چگونه آقای فیلسوف دکترفرشید فریدونی، فردریش انگلس را به “داروینسم اجتماعی” محکوم می کند. -بخش اول
در منجلاب فرو رفتن آسان، ولی بیرون خزیدن از آن دشوار است!
-بیاد ارژنگ رحیم زاده- حامد. ۱۵.۱۱.۲۰۲۳
«افسانه های پارین نمونه های پر شور دوستی و رفاقت را در سینه دارند. پرولتاریای اروپا میتواند بانگ دهد که دانش آن توسط دو دانشمند مبارزی آفریده شده که مناسبات با هم و برای هم بودنشان، شورانگیزترین افسانه های باستانی دوستی و رفاقت را بیرنگ می کند. لنین دربارۀ انگلس»
ولی داده های شناختی- علمی این دو دانشمند، بارها در اداره های سانسور محبوس شدند، تجدید نظر شدند، محکوم به مرگ و یا متهم به انجماد فکری- آکادمیستی بی ارتباط با زندگی انسانها شدند و چه جانهای عزیزی را که در سراسر جهان به جرم پیوند با این اندیشه ها به صلابه نکشیدند و در شکنجه گاهها به جوخه های اعدام نسپردند؟ با اینهمه در هر بحران اجتماعی- سیاسی که گریبانگیر جامعه ای میشود، نوشته ها و کتابهای شان کتاب روی میز نه تنها دوستان بلکه حتی دشمنان “جدید” مارکسیسم میشوند، تا بار دیگر در شکلی دیگر، موضوع تحریف و تحقیر دشمنان اش بشوند.
در نشست کلاب هاوسی آقای فیلسوف دکترفرشید فریدونی، رضا پایا، کاوه دادگری، “پراکسیس انقلابی” که در تاریخ ۱۰.۲۰.۲۰۲۳ انجام شد، دکتر فرشید فریدونی در خراب کردن فردریش انگلس و کشف رویزیونیسم انگلسی!!، به شنوندگان حاضر در جلسه، درس مقامات معنوی داد و بار دیگر به اثبات رساند که دکترفرشید فریدونی ها، رضا پایا ها، کاوه دادگری ها، مازیار رازی ها، حمید تقوایی ها و…. هر یک به شکلی رابطه ای دستروکتیو، خرابکارانه و زابوتاژی با جنبش های اجتماعی- سیاسی کارگران و زحمتکشان ایران دارند. این جماعت بیش از اینکه گُلی بر سر جنبش چپ در رابطه با جنبش های اجتماعی- سیاسی بزنند، چوب لای چرخ اش میگذارند. و البته در رقابت و بموازات این جریانات “چپهای حکومتی محور مقاومت” نیز هستند، امثال علی علیزاده، پریسا نسر آبادی و….و آقای بهمن شفیق و همکاران اش از اعضای سابق حزب کمونیست کارگری، با “تدارک کمونیستی!! اش”، که هر جنبش اجتماعی- سیاسی در ایران علیه ج. ا. را به توطئه غرب و ناتو منتصب میکند و جنبش های سال های ۹۶؛ ۹۸ و «زن زندگی آزادی» را که ریشه در سرکوب مداوم هر حق و خواسته ای، حتی حقوق ابتدائئ شهروندی، استثمار و غارت اموال عمومی، به بند کشیدن نمایندگان کارگران و زحمتکسان، آپارتاید جنسی، انواع ستم های ملی و ستم بر اقلیت های مذهبی، خالی کردن بیش از پیش سفره اکثریت اهالی، کشتار ها و شکنجه های اسیران زندانی و….داشته اند را نیز تخطئه و تحقیر میکنند، چرا که جمهوری اسلامی زیر ساخت های اقتصادی –اجتماعی-فرهنگی-حقوقی و مدنی را برای تدارکات کمونیسم توخالی و اخته شده ی شفیقی آماده میکند و لذا جنبش های اجتماعی که با توطئه و سوت زدن امپریالیستها!! تشکیل و تحریک میشوند، موانع پروسه آماده سازی برای این نوع زوار در رفته ی کمونیسم رنگ پریده و مرده شده و در راه آن اختلال!! ایجاد میکنند!! چپی که دامنه ترهات اش تا کادر های بالای جناح چپ بیت رهبری (مجید حسینی، مشاور قالی باف، ظهره وند و…) میرسد.
(در این رابطه رجوع کنید به مقاله رفیق نیما مهاجر، در دفاع از خیزش های انقلابی در مقابل “چپ های حکومتی محور مقاومت”)
دکتر فرشید دانشگاه دیده، فردریش دانشگاه ندیده را محکوم می کند که:
«دیالکتیک را به طبیعت ناب نسبت میدهد و نافی نقش عنصر آگاه در تاریخ انسانی و اینکه انگلس “داروینیسم اجتماعی” را تبلیغ می کرده است. نگاه انگلس دترمینیستی (جبرگرایی) است و علت والعلل همه انحرافاتی است که بعدها دامنگیر جنبش چپ و مولد “ارتجاع سرخ”(-لنینی) بوده است. همه ی شکست های تاریخی جنبش های اجتماعی-سیاسی که تحت هدایت و رهبری نیروها و احزاب چپ و یا کمونیست بوده است، ریشه در رویزیونیسم انگلسی و عدول از اندیشه ی مارکسی انگلس دارد. انگلس به سادگی “روح و جامعه ی توحیدی هگلی را با ماده و سوسیالیسم جایگزین کرده است. کتاب آنتی دورینگ و بعدها دیاکتیک طبیعت در حقیقت “آنتی مارکس” است. انگلس آدم بی مایه ای چون دورینگ را گیر آورده و اینهمه مطلب علیه او و در واقع اندیشه ی علمی مارکس نوشته است!!»
و البته این راز سر به مُهر را پس از صد و اندی سال، دکتر دورینگ زمانۀ ما، آقای فیلسوف فرشید فریدونی کشف کرده اند!!
میبینیم که اگر در ذهن ایشان و اطرافیانشان تا دیروز «مونولنینیسم»: (-لنین قادر مطلق و”لنین =خمینی و یا قطب دارویش” و مسئول شکست انقلاب اکتبر بود، و لابد حزب بلشویک= حزب جمهوری اسلامی!!، و آثاری چون “چه باید کرد، تکوین سرمایه داری در روسیه، دو تاکتیک سوسیال دموکراسی، دفتر های فلسفی (فلسفه ی هگل)، امپریوکریتیسیسم، دو تاکتیک سوسیال دموکراسی, دولت و انقلاب و……از لنین ” همان “توضیح المسائل، جنود عقل و جهل، چهارحدیث و سایر آثار ارتجاعی خمینی است.) مسئول و بانی همه ی شکستها و مصیبتهای جنبش جهانی و….شده بود، امروزه انگلس است که با “داروینسم اجتماعی”اش!! و بی توجهی به نقش آگاهی انسانی در تحولات تاریخی و مبارزات طبقاتی، مسئول همه ی شکستها است!!
قبل از ادامۀ بحث، رجوع کردن به دو نقل قول طولانی از کتاب “چه باید کرد” لنین، دربارهٔ اهمیتِ تئوری و شناخت و آگاهی از انگلس، بی فایده نیست:
- بگذاريد جملاتی را که انگلس در سال ١٨٧٤ دربارهٔ اهمیتِ تئوری در جنبش سوسیال دموکراسی گفت، نقل کنیم.
انگلس برای مبارزۀ عظیم سوسیال دموکراسی برخلاف آنچه که نزد ما مرسوم است نه فقط دو شکل (سیاسی و اقتصادی)، بلکه سه وجه قائل است و مبارزۀ تئوریک را همتاى دوتای اول قرار می دهد. توصیه های او به جنبش کارگری آلمان که هم به لحاظ عملی و هم سیاسی نيرومند بود، بقدری از منظر مسائل و مباحثات دورهٔ حاضر آموزنده هستند که امیدواریم خواننده بخاطر نقل پاراگرا فهای طولانی از پیشگفتار انگلس بر کتاب « جنگ دهقانی در آلمان» که مدتها است در لیست کتابهای نادر قرار گرفته، آزرده نشود:
“کارگران آلمانی دو مزیت مهم بر کارگران سایر اروپا دارند. اولا آنها جزو تئوریک ترین مردم اروپا هستند؛ و آن حس تئوریکی را که طبقات باصطلاح “تحصیل کرده” آلمان تقریباً بکلی از دست داده، حفظ کرده اند. سوسیالیسم علمی آلمان، که یگانه سوسیالیسم علمی موجود است، بدون فلسفۀ آلمانی که مقدّم بر آن بود بویژه بدون فلسفۀ هگل هرگز بوجود نمی آمد. بدون وجود حس تئوریک در کارگران، این سوسیالیسم علمی هرگز به این اندازه در گوشت وخون آنها نفوذ نمی کرد. مزیت بی اندازهٔ این را می شود از طرفی نسبت به بی علاقگی انگلیسی ها به هرگونه تئوری دید که یکی از علل عمدۀ کُندیِ پیشروی جنبش کارگری انگلیس علی رغم برخورداریش از سازما نهای مجلل اتحادیه ای دانست؛ و از طرف دیگر، می توان مزیت آن را بر تشتت و اغتشاشی دید که در شکل اولي هاش توسط پرودونیسم در بین فرانسوی ها و بلژیکی ها و در شکل بعدى و کاریکاتورى آن توسط باکونین در بین اسپانیای یها و ایتالیایی ها ايجاد شد. مزیت دوم آن این است که آلمان یها بلحاظ زمانی، تقریباً آخر از همه به جنبش کارگری پیوستند. همانطور که سوسیالیسمِ تئوریک آلمانی هرگز فراموش نخواهد کرد که بر شانهٔ سن سیمون، فوریه و اوئن سه انسانى که علی رغم همهٔ مفاهيم خيالى و همهٔ اتوپیسم شان، در زمرۀ بزرگترین اندیشمندان همهٔ ازمنه جای دارند، و بطرز داهیانه ای حقایق بیشماری را پیشبینی کردند که صحت آنها به روش علمی توسط ما در حال اثبات است، آرمیده است. بنابراین جنبش عملی کارگران در آلمان هرگز نباید فراموش کند که بر دوش جنبشهای انگلیسی و فرانسوى تکامل یافته و توانسته بسادگی از تجاربی که آنها به بهای گزافی به دست آورده بودند بهره بگیرد و از خطاهای آنان که در آنزمان تقریبا اجتناب ناپذیر بودند، اکنون احتراز کند. بدون پيشينۀ مبارزات اتحاديه اى در انگلستان و مبارزات سیاسی کارگران فرانسه، و بدون آن تکان عظیمی که بویژه توسط کمون پاریس رخ داد، حالا ما کجا می بودیم؟ این را باید به اعتبار کارگران آلمان افزود که آنان با یک درک منحصربفرد، از مزایای موقعیت شان بهره برداری کرده اند. از زمان پیدایش جنبش کارگری تا به امروز، این اولین بار است که مبارزه در هر سه جنبهٔ خود تئوریک، سیاسی و عملی اقتصادی (ایستادگی در برابر کاپیتالیست ها) بطور هماهنگ، و همگام، و به شکل سیستماتیک جریان دارد. قد رت و شکست ناپذیری جنبش آلمان، همچون گذشته، دقیقا در همین هجوم متمرکز است. از یک طرف، بدليل این موقعیت مناسب، و از طرف دیگر بخاطر انزواى ويژه انگليس، و بواسطهٔ سرکوب خشنِ جنبش فرانسه، فعلا کارگران آلمان پیشتازِ مبارزۀ پرولتاریایی هستند. سیر حوادث تا کِی به آنها اجازه خواهد داد تا این مقام ارجمند را حفظ نمایند، پیشاپیش قابل پیشگویی نیست. ولی امیدوا ر باشيم تا زمانی که این مقام را برای خود حفظ کرده اند، شایستگی احرازش را نشان دهند. و این مستلزم تلاش مضاعف در همه عرصه های مبارزاتى و تبلیغاتى است. بویژه، این وظیفهٔ رهبران خواهد بود تا دید کاملا روشن تری راجع به مسائل تئوریک پيداکنند، و بیش از پیش خود را از تاثیرپذیری از عبارات سنتی که از جهان بینی قدیمی به ارث برده اند، آزاد سازند، و مدام در نظر داشته باشند که سوسیالیسم از موقعی که به علم تبدیل شد طلب کرد که بمثابهٔ علم دنبال شود؛ یعنی مورد مطالعه قرار گیرد. این وظیفه باید با پیگیری فزاینده ، و درک هرچه روشن تر، در میان توده های کارگر گسترانده شود و سازمان حزبى و اتحاديه ها را هر چه محک متر بهم مرتبط سازند… اگر کارگران آلمان اینگونه پیشروی کنند دیگر دقیقاً پیشتاز جنبش نخواهند بود – این ابداً به نفع جنبش نیست که کارگران یک کشور بخصوص، بر رأس آن رژه بروند – بلکه یک مقام افتخاری در جبهه نبرد احراز خواهند کرد؛ و هر زمان که آزمایشات سختِ غیرمنتظره یا حوادث مهم، شهامت بیشتر، عزم راسخ تر و انرژی بیشتری را از آنها باطل بکنند، همواره، آمادهٔ نبرد خواهند بود……”- چه باید کرد- لنین.
آقای فیلسوف فرشید فریدونی در پاسخ به سئوال های کتبی یکی از حظار: “مارکس نیز این کتابها راخوانده بود و تائید میکرد وچندین کتاب مشترک با او نوشته است.”. و یا “در رابطه با نقش آگاهی در مبارزه طبقات اجتماعی در سرمایه داری، شما مخالف حزب سیاسی پیشرو طبقه کارگر هستید!”
میگوید: «”مارکس وابستگی مالی به انگلس داشت، لذا ایرادی نمیگرفت”!! “اگر رضا شهابی، اسماعیل بخشی و.. تصمیم بگیرند، حزبی تشکیل دهند، در اینصورت ما مخالف حزب نیستیم!!”»
« مهمترین کتابهای انگلس (آنتی دورینگ/ (پیشنویس) منشا خانواده، مالکیت خصوصی و دولت/ فویرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمانی/ وضعیت طبقهی کارگر در انگلیس/ و دو کتاب دربارهی انقلاب آلمان) در زمان حیات مارکس منتشر شدند و دستکم سه کتاب مارکس (ایدئولوژی آلمانی/ خانوادهی مقدس/ و مانیفست حزب کمونیست) و البته صدها نامهو اعلامیه، نامهای مارکس و انگلس را با هم و کنار هم، بر عنوان خود دارند.
فریدریش انگلس یک نابغه بود. و نیز مثل هر نابغهای، محدود به تاریخ و عینیت زمان و مکان بود. امّا بالاتر از همهی اینها، او یک «انسان ِ بی بدیل» و یک «دوست ِ بیبدیل» بود.
چند روز پیش «فریدریش انگلس» دویست و یک ساله شد.
اگر انگلس نبود، کارل مارکس و خانوادهاش حتا ممکن بود از گرسنگی بمیرند و دست کم بیگمان مهمترین آثار مارکس نوشتهنمیشدند. بیش از سی سال و سر هر ماه و هر گاه و بی گاه، چکها و حوالههای نقدی انگلس به دست جنی (همسر اشرافزادهی آوارهی مارکس) میرسید و خرج کرایه خانه و خورد و خوراک و پوشاک و کتاب مارکس و دخترانش میشد. انگلس حتا برخی مقالههایش را برای مارکس میفرستاد تا او با نام خودش در مجلات منتشر کند و حقالزحمهاش را بگیرد. انگلس خود را ویولون دوم در کنار مارکس (ویولون اول) میخواند، اما این همه در حالی بود که خود ِ او فیلسوف، تحلیلگر، نظریهپرداز علم، و نویسندهای زبردست بود. هرچند پس از مرگ آن دو، بسیاری از نارسائیهای سوسیالیسم موجود را به پای انگلس و ماتریالیسم دیالکتیکش نوشتند، اما حقیقت آن است که انگلس آن آثار را در زمان حیات مارکس یا زیر نظر او نوشتهبود و مارکس هیچگاه آنها را رد نکرده بود، در حالیکه میدانیم مارکس در نقد ِ دیدگاههایی که نادرست می دانست، صریح و سازشناپذیر بود و در این راه به همهی مصالح و منافع شخصیاش پشت پا میزد»- النور مارکس» دختر «کارل مارکس»
قبل از اینکه اندکی با عظمت و گستردگی کار فردریش انگلس برای نوشتن کتابهای فلسفی چون آنتی دورینگ، دیالکتیک طبیعت و …. آشنا شویم، بهتر است به پاسخ های ارزان و شفاهی فوقالذکرایشان، با نقل قول دیگری از انگلس و همچنین با مفهوم ” داروینیسم اجتماعی” و به تعریف حزب و ضرورت حزب سیاسی انقلابی طبقه ی کارگر بپردازم:
همچنین بد نیست، در دورانی که خیلی از روشنفکران و آکادمیسین های دانشگاهی مارکس وانگلس را اکونومیست، دترمینیست و….. معرفی میکنند:
با نوشته ی کوتاه انگلس در باره ی “درک ماتریالیستی از تاریخ” آشنا شویم:
«مطابق درک ماتریالیستی تاریخ، آنچه که در واپسین مرحله تعیین کننده تاریخ است، تولید و بازتولید زندگی واقعی است. بیش از این حد، نه من و نه مارکس اظهار نظر دیگری نکرده ایم. اگر شخصی این اصل را چنان تحریف کند که گویا انگیزه ی اقتصادی تنها انگیزه ی تعیین کننده است، در واقع اصل [ما را] به یک جمله ی مجرد و بی معنی مبدل کرده است. وضع اقتصادی البته زیربنا است، اما جنبه های فراوان روبنا، شکل های سیاسی نبرد طبقاتی….سازمان دولتی….شکل های حقوقی….و نظرات سیاسی و حقوقی و فلسفی و جهان بینی های مذهبی و …نیز بر جریان های نبرد تاریخی تأثیر میگذارند، و در بسیاری از موارد، حتی به شکل قاطع نوع آنها را نیز معین می کنند….آری آنچه که این اشخاص [مارکسیست های عامی و چپگرا] کم دارند، دیالکتیک است. این افراد اکثر اوقات در یک نقطه علت و در نقطه ای دیگر معلول را می بینند…. و اینکه در این امور هیچ چیز مطلق وجود ندارد، و تمام چیزها نسبی هستند، اینها این مسائل را نمی بینند و گویی که از دیدگاه آنها هگل هرگز وجود نداشته است!– نامه های انگلس به ژوزف بلوخ و کنراد اشمیت، به تاریخ ۱۸۹۰»- نیهیلیسم ویرانگر و ایدیولوژی نیاکانی- دکتر محمد رضا فشاهی
این اتهام سخیفانه به مارکس که گویا حتی به «داروینیسم اجتماعی» فردریش انگلس باج میداد!!، ریشه در ابتذال و بی فرهنگی فیلسوف ما دارد!، وگرنه هر کور ذهنی که تا حد بو کشیدن و شنیدن، با زندگی نامه و آثار مارکس و آثار مشترک مارکس و انگلس آشنایی و توان تشخیص تقسیم کار عظیم و تاریخی که بین این دو دانشمند مبارز شکل گرفته بود، داشته باشد میداند که مارکس با چنان توانایی، نیاز نداشت که “کیسه ی گدایی” برای خودفروشی اندیشه و زیر پا گذاشتن اصول شناختی اش در مقابل انگلس پهن کند، بلکه میتوانست به درب “همکاری با بورژوازی” بکوبد تا امتیازهای عدیده ی مالی نصیبش شود.
و اما “دارونیسم اجتماعی” چیست که انگلس بدان متهم میشود؟
“داروینیسم اجتمایی” که «توسط ارنست هکل جانورشناس و فیلسوف اجتماعی مشهور ترویج می یافت. او بر خلاف داروین که خود همیشه اصرار می کرد که خط مشی اجتماعی صرفا با مفاهیم نبرد و انتخاب در طبیعت هدایت نمیشود. و اینکه همدلی و غمخواری باید در میان همۀ نژاد ها گسترش یابد. ارنست هکل (۱۸۳۴-۱۹۱۹) جهت محافظت از نژاد آریایی، پروژۀ اصلاح نژادی را مطرح می کرد. او خود را صدای داروین برای مردم آلمانی زبان معرفی می کرد و می گفت: “اگر جامعه از زیست شناسی تبعیت نکند، ضعیف خواهد شد.” و ادعا داشت: “استفاده از هر دارویی برای طولانی کردن عمر این بیمار، مداخله در انتخاب طبیعی است. طبقات پایین اجتماع، بیماران، معلولان، فقیران، ولگردان و مجرمان باید از داروی مدرن و حق تولید مثل محروم شوند. به علاوه، این گروه ها ی ضعیف گونه ها را آلوده می کنند و تهدیدی برای بقای آنها هستند. بنابراین او اوتانازی را پیشنهاد می کند.” او می گوید:”رستکاری از شر باید با زهری سریع و بی درد تکمیل شود.” او از دولت نظامی اسپارت در یونان از قوم برگزیده اسپارتی ها دفاع میکرد و مطرح میکرد که : “اسپارت با کشتن همه بجز بچه های قوی و کاملأ سالم همیشه قوی بود.” او اعتقاد داشت آلمان باید این سنت اسپارتی ها را دنبال کند؛ زیرا کشتن بچه های بیمار و ناقص، هم برای کودکان تباه شده خوب است و هم برای جامعه. “»- کتاب فیلسوفان هیتلر
«داروینیسم اجتماعی برای توجیه امپریالیسم و نژادپرستی مورد استفاده قرار گرفت و به تلاش هایی در آلمان برای انکار حق زندگی برای بیماران روانی، معلولان ذهنی یا بیماران شدید ارثی به منظور اجتناب از “انحطاط” یا “انحطاط” ژنتیکی منجر شد.»- ویکیپدیا
«دیپلمات و نویسنده ی فرانسوی کنت آرتور دوگوبینو اصطلاح “نژاد شمالی” را ابداع کرده بود. پل دو لاگارد با استفاده از آراء فیلسوف فیخته و برخی از آرای نامفهوم نیچه، یهودی ستیزی شدیدأ وحشیانه ای را در لفافۀ ردای قابل احترام آیدالیسم پیچاند. او می گوید: “یهودیان به عنوان یهودیان بدبختی وحشتناکی برای همه ی مردم اروپا هستند.” »- کتاب فیلسوفان هیتلر
یولیوس لانگ بن میگوید:”یهودیان برای ما زهرند و باید درست شوند… به لحاظ دموکراتیک منحرف اند؛ به جمعیت وابسته اند. همه جا از انحطاط جانبداری می کنند….یهودی مدرن نه دین دارد نه شخصیت، نه خانه، نه فرزند. او بخشی از انسانیت است که ترشیده است…. اشتیاق یهودیان امروز برای تسلط روحی و مادی صرفا عبارتی ساده را به ذهن می رساند. آلمان برای آلمانی ها. یک یهودی نمیتواند آلمانی شود، همانطور که آلو نمی تواند سیب شود. حالا یهودیان ستمگر و دشمن آلمان هستند….با آنها بجنگید تا بمیرند.”
روزنامه نگاران و مترجمینی امثال ویلهلم مار (۱۸۱۹-۱۹۰۴) که به پدر خوانده یهودی ستیزی بو ، این آراء را چاپ می کردند.»
متفکرانی که تحت تاثیر دارونیسم اجتمایی آرای نژاد پرستانه را تزئین میکردند: هانس فریدریش کارل گونتر؛ آلفرد پلوتس؛ آرتور مولرفان؛ اسوالت اشپنگر؛ گوتلوپ فرگه فیلسوف منطق دان.؛ هاستون استوارت چمبرلین و….
«نیچه همچنین اغلب دموکراسی را هدف حملات خود قرار میداد و آرمان های دموکراتیک مدرن را که در جهت “میان مایگی” بودند، به باد انتقاد می گرفت. »- کتاب فیلسوفان هیتلر
«آلفرت بویملر خارج از آلمان به دنیا آمد. او نیز مانند بقیۀ خارجی ها دیوانه نظامیگری بود بنابراین به ارتش کشیده شد و از سال ۱۹۱۵ تا ۱۹۱۸ درپیاده نظام خدمت کرد. داستان هایی درباره او که حاضر نبود پس از شکست آلمان، اسلحه اش را بر زمین بگذارد، به افسانه تبدیل شد. در دوران صلح، فلسفه به اسلحه اش تبدیل شد. و در مونیخ، بن و برلین تحصیلاتش را ادامه داد. اولین کتابش که درباره کانت بود و در سال ۱۹۲۳ چاپ شد (و نشانی از آن باقی نماند) کتابی درباره نیچه نوشت که او را به آغوش موفقیت انداخت. در دهۀ ۱۹۲۰ بویملر شوق نظامی گری را به مجرای تفسیر سوسیالیسم ملی از آثار اصلی نیچه انداخت. در واقع او مهمترین کسی بود که پیوندی میان نیچه و هیتلر ایجاد کرد.
توماس مان، برندۀ جایزۀ نوبل، آثار بویملر را “پیامبر هیتلر” توصیف کرده است، در حالی که دیگران او را “کلنگ نازی ها” نامیده اند. شاگرد هوسرل (فیلسوف یهودی تبار)، فیلسوف آتی مارتین هایدگر، بعدها از تفسیر بویملر از “اراده معطوف به قدرت نیچه” تقدیر کرد و جنبش فاشیستی و قدرتگیری فاشیسم هیتلری را “شکوه و عظمت بیداری” قلمداد میکرد.» – کتاب فیلسوفان هیتلر-
نباید از یاد برد که “آنتی زیمیتیسم” (دشمنی با اقلیت یهودی تبار در اروپا و بویژه آلمان) تاریخ دو هزار ساله داشته است، اما “داروینیسم اجتماعی” بعد از تکامل و پیشرفت بلنسبه ی علوم طبیعی و البته با تحریف مبانی پایه ای علوم و کشفیات علمی، شکل گرفت.
و در حوزه ی فلسفی، نیهیلیسم نیچه ای (“کمون استفراغ تاریخ بود”!!؛ “ضعیف برو گمشو و زیر پا له شو!!”- آیت الله نیچه) و ضدیت آن با مدرنیته، خرد ورزی و پولولاریسم سیاسی و مداحی عظمت تمدن عصر باستان و گذشته توسط نیچه، نقش و تاثیر وزینی بر شکلگیری ایده های نژاد پرستانه و برتری طلبی نژادی توسط شخصیتهایی چون هکل، مولن فن دن بروک، دیتریش اکرت (شاعر و نویسنده ضد یهود)، الفرد بویملر، روزنبرگ، هایدگر، کارل اشمیت (فیلسوف حقوق) و …داشته است. – خواننده ی گرامی میتواند در این رابطه به کتاب کتاب “فیلسوفان هیتلر” و نوشته ی من “فلاسفه تنها جهان را به شیوههای گوناگون تفسیر نکردهاند” رجوع کند.
«ما با چه چیز مسیحیت در نبردیم؟ زیرا مقصود آن عبارت است از امحای اقویا و شکستن روح آنها؛ استفاده کردن از لحظات خستگی و ضعف آنها و تبدیل کردن اطمینان غرور آمیز آنها به نگرانی و عذاب وجدان؛ زیرا می داند که چگونه شریف ترین “غرایز” را مسموم کند و آن ها را به بیماری مبتلا سازد، تا اینکه قوت آن ها متوجه ی درون گردد و بر ضد خود آنها به کار افتد؛ تا اینکه اقویا به واسطه ی تحقیر نفس و از خود گذشتگی مفرط نابود شوند.- “اراده معطوف به قدرت اثر فریدریش- نیچه»
نیچه، رحم و شفقت را ضعفی می داند که باید با آن جنگید. «هدف برای دست آوردن نیروی شگرف عظمت است که می تواند ابر مرد آینده (بخوان ناپلئون نیچه، هیتلر، استالین، خمینی،موسیلینی، پل پوت، ترامپ که قبل از ابر مرد شدن، مالید!! و…. -حامد) را از راه انضباط و نیز از راه امحای میلیون ها مردم بی سر و پا (بخوان کارگران و زحمتکشان شهر و روستا-حامد)، شکل دهد و مع هذا می تواند از بیچارگی ناشی از دیدن منظره ی رنج آوری که از آن پدید می آید و نظیرش هرگز دیده نشده است، بپرهیزد.»
نقد نیچه از مسیحیت، از دو زاویه است. اول اینکه مسیحیت به قول انگلس، نوعی سوسیالیسم اولیه است که در آن همه ی انسانها، مستقل از رنگ، نژاد و جنسیت، حتی “میلیون ها مردم بی سر و پا” با “اشراف زاده گان نیچه ای” در آخرت و یا دنیای باقی (آخرت)، در مقابل خدا و احکام الهی با هم برابرند. و دوم اینکه مسیحیت، شفقت و مهربانی را برای دل «ابر مرد» قهار و قسی القلب نیچه، تبلیغ می کند و این اصل به هنگامی که سم اسب های ابر مردش و یا شلاق شکنجه گرانش، “میلیون ها مردم بی سر و پا” را له می کنند، بر وجدان فی المثل نازی ها و یا شکنجه گران حرفه ای اوین، سایه می افکند و سنگ اندازی می کند.
«او حتی سقراط را به جرم آنکه اصل و نسبش پست بود، نمی تواند ببخشد. او را عامی می نامد و متهمش می کند که جوانان نجیب زاده ی آتنی را به واسطه ی انحراف اخلاقی دموکراتی، فاسد می سازد.- برتراند راسل»
«انتخاب نوع را از میان بردند و به عمد و خواسته خط بطلان بر پاکیزه ساختن و تطهیر از آنچه مرده است کشیدن- همین را تا کنون فضیلت به معنای کامل آن نامیدند. انسان باید به تقدیر و سرنوشت حرمت گذارد، به همان تقدیر که به ناتوان گوید:”نیست شو و از میان برو.” .- همانجا، ص -۸۴ نیچه”» منظور فیلسوف حکیم ما از این عبارت دفاع از “داروینیسم اجتمایی” است و در عبارت ” خط بطلان بر پاکیزه ساختن و تطهیر از آنچه مرده” یعنی ادامه بقا و حیات برای نژاد و ژن برتر است.
این همان نیچه است که فیلسوف ایرانی، بابک دوستدار در رسایش میگوید:«”نیچه مرا با خود برد” و….. و اضافه میکند: “فردوسی، حافظ، خیام، ابن سینا، مولوی و… دین خو بودند و خلاقیت فکری نداشتند. اندیشه ورز نبودند. یکجا خوانده ام که خیام هم مذهبی بود”» ظاهرأ حافظ شعرهایش را از بند ناف اش تولید میکرد و نورون های مغزی اش در تولید رٌباعیات اش نقشی نداشتند!! و خیام هم برای محسبات ریاضی و تهیه ی تقویم خورشیدی به جن و پری رجوع میکرد!! مریم میرزاخانی هم که در حوزه ی ریاضیات عالی (جائیکه فیلسوف های دشمن علوم طبیعی حتی در خیال هم عاجز از نزدیکی به داده ها و کشفیاتش هستند.)، از فکر خلاق و توانا که محصول مغزاست که خود محصول طبیعت است، استفاده نمیکرد، ایمان مذهبی داشت و دعا میخواند!!
پس جرم حافظ “همه این است”، که او شاعر بود و چون “دینخو” بود پس خلاقیت نداشت و عاری از مغز و اندیشه ورزی بود!! و فیلسوف، بویژه فیلسوفان ایدهآلیست نبود. پدر معنوی فیلسوف ما –بابک دوستدار- افلاتون بزرگ نیز، شاعران را در مدینه ی فاضله ی خویش راه نمی داد.
حکایت است از سرور کائنات و اشرف مخلوقات!! (بخوان اکلکتیسیسم فلسفی)، چنانچه شاعران ما فیلسوف بودند، مستقل از اینکه منافع کدام طبقات اجتماعی، چگونه جهت تاریخی حرکت زندگی بشر و طبیعت و…را نشانه گرفته باشند، ایران گلستان میشد.
ولی مگر اروپا و بویژه آلمان مادر فلسفه ی مدرن نبوده است، پس چرا فاشیسم، برادر بزرگتر “جمهوری اسلامی، طالبان، پل پوتیسم، استالینیسم، اشغالگران مغول، صهیونیسم وانواع دیکتاتوری ها……” در سرزمین صاحبان اندیشه به قدرت رسید و در صفوف حاکمان اش، نه برتولت برشت های شاعر، بلکه فیلسوفان با نفوذ و مشهور همان دوره، از جمله مارتین هایدگر، آلفرد بویملر، کارل اشمیت، روزنبرگ، کیرک و… در مقام های بالای کادرهای ایدئولویک- سیاسی فاشیسم، همچون روحانیت و آیت الّله های جانی دربار وعصر سیادت جمهوری توتالیتاریستی سرمایه داری در ایران، حضور فعال داشتند؟
جالب اینجاست که ایندسته از فیلسوفان سیاسی ما، تاریخ تکامل و پیشرفت جوامع انسانی را از مجموعه ی زمینه های تاریخی، اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، فلسفی، مدنی و… جدا میکنند و تنها ستون غایب فلسفه و اندیشه ورزی محدود به مسائل فلسفی در کشور ما را علت العلل همه مصائب اینجهانی ما میبینند!
اینچنین است که دانش آموخته های اکلکتیسیسم فلسفی در کلاس های فلسفه ی اروپایی و بویژه در آلمان، امثال بابک دوستدار، تنها به دو گزاره از تاریخ رجوع میکنند: “تمدن درخشان”!! قبل از قدرت گیری اقوام عرب در ایران و اسلام زدگی و دین خویی بعد از آن و رخت بربستن فلسفه و اندیشه در ایران و هیچ سخنی زکریای رازی ها، ابوریحان بیرونی ها، ابن سیناها و فیلسوفان مذهبی در کاربرد استدلال های فلسفه ی ایده آلیستی در خدمت انواع مذاهب عصر تمدن اسلامی و… یا از تهاجم مغول و خسارات کمر شکن انسانی، اقتصادی، اجتماعی و… ناشی از آن و همچنین حاکمیت اقوام و قبایل ایرانی و شیوه ی تولید آسیایی درمیان نیست.
اکنون ببینیم یوهان ولفگانگ فون گوته، فریدرش انگلس و حتی نیچه که عظمت بازی با کلمات فیلسوفانه اش، فیلسوف ما را “با خود برد”، چه قضاوتی برای چنین شخصیت های تاریخی از خود بجا گذاشته اند:
متنی که می خوانید بخش کوچکی از نظر گوته درباره شخصیت ، اندیشه و ادبیات حافظ است:
«ای حافظ، سخن تو هم چون ابدیت بزرگ است؛ زیرا آن را آغاز و انجامی نیست. کلام تو هم چون گنبد آسمان، تنها به خود وابسته است و میان نیمه ی غزل تو با مطلع و مقطع آن فرقی نمی توان گذاشت؛ زیرا همه ی آن در حد جمال و کمال است .
اگر روزی دنیا به سرآید، ای حافظ آسمانی، آرزو دارم که تنها با تو و در کنار تو باشم. چرا که این، افتخار زندگی من و مایه ی حیات من است .
درباره ی غزل های حافظ هرگونه سخن بی فایده است؛ زیرا باید نخست آنها را خواند و عمقشان را درک کرد و با آنها هم آهنگ شد تا بتوان پی برد که چگونه سخن حافظ اعجاز واقعی ذوق و هنر بشری و سرچشمه ی فیاض کمال و جمال و حکمت و عرفان است.»
«حافظا، خویش را با تو برابر نهادن جز نشان دیوانگی نیست. تو آن کشتی ای هستی که مغرورانه باد در بادبان افکنده است تا سینه ی دریا را بشکافد و پای بر سر امواج نهد و من آن تخته پاره ام که بی خودانه سیلی خور اقیانوسم. در دل سخن شورانگیز تو گاه موجی از پس موج دگر می زاید و گاه دریایی از آتش تلاطم می کند، اما این موج آتشین مرا در کام خویش می کشد و فرو می برد. با این همه، هنوز در خود جرات اندکی می یابم که خویش را مریدی از مریدان تو شمارم ؛ زیرا من نیز چون تو در سرزمینی غرق نور زندگی کردم و عشق ورزیدم ».
نیچه در مقام استاد زبان شناسی درمورد حافظ میگوید:
«… حافظا، میخانهای از حکمت بنا کردی که از بزرگترین کاخ جهان بزرگتر است. بادهای از سخن در آن فراهم آوردهای که از طاقت نوشیدن دنیا بیشتر است. ولی مهمان این میخانهی تو جز سیمرغ داستان که تواند بود؟ در افسانههای کهن آمده که موشی کوچک کوهی گران بزاد، مگر نه این همان اعجاز تست که از طبع بشری فانی اثری چنین جاودانه پدید آوردی؟ یکشبه ره صد ساله رفتی؟ تو خود هیچ نیستی و همه چیز هستی. زیرا در عین درویشی از جهان بزرگتری. سمندروار جاودانه در آتش کمال خویش میسوزی و هر بار کاملتر از این آتش بدر میآیی. تو هم میخانه مایی و هم بادهی ما، هم سیمرغ مایی و هم کوه گران ما، بلندی هر قله نشانی از عظمت تو و عمق هر گرداب آیتی از کمال تو است. سخن تو خود شراب مستی بخش خردمندان جهان است. حافظ دیگر شراب انگور میخواهی چه کنی؟».
از نامه انگلس به مارکس
«چند هفته ايست که در پهنه ای ادبيات و هنر مشرق زمين غرق شده ام. از فرصت استفاده کرده و به آموختن زبان فارسی پرداخته ام . آنچه تاکنون مانع شده است تا به آموختن زبان عربی بپردازم، از يک سو نفرت ذاتی من به زبان های سامی است و از سوی ديگر وسعت غيرقابل توصيف اين زبان دشوار با حدود چهار هزار ريشه که در دو تا سه هزار سال شکل گرفته است.
برعکس، زبان فارسی، زبانی است بسيار آسان و راحت……
….. در ضمن، حافظ پير خراباتی را به زبان اصلی خواندن، لذتی دارد که مپرس- اما «سر ويليام جونز»، با عشق وافری کلمات زشت و رکيک را در اشعار حافظ بکاربرده است و همان اراجيف را به عنوان مثال و شاهد در کتاب نقل کرده و به شعر يونانی در آورده است، جالب اينجاست که او ترجمه ی همان کتابش را به زبان لاتين، ماوراء وقاحت و پر از سخنان زشت و رکيک خوانده و رعايت نکردن عفت کلام دانسته. بدون شک جلد دوم از مجموعه آثار جونز درباره ی اشعار عاشقانه برای تو بسيار سرگرم کننده خواهد بود. اما بخش ادبيات فارسی اش به لعنت ابليس هم نمی ارزد. »
انگلس در مقدمه آنتی دورینگ مینویسد:
«در هر عصری، و بنابراین در عصر ما نیز، تفکر یک محصول تاریخی است که در زمانهای متفاوت، و در نتیجه محتواهای متفاوت احراز می نماید. بنابر این علم تفکر نیز مانند هر علم دیگری یک دانش تاریخی است، دانش تاریخی تکامل فکر بشر. و این مسئله حتی برای کاربرد عملی تفکر در حوزه های تجربی نیز حائز اهمیت است. زیرا اولأ به هیچ وجه تئوری قوانین تفکر یک “حقیقت جاودان (سرمدی)” نیست که یکباره و برای همیشه، بدان نحو که واژه “منطق” به ذهن عوام متبادر می شود، ساخته باشد. منطق صوری خود از زمان ارسطو تا بحال عرصۀ شدیدترین مجادله ها بوده است. و دیالکتیک (منطق جدلی) تنها توسط دو نفر تا بدین پایه، کامل و دقیق مورد تحقیق قرار گرفته است: ارسطو و هگل
اما این دقیقأ دیالکتیک است که مهمترین صورت تفکر را برای دانش طبیعی امروزه تشکیل میدهد، زیرا تنها اوست که همانند، و در نتیجه روشی برای تبیین فرآیند (روند، جریان) تکاملی (پویا) جاری در طبیعت و روابط متقابل بطور عام و انتقال از یک حوزه تحقیق به حوزۀ دیگر ارائه میدهد.
ثانیأ، یک آشنائی با جریان تاریخی تحول فکر بشر، نظرات راجع به روابط متقابل درونی عام در جهان خارج از ذهن، که بارها بیان گردیده اند، برای دانش طبیعی تئوریک لازم است زیرا علاوه بر دلایل دیگر، این آشنائی، دانش تئوریک طبیعی را به معیاری برای سنجش تئوریهای طرح شده ازسوی خود این دانش مجهز می نماید. در اینجا عدم آشنائی با تاریخ فلسفه بطور مکرر و نمایانی آشکار میگردد. قضایایی که قرنها قبل در فلسفه ارائه گردید ومدتهاست که بدفعات، مکررأ توسط دانشمندان نظریه پرداز علوم طبیعی بعنوان خرد کاملأ تازه و نو، پیش کشیده می شود و حتی برای مدتی رایج میگردند.»- آنتی دوریگ- مقدمه- انگلس
انگلس در مقدمه ی کتاب دیالکتیک طبیعت مینویسد: «تحقیقات جدید در طبیعت که بتنهائی توسعه ای علمی، سیستماتیک و جامع یافته است. بر عکس کشفیات درخشان طبیعی -فلسفی عهد باستان و کشفیات فوق العاده مهم اما پراکنده عربها (رازی ها، خیام ها، ابوریحان بیرونی ها، ابن سیناها و…حامد)، که قسمت بیشترشان بدون نتیجه محو گردیدند – (برای مثال اشغال ایران توسط قوم مغول که بیش از نیمی از جمعیت ایران بقتل رسیدند و عظیمترین خسارات را به تمامی ساختار اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و….وارد کردند.- حامد)- این تحقیقات جدید مانند همۀ تاریخ معاصر، از آن دوره ی شکوهمندی آغاز میگردد که ما آلمانها آنرا رفورماسیون (نهضت اصلاح دین) مینامیم، ﻳﻌﻨﻲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺪﺑﺨﺘﻲ ﻣﻠﻲﻳﻲ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﻭﺭﻩﻳﻲ ﮐﻪ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮﻳﺎﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺭﻧﺴﺎﻧﺲ ﻭ ﺍﻳﺘﺎﻟﻴﺎﻳﻲﻫﺎ (Sinquecento) ﻣﻲﻧﺎﻣﻨﺪ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﮐﻪ ﻫﻴﭻ ﻳﮏ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻧﺎﻡﻫﺎ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﺍﻳﻦ ﺩﻭﺭﻩ ﺭﺍ ﻣﻨﻌﮑﺲ ﻧﻤﻲﮐﻨﻨﺪ. ﺍﻳﻦ ﺩﻭﺭﻩﻳﻲ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻭﺝ ﺁﻥ ﺩﺭ ﻧﻴﻤﻪی ﺩﻭﻡ ﻗﺮﻥ ﭘﺎﻧﺰﺩﻫﻢ ﺑﻮﺩ. ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﺎ ﺣﻤﺎﻳﺖ ﺑﻮﺭﮊﻭﺍﻫﺎی ﺷﻬﺮی ﻗﺪﺭﺕ ﺍﺷﺮﺍﻓﻴﺖ ﻓﺌﻮﺩﺍﻟﻲ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻫﻢ ﺷﮑﺴﺖ ﻭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﻲﻫﺎی ﺑﺰﺭﮒ ﺑﻨﺎ ﻧﻬﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﻨﻴﺎﺩ ﺁﻥﻫﺎ ﺍﺳﺎﺳﺎ” ﺑﺮ ﻣﻠﻴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﻣﻠﺖﻫﺎی ﺟﺪﻳﺪ ﺍﺭﻭﭘﺎ ﻭ ﺟﺎﻣﻌﻪی ﺟﺪﻳﺪ ﺑﻮﺭﮊﻭﺍﺯی ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺗﻮﺳﻌﻪ ﺧﻮﻳﺶ ﮔﺎﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻫﻨﮕﺎﻣﻲ ﮐﻪ )ﺑﻮﺭﮊﻭﺍﻫﺎی ﺷﻬﺮی( ﻭ ﺍﺷﺮﺍﻑﺯﺍﺩﻩﮔﺎﻥ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺟﻨﮓ ﻭ ﺳﺘﻴﺰ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺟﻨﮓﻫﺎی ﺩﻫﻘﺎﻧﻲ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺗﻠﻮﻳﺤﺎ” ﺑﺠﺎ، ﻧﺒﺮﺩ ﻃﺒﻘﺎﺗﻲ ﺁﻳﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﭘﻴﺶﮔﻮﻳﻲ ﮐﺮد. با به صحنۀ نبرد آوردن نه تنها دهقانان –که این امر تازه ای نبود-بلکه در پشت سر آنها طلایه های ﭘﺮﻭﻟﺘﺎﺭﻳﺎی ﻣﺪﺭﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﭘﺮﭼﻢﻫﺎی ﺳﺮﺥ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺎﻥﺷﺎﻥ ﻭ ﺷﻌﺎﺭ ﻣﺎﻟﮑﻴﺖ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﻲ ﺛﺮﻭﺕﻫﺎ ﺑﺮ ﻟﺐﻫﺎﺷﺎﻥ، ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪﻫﺎی ﺑﺎﻗﻲﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﺑﻴﺰﺍﻧﺲ، ﺩﺭ ﺣﻔﺎﺭیﻫﺎی ﺁﺛﺎﺭ ﺑﺎﺳﺘﺎﻧﻲ ﺧﺮﺍﺑﻪﻫﺎی ﺭﻡ، ﺩﻧﻴﺎی ﺟﺪﻳﺪی ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺣﻴﺮﺕ ﺯﺩﻩ ﻏﺮﺏ ﮔﺸﻮﺩﻩ ﺷﺪ: ﺩﻧﻴﺎی ﻳﻮﻧﺎﻥ ﺑﺎﺳﺘﺎﻥ )ﺍﺷﺒﺎﺡ ﻗﺮﻭﻥ ﻭﺳﻄﺎ( ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺷﮑﻞﻫﺎی ﺩﺭﺧﺸﺎﻥ ﺁﻥ ﻣﺤﻮ ﮔﺮﺩﻳﺪﻧﺪ. ﺍﻳﺘﺎﻟﻴﺎ ﺑﻪ ﻳﮏ ﺷﮑﻮﻓﺎﻳﻲ ﻫﻨﺮی ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﻧﻲ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﻳﺎﻓﺘﻨﻲ ﺭﺳﻴﺪ ﮐﻪ ﻫﻢﭼﻮﻥ ﺑﺎﺯﺗﺎﺑﻲ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﻫﻨﺮ ﮐﻼﺳﻴﮏ ﻋﻬﺪ ﺑﺎﺳﺘﺎﻥ. ﺩﺭ ﺍﻳﺘﺎﻟﻴﺎ، ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﻭ ﺍﻧﺪﮐﻲ ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺭﻩی ﮐﻠﻴﺴﺎ ﺑﺮ ﺫﻫﻦ ﺑﺸﺮ ﺍﺯ ﻫﻢ ﭘﺎﺷﻴﺪﻩ ﺷﺪ، اين ديکتاتوری از طرف اکثريت مردم آلمان که به پروتستانيسم گراييدند، يکسره به دور انداخته شد، در حالي که در ميان اقوام لاتين يک روحيه زنده از تفکر آزاد گرفته شده از عربها و عجين شده با فلسفه يي که به تازه گي در يونان باستان کشف شده بود، بيش از بيش توسعه و راه را برای ماترياليسم قرن هجدهم آماده و هموار ميساخت .
اين بزرگترين انقلاب پيشرفته ای بود که بشر تا آن زمان به خود ديده بود.
دوره ی غولآسايي را ايجاب ميکرد و غولهايي را نيز به وجود آورده بود، غولهايي در رابطه با قدرت تفکر، احساس و شخصيت، غولهايي در کليت و تعاليم، مرداني که حاکميت جديد بورژوازی را پايه نهادند، دارای هر چيزی بودند، مگر قيودات بورژوازی برعکس، روحيه ماجراجويانه آن عصر، کم يا زياد، آنها را الهام ميبخشيد . کمتر آدم مهمي در آن زمان يافت ميشد که بسيار سفر نکرده باشد، به چهار يا پنج زبان سخن نگويد، و در چندين زمينه ندرخشيده باشد. لئوناردو داوينچي تنها يک نقاش بزرگ نبود، بلکه همچنين يک رياضيدان بزرگ، يک مهندس و مکانيسين بزرگ هم بود که تمام شاخه ها و انشعابات فيزيک به خاطر کشفيات بزرگ به او مديون هستند. آلبرشتديرر ، نقاش، سنگتراش، مجسمه ساز و آرشيتکت بود و علاوه بر اين سيستم استحکاماتي جديدی ابداع کرد که بسياری از شيوههايي را که بعدأ دوباره توسط مونتالمبرت و علم جديد استحکام سازی آلمان اتخاذ گرديد، منعکس ميسازد . ماکياول (Machiavell) يک دولتمرد تاریخ نويس، شاعر و در عين حال اولين مولف نظامي برجسته عصر جديد بوده است . لوتر نه تنها طويله اوژياس کليسا را روفت، بلکه همين خدمت را به زبان آلماني هم کرد، او هنر جديد آلمان را خلق کرد و انجيل را با آهنگ آن سرود پيروزمندانه در هم آميخت، سرودی ملهم از ايمان به پيروزی، که مارسيز قرن شانزدهم بود.
قهرمانان اين دوره هنوز به تقسيم کار، که تاثيرات آن را، از نظر ايجاد يکسونگری، غالبا ” در اخلاف آنها ميبينيم – مقيد نشده بودند . اما چيزی که خصوصیت ويژه آنهاست اين است که همه ی آنها در ميان جريانات معاصر خويش، يعني در ميان مبارزات عملي عصر خود، ميزيستند و به فعاليتهایشان ادامه ميدادند . آنها در نبردها شرکت ميجستند و از آن لذت ميبردند . عده ای با کلام، عده ای با شمشير و بسياری از آنها با هر دو، و اين کمال و قدرت شخصيت است که آنها را مردان کاملي ميسازد . مردان مطالعه، آدمهای استثنايي هستند. آدمهايي از رتبه دوم و سوم با آدمهای محتاط و مبتذلي که دستي از دور بر آتش دارند . در آن زمان علوم طبيعي هم در ميان انقلاب عمومي توسعه مييافت که به نوبه خود کاملا ” انقلابي بود، در واقع ميبايست حق زيستن را برای خود با جنگيدن به دست آورد . دوش به دوش ايتالياييهايي که فلسفه جديد از آنها آغاز می گردد، علوم طبیعی نیز، جانباختهگانهای خود را برای سياه چاله ها و سکوهای انکيزيسيون ) تفتيش عقايد ( ارائه نمود.
و قابل توجه است که پروتستانها در پيگيری بررسي طبيعت بر کاتوليکها پيشي گرفتند گالوين (Galvin) و سروتوس (Servetus) سوزانده شدند در حالي که دومي در آستانه کشف گردش خون بود و او را دو ساعت تمام زنده زنده کباب کردند . برای انکيزيسيون همين کفايت ميکند که جيوردانو برونو (BrunoGiordano)را به ساده گي زنده زنده سوزاندند، عمل انقلابييي که توسط آن علوم طبيعي استقلال خويش را اعلام کردند و بدون اغراق سوزانده شدن تنديس پاپ را به دست لوتر تکرار کردند . انتشار اثر فناناپذير کوپرنيک بود، هر چند که ميتوان گفت که او فقط هنگام احتضار بر بستر مرگ به نفع علوم طبيعي اقتدار کليسايي را به دوئل فرخواند . رهايي علوم طبيعي از الهيات از اينجا آغاز ميشود و هر چند که منازعه بر سر ادعاهای متقابل تا زمان ما هم ادامه يافته و در بعضي اذهان هنوز تا پايان يافتن راه بسيار درازی دارد . از اين زمان به بعد، به هر حال، توسعهی علوم با قدمهايي عظيم به پيش رفت و ميتوان گفت که از نظر سرعت زماني در مقايسه با نقطهی عزيمت خويش، دارای افزايش تصاعدی گرديد . پنداری اين برای آن بود که به جهان نشان داده شود که از اين به بعد، برای عاليترين محصول مادهی ارگانيک يعني مغز انسان، قانون حرکت] ديالکتيکي] اعتبار مييابد و اين نسخ همان قانون در مورد ماده غيرارگانيک است. کار عمده ی اولين دوره علوم طبيعي که اينک آغاز ميشد، عبارت بود از تسلط پيدا کردن بر يافتههايي که به طور بلافصل در دسترس بود . در اغلب زمينه ها ميبايست از صفر شروع کرد . از عهد باستان سيستم اقليدسي و بطلميوسي سماوات به ميراث مانده بود، عربها سيستم حساب اعشاری و آغاز جبر و ارقام و اعداد مدرن و کيميا را از خود به جای گذارده بودند، و مسيحيت قرون مسيحيت قرون وسطا اصلا ” هيچ چيز . ضرورتا ” در چنان وضعيتي اساسي ترين قسمت علوم طبيعي يعني مکانيک اجرام خاکي و سماوی مکان نخست را احراز ميکرد و در کنار آن نيز نديمه اش، يعني کشف و تطبيق شيوه های مناسب رياضي قرار داشت. دستاوردهای بزرگي در اينجا به دست مي آمد. در پايان دوره يي که با نيوتن (Newton) و نيپر (Napier) مشخص ميشود ما اين دو رشته را ميبينيم که تا حد معيني تکامل يافته اند . پايه های اساسيترين شيوه های رياضي بنياد نهاده شدند. مخصوصا ” هندسه تحليلي توسط دکارت، لگاريتم توسط نيپر، حساب ديفرانسيل و انتگرال توسط لايب نيتز (۶۱۷۱–۶۴۶۱) و شايد هم نيوتن و همین مسئله در مورد مکانيک اجسام صلب نيز، که قوانين آن برای هميشه وضوح يافتند، نيز صدق ميکند. بالاخره در رصد اجرام سماوی کپلر قوانين حرکت مداری سيارات را کشف کرد و نيوتن اين قوانين را از نقطه نظر قوانين عام حرکت ماده فرموله کرد، ساير شعبات علوم طبيعي حتا از اين اصلاحات ابتدايي هم بسيار به دور بودند . فقط در حدود اواخر اين دوره مکانيک گازها و سياله ها توسعه بيشتری يافتند. فيزيک هنوز از سنگ اوليه خود فراتر نرفته بود، بجز اپتيک، بنای که پيشرفت استثنايي آن به خاطر نيازهای عملي نجوم بود .با تئوری فلوژستين ۳۱ ، شيمي برای نخستين بار خود را از کيمياگری نجات داد . زمين شناسي هنوز از مرحله ابتدايي معدن شناسي تجاوز نکرده بود . و به اين ترتيب ديرينشناسي نميتوانست حتا وجود داشته باشد . و بالاخره در زيست شناسي نيز موضوع اصلي هنوز جمعآوری و بررسي اوليه مطالب متنوع، نه تنها از نظر گياه شناسي و جانورشناسي، بلکه همچنين از نظر آناتومي( کالبدشناسي ( و فيزيولوژی بود . هنوز سخني دربارهی مقايسه صورتهای مختلف حيات، تحقيق در توزيع جغرافيايي و اقليمي و … و شرايط زيستي آنها به سختي ميتوانست وجود داشته باشد، در اينجا فقط جانورشناسي و گياهشناسي به کمال تقريبي رسيدند که اين را مديون به لينه هستند . ليکن چيزی که ويژه گي يا خاصه اين دوره را مشخص ميسازد پيدايش يک جهانبيني عمومي خاص است که هسته ی مرکزی آن ايده ی تغييرناپذيری مطلق طبيعت است . طبيعت به هر طريقي که خود به وجود آمده باشد، پس از وجود يافتن تا هر زماني که به وجود خود ادامه دهد، به همان صورت که بوده باقي خواهد ماند . سيارات و اقمار آنها زماني با تکانه اوليه به حرکت در آمدهاند و بر روی مدار مقدرشان تا ابد به گردش در آمده اند . يا به هر حال تا پايان همه چيز، به همين نحو به چرخش خود ادامه خواهند داد . ستارگان بيحرکت در جای خود ثابت شده اند و يکديگر را به واسطهی نيروی جاذبه عمومي نگه ميدارند . زمين از ازل – يا به عبارت ديگر از آغاز هستي – تا به حال بدون تغيير مانده است. پنج قاره فعلي هميشه وجود داشته اند و هميشه همين کوهها، دره ها، رودخانه ها و همين شرايط اقليمي و گل و گياه را داشته اند به جز در مواردی که تغيير و تبديلاتي به دست بشر انجام پذيرفته باشد.
انواع گياهان و جانوران يک باره و برای هميشه هنگام وجود يافتن ايجاد شده اند . هر نوعي به طور مداوم نوع خود را توليد کرده، و باز اين هم خود از جانب “لينه “مطلب مهمي بود که پذيرفت که احتمالا ” انواع جديد در اينجا و آنجا ميتوانند در اثر اختلاط به وجود آمده باشند . برعکس تاريخ بشر، که در زمان سير ميکند، تاريخ طبيعت تنها به يک ظهور در فضا نسبت داده شده است. تمام تغييرات، و همه ی رشد و پيشرفتهای طبيعت انکار شده بود . علوم طبيعي که در ابتدای حرکت خود آنچنان انقلابي بود به ناگاه خود را با طبيعتي سراسر محافظه کار – که در آن همه چيز از ابتدا به همين صورت امروزين خود بوده و تا ابد، يا تا پايان جهان، نيز به همين صورت باقي خواهد ماند – روبرو ديد . به همان ميزان که علوم طبيعي در نيمه ی نخست قرن هجدهم از نظر معرفت و آگاهي و حتی از نظر بررسي و تميز مواد، مربوط به خود، بر يونان باستان، تفوق و برتری داشت به همان ميزان از نظر ديد کلي بر طبيعت و تسلط تئوريک بر همان مواد از يونان باستان پايينتر قرار گرفته بود . برای فلاسفه يونان جهان اساسأ چيزی بود که از يک اعوجاج و آنارشي ) هرج و مرج ( پيدا شده بود، چيزی که تکامل و نمو يافته و به وجود آمده است . برای علمای طبيعي دوره مورد نظر ما، جهان چيزی بود سخت و تغييرناپذير که به عقيده بسياری از آنها با يک ضربه خلق گرديده باشد . علم هنوز عميقأ در دام تئولوژی درگير بود . در هر جايي علت غايي در انگيزه يي خارج از طبيعت که تبيين آن در خود طبيعت نبود، جستجو ميشد. حتی اگر نيروی جاذبه توسط نيوتون با شکوه تمام به نام جاذبه ی عمومي نامگذاری شد و به عنوان يک صفت ذاتي ماده متصور گرديد، آن نيروی مماسي توضيح ناپذيری که برای آغاز کار مدارات اين سيارات را بنا نهاده است از کجا سرچشمه ميگيرد؟ چگونه انواع بيشمار حيوانات و گياهان ايجاد شده اند؟ و بالاتر از همه، انسان چگونه به وجود آمده؟ زيرا همه ی حرفها گذشته اين آشکار بود که بشر از ازل وجود نداشته است .به چنين پرسشهايي علوم طبيعي مکررا ” پاسخ ميداده و خالق جهان را مسئول تمامي اينها قلمداد مينمود . کوپرنيک، در ابتدای اين دوره، راه خروج را به تئولوژی نشان داد . نيوتون اين دوره را با فرموله کردن “انگيزه نخستين ” به پايان ميرساند . قویترين ايده ی عامي که اين علوم طبيعي بدان متوسل ميگرديد. ايده ی هدف دار بودن قانونمندی طبيعت بود . غايتشناسي کوته بينانه ولف که مطابق با آن گربه برای خوردن موش و موش برای طعمه گربه شدن خلق شده و تمامي طبيعت برای اثبات خردمندی خالق . اين تنها به علت اعتبار فوق العاده اش بود که، فلسفه اين دوره اجازه نداد تا توسط وضعيت محدود شده معرفت طبيعي معاصرش منحرف گردد و – اسپينوزا تا ماترياليستهای بزرگ فرانسه – بر تبيين جهان از خود جهان اصرار ورزيده و توجيه جزئيات را به علوم طبيعي آينده محول نمودند . من ماترياليستهای قرن هجدهم را هم جزء اين دوره به حساب ميآورم زيرا آگاهيهای علوم طبيعي که در دسترس آنها بود، چيزی بيشتر از آگاهي های دوره ی فوق نيست . کارهای تاريخي و دورانساز کانت از آنها مخفي ماند و لاپلاس هم بعد از آنها آمده است. نبايد فراموش کرد که اين ديد کلي مهجور درباره طبيعت، هر چند سرانجام توسط پيشرفتهای علم ، در سرتاسر نيمه ی اول قرن هجدهم تسلط داشت و جوهر آن حتا امروزه هم در تمام مدارس تدريس ميگردد.
اولين رخنه در باوری مستحکم اين ديد کلي طبيعي نه به وسيله يک عالم طبيعي بلکه توسط يک فيلسوف ايجاد گرديد . در سال ۱۷۵۵ کتاب معروف کانت – “تاریخ عمومی طبیعت”-
(Allgemeine Naturgeschichte) منتشر گرديد. مسئلۀ” انگيزه نخستين” بدين طريق کنار زده شد، زمين و تمام سيستم منظومه شمسي به مثابه چيزی که در جريان زمان هستي يافته باشد، به وجود آمدهاند . اگر اکثريت عظيم علمای علوم طبيعي اندکي کمتر از اين انتشار از تفکر برخوردار ميبودند که نيوتون آن را در اين هشدار بيان داشته است؛ “فيزيکدانها و از متافيزيک برحذر باشيد “. همين يک کشف درخشان کانت آنها را به نتيجه گيریهايي رهنمون ميگرديد که آنها را از اشتباهات فراوان و اتلاف بياندازه زياد وقت و کار در مسيرهای منحرف نجات ميبخشيد. زيرا کشف کانت حاوی نقطه ی عزيمت تمام پيشرفتهای بعدی است . اگر زمين چيزی است که به وجود آمده باشد، پس شرايط جغرافيايي، اقليمي و زمينشناسي فعلي آن و همچنين گياهان و جانوران اش، نيز ميبايست چيزی باشند که به وجود آمده اند، اين بايستي تاريخي داشته باشد . نه تنها از هموجودی در فضا، بلکه از توالي در زمان . اگر به يک باره تحقيقات بعدی مصممانه در اين مسير ادامه مييافت علوم طبيعي امروزه از آنچه که هست بسيار جلوتر ميبود . اما فلسفه به چه کار ميآيد؟ کار کانت بدون نتيجه ی فوری باقي ماند تا اينکه سالها بعد، لاپلاس و هرشل محتوای آنها را توضيح داده و به آن اساس محکمتری داده و بدين وسيله به تدريج » فرضيه سحابي « را به ميدان آوردند. کشفيات بعدی پيروزی نظريه کانت را به همراه داشتند . مهمترين اين کشفيات عبارت اند از کشف حرکت خاص ثوابت، تجلي يک محيط مقاوم در فضای کلي، دلايل به دست آمده از تحليل طيفي ماهيت شيميايي مواد جهان و وجود آنچنان توده های سحابي درخشاني که کانت آنها را مسلم دانسته بود به هر حال اين شک مجاز است که آيا اکثريت علمای علوم طبيعي به اين زودیها متوجه تناقض موجود در زميني در حال تغيير که حامل ارگانيسمهای تغييرناپذير ميباشند، ميشدند اگر که اين مفهوم در حال ظهور که طبيعت به همين صورت وجود نداشته بلکه به وجود آمده و تغيير پذيرفته، از گوشهی ديگری حمايت دريافت نميداشت . زمين شناسي به پا خاست و نه تنها لايه های ارضي بر روی هم شکل گرفته شده را بلکه همچنين پوسته و اسکلت های جانوران نابود شده و شاخه ها و برگها و ميوه های گياهان را که ديگر وجود ندارند در ميان اين لايه ها کشف نمود . ميبايست تصميمي گرفته شود بر به رسميت شناختن اين موضوع که نه تنها خود زمين به طور کلي، بلکه همچنين پوسته فعلي آن و نباتات و جانوراني که بر آن ميزيند نيز دارای تاريخي در زمان هستند . در ابتدا اين شناسايي کاملا ” مردانه انجام پذيرفت تئوری تحولات زميني کوويه در لفظ انقلابي بود و در ماهيت ارتجاعي . به جای يک آفرينش مقدس و يکتا او يک سری کامل از آفرينش های متوالي قرار داد و معجزه را يک عامل ضروری برای طبيعت قلمداد کرد . لايل اول بار به زمينشناسي مفهوم بخشيد و با جایگزين کردن تاثيرات يک تبديل تدريجي زمين به جای انقلابات از تئوری پيشينياناش با فرض انواع ثابت و تغييرناپذير ارگانيسمي سازش ناپذير بود . تبديلات تدريجي پوسته زمين و ساير شرايط حياتي مستقيما ” منجر به تبديلات تدريجي ارگانيستي و تطبيق ارگانيسمها بر محيط متغير و در نتيجه منجر به تغيير Page 81
کتاب دیالکتیک طبیعت، مقدمه -انگلس
«ﺣﻴﻮﺍﻧﺎﺕ ﺍﻭﻟﻴﻪ، ﺍﺳﺎﺳأ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺍﻧﺸﻌﺎﺑﺎﺕ ﺑﻌﺪی، ﻃﺒﻘﺎﺕ، ﺻﻨﻒﻫﺎ، ﺟﻨﺲﻫﺎ ﻭ ﺭﺩﻩﻫﺎ ﻭ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺣﻴﻮﺍﻧﺎﺕ، ﺗﮑﺎﻣﻞ ﻳﺎﻓﺘﻪﺍﻧﺪ، ﻭ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﻳﺖ ﻣﻬﺮﻩﺩﺍﺭﺍﻥ، ﺷﮑﻠﻲ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﻴﺴﺘﻢ ﻋﺼﺒﻲ ﺑﻪ ﺗﻮﺳﻌﻪ ﮐﺎﻣﻞ ﺧﻮﺩ ﻣﻲﺭﺳﺪ، ﻭ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺍﻳﻦ ﻣﻬﺮﻩﺩﺍﺭﺍﻥ ﻧﻴﺰ ﻋﺎﻗﺒﺖ، ﻣﻬﺮﻩﺩﺍﺭﺍﻧﻲ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺁﻣﺪﻩﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﻃﺒﻴﻌﺖ، ﺁﮔﺎﻫﻲ ﺧﻮﻳﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﻭ ﻧﻬﺎﺩﻩ: ﺍﻧﺴﺎﻥ. (منظور انگلس از کنایه “طبیعت آگاهی خویش را در او نهاده”، یعنی تکامل مغز، پیچیده ترین ماده ی محصول طبیعت، موجب تولید آگاهی و اندیشه ورزی انسان….شده است.- حامد )
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﻔﮑﻴﮏ ﺍﻳﺠﺎﺩ ﻣﻲﮔﺮﺩﺩ، ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻨﻔﺮﺩﺍ” )ﺑﻪ ﻭﺳﻴﻠﻪ ﺗﮑﺎﻣﻞ ﺍﺯ ﻳﮏ ﺳﻠﻮﻝ ﻧﻄﻔﻪ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﭘﻴﭽﻴﺪﻩﺗﺮﻳﻦ ﺍﺭﮔﺎﻧﻴﺴﻢ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﻃﺒﻴﻌﺖ( ﺑلکه ﻫمچنین ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺗﺎﺭﻳﺨﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﺎﻝ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ، ﺗﻔﮑﻴﮏ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﭘﺎ، ﻭ ﮔﺎﻡ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭ، ﻋﺎﻗﺒﺖﺍﻻﻣﺮ ﺍﻳﺠﺎﺩ ﮔﺮﺩﻳﺪﻧﺪ، ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺯ ﻣﻴﻤﻮﻥ ﻣﺘﻤﺎﻳﺰ ﮔﺮﺩﻳﺪ ﻭ ﺍﺳﺎﺳﻲ ﺑﺮﺍی ﺭﺷﺪ ﺗﮑﻠﻢ ﺷﻤﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﻨﻈﻢ ﻭ ﺗﺤﻮﻝ ﺣﻴﺮﺕﺍﻧﮕﻴﺰ ﻣﻐﺰ، ﮐﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﺎﺑﻴﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻭ ﻣﻴﻤﻮﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻩﻳﻲ ﻋﺒﻮﺭﻧﺎﭘﺬﻳﺮ ﻣﻲﺳﺎﺯﺩ، ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﺍﺧﺘﺼﺎﺻﻲ ﺷﺪﻥ ﺩﺳﺖﻫﺎ، ﻭ ﺍﻳﻦ ﻣﺴﺘﻠﺰﻡ ﺍﺑﺰﺍﺭ ﻭ ﺍﺑﺰﺍﺭ ﺧﻮﺩ ﻣﺴﺘﻠﺰﻡ ﻓﻌﺎﻟﻴﺖ ﻭﻳﮋﻩ ﺍﻧﺴﺎﻧﻲ ﻭ ﺗﺎﺛﻴﺮ ﺩﮔﺮﮔﻮﻥﮐﻨﻨﺪﻩی ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺮ ﻃﺒﻴﻌﺖ ﻣﻲﺑﺎﺷﺪ. ﺣﻴﻮﺍﻧﺎﺕ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎی ﻣﺤﺪﻭﺩﺗﺮی ﺻﺎﺣﺐ ﺍﺑﺰﺍﺭ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻟﻴﮑﻦ ﺍﺑﺰﺍﺭی ﺑﻪ ﻣﺜﺎﺑﻪ ﺍﻋﻀﺎﺀ ﺑﺪﻥﺷﺎﻥ: ﻣﻮﺭﭼﻪ، ﺯﻧﺒﻮﺭﻋﺴﻞ، ﺳﮓ ﺁﺑﻲ، ﺣﻴﻮﺍﻧﺎﺕ ﻫﻢ ﺗﻮﻟﻴﺪ ﻣﻲﮐﻨﻨﺪ، ﻟﻴﮑﻦ ﺗﺎﺛﻴﺮ ﻓﻌﺎﻟﻴﺖ ﺗﻮﻟﻴﺪیﺷﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﺤﻴﻂ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ ﺑﺎ ﻃﺒﻴﻌﺖ، ﺍﺻﻼ” ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﻧﻤﻲﺁﻳﺪ. ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﻮﻓﻖ ﺑﻪ ﮔﺬﺍﺭﺩﻥ ﻣٌﻬﺮ ﺧﻮﻳﺶ ﺑﺮ ﻃﺒﻴﻌﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎ ﺟﺎﺑﺠﺎﮐﺮﺩﻥ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﺣﻴﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﮔﻴﺎﻫﺎﻥ، ﺑﻞﮐﻪ ﻫﻢﭼﻨﻴﻦ ﺑﺎ ﺗﻐﻴﻴﺮﺩﺍﺩﻥ ﻣﻨﻈﺮﻩ ﻭ ﺷﺮﺍﻳﻂ ﺁﺏ ﻭ ﻫﻮﺍﻳﻲ ﻣﺤﻞ ﺳﮑﻮﻧﺖ ﺧﻮﻳﺶ، ﻭ حتیّ ﺑﺎ ﺗﻐﻴﻴﺮﺩﺍﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﺣﻴﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﮔﻴﺎﻫﺎﻥ، ﺑﻪ ﻃﻮﺭی ﮐﻪ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﻓﻌﺎﻟﻴﺖﻫﺎی ﺍﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎ ﻧﺎﺑﻮﺩی ﮐﺎﻣﻞ ﮐﺮﻩی ﺯﻣﻴﻦ ﻣﺤﻮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ. ﻭ ﺍﻭ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﺳﺎﺳﺎ” ﻭ ﺫﺍﺗﺎ” ﺑﺎ ﺩﺳﺖﻫﺎی ﺧﻮﺩ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺣﺘﺎ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﺨﺎﺭ، ﺍﻳﻦ ﻭﺳﻴﻠﻪ ﻗﺪﺭﺕﻣﻨﺪ ﺑﺮﺍی ﺣﻤﻞ ﻭ ﻧﻘﻞ، ﻧﻴﺰ ﺩﺭ ﺗﺤﻠﻴﻞ ﻧﻬﺎﻳﻲ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﻳﻦﮐﻪ ﻳﮏ ﻭﺳﻴﻠﻪ ﺍﺳﺖ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ »ﺩﺳﺖ« ﺍﺳﺖ. ﺍﻣﺎ ﮔﺎﻡ ﺑﻪ ﮔﺎﻡ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﺗﮑﺎﻣﻞ ﺩﺳﺖ، ﻣﻐﺰ ﻧﻴﺰ ﺗﮑﺎﻣﻞ ﻳﺎﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ، ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺁﮔﺎﻫﻲ ﺑﺮ ﺷﺮﺍﻳﻂ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺟﺪﺍﮔﺎﻧﻪی ﻋﻤﻼ” ﻣﻔﻴﺪی ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺁﻣﺪ ﺳﭙﺲ – ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺧﻮﺵﺷﺎﻧﺲﺗﺮ- ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺁﮔﺎﻫﻲ، ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺑﺮ ﻗﻮﺍﻧﻴﻦ ﻃﺒﻴﻌﻲ ﺣﺎﮐﻢ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺍﻋﻤﺎﻝ، ﺍﻳﺠﺎﺩ ﮔﺮﺩﻳﺪ. ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﺍﻓﺰﺍﻳﺶ ﺳﺮﻳﻊ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺑﺮ ﻗﻮﺍﻧﻴﻦ ﻃﺒﻴﻌﺖ ﻭﺳﺎﻳﻞ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻭﺍﮐﻨﺶ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻃﺒﻴﻌﺖ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺁﻣﺪﻧﺪ. ﺍﮔﺮ ﻋﻘﻞ ﺩﻭﺵ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺩﺳﺖ ﻭ ﺗﺎ ﺣﺪﻭﺩی ﺑﻪ ﻭﺍﺳﻄﻪی ﻫﻤﻴﻦ ﺩﺳﺖ ﺗﮑﺎﻣﻞ ﻧﻤﻲﻳﺎﻓﺖ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﻲﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﺨﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺴﺎﺯﺩ ﺑﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺗﺎﺭﻳﺦ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﻲﺷﻮﻳﻢ. ﺣﻴﻮﺍﻧﺎﺕ ﻧﻴﺰ ﺗﺎﺭﻳﺨﻲ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﺗﺎﺭﻳﺦ ﻧﮋﺍﺩ ﻭ ﺗﺤﻮﻝ ﺗﺪﺭﻳﺠﻲ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﻭﺿﻌﻴﺖ ﻓﻌﻠﻲ. ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﺍﻳﻦ ﺗﺎﺭﻳﺦ ﺑﺮﺍیﺷﺎﻥ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺗﺎ ﺁﻥﺟﺎ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺷﺮﮐﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪﺍﻧﺪ، ﺍﻳﻦ ﺗﺎﺭﻳﺦ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻃﻼﻉ ﻭ ﺗﻤﺎﻳﻞ ﺁﻥﻫﺎ ﺣﺎﺩﺙ ﮔﺮﺩﻳﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
ﺍﺯ ﺳﻮی ﺩﻳﮕﺮ، ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺯ ﺣﻴﻮﺍﻥ )ﺑﻪ ﻣﻔﻬﻮﻡ ﺩﻗﻴﻖﺗﺮ ﮐﻠﻤﻪ( ﺑﻴﺶﺗﺮ ﺩﻭﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻴﺶﺗﺮ ﺗﺎﺭﻳﺦﺍﺵ ﺭﺍ ﺧﻮﺩﺵ ﺁﮔﺎﻫﺎﻧﻪ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻭ ﺗﺎﺛﻴﺮ ﻋﻮﺍﻣﻞ ﭘﻴﺶﺑﻴﻨﻲ ﻧﺸﺪﻩ ﻭ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻧﺸﺪﻧﻲ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺗﺎﺭﻳﺦ ﮐﻢﺗﺮ ﮔﺮﺩﻳﺪﻩ ﻭ ﻧﺘﺎﻳﺞ ﺗﺎﺭﻳﺨﻲ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺩﻗﻴﻖﺗﺮی ﺑﺮ ﻫﺪﻑ ﻣﻄﺮﺡ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ، ﻣﻨﻄﺒﻖ ﮔﺮﺩﻳﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﺍﮔﺮ ﻣﺎ ﺍﻳﻦ ﻣﻌﻴﺎﺭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﺎﺭﻳﺦ ﺑﺸﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ، ﺣﺘﺎ ﺩﺭ ﭘﻴﺶﺭﻓﺘﻪﺗﺮﻳﻦ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﻋﺼﺮ ﺣﺎﺿﺮ، ﻣﻲﺑﻴﻨﻴﻢ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻳﮏ ﻋﺪﻡ ﺗﻨﺎﺳﺐ ﻋﻈﻴﻤﻲ ﻣﺎﺑﻴﻦ ﻫﺪﻑﻫﺎی ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻧﺘﺎﻳﺞ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻣﺪﻩ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ، ﻋﻮﺍﻣﻞ ﻏﻴﺮﻗﺎﺑﻞ ﭘﻴﺶﺑﻴﻨﻲ ﺗﺴﻠﻂ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﻧﻴﺮﻭﻫﺎی ﮐﻨﺘﺮﻝﻧﺎﭘﺬﻳﺮ ﺍﺯ ﻧﻴﺮﻭﻫﺎﻳﻲ ﮐﻪ ﻣﻄﺎﺑﻖ ﺑﺎ ﻫﺪﻑ ﻋﻤﺪﺍ” ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﺩﺭ ﺁﻣﺪﻩﺍﻧﺪ، ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻗﻮیﺗﺮ ﻭ ﻏﻴﺮ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﮐﻪ ﺍﺳﺎﺳﻲﺗﺮﻳﻦ ﻓﻌﺎﻟﻴﺖ ﺗﺎﺭﻳﺨﻲ ﺑﺸﺮ- ﻓﻌﺎﻟﻴﺘﻲ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺎﻟﺖ ﺣﻴﻮﺍﻧﻲ ﺑﻪ ﻭﺿﻌﻴﺖ ﺑﺸﺮی ﺍﺭﺗﻘﺎﺀ ﺩﺍﺩﻩ ﻭ ﺑﻨﻴﺎﺩ ﻣﺎﺩی ﺗﻤﺎﻡ ﻓﻌﺎﻟﻴﺖﻫﺎی ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺸﺮ ﺭﺍ ﺗﺸﮑﻴﻞ ﻣﻲﺩﻫﺪ ﻭ ﻳﻌﻨﻲ ﻋﻤﺪﺗﺎ” ﺗﻮﻟﻴﺪ ﻣﺎﻳﺤﺘﺎﺝ ﻭ ﺿﺮﻭﺭﻳﺎﺕ ﺯﻧﺪﻩﮔﻲ ﺍﻭ، ﻭ ﺩﺭ ﻋﺼﺮ ﻣﺎ ﺗﻮﻟﻴﺪ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﻲ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﻪ ﻓﻌﻞﻭﺍﻧﻔﻌﺎﻻﺕ ﺗﺎﺛﻴﺮﺍﺕ ﻧﺎﺧﻮﺍﺳﺘﻪی ﻧﻴﺮﻭﻫﺎی ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻧﺸﺪﻩ، ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎﻳﻲ ﺑﻪ ﻫﺪﻑ ﻣﻄﻠﻮﺏ ﺧﻮﻳﺶ ﺑﺮﺳﺪ ﻭﻟﻲ ﺑﻪ ﺩﻓﻌﺎﺕ ﻣﮑﺮﺭ ﻧﺘﻴﺠﻪﻳﻲ ﮐﺎﻣﻼ” ﻣﻌﮑﻮﺱ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﻫﺪ.
ﺩﺭ ﺍﻏﻠﺐ ﻣﻤﺎﻟﮏ پیشرﻓﺘﻪ ﺻﻨﻌﺘﻲ، ﻣﺎ ﻧﻴﺮﻭﻫﺎی ﻃﺒﻴﻌﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﻘﻴﺎﺩ ﺧﻮﻳﺶ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﺸﺮ ﮔﻤﺎﺭﺩﻩﺍﻳﻢ. ﻭ ﺑﺪﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻧﺎﻣﺤﺪﻭﺩ ﺗﻮﻟﻴﺪ ﺭﺍ ﺍﻓﺰﺍﻳﺶ ﺩﺍﺩﻩﺍﻳﻢ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻳﮏ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﻴﺶﺗﺮ ﺍﺯ ﺻﺪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﻟﻎ ﺩﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﮐﺎﻻ ﺗﻮﻟﻴﺪ ﻣﻲﮐﻨﺪ، ﻭ ﻧﺘﻴﺠﻪی ﺍﻳﻦ ﭼﻴﺴﺖ؟ ﺍﻓﺰﺍﻳﺶ ﺧﺴﺘﻪﮔﻲ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﻲ ﺗﻮﺩﻩﻫﺎ ﻭ ﻫﺮ ﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﻳﮏ ﺑﺎﺭ ﻳﮏ ﺯﻭﺍﻝ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩی ﺑﺰﺭﮒ. ﺩﺍﺭﻭﻳﻦ ﻧﻤﻲﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﭼﻪ ﻃﻨﺰ ﮔﺰﻧﺪﻩﻳﻲ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩی ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺼﻮﺹ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﺸﻮﺭﺵ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻪ ﺍﺳﺖ، ﺯﻣﺎﻧﻲ ﮐﻪ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺭﻗﺎﺑﺖ ﺁﺯﺍﺩ، ﺗﻨﺎﺯﻉ ﺑﻘﺎ- ﮐﻪ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﺩﺍﻧﺎﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺑﺰﺭﮒﺗﺮﻳﻦ ﺩﺳﺘﺎﻭﺭﺩ ﺗﺎﺭﻳﺨﻲ ﺷﻬﺮﺕ ﺩﺍﺩﻧﺪ،- ﺣﺎﻟﺖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﺣﻴﻮﺍﻧﺎﺕ ﺍﺳﺖ. ﺗﻨﻬﺎ ﺳﺎﺯﻣﺎﻧﺪﻫﻲ ﺁﮔﺎﻫﺎﻧﻪ ﺗﻮﻟﻴﺪ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﻲ، ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺗﻮﻟﻴﺪ ﻭ ﺗﻮﺯﻳﻊ ﺑﺮ ﺍﺳﺎﺱ ﻧﻘﺸﻪ ﺗﻨﻈﻴﻢ ﺷﺪﻩﻳﻲ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﭘﺬﻳﺮﻧﺪ، ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﻲ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﺎﻥﺩﺍﺭﺍﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﺪ. ﻫﻤﺎﻥﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺗﻮﻟﻴﺪ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻋﺎﻡ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺟﻨﺒﻪ ﻭﻳﮋﻩﮔﻲ ﺯﻳﺴﺖﺷﻨﺎﺳﻲ ﺩﺭ ﭼﻨﻴﻦ ﻣﻘﺎﻣﻲ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ. ﺗﻮﻟﻴﺪ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻋﺎﻡ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺟﻨﺒﻪ ﻭﻳﮋﻩﮔﻲ ﺯﻳﺴﺖﺷﻨﺎﺳﻲ ﺩﺭ ﭼﻨﻴﻦ ﻣﻘﺎﻣﻲ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﺗﺤﻮﻝ ﺗﺎﺭﻳﺨﻲ، ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﺍﻳﻦ ﭼﻨﻴﻦ ﺳﺎﺯﻣﺎﻧﻲ ﺭﺍ ﺍﺟﺘﻨﺎﺏﻧﺎﭘﺬﻳﺮﺗﺮ ﻭ ﻫمچنین ﻣﻤﮑﻦﺗﺮ ﻣﻲﺳﺎﺯﺩ. ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺭﻩﻳﻲ ﺗﺎﺭﻳﺨﻲ ﺁﻏﺎﺯ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﻮﺩ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻭ ﻓﻌﺎﻟﻴﺖﻫﺎﻳﺶ ﻭ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎ” ﻋﻠﻮﻡ ﻃﺒﻴﻌﻲ ﭘﻴﺶﺭﻓﺘﻲ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﻳﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﭼﻴﺰﻫﺎی ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﻲ ﺑﺴﭙﺎﺭﺩ.
ضرورت تشکیل حزب سیاسی انقلابی طبقۀ کارگر
و اما در حکایت پاسخ دکتر فریدونی به نقش و ضرورت شکلگیری حزب سیاسی و پیشرو طبقه ی کارگر در جامعه ی طبقاتی سرمایه داری، میشنویم: «ما مخالف این احزاب توخالی و خود ساخته هستیم. ولی اگر رضا شهابی، اسماعیل بخشی و.. تصمیم بگیرند، حزبی تشکیل دهند، در اینصورت ما مخالف حزب نیستیم!»
اینگونه پاسخ دادن در رابطه با نقش و ضرورت حیاتی شکلگیری حزب پیشرو طبقه ی کارگر که “عروس” ما گویی جهت خالی نبودن عریضه و یا برای جلب رضایت دل تنگ فعالین کارگری و یا خواست آنها، جواب مثبت: «ما مخالف نیستیم!!»، میدهند، ریشه در عدم درک پروسه و نقش و ضرورت حیاتی شکلگیری حزب پیشرو انقلابی طبقه ی کارگر و ایذأ نقش آگاهی و سازماندهی و پیوند سیاسی پیشروان طبقه ی کارگر با کارگران بمثابه ی یک طبقه اجتماعی دارد و ناتوانی در درک چنین تکاملی از سطح مبارزه ی طبقاتی طبقه ی کارگر و اینکه این امر نقطه عطفی در مبارزه ی طبقاتی-آگاهانه ی کارگران را نشان میدهد.
این حقیقت که این بزرگترین طبقۀ اجتماعی، بدون حزب واقعی سیاسی پیشرو و انقلابی (نه احزاب خود خوانده) و بدون درک و شناخت علمی از مبارزات طبقات اجتماعی، ارزیابی احزاب سیاسی، وظایف اقتصادی- سیاسی-اجتماعی-فرهنگی- حقوقی-مدنی و شناخت نسبی از اوضاع بین المللی و.. و سازماندهی و تشکل، انقلاب نه به پیش و آینده ای روشن بلکه به بیراهه رفته و همچون سال های ۵۵-۵۷، بهارعربی و…… ارابۀ این یا آن حزب، دستجات بورژوازی را حتی در پیشرفته ترین جوامع، برای کسب قدرت سیاسی- نظامی و..شان به دوش خواهد کشید. بطوریکه ما امروزه شاهد هستیم که حتی در آلمان “متمدن، پیشرفته، بافرهنگ و….” نیز بدون لیبکنتشها، روزالوکزامبورگها و حزب پیشرو طبقه ی کارگر، کارگران و زحمتکشان دنباله رو دیروز (فاشیسم کلاسیک- بعد از تحمیل شکست خونین به حزب کمونیست که ۳۳ درصد آرا در برلین ۱۶ درصد آراء را در کل آلمان نوامبر۱۹۳۲ داشت.) و امروزه بخشأ (نئو فاشیسم) هستند! نمونۀ رشد نئوفاشیسم در آلمان امروز و جریان سارا واگنکنشت که بعد از انشعاب از حزب محافظه کار چپ، حزبی با وظایف جناح “چپ” حزب نئوفاشیستی AFD براه می اندازد (کوه موش زایید!)، نیز گویای این حقیقت تلخ است.
«ایجاد حزب سیاسی انقلابی طبقۀ کارگر یا حزب کمونیست کارگران ایران
– طبقۀ کارگر در ایران، یعنی کلیۀ کسانی که نیروی کار بدنی، عصبی و فکری خود را در بازار کار برای فروش عرضه می کنند، بزرگترین طبقۀ اجتماعی ایران را تشکیل می دهند. کارگران مزدی بزرگترین مولد ثروت اجتماعی کشورند. کارگران رشته های مختلف صنعتی، خدماتی و کشاورزی با اعضای خانوادۀ خود اکثریت مطلق جمعیت ایران را تشکیل می دهند. اما این طبقه به علت یک رشته موانع مهم و سخت جان عینی و ذهنی نقش سیاسی متناسب با اهمیت درجۀ اول اجتماعی و اقتصادی خود در جامعه ایفا نمی کند. شناخت موانع ذهنی و غلبه بر آنها یکی از وظایف بزرگ و مبرم کمونیست های ایران است.
در شرایط کنونی حزب سیاسی طبقۀ کارگر در ایران وجود ندارد و کارگران از تشکل های حرفه ای و توده ای مستقل خود نیز محرومند. مهم ترین محور استراتژیک در امر تدارک شرایط ذهنی انقلاب کارگری در این کشور مبارزه برای ایجاد حزب انقلابی پرولتری است. پیشبرد این امر از یک سو، مستلزم تدوین تئوری و سیاست انقلابی است که در برنامه، استراتژی، تاکتیک و اصول سازماندهی حزب پرولتری تبلور می یابند و شکل مشخص به خود می گیرند و از سوی دیگر، مسلح شدن پیشروترین عناصر جنبش کارگری به این تئوری و سیاست است. تدوین تئوری و سیاست انقلابی پرولتری و جلب و مسلح کردن پیشروترین کارگران به این تئوری و سیاست از یکدیگر جدا نیستند. اینها دو تکیه گاه اصلی برای ایجاد حزب و دو بال برای پیشروی و ارتقای آن به شمار می روند و در پراتیک مبارزه شکل مشخص به خود می گیرند و به چراغ و ابزار مبارزه تبدیل می شوند.
– برای جلب و جذب پیشروترین، آگاه ترین و مصمم ترین عناصر جنبش کارگری به تشکل سیاسی (حزبی) و تسلیح آنها به سوسیالیسم علمی و تئوری انقلاب ایران (که اساسا برنامه، استراتژی، تاکتیک و اصول سازماندهی را دربر می گیرد)، مهم ترین اقدام عملی عبارت است از: سازماندهی هسته های مخفی انقلابی مرکب از آگاه ترین و انقلابی ترین کارگران کمونیست، در درجۀ نخست در میان کارگران مزدی بزرگترین صنایع و مؤسسات خدماتی و کشاورزی. کارگران کمونیست متشکل در هسته های انقلابی و نیز روشنفکران کمونیستی که دارای پیوند نزدیک و عملی با کارگران کارخانه ها و مراکز کارگری و روشنفکری اند نطفه و جنین حزب پرولتری را تشکیل می دهند. حزبی که باید در تمام مراحل مبارزۀ طبقۀ کارگر دوش به دوش و همرزم طبقۀ کارگر باشد و با فعالیت آگاهانه و جسورانه در صفوف مبارزۀ پرولتری، رهبری انقلاب کارگری را به عهده گیرد و به پیش ببرد. هسته های کمونیستی در میان زحمتکشان غیر پرولتری و روشنفکران انقلابی نیز باید به وجود آیند. ایجاد هسته های مخفی انقلابی در میان سربازان، درجه داران و افسران ردۀ پائین نیروهای مسلح کشور نیز از اهمیت بالائی برخوردار است. اینان از طبقات پائین جامعه اند و زیر انواع فشارها و تبعیض های رژیم قرار دارند و شاهد بسیاری از اقدامات سرکوبگرانه و جنایتکارانۀ رژیم، بویژه یورش ها و تیراندازی به تظاهرات و درهم شکستن اعتصابات، شکنجه و تجاوز و ضرب و شتم در زندان ها، دزدی ها و فساد فرماندهان و سیاست های فرامرزی ارتجاعی، سرکوبگرانه، تروریستی و هژمونی طلبانۀ رژیم هستند. نمونه های مقاومت و سرکشی سربازان، درجه داران و افسران ردۀ پائین کم نیست و بویژه در شرایط برآمد جنبش توده ای افزایش می یابد. از این رو ایجاد هسته های انقلابی در درون نیروهای مسلح کشور دارای زمینه های مساعدی است و می تواند به گسترش و عمق یابی مبارزۀ انقلابی یاری رساند. در خیزش بزرگ سیاسی ماه های اخیر شاهد «ریزش» در میان نیروهای مسلح رژیم، افزایش نارضائی و گاه تمرد این نیروها، همدلی برخی از نیروهای مسلح با زنان، جوانان و نوجوانان معترض و گاه با بازداشتی ها، اعتراض به سرکوب مردم، افشاگری و غیره بوده ایم…….»نقل از مقاله” استراتژی و تاکتیک سیاسی طبقۀ کارگر ایران” کارگران انقلابی متحد ایران- خواننده ی گرامی میتواند جهت آشنایی با نقش و تفاوت تشکلهایی چون حزب، سندیکا، شورا و به مقاله ی ” استراتژی و تاکتیک سیاسی طبقۀ کارگر ایران” رجوع کند.
حقیقت این است که شاه بیت های ادعاهای نظری این جریانات – فعالین انحلال طلبی چون “پراکسیس انقلاب اجتماعی” و شورا گرایی عوامفریبانه را میتوان به این چند جمله محدود کرد:
«”رهایی طبقه ی کارگر فقط به دست خودشان امکانپذیر است.” و یا «کمونیستهایی امثال لنین و دنباله روانش : “توانایی طبقه ی کارگر در به دست آوردن آگاهی سوسیالیستی از درون کارخانه و از روند مبارزات خودشان را به رسمیت نمی شناسند.”» و آنها مخالف این نظر مارکس هستند که :”این آگاهی نیست که زندگی را تعیین می کند، بلکه این زندگی است که تعیین کننده ی آگاهی است.- ایدئولوژی آلمانی”.»
تنزل دادن سوسیالیسم علمی به سوسیالیسم عامیانه و قهوه خانه ای، نادیده گرفتن مطلق مبارزات طبقات اجتماعی در عرصه های عدیده ی نظری (فلسفی، سیاسی، اقتصادی، فرهنگی، حقوقی و….)، عملی، سازماندهی، تاکتیکی و استرتژیکی، دوراندیشی و دیدگاههای صحیح سیاسی و تشکیلاتیِ (رجوع شود به نقل قول طولانی لنین از انگلس در چه باید کرد.) و محدود کردن مبارزه ی یک طبقه به مبارزات روزمره ی کارگران در محیط کار “برای دستکش، بالا بردن مزد، شرایط کار بهتر و….و سرانجام قد علم کردن “آگاهی سوسیالیستی از درون همین مبارزات!!”، ناتوانی در بررسی زنده و علمی از علل شکست های جنبش های اجتماعی- سیاسی و انقلابی بویژه انقلاب اکتبر، ناتوانی در تشخیص تفاوتها و نقش های متفاوت تشکل های شورایی (تشکل سیاسی نظامی توده ای در دوران بحران انقلابی برای کسب قدرت)، حزبی، سندیکایی، اتحادیه ای، مدنی، فرهنگی و…..و سرانجام خیالبافی های سیاسی مبتذل (برای نمونه: “کارگران ایران از همین حالا باید هسته های شورایی را تشکیل بدهند”- رضا پایا، و یا “لنین در سال ۱۹۱۷ نقش خمینی را ایفا کرد!!”- سعید صالحی نیا”)، همه ی بار معنوی چنین جریانات انحلال طلب را تشکیل میدهند.
اینکه چرا آقای پایا این نسخه را از اروپا برای کارگران ایران صادر می کند ولی همینجا برای کارگران انگلیسی، اسپانیایی، ایتالیایی، آلمانی، آمریکایی و… ، که در موقعیتی بمراتب مناسبتر از کارگران ایران قرار دارند، صادر نمیکند، تا مانع از این واقعیت تلخ و عینی شود که بخشی از پرولتاریا و حتی بخشی از مهاجرین در آلمان امروز و همچنین ایتالیا، اسپانیا و… “از درون همین مبارزات علیه فشار اقتصادی جاری”، به جنبش های نئوفاشیستی (VOX در اسپانیا، Meloni و “فورسا ایتالیا” و احزاب فوق راست درایتالیا، AFD در آلمان و ترامپ در آمریکا) رای دهند!
اگر درک سطحی، میکانیکی و مبتذل از جمله ی مارکس و انگلس «این زندگی است که تعیین کننده ی آگاهی است»، بدین معنی اعتبار داشت، که پرولتاریای ذهنی و مقدس ایشان بطور غریزی و خودبخودی و خود انگیخته و بر اساس شرایط هستی اجتماعی اش به آگاهی علمی سوسیالیستی میرسید، پس میباید کارگران انگلیسی بعد از قریب ۳۰۰ سال تسلط شیوه ی تولید سرمایه داری در انگلیس، مرحله و فاز نهایی کمونیسم را پشت سر گذارده باشند!!.
جالب اینجاست که نقل قول این جریانات از “ادبیات سوسیالیستی”، از کارگرانی که “خود انگیخته به آگاهی سوسیالیستی” دست یافته اند، نیست بلکه از دکتر محقق و اندیشمندی چون مارکس است!! ولی دکتر مارکس نه خودش کارگر بود و نه از خانواده کارگری، تا بطور “خودانگیخته” به دانشی دست یابد که بخشأ در کاپیتال مکتوب شده است.
در ضمن دکتر کارل مارکس عضو تشکیلات “اتحادیه ی کمونیستها” و بعد ها عضو “انترناسیونال اول” بود. هر دو تشکل، تشکل شورایی کارگران نبودند. همچنین دکتر کارل مارکس از فقر فلسفه ی فعالین سیاسی ما رنج نمیبرد. او واقف بود که هستی اجتماعی که تقدم بر آگاهی اجتماعی دارد، در بسیاری از موارد “آگاهی کاذب” را نیز بهمراه دارد. برای مثال هستی اجتماعی معینی در یک دوره ی معین تاریخی بشر، “آگاهی کاذب مذهبی” تولید کرده است. “مذهب جان اوضاع بی جان است، روح اوضاع بی روحست…” -نقل ازانحلال طلبی و کمونیسم شورایی – پوپولیستی و عوامفریبانه
در بخش دوم این نوشته، به بخشی از مطالب مطرح شده توسط فردریش انگلس، در رابطه با کشفیات علمی داروین و بویژه در رابطه با “تکامل انواع – تنازع بقاء”، به آثاری چون “آنتی دورینگ”، “تکامل سوسیالیسم از اتوپی به علم”، “لودویک فویر باخ پایان فلسفه ی کلاسیک” و “دیالکتیک طبیعت”، رجوع میشود.