زیستن در این حصار مسقف

زیستن در این حصار مسقف

 

۱

خورشید در ترعه های دور غروب می کند 

 و ماه از آبگیر های نزدیک سربیرون می آورد  

و بی خوابی از راه می رسد

همیشه همین گونه بوده است

سنگی مشت می شود 

 مشتی فرود می آید

استخوانی شکسته می شود 

و ما ناغافل بیاد می آوریم

بینی شکسته چگونه می تواند وهن آدمی باشد

وقتی که اسب می آید و سوار نمی آید

و سنگ در هزاره ای که در راه است

صدای سم اسبان را خاموش و خاموش تر می کند.

۲

 

 سخن از رفتن نیست

ما نیامده ایم که بروییم

 ماآمده ایم که بمانیم

 

ماهی با آب معنا می شود

و زندگی با عشق

فواره کوچکی که دست ها و احساس ما را خیس می کند

 

دیگر کسی از خود نمی پرسد چه باید کرد 

روح شورش که برهنه در شهر راه می رود 

کلمات خود می دانند

در دهان شاعران لال مانی گرفته

چگونه سر ریز شوند

 

۳

 

حقیقت چیست

چرا ما باید مدام از تاریکی رو بر گیریم

و انکار کنیم

بودن یا نبودن مسئله نیست

 

همه می دانند 

پنجره های بسته چه معنایی دارد 

و خورشید که فرو می شود 

 و شب می آید 

 آدم ها در زیر ملحفه های خستگی با خود چه می گویند

 

۴

 

 بلند کن صدایت را

کلمات در این هوای زنگ زده دارند می میرند

فرصتی دیگر برای قدم زدن در زیر این بید های مجنون باقی نیست

 

 حرفی که می زنیم

 و ردی که از خود باقی می گذاریم

طرحی ست 

که از ما براین سنگفرش های هزاران ساله باقی می ماند

و دیگر هیچ

 

بگذار سایه ها در پس دیوار ها گم شوند

مگر مرگ چیست

خوابی ست که یکباره از راه می رسد

و دستی ست که رویا های ما را به تمامی خط می زند 

زندگی شعله ای ست که دیر یا زود

با بادی 

 یا طنابی

 در شبی یا صبحی خاموش می شود   

 پروانه ای که ازپیله تنهایی خود 

بیرون می آید

 و بی هیچ خاطره ای در ناپیدای زمین گم می شود

 

۵

 

 همیشه خط جایی به پایان می رسد

و پرواز آغازمی شود

همیشه اما فرصت نیست 

 تا خود را برهنه کنی

و نفس بکشی

و از دیوار ناممکن ها بالا بروی 

 تا ببینی پشت این قله های پر از دود و آهن 

 آدم ها چگونه عاشق می شوند و می میرند

 

بعضی روز ها خوب است آدمی کمی گریه کند

 اندوه بخودی خود چیزبدی نیست

آدمی احساس می کند هنوز زنده است

 هنوز می تواند چیزی  را دوست بدارد 

و آواز های شکسته آدم ها را پیش خود تکرار کند  

 

۶

 

زمستان که می رود 

بی شک بهار از راه می رسد

و شکوفه های بادام 

در باغ های دماوند می خندند

و هوای تازه در دهان پرندگان آواز و ترانه می شود

باور کن این زندگی ارث پدری کسی نیست

و آزادی 

 و زیستن به آزادی آرزوی محالی نیست

بگذار از تاریکی بسوی پنجره های باز شلیک کنند

مادران ما برای همین روزها مادر شده اند

تا پیراهن خونی ما را در آب های شورش و عصیان بشویند

تا مارا برای رفتن به خیابان آماده کنند

 

 

 هر شب  که صدای سم اسبان برسنگفرش خیابان سریز می شود

 و جمجه های خالی چاقوهای شان را تیزمی کنند 

من می دانم مرگ دارد آرام آرام در کوچه قدم می زند

 و دستی ناپیدا نامی را از سیاهه دنیا خط می زند

 

 نگاه کن!

زندگی با شتاب از زیر پاهایت می گذرد 

و شادی و کلمات از دست و دهانت دور می شود 

 

و مرگ می آید 

 و چراغ خانه ات را خاموش می کند 

 شتاب کن!

تا فرصتی باقی ست شتاب کن

 عاشق شو 

 و حرف های ناگفته ات را به هزار زبان بگوی

 پیش از آن که خاموشی از راه برسد 

 

 پیش از آن که باران بیاید 

 و هاشور های زندگی را از خط سفید خیابان ها پاک کند

 

۷

 

 مرگ که بیاید 

 اکسیژن هوا اکسیده می شود در رگ های زندگی

 و کوک آدم ها ناکوک می شود

و ولنگاری رنگ می بازد 

 و های هو می شود 

و ملحفه ای سفید می آید

 و همه چیز را از دیده ها دور می کند

 

۸

 

وقتی زخم 

در دهان واژه معنا می شود

و ماه فرو می رود در سیاهچاله های کهکشان

باید سازمخالف زد

مخالف خوانی شاعران از همین ناکوکی زمانه بر می خیزد

 

زیستن در این حصار مسقف

آه.زیستن فقط برای زیستن

 

 و گریختن از الگو های کهن

و اوراد عتیق

 

و پناه گرفتن در حصار قوافی موزون

دروغ های مادر زاد

 از خون نیاکانی

که از هجوم تاتار

به دره ای در جزیره آبسکون پناه برده اند

 

مهرداد لطفی


Google Translate