بیمار روانی

هدف از این نوشته کوتاه پرداختن به این موضوع است که چرا کسانی که از خط قرمزهای ما عبور می کنند و یا از نرمهای اجتماعی ای که از نظر ما پسندیده و قابل احترام هستند پیروی نمی کنند را با خیال آسوده دیوانه و بیمار روانی می خوانیم.

چون این شیوه رفتار، یعنی تحقیر و تکفیر انسانها از طریق روانی خواندن آنها یک زمینه تاریخی دارد لاجرم لازمه پرداختن به موضوع نیز این است که قبل از هر چیز ببینیم ما تاریخن چگونه به پدیده اختلالات روانی می نگریسته ایم و به تبع چه رفتاری با کسانی که از این اختلالات رنج می برده اند داشته ایم.

ما بسیاری از عادات و رفتارهای اجتماعی خود را از ادوار گذشته به ارث می بریم. با این وجود کمتر عادت و رفتاری را که از گذشتگان به ارث برده ایم به همان شیوه اولیه و دست نخورده خود به کار می گیریم. ما قاعدتن این عادات را صیقل میدهیم و به فرمی در میاوریم که با زمانه ما متناسب باشند. نیازی به توضیح نیست که خیلی از عادات و رفتارهای اجتماعی را هم برای همیشه به کناری می نهیم و در صورت لزوم جایگزینی برایشان میابیم. این صیقل دادن و جایگزین کردن عادات اجتماعی به ارث رسیده البته یک روزه انجام نمی گیرد و بخشن یک یا چند نسل به طول میانجامد، در موارد متعددی هم تلاشها هیچگاه به نتیجه مطلوب نمی رسند.

آیا نگاه امروزی ما به پدیده اختلالات روانی، یکی از این موارد متعدد اخیر است؟.

قدیمی ترین متون به جا مانده از دنیای باستان نشان می دهند که انسان دنیای کهن نیز به سختی با پدیده عجیب و پیچیده اختلالات روانی دست به گریبان بوده است. ما امروزه بر اساس آنچه که از این دوران به دستمان رسیده میدانیم که اگر چه شیوه برخورد و رفتار آنها در جوامع و یا مقاطع گوناگون با کسانی که از بیماریهای روانی رنج می برده اند یک دست و یکسان نبوده است، اما جملگی تا همین چند قرن اخیر نیز در اینکه علت اصلی این بیماری ها یک منشأ ماوراءالطبیعه شرور دارند متفق القولند.

انسان کهن در جهانی زندگی می کرد که همه اموراتش را نیروهای خیر و شر در قبضه خود گرفته بودند و چون شناخت ناچیزی از علل وجودی پدیده ها و یا رویدادهایی که در پیرامونش رخ می دادند داشت لاجرم منشاء آنها نیز را به یکی از دو نیروی حاکم بر زندگیش منتسب می کرد. در این دوران محدودیت دانش بشر هیچ چیزی بغیر از قدرت ارواح خبیثه و نیروهای شیطانی نمی توانست یک انسان را وادار به گفتن و انجام دادن سخنان و اعمالی بکند که همه می دانند نباید بگویند و یا انجام دهند. ارواح خبیثه اما در روح و جسم هر کسی هم نمی توانستند حلول بکنند. آنها بیشتز در وجود کسانی مأوا می گزیدند که عمل ناپسندیده و زشتی در مقابل خدایان و نیروهای خیر انجام داده باشند. در نتیجه کسانی که نیروهای شیطانی در آنها حلول می کردند نمی توانستند چندان هم بی گناه باشند. پس اکثر جوامع قدیم اوراد و دعاهای مخصوصی برای دفاع از خود و فراری دادن شیاطین و ارواح خبیثه ساختند، کسی را که بیمار می شد به باد کتک می گرفتند، برای مدتی در جنگل و یا بیابان رهایش می کردند و نهایتن چون وجود اینگونه افراد در میان جامعه می توانست خطر نزول بلایا و یا هر اتفاق بد دیگری را با خود به همراه داشته باشد شکمش را پاره می کردند و یا در بهترین حالت از قبیله، روستا و شهر بیرونش می کردند. دیری نگذشت که مبلغین مذهبی، سیاستمداران، پادشاهان و کلا طرفین درگیر در هر کشمکش و جنگی، ترس عمومی از حضور دیوانگان کنترل شده از جانب ارواح خبیثه در میان جامعه را مغتنم شمردند و مخالفین خود را برای بی اعتبار کردن، دیوانه و تحت کنترل شیاطین معرفی می نمودند. در تقریبن بیشتر متون به جا مانده از دوران باستان و حتی تعداد قابل ملاحظه ای از متون مربوط به همین چند قرن اخیر نیز با اساطیر و یا چهره های تاریخی ای روبرو می شویم که به دلیل دیوانگی و تحت کنترل نیروهای خبیثه بودن تحقیر و تکفیر می شوند. برای نمونه در دوران دمکراسی یونان باستان، رقبا همدیگر را با هدف ساقط کردن از اعتبار سیاسی به دیوانگی، احمق بودن و غیره متهم می کردند، حربه ای که در خیلی موارد به بی اعتباری و ریزش طرفداران رقیب مادرمرده ای که دیوانه خوانده شده بود منجر می گشت. در ایران باستان مخالفین پادشاهان، دیوانه، اهریمن و جادوگر معرفی می شدند. فردوسی چهره های منفی شاهنامه اش و از جمله ضحاک را دیوانه و مروج دیوانگی بر می خواند. در متون مذهبی ادیان سه گانه ابراهیمی، منتقدین جدی و شکاکین مکررن جادوگر، دیوانه و تحت کنترل نیروهای اهریمنی خوانده می شوند. در اروپای قرون وسطی اوضاع از آنچه که قبلن بود هم بدتر شد و هزاران نفر به جرم جادوگری و حلول نیروهای شر در آنها سوزانده شدند، چون خارج از درستی یا نادرستی سخنان و اعمالشان چیزهایی می گفتند و کارهایی انجام می دادند که نباید بگویند و انجام دهند.

هر چند انسان در طول قرون متمادی تلاش زیادی به خرج داد تا جواب منطقی تری برای منشاء اختلالات روانی بیابد اما فقط بعد از رنسانس و تأثیرات متعاقب آن بر نگاه انسان به خود و آنچه در پیرامونش رخ می داد بود که موفق شد منشاء بیماریهای روانی را به زمین بکشاند. مشخص شدن این نکته که علت بروز اختلالات روانی عوامل مادی و زمینی هستند در رفتار جامعه با بیماران روانی نیز تغییراتی اساسی به وجود آورد. اولین بیمارستانهای روانی ساخته شدند و بیماران هر چند مجبور بودند شرایط مشقت باری را تحمل کنند اما برای اولین بار در تاریخ تقریبن به عنوان بخشی از جامعه بشری پذیرفته شدند. این دوره نسبتن طولانی آرامش اما با طوفانی که نژادپرستی از نیمه دوم قرن نوزدهم به پا کرده بود خاتمه یافت. آن طوفان سهمگین عاقبت از اوایل قرن بیستم در تعدادی از کشورهای اروپایی همانند موجی از سرب گداخته بر سر میلیونها نفر از جمله بیماران روانی فرود آمد و تا اواسط دهه چهل میلادی زندگی را برای آنها به یک جهنم واقعی بدل کرد. اختلالات روانی اینبار با اتکا به شبهه علم و برای حفظ اصالت نژاد کذایی آریایی خطرناک خوانده شدند. برای نمونه در کشور سوئد که هر چند همانند آلمان به قتل عام و حذف فیزیکی مستقیم بیماران روانی دست نزدند اما تا اواسط دهه چهل میلادی قرن گذشته هم کسانی را که از اختلالات روانی رنج می بردند عقیم می کردند تا نسل “روانی ها” منقرض شده و خطرشان از سر جامعه ای که قرار بود نهایتن یک دست و خالص شود رفع گردد. نژادپرستان معاصر اروپایی برای اینکه به جامعه بقبولانند که همه آنهایی که افکار آزادیخواهانه دارند سزاوار مرگ و نابودی هستند حاملان افکار ترقی خواهانه را بیماران روانی خطرناک به حال جامعه معرفی می کردند. آنها در واقع آگاهانه از همان ترفند قدیمی اعصار کم دانشی بشر برای ساقط کردن طرف مقابل کشمکش از اعتبار استفاده کردند.

بازگردیم به قرن بیست و یکم و دوره ای که مصنوعات دست بشر از منظومه شمسی نیز فراتر رفته و وارد فضای میان ستاره ای شده اند. ما امروز نه تنها می دانیم که اختلالات روانی منشاء ماواءالطبیعه ندارد و به حال جامعه خطرناک نیستند بلکه این را هم میدانیم که علت بروز بخش عمده ای از آنها نه الزامن عوامل ژنتیکی بلکه شرایط نابرابر زندگی، رفتار ناسالم جامعه با فرد، پرورش در فضایی متشنج و نا امن از نظر روانی، استرس و فشار کاری، جنگ و آوارگی و بیخانمانی، تجاوز، شکنجه، تحقیر و غیره است.

پس چرا کماکان برای بی اعتبار کردن و تحقیر همدیگر از اتهام بیمار روانی استفاده می کنیم؟ مگر بیمار روانی بودن هنوز هم جرم محسوب می شود و ما نمایندگان مذاهب و پادشاهان باستانی یا کلیسای قرون وسطی هستیم که دم به دم مجرم معرفی میکنیم؟ آیا بشر تاکنون توانسته است حتی در یک شهر کوچک هم تعریف واحدی از انسان “نرمال” به دست بدهد که ما به نمایندگی نرمالها به جان بیماران روانی افتاده ایم؟ می دانید وقتی که در یک سطح عمومی کسی را بیمار روانی می خوانیم چه تأثیر مخربی بر روح و روان و در کل زندگی آن انسان خواهیم گذاشت؟ آیا واقعن خودمان هم باورمان می شود وقتی میگوییم که بیمار روانی خطاب قرار دادن دیگران اتهام و یا توهین نیست و ما چون خیلی به این مقولات آشنا نیستیم بی جهت حساسیت نشان می دهیم؟ اگر توهین نیست پس چرا این لطف را فقط در قبال کسانی می کنیم که از آنها آنها بدمان میاید و متنفر هستیم؟ چرا راجع به علم فیزیک و شیمی وقتی که تخصصش را نداریم اینچنین با قاطعیت حکم صادر نمیکنیم؟ چرا در این میان فقط بیمار روانی؟ چه پیامی می خواهیم با روانی خواندن دیگران، به آنها، به جامعه و همچنین خودمان بدهیم؟.

یک جواب سرراست و ساده به سوالات فوق و پرسشهای متعدد دیگری که می توان در این رابطه مطرح کرد این است که ما هنوز در نیمه راه صیقل دادن رفتاری هستیم که از گذشتگان به ارث برده ایم. نتیجه تحقیقات متعددی در گوشه و کنار دنیا نشان می دهد که نگاه ما به اختلالات روانی و رفتارمان با کسانی که از این اختلالات رنج می برند در مجموع نسبت به نگاه نسلهای گذشته تغییر قابل محسوسی نکرده است. در نتیجه وقتی با قصد تحقیر و یا تکفیر کسی او را بیمار روانی خطاب قرار می دهیم در عالم واقع هدف ما گرفتن همان نتیجه ای است که نسلهای گذشته از منتسب کردن دیگران به این اختلالات داشتند.

ما از این حربه زشت استفاده می کنیم تا به طرف مقابل بگوییم حالا که از خط قرمزهای ما عبور کردی چنان منزوی و طردت کنیم که نای قدم برداشتن نداشته باشی. می خواهیم به جامعه بگوییم که سخن و کردار این انسان قابل اعتماد نیست، او را از خود برانید و در جمعهای خود راه ندهید. می خواهیم به خودمان ثابت کنیم که ما خوشبختانه هنوز مشاعرمان سر جایش است و کیلومترها با خط قرمز نرمهای اجتماعی مورد پسند خود و جمعمان فاصله داریم. ما همدیگر را بیمار روانی خطاب قرار می دهیم چون می دانیم که تأثیر آن حداقل بر بخشی از مخاطبینمان همان تأثیری خواهد بود که گفتن آن در یونان باستان می توانست بر مخاطب داشته باشد. می خواهیم طرف را از هر آنچه از نظر اجتماعی دارد ساقط می کنیم. ما چون حوصله و وقت و دانش کافی برای استدلال در دفاع از نظرات، باورها، عادات و نرمهای مورد پسندمان را نداریم به این حربه دست میاویزیم. راهی موثر و در عین حال آسان برای شکستن همه سنگرهای دفاعی طرف مقابل است و مهمتر اینکه چه کسی می تواند ثابت کند که بیمار روانی نیست. همچنانکه هیچ کسی نمی توانست در قرون وسطی ثابت کند نیروهای اهریمنی در او حلول نکرده اند، چون برای اثبات آن میبایست مقدمتن از هیمه آتشی که او را دست و پا بسته در آن انداخته بودند زنده بیرون میامد.

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate