در حیاط دانشگاه

در حیاط دانشگاه

 

 

نگاه کن!

آنجا

همان جایی که او ایستاده است

پیش از او هملت ایستاده بود

و با خود می  گفت 

بودن یا نبودن 

مسئله این است

 

نگاه کن

آنجا که او ایستاده است 

در قلب دانشگاه 

 هزار دهان خاموش فریاد می کشند

 

باد می آید

و دوائر پیدا و ناپیدا

تلخ و صریح

حضور آدمی را انکار می کند

تا آدمی نامی باشد 

 همسنگ سنگ و درخت

 و جهان مردابی باشد

که تنها همهمه قورباغه ها را تحمل می کند

 

 نگاه کن !

 همانجا که او ایستاده است

در قلب دانشگاه

حافظ ایستاده است 

 و چون بید بر سر ایمان خویش می لرزد

 

۲

 

 حالا بگذار ببینم

ساعتم چه می گوید

از پنج عصر هم کمی گذشته است

بمب ساعتی خنثی شده است

و دیگر هیچ مومنی 

از دیدن تن برهنه او بر ایمان خویش نمی لرزد

 

رودها آرام گرفته اند 

و فقط باداست

 باد

 در خیابان های خلوت دانشگاه

که  بی قراری می کند

ماموران حراست هم 

با دستمال های پر از رزق حلال به خانه های شان رفته اند

 

۳

 

همیشه هر داستانی از اتفاقی ساده شروع می شود

 

سنگ و سار و درخت

مشت و ناسزا و دندان شکسته

و زبانی که از بیان اعتراض خود عاجز می شود 

 وکلمه رنگ می بازد

و دال بی مدلول می شود

تا تو بخود بیایی 

و ببینی در عصر یخبندان 

در حیاط پر از آدم های خسته 

برهنه ای

و کلمه از وهنی که بر آدم رفته است

 از بیان هندسی خود در حجم اعتراض عاجز است

  

 

و حرف حدیث می شود 

و سکوت به زبان می آید

 و زیستن در حصار مسقف دانشگاه 

 حرف اضافه ای می شود 

که بر تن آدمی زار می زند

 

 و می بینی که برهنه ای 

 و ایستاده ای در جایی که باید ایستاده باشی 

 در این ساعت روز 

 در حیاط دانشگاه 

 در ۱۲ آبان 

 که نمی دانی کدام قرن در کدام هزاره است 

 و نگاه می کنی به روز 

 و می بینی که تاریکی همه جهان را فرا گرفته است 

 و از سوی شیاطین شهاب هایی ناپیدا به تن برهنه تو شلیک می شود

 

مهرداد لطفی


Google Translate