گرنه باید همه شما را تیرباران می کردیم و با خیال راحت به جبهه می رفتیم را یکجا بزند .

و می رفت تا وقت ملاقات که سعی می کرد خودی نشان دهد و در جلو خانواده ها جولان دهد و مدام بگوید به بچه هایتان بگویید توبه کنند و گرنه محال است که من اجازه بدهم از زندان بیرون بیایند.آن روزگار من در زندان قزل حصار واحد یک بند یک بودم ومدتی بود که حکم گرفته بودم و از اوین به بند یک زندان قزل حصار آمده بودم که دادیارش ناصریان بود و زندان را تواب ها اداره می کردندو چشم و گوش ناصریان بودند.

 

 

۲ 

اواخر سال ۶۴ بود .حاج داود رفته بود و دیگر از تابوت و ایستادن های طولانی با چشم بند زیر هشت خبری نبود. دیگر کسی نبود که با کمک تواب ها و دست های سنگینش سرو صورت زندانی ها را خونین و مالی کند و ازآنجا بفرستد در تابوت تا به ندامت برسند یا از نظر جسمی و روحی متلاشی شوند.رژیم تصمیم گرفته بود کار فرهنگی کند و سردمدار کار فرهنگی برادر حسین بود که همان حسین شریعتمداری کیهان  بوداز سر بازجویان کمیته مشترک و همو بود که روزاول دستگیری که بازجو مرا پیش او برده بود که حاجی دروغ می گوید،مرا بجرم دروغ گویی به هفتاد ضربه شلاق محکوم کرد و وقتی  گفتم من که حرفی نزدم که دروغ باشد گفت بخاطر زبان درازیش پنجاه ضربه بیشتر بزنید. یکی دو نفر دیگر با او بودند نام یکیشان معصومی بود که به احتمال زیاد نامی مستعار بود.می خواستندکار فرهنگی کنند با چاپ نشریه درون زندان و نشر نوشته های زندانیان که منظورش نوشته های توابین بود و پرسش و پاسخ های درون زندان.فکر می کردند که اگر داغ و درفش و چشم بند تابوت جواب نداده است بدین خاطر بوده است که کار فرهنگی نکرده اند و غافل بودند که در کشوری که حقیقت آزاد نیست آزادی حقیقت ندارد و اگر قرار بود کارها با بحث و تبادل افکار جلوبرود که کار بدینجا نمی کشید .

برادر حسین شرح مبسوطی دادکه چه می خواهند بکنند و از کار فرهنگی به پرسش وپاسخ رسید که گروهک ها عاملان امریکا بوده اند و در مقابل نظام حق قیام کرده اند.بدین جا که رسید بچه ها بمیدان آمدند ونشان دادند که عامل واقعی امپریالیسم حکومتی ست که با ناامنی در منطقه و دامن زدن به بحران های کشور های عربی نه تنها ناوگان امریکا را به منطقه آورده است بلکه در گوشه و کنار کشور های منطقه امریکا توانسته است پایگاه نظامی مستقر کند و تمامی دلار های نفتی منطقه خرج خرید تسلیحات از غرب شده است بخاطر آن که نگران مداخله حکومت اسلامی  در کشور خودند.واز مداخلات حکومت اسلامی می ترسند. نوکری امریکا در عمل معلوم می شود نه در حرف

برادرحسین وهمراهان و ناصریان دادیار زندان که تا این مدت بچه ها را در زیر چشم بند دیده بودند انتظار نداشتند وقتی چوب وچماق در کار نیست حرف هایی می شنوند که تاب شنیدن آن را ندارند. برادر حسین سراپاگوش بود ولی ناصریان بیقرار بود ومدام به برادر حسین می گفت می بینی برادر دارند بما می گویند ما نوکران امریکا هستیم و ملتمسانه از او می خواست تا رخصت دهد دندان ها رادر دهان ها خرد کند.

 اما بردن بزیر هشت با چشم بند و کتک زدن و خرد کردن دندان و استخوان بینی با پز کار فرهنگی همخوانی نداشت .

۳

اواخر سال ۶۴ یا اوایل سال ۶۵بود.این روزها ذهنم یاری نمی کند و زمان دقیق حوادث را بیاد نمی آورم پنداری مغزم از سگ  دو زدن های من خسته شده است مثل پاها و چشم هایم که دیگر مرا یاری نمی کنند.

در زندان قزل حصار بودم،واحد یک ،بند یک.هیئتی از سوی آقای منتظری آمده بود تا با دادن عفو به زندانی ها به مراجعات مکرر خانواده های زندانی  به بیت خود واکنش نشان دهد.

ناصریان به اتاق نگهبانی زیر بند آمده بود با لیستی بلندبالا و تواب ها زندانی ها را یکی یکی پیش ناصریان می بردند. ومثل همیشه با همان لهجه سبزواری و زیر لبی می پرسید نام و اتهام و مدت محکومیت و یک سئوال  مصاحبه می کنی یا نه .پرسش مثل همیشه یکسان بود و پاسخ هم همان بود که گفته می شد :نه و مثل همیشه می گفت برو گورت را گم کن.

مثل همیشه بود تلخ  و بی نزاکت  و عصبانی و طلبکار از عالم و آدم .

 و بچه ها منتظر در بند که پرسش چه بود و چه گفتی و ارزیابیت چه بود و چه خبر است.نخستین کسی را که دیدم درویش بود از بچه های راه کارگر. طلبه ای که از حوزه بیرون آمده بود و مارکسیست شده بود .مثل همیشه آرام و متین. پرسید چه فکر می کنی .گفتم نمی دانم ولی از عجله ناصریان دستم آمد که باید خبری باشد که این موجود به دست وپا افتاده است.

فردای آنروز پاسدار ها آمدند و گفتند بدون چشم بند به بیرون بندبیائید.تمامی واحد را در راهروی بزرگ واحد جمع کردند. در انتهای راهرو چند آخوند ایستاده بودند. هیئتی بود که از سوی آقای منتظری برای رسیدگی به اوضاع زندان آمده بودند.

همه که آمدند آخوندی که بنظر می رسید سمت ریاست گروه را دارد میکروفن را از دست عزیز تواب مسئول بند ما گرفت و بعد از خواندن آیه ای از قران و سلام و درود به ارواح طیبه شهدا و لعنت ونفرین بر تمامی دشمنان اسلام در گستره عالم گفت : آقای منتظری نظرش این است که  با دادن عفو شما بر گردید به جامعه و زندگی خودتان را  سر و سامانی بدهدامابدانید که ما در بیرون هم مواظب شماهستیم که سرتان به کارخودتان باشد. ناصریان در حین سخنرانی از راه رسید جلو رفت و میکروفون را از دست نماینده آقای منتظری گرفت.وبا همان لحن و بیان روستایی ش  به تندی گفت: تا من زنده هستم اجازه نمی دهم شما از این زندان بیرون بروید. مابا بدبختی شما را از خانه های تیمی بیرون آوردیم حالا به حرف یک نفر از همه جا بی خبر که در قم نشسته است نمی آئیم شما را آزاد کنیم  وجامعه را بار دیگر به آشوب بکشانیم .حالا  هم بلند  شوید بر گردید به سلول های تان از عفو خبری نیست.  

۴

به احتمال زیاد اول مرداد سال ۶۷ بودکه از بند شش گوهر دشت به بند کارگری منتقل شدیم.

گوهردشت از دیرباز مشکل تخلیه فاضلاب داشت .بخاطر زمین هایش که مناسب حفر چاه نبود .و از آنجا که سیستم اگو و فاضلاب مرکزی نداشت مدام با بالازدن آب فاضلاب به حیاط های بند مواجه بودیم.

وضعیت که خیلی خراب شد و دیگر امکان هواخوری نداشتیم ما رابه واحد کارگری منتقل کردند. بند کارگری مخصوص کسانی بود که بنوعی تواب شده بودند یا اگر تواب نبودند تصمیم گرفته بودند آزاد شوند و بر گردند سر کار و زندگیشان. در واقع رفتن به بند کارگری اعلام نوعی فاصله گرفتن از فعالیت سیاسی و برائت از گروه های سیاسی را داشت و به همین خاطر رفتن به بند کارگری با هر بهانه ای انعکاس خوبی نداشت. واحد کارگری شامل دو بند بود با ده اتاق بزرگ ویک حیاط درندشت که جان می داد برای قدم زدن و فوتبال. نوعی زندان ویلایی مناسب برای زندانی کشیدن های طولانی بود. برخلاف بند های ما که در سه طبقه واقع بود و سلول هایش انفرادی بود.گفته می شد شاه این زندان را به سبک زندان های اسرائيل ساخت تا در هر سلول یک چریک مادام العمر محبوس باشد وبا کسی در تماس نباشد

اواخر تیر ماه بود که ناصریان به بند شش آمد بچه ها از خرابی فاضلاب و بالا زدن فاضلاب به حیاط بند و تعطیل شدن هواخوری شکایت کردند. ناصریان گفت :طرح سیستم اگوی مرکزی و بیرون بردن فاضلاب زندان به بیرون در دستور کار است بزودی شما به جایی دیگر منتقل میشوید تا طرح اجرا شود اجرا که شد همه مشکلات شما و ما یک شبه حل می شود.ما آن روز به کنه حرف های ناصریان فکر نکردیم. باید زمان می گذشت تا متوجه شویم مشکلات آنها وما چگونه یک شبه حل می شود

اول صبح  جمعه بود که گفتند چشم بند بزنید و با کلیه وسایل آماده رفتن باشید. تصور ما این بود که ما را به بند هایی دیگر منتقل می کنند اما وقتی چشم بند های مان را برداشتیم خودرا در بند کارگری دیدیم.

ما موافق آمدن به بند کارگری نبودیم بهمین خاطر تصمیم گرفتیم اعتصاب غذا کنیم. اعتصاب غذا شروع شد و ما غذای ظهر را که بر خلاف همیشه که زندانی های افغانی می آوردند پاسداران آوردند بیرون گذاشتیم. ما نمی دانستیم هیئت مرگ تشکیل شده است و بزودی از اوین راهی گوهر دشت می شود و شاید هم در همان روزها شده بود . چند روزی در اعتصاب غذا بودیم پاسدارها بر خلاف همیشه که با لباس شخصی رفت و آمد می کردند با لباس فرم و بجای دمپایی پوتین پوشیده بودندحدس می زدیم خبر هایی هست بخصوص بعد از حمله مجاهدین در غرب .ما هنوز از کم و کیف عملیات مرصاد که پاتک رژيم به حمله مجاهدین بود خبر نداشتیم

چند روزی که گذشت ناصریان به بند کارگری آمد .رفته بود بند روبرو تا تواب ها سرش را اصلاح کنند.

بچه ها از پنجره ای که مشرف به حیاط بود او رادیدند و صدایش کردند. مثل همیشه تند وتیز و عصبانی آمد که چه مرگتان است . بچه ها گفتند ما نمی خواهیم اینجا بمانیم ما را برگردانید بند خودمان حیاط و هواخوری هم  نمی خواهیم.

 بحث شروع شد و در آخرگفت :باشد هرکس نمی خواهداینجا بماند وسایلش را جمع کند بیرون بیاید.ارزیابی او این بود که چند نفری بیشتر بیرون نمی آیند وقتی تمامی بند بیرون آمد از خیر اصلاح کردن سرش گذشت و گفت بنشیند تا بر گردم.همه در حیاط نشسته بودیم که پاسدار ها آمدند و ما را محاصره کردند. ناصریان گفت چشم بند بزنید  و یکی یکی به اتاق رئیس بند بیاید. بنظر می رسید پرسش و پاسخی در جریان بود. چند نفری رفتند و دیگر بر نگشتند . پاسدار ها آمدند وسایلشان را بردند چند نفری هم که بر گشتند بدون این که بتوانند با ما تماس بگیرند و بگویندچه خبر است توسط پاسدارها به بند کارگری برده شدند و درب بند را بستند .ظهر شد و از غذا خبری نبود تا طرف های غروب که همه به اتاق رئیس بند برده شدند و عده ای بجایی نامعلوم رفتند و دیگر به بند بر گشتند.

 چند روزی گذشت و ما همچنان بیخبر بودیم که بر سر آن ها که رفته اند چه آمده است 

پایان مرداد بود که بچه ها برگشتند.اینجا بود که فهمیدیم ناصریان رفته بود هیئت مرگ را به بند ما آورده بود و ۸۰ نفری که بر نگشتند همانروز  یکراست رفته بودند حسینیه و در همانجا با زندگی وداع کرده بودند.

 

۵

هنوز وسایل مان را باز نکرده بودیم اما دست از اعتصاب کشیده بودیم و منتظر بودیم تا ببینم قرار است با ما چه می کنند.

چند روزی که گذشت ناصریان با لشگری و چند پاسدار دیگر به بند آمدند. عصبانی بود مثل همیشه و تند تند و بریده بریده حرف می زد. بدون مقدمه سروقت موضوع رفت.

ناراحت بود که نتوانسته است کار را تمام کند.که منظورش کشتن ما بود.و از این که ما زنده بودیم خیلی ناراحت بود .ما را عامل اصلی اعدام بقیه می دانست . می گفت شما رهبران بوده اید وآن ها سربازان میدانی شما بودند، آن بدبخت ها را فرستادید تا اعدام شوند و خودتان جستید اما فکر نکنید راحت تان می گذارم بزودی می آیم سروقت تان.

ما مجبور شدیم کسانی را اعدام کنیم که خانواده شهیدند.از چهار برادر سه برادر در جنگ شهید شده اند وچهارمی را هم ما اعدام کردیم. مانده ایم جواب خانواده شهدا را چه بدهیم. اما دلخوش نباشید بزوی می آئیم سروقت تک تک شما قول می دهم صندلی زیر پایتان را خودم بکشم.

مدتی بعد بازجویی ها شروع شد این بار پرسش این بودحاضر هستید برای نظام کار اطلاعاتی بکنید و جواب همه نه بود و آن ها در جلو نام ما می نوشتند معاند. و ما منتظر بودیم تا ببینیم که برای معاندین که ما باشیم چه برنامه ای دارند

۶

شهریور را که پشت سر گذاشتیم و خبر هایی از اوین و دیگر شهرستان ها آمد  فهمیدیم که چه اتفاقی افتاده است.تمامی بند های گوهر دشت خلاصه شده بود در یک بند همه را زده بودند. برای ساکت کردن خانواده ها که خبردار شده بودند در زندان ها چه اتفاقی افتاده است بمناسبت بیست ودوم بهمن ملاقات حضوری دادند آن هم در حسینیه زندان جایی که برادران و خواهران ما را حلق آویز کرده بودند .

خانواده ها نگران و مضطرب بودند و مدام می گفتند چیزی نگویید که کار از این هم که هست بدتر شود . ناصریان آمد .بالای سن رفت مثل همیشه عصبی و تلخ و این بار خانواده ها  مورد خطابش بود.می گفت همه کسانی که اعدام شده اند محارب بوده اند امام به این ها رحم کرده بود که مجازات محارب بودن را تعلیق کرده بود اما این ها دست از عناد با حکومت اسلامی بر نداشتند و کار را رساندند بجایی که دودش به چشم خودشان رفت. این هایی که زنده مانده اند فکر نکنید از آن ها که اعدام شده اند بهتر بوده اند. هم اینها که اینجا نشسته اند از آن ها که اعدام شده اند سر موضع ترند و باعث بانی اعدام آن ها این هایند. این ها تحلیل می دادند و آن ها را برای درگیری با برادران پاسدار به جلو می فرستاند. همین الان به همه شما می گویم اگر اینان دست از عناد بر ندارند سرنوشت بدی در انتظار تک  تک آن هاست

۷

دیدی که خون ناحق پروانه شمع را

چندان امان نداد که شب را سحرکند


Google Translate