آزادی خواهان کوته فکر

آزادی خواهان کوته فکر

تقدیم به جوانان انقلابی شهر ایذه

فریدریش انگلس در مقاله به اسم “ انقلاب علیه هگل“ لیبرالها را آزادیخواهان کوته فکر خطاب می کند. لیبرالها به راستی کوته فکر هستند و هرگز مسائل مهم اقتصاد-سیاسی را آنگونه که در جریان است بررسی نمی کنند، علت این مسئله نه تفاوت دیدگاه علمی مبتی بر روش تحقیق خاص بلکه کاملا ایدئولوژیک است.  اینکه در معابد علم و دانش بورژوازی (دانشگاه ها) هرگز از مسائلی مانند کار – نیروی کار – سرمایه و ارزش اضافی صحبت نمی شود، به این دلیل واضح است که منافع طبقاتی طبقه حاکم منفعتش در دروغ به طور کلی و مطرح نکردن این مفاهیم به طور خاص است. بورژوازی پس از متلاشی شدن اتحاد جماهیر شوروی توسط نظریه پردازان سیاسی و دانشگاهیش مانند هنری کیسنجر و فرانسیس فکویاما مرگ سوسیالیسم و پیروزی بلامنازع بورژوازی را اعلام کردند. مکتب فرانکفورت و حلقه وین که شامل افرادی مانند پاپر میشد، شروع به تحریف مارکسیسم به شیوه های مختلفی کردند. این تلاش ورجلا زدنی بیش نبود زیرا تاریخ بزرگترین آموزگار در مقابل چشم ما است و مارکسیسم کماکان علمی است که ایدئولوژی لیبرالیسم را به آفتاب می افکند. در ایران کسانی مانند موسی غنی نژاد و مسعود نیلی با کپی برداری از مطالب فریدریش فن هایک (اقتصاددان لیبرال) مشغول تبلیغ دموکراسی والای نهفته در پس پشت بازار آزاد بدون دخالت دولت هستند، یعنی از نئولیبرالیسمی صحبت می کند که فقط روی نمودار و پلان های اقتصادی دانشگاه شیکاگو و با تلاش رذیلانه میلتون فریدمن مفهوم دموکراسی را با هزارن حقه و لفاظی به آن گره زدند . تاریخ اجرای برنامه نئولیبرالیسم از کشورهای قیف جنوبی آمریکای لاتین گرفته، تا چین و روسیه و اروپای غربی برای عملی شدن، نیازمند الغای آخرین دستاوردهای دموکراتیک جامعه بود، تا برنامه تازه بانک جهانی و صندوق بین المللی پول در راستای منافع ابر سرمایه داران جهان بر خلاف خواست عمومی مردم جامعه، بر دریایی از خون عملی شود.

از نظر اقتصاد دانان کلاسیک مانند آدام اسمیت، دیوید ریکاردو و جان استوارت میل وقتی محصولی تولید می شود و در بازار به فروش می رسد، از درامد حاصله، زمین دار اجاره بهای خود را میبرد، بانکدار بهری خود، سرمایه دار سود خود و کارگر دستمزد خود را، و اینگونه حق به حقدار می رسد. جامعه شناسان معاصر مانند هابرماس می گفتند که رشد و توسعه صنعت باعث شده که دیگر به نیروی غیر متخصص یا کارگر یدی نیازی نباشد. درواقع هابرماس و دانیل بل از این برهان استفاده می کردند تا بگویند مفهوم کار آنچنان که مارکس از آن صحبت می کند دیگر بی اعتبار شده است. در حالی که مارکس صرفا از کارگر ساده یا یدی و کار صحبت نمی کند، مارکس به نیروی کار اشاره دارد یعنی سرچشمه تولید ارزش، تنها کار انسان است که می تواند بیشتر از ارزش خودش یعنی آنچه که بابتش مزد دریافت می کند، ارزش تولید کند، که مارکس از آن به عنوان ارزش اضافی نام می برد، به عبارتی بخشی از کار که بابتش پولی به کارگر داده نمی شود. آنچه هابرماس و دانیل بل به عنوان کارگر متخصص مانند مهندسین، معلمین، دکترها و غیره نام می برند محصول هزاران هزار ساعت کار مرکب ساده است، به عنوان مثال برای اینکه شخصی بتواند درس بخواند و دکتر شود باید هزاران ساعت نانوا، فلزکار، بنا، نظافت چی، کشاورز و غیره کار کنند، تا نیروی متخصص ابزار تخصصی کارش را در اختیار داشته باشد، شکمش را سیر کند تا بتواند درس بخواند و متخصص شود. این مسائل به ظاهر بدیهی توسط جامعه شناس و اقتصاددان لیبرال سانسور می شود تا بحث کار، نیروی کار، ارزش اضافی و در نهایت نقش طبقه کارگر در پس پرده بماند و از دگرگونی انقلابی جلوگیری شود.

اکنون بحث را کمی منسجم تر پیش ببریم، با جدایی سرمایه از اجاره بها و کار در جامعه دوران سرمایه داری و جدا شدن اقتصاد از سیاست که بارزترین ویژگی جامعه مدنی است، کارگران مدام عمق سقوطشان بیشتر می شود. و باز تولید زندگی اجتماعی آنان به حد زندگی حیوانی تنزل پیدا می کند. در این وضعیت، اتحاد بین المللی سرمایه داران امری ضروری و کاملا طبیعی جلوه می کند در حالی که اتحاد کارگران با موانع روزافزونی که در هر جامعه به شیوه خاص آن وجود دارد مواجه می شود. در دوران امپریالیسم خصوصیت اتحادیه های کارگری کاملا در راستای منافع دولت سرمایه داری نه لزوما یک شخص سرمایه دار تنظیم می شود به عبارتی اتحادیه و سایر تشکلات رسمی کارگران همچون ساختار سلطه و طابعیت عمل می کنند.

ارزش نیروی کار در بازار مانند هر کالای دیگری است. و باید کارگر برای تنها داشته اش یعنی جوهر وجودی خود بخت و اقبالی داشته باشد تا خریداری آن را انتخاب کند. و این چنین زندگی کارگران در گرو سلیقه و نیاز سرمایه داران قرار می گیرد. هرچه عرضه (کمیت کارگران) بیشتر از تقاضا (نیاز سرمایه دار به کارگر) باشد ارزش این کالا (کارگر) کمتر می شود. وضعیت زیردستانه کارگر در این روابط مسلط شده بر او باعث می شود همیشه بیشترین فشار جامعه را متحمل شود.

بنابراین در دوره رکود اقتصادی که هم سرمایه دار رنج می کشد و هم نیروی کار، کارگر از هستی خویش یعنی عدم توانایی در باز تولید زندگی روزانه اش (سیر کردن شکم خود و خانواده اش) رنج می برد و سرمایه دار از عدم کسب سود مطلوب سرمایه بی جانش.

اگر ثروت جامعه در حال سقوط باشد کارگران بیشتر از همه متحمل فشار می شوند، اگر چه در دوران رونق اقتصادی کارگران به اندازه صاحبان سرمایه سود نمی برند، در وضعیت سقوط کارگران بیشتر از همه متحمل رنج می گردند و تمام بار جامعه برشانه های طبقه کارگر سنگینی می کند. اگر فرض کنیم که جامعه در شرایط رشد اقتصادی و ثروت باشد، ظاهرا شرایطی که  مطلوب کارگران است، رقابت بین سرمایه دارن بیشتر می شود در نتیجه تقاضای نیروی کار از عرضه آن پیشی میگیرد، در چنین شرایطی اگر کارگران درامد بیشتری بخواهند باید اوقات فراغت خویش را بیشتر قربانی کنند و بخاطر حرص و طمع سرمایه داران بیشتر به کار بردگی تن بدهند. به قول مارکس: “این طبقه باید همیشه بخشی از خود را قربانی سازد تا به طور کامل نابود نشود“

اما جامعه چگونه به افزایش ثروت یا رونق اقتصادی می رسد؟

سرمایه یعنی کار انباشت شده، کاری که بابت آن پولی پرداخت نشده است (ارزش اضافی) که این در یک پروسه تاریخی محقق شده، در نتیجه محصول کار کارگر هر چه بیشتر از او گرفته می شود تا جایی که کار او باعث ثروت اندوزی شخص دیگری می شود. انباشت سرمایه تقسیم کار را شدت می بخشد و افزایش تعداد کمی کارگران تقسیم کار را افزایش می دهد لذا به عبارتی تقسیم کار باعث افزایش سرمایه می گردد( سازماندهی دقیقتر تقسیم کار نشانه بیشتر شدن بارآوری کار، همانا رونق کسب و کار صاحب سرمایه است). اما این تقسیم کار افزایش یافته هر چه بیشتر کارگر را به کار، آن هم کار یکجانبه و ماشینی وابسته می کند. لذا پیشرفت تاریخی کار انسان، کار کارگر را تبدیل به فعالیتی انتزاعی، تا صرفا برای سیر کردن شکم تنزل می دهد و زندگی طبقه کارگر را هر چه بیشتر به نوسان قیمتها در بازار و هوس کسب سود سرمایه داران وابسته می کند.

در جامعه در حال رونق رقابت سرمایه داران بیش از پیش می شود، سرمایه داران بزرگ سرمایه های کوچک تر را از میدان رقابت خارج می کنند و بسیاری از خرده بورژوازی (طبقه متوسط) تبدیل به کارگر می شوند و افزایش کارگران باعث پایین آمدن مزد کار می شود، لذا کارگران هرچه بیشتر وابسته به بخش کوچکی از سرمایه داران خواهند شد. کوچک شدن حلقه سرمایه داران باعث می شود که دیگر رقابتی بین آنها برای یافتن کارگر وجود نداشته باشد. با افزایش کارگران رقابت درون آنها شدید تر خواهد شد. همانگونه که رقابت بین سرمایه داران باعث می شود که سرمایه داران کوچک به اردوگاه کار پرتاب شوند، رقابت بین کارگران نیز غیر طبیعی تر و خشن تر می شود، لذا بخشی از کارگران را به ورطه فقر مطلق و بینوایی می کشد.

در شرایط رونق اقتصادی، ولع سرمایه دار برای بیشتر پول دار شدن به کارگران هم سرایت می کند، که تنها با قربانی شدن ذهن و جانشان آرام می گیرد. کارگر خود را حتی با ماشین هم در رقابت می یابد. وضعیتی که رونق اقتصادی نام می گیرد، کارگر را هرچه بیشتر تک بعدی، اتمیزه و از محصول کار خودش بیگانه می سازد. هرچه کمیت معینی از صنعت محصولات بیشتری تولید کند، تولید مازاد بوجود می آید که نتیجه آن بیکار شدن بخش وسیعی از کارگران از کار یا پایین آوردن دستمزدشان به پایین ترین سطح است.

آنجا که اقتصاد در حال افول است وضعیت کارگران هر روز بدتر می شود، جامعه که در حال رشد و شکوفایی اقتصادی است وضعیت کارگران دارای افت و خیز است و آنجایی که رشد اقتصاد و صنعت به بالاترین حد خود رسیده بینوایی کارگران به صورت عمومی ثابت نگه داشته می شود. بنابراین نتیجه می گیریم که در جامعه ای که مالکیت خصوصی صعود و نزول اقتصادی آن را تعیین می کند، وضعیت بینوایی کارگران یک فلاکت برنامه ریزی شده است.

فلاکت کارگران به این دلیل مشخص برنامه ریزی شده است که از اشارات مذکور بر می آید: در هنگام رکود اقتصادی همانطور که گفته شد کارگران در رنج هستند، متحمل شدن شدید این رنج به دلیل جایگاه طبقاتی کارگران است، اما ماهیت این رنج از وضعیت اقتصادی-اجتماعی جامعه ناشی می شود. هنگامی که جامعه در حال پیشرفت اقتصادی است محصول کار کارگران و ثروتی که تولید می کنند عامل رنج و بی نوایشان می شود! لذا بی بهرگی طبقه کارگر از پیشرفت جامعه و بینوایی کارگران ناشی از ماهیت بحران زای سیستم سرمایه داری و شیوه تقسیم کار آن است.

در وضعیت اجتماعی که مالکیت خصوصی و نظام سرمایه داری بوجود آورده، تخمین یا تعیین دستمزد کارگر توسط دولت در هر شرایطی نیاز به ثبات قابل اطمینان دارد، ثباتی که در هرج و مرج بحرانهای سرمایه داری و نوسانات مکرر، امکانی برای آن متصور نیست.

نظام سرمایه داری انسانها را به چنان کارهایی وادار می کند که وضعیت بردگان در دوران برده داری و یا سروها در دوران کشاورزی با آن قیاسی شاهانه است، آنان حداقل ابزار تولیدشان از دستشان خارج نشده بود و روزهایی را در هفته به اجبار برای اربابان خود کار می کردند. انسانی که امروز از او به طور کامل خلع مالکیت شده، به هر کاری برای پول تن میدهد چرا که پول همانا قدرت و وجهه اجتماعی است، هدفی نهادینه شده در خود، لذا در اختیار داشتن آن (پول) شیوه تحصیل آن را توجیح می کند. این وضعیت خود را در آمار روسپی گری، قتل، جنایت و دزدی، مصرف و معامله الکل و مواد مخدر، خرید و فروش کودکان، تجارت اعضای بدن و …. به تلخ ترین شیوه ممکن آشکار می کند.

نظام سرمایه داری قانون جنگل است، این سیستم همیشه در حالت جنگ به سر می برد، جنگی که بنابه قانون آن بزرگترین تلفات را از جان انسانهای سلب مالکیت شده با بیشترین قساوت می گیرد. هدف فاتحان این جنگ خشنودی بشریت نیست تنها هدف آن کسب ثروت برای فاتحین است.

تنها نیروی اجتماعی واقعی که انگیزه و نیاز اساسی آن لغو مالکیت خصوصی و تمام نهادهای توجیه کننده آن است، طبقه کارگر است و تنهای زمانی می تواند مبارزه طبقاتی خود را پویا پیشبرد که متحدانه در هیئت طبقه ای در مقابل طبقه حاکم به ایستد. آلترناتیو سوسالیستی یک آرامان یا حقیقت مطلق نیست که با گذر زمان همه را به اطاعت وادارد، سوسیالیسم از دل تحلیل دقیق نظام سرمایه داری زاده شده و آن چیزی است که قدرت الغای وضعیت کنونی را دارد و متکی بر نیرویی واقعی در جامعه یعنی طبقه کارگر می باشد. آگاهی طبقه کارگر از درک وضعیت طبقاتی خود و قدرت اجتماعی که در تولید سرمایه دارد نشات می گیرد، این اولین مرحله تبدیل آگاهی به تئوری انقلابی است که از درون مبارزات روزانه کارگران سرچشمه می گیرد، تا اتحاد بین المللی طبقه کارگر بر علیه نظام سرمایه داری تبدیل به قدرتی مادی برای خرد کردن ماشین دولتی آن شود.

آرش آزاد

۲۴.۱۰.۲۰۲۴


Google Translate