سیاوش کسرایی در غربت

کسانی زندگی کسرایی را در تبعید مسکو نقد می کنند که چرا کسرایی راهی تبعید شد تا در فضای سرد و تاریک مسکو غم بخورد و رنج بکشد و در عاقبت در تبعید با دلی شکسته بمیرد از روزگاری که بر کسرایی رفته است چیزی نمی دانند.

سال۱۳۶۲

بیش از ۹۰ در صد از رهبری حزب توده در بهمن ۱۳۶۱ به اسارت در آمد از چرایی و چگونگیش می گذریم که به بیراهه می رویم و این خود نیازمند نقد رادیکال جریانی ست که در تمامی طول عمر خود از رفتن به ریشه های بحران حزب تن زد تا سرانجام با مغز بزمین خورد .کسرایی از این یورش جان بدر برد ولی می دانست که یورشی دیگر درراه است پس تلاش کرد تا از ایران خارج شود که تلاشی درست بود .و در دیالوگی که با زنده یاد انوشیروان لطفی مسئول داخل کشور سازمان اکثریت داشت از او خواست او را از کشور خارج کند و اجازه ندهد یک شاعر در موقعیتی قرار بگیرد که مجبور به خود زنی و دیگر زنی شود و در ننگ و خیانت و ذلت بمیرد.

رفتن یا ماندن

حزب توده در بازگشت اش از تبعید ۲۵ ساله گرفتار کابوسی بود که بار دیگر مجبور به مهاجرت شود.این گزاره معروفی ست از احسان طبری ایدئولوگ و چیزفهم حزب که در حوزه ها باتبختر بازگو می شد که من حاضر نیستم بار دیگر به تبعید بروم و در آلمان شرقی به بچه های آلمانی درس میهن پرستی بدهم من در این جامی مانم تا خونم درخت حزب را برای نسل بعد بارور کند.فهمی غلط که بدان خواهیم رسید .

مشکل حزب در چه بود

مشکل حزب توده از آغاز تا پایان مهاجرتش نبود یا آن طور که منتقدینش می گفتند فرار به خارجه.نقد حزب از این زاویه نشان از بی خردی و بی اطلاعی منتقدین حزب از شرایط مبارزه در کشورهای استبدادی و توتالیتر است.

نقد حزب فرار رهبران حزب به خارج کشور نبود.رفتن رهبری حزب به خارج بهترین کاری بود که حزب در بعد از کودتا کرد دلایلش را می گویم: نخست بردن سرمایه حزب و خارج کردن از نابودی و دوم بی آبروشدن حزب با اعتراف و مصاحبه هایی که زیر فشار از رهبران حزب گرفته می شد و حیثیت اخلاقی حزب زیر سئوال می رفت .از یاد نبریم که بریدن رهبران دستگیر شده حزب مثل بهرامی و یزدی چه اثر مرگباری بر روحیه هواداران دستگیر شده و حتی دستگیر نشده حزب داشت .

بی عملی حزب در مقطع کودتا و دفع الوقت کردن از دادن یک رهنمود عملی به تشکیلات و روی آوردن به کارهای آوانتوریستی و اشتباه روی اشتباه از ندادن اجازه به هواداران دستگیر شده برای این که بگویند توده ای نیستند تا دادن اجازه دیر هنگام به این کاراز جمله مواردی بود که جای نقدی جدی داشت

 در پلنوم وسیع حزب در مسکو آنها که آن جاجمع شدند تا به کارنامه حزب  نمره بدهند مشتی ماله کش بودند .اگرقصدشان براستی بیرون آوردن حزب از منجلابی که در آن فرو رفته بود نخستین و اساسی ترین کار خارج شدن از شوروی  و رفتن به کشورهای اروپایی و خداحافظی با مسکو و آن رویه برادر بزرگ و برادر کوچک بود اما این داستان ها از حد فهم رهبران  و کادرهای  جمع شده در آن پلنوم دور بود .

پس فهم ناقص شان از مشکلات را رویهم ریختند تا حزب را با تنفس مصنوعی راهی خیابان انقلاب کنند.اسکندری به مریم فیروز گفت :دختر عمو بیا برویم قدم بزنیم.

 فهم وجسارت نقد رادیکال را نداشتند تا بریشه های انحراف در حزب برسند وطویله اوژياس را لایروبی کنند تا در سال ۵۸ ببعد حزب از همان سوراخی گزیده نشود که در جریان سروان اخراجی عباسی و لو رفتن سازمان نظامی گزیده شد .

بهترین کار آن پلنوم بیرون ریختن تمامی رهبران باند بازی بود که گند زده بودند به حزب و مارکسیسم و سپردن حزب دست کسانی که نگاه و سویه دیگری داشتند

کسرایی کجای این داستان بود

کسرایی از همان آغاز فارغ از بگیر وببند های حکومتی و خطر جان و مال و آبرو شعرش را در خدمت زحمتکشان قرار داد.گیرم ما بر این باور باشیم که حزب فلان و بهمان بود .این ربطی به آرمانخواهی کسرایی بعنوان یک شاعر ندارد.

کسرایی شاعر به تنهایی نبودیک فعال حزبی و یک باورمند به سوسیالیسم بود.کسرایی را نمی توان با نصرت رحمانی مقایسه کرد این قیاس مع الفارق است . مشکل آنجاست که منتقدین حزب دق دلی شان از عملکرد حزب توده را سر کسرایی شاعر خالی می کنند.اما ارزش کار کسرایی را باید در آرمانخواهی او جستجو کرد که دامن از میدان بهروزی مردم بیرون نکشید و وارد میدان پر خطر سیاست شد  وخطر زندان و تبعید و ناکامی را به جان خرید تا کاری برای مردم خودش بکند.این حکم در مورد به آذین و سایه و دیگران به قوت خودش باقیست. به آذین می توانست مترجم ونویسنده ای در قد و قواره  محمد قاضی مترجم سرشناس باشد حتی بالاتر اگر کارش را می کرد و نگاهی به سیاست نداشت اما آرمانخواهی او را به میدان سیاست کشاند و آن رنج ها را خود و خانواده اش تحمل کرد

نقد دیگران

چون می نخوری طعنه مزن مستان را

 بنیاد  ‌مکن  تو  حیله  و  دستان  را

 تو  غره  بدان  مشو که  می نخوری

صدکارکنی  که می غلام است آن را

عده ای از نازک طبعان روزگار دیگران را‌  قضاوت میکنند فقط به این دلیل که خطا و اشتباه آنها از جنس خطا و اشتباه آن ها نیست. اما باید قبل از قضاوت دیگران  به این فهم برسیم  که آن ها در چه شرایطی زیست می کردند و می اندیشیدند که بدان راه و شیوه رسیدند و آن راه و شیوه را بر گزیدند این تنها راهی ست که مامیتوانیم به درک وفهم  درستی از خومان برسیم.

پیش از قضاوت دیگران باید برای انتخابدیگران ارزش قائل شویم و ببینیم با این انتخاب از چه انتخاب هایی چشم پوشی شده است.این گونه است که به این درک نزدیک می شویم که شاعری در قد و قواره کسرایی وقتی حزب توده را انتخاب می کند از چه گزینه هایی مثل پول ،شهرت ، کار خوب و مسکن و اتومبیل مناسب چشم می پوشد. و بجای به به و چه چه منتقدین سیل فحش و ناسزای مخالفین حزب را بسوی خود سرازیر می کند

آدمی با یک انتخاب درست یا غلط ،آگاهانه یا ناآگاهانه راهی را به روی خود باز می کند و راه هایی را می بندد.زندگی آدم ها این گونه سمت وسوی می گیرد .بخاطر آن که در آن زمان دارد به چیزی در درون خود در ذهن و روان خود پاسخ می دهد.

 این تصمیم یک تصمیم فردی ست و برای هیچکس دیگر قابل درک نیست.اما درستی یا خطای این تصمیم در زمان های بعد روشن می شود .و برای این انتخاب باید بهایی پرداخت کرد و این بها را کسی می دهدکه بهزار ویک دلیل در یک زمان و مکان خاص تصمیم گرفته است یک شاعر سیاسی باشد

 تبعیدی تلخ

برای یک تبعیدی اگر این تبعید یک تبعید سیاسی و بناگزیر باشد امری نیست که قابل تحمل نباشد تبعید تلخ هست اما زهر هلاهل نیست.

کسرایی در سال ۱۳۶۹ از کمیته مرکزی حزب توده جداشد. «مهره سرخ» نوعی اعتراض علنی او به حزب، سیاست ها و رهبری حزب بود.

در پیغامی که برای دوست سی ساله اش سایه از طریق شجریان فرستاد می گوید به همه دوستان در ایران بگو حزب توده هرچی به ما گفت دروغ بود.

حزب در آن روزگار آن نبود که کسرایی دورا دور می شناخت.کسانی در راس حزب قرار گرفته بودندکه جز فراکسیونیسم وتوطئه و شارلاتان بازی چیزی دیگراز کار حزبی نمی دانستند. اسکندری در خاطراتش به نکته مهمی اشاره می کند.می گوید در بر کناری او از دبیر کلی حزب و بر گماری های سال ۵۶  آنقدر رهبری حزب را نازل کردند که چیزی دندان گیر در آن باقی نماند.

حزب در سال ۵۸ حزب کیانوری بود و بقیه.آدم هایی مثل طبری و جوانشیر و مهرگان ماله کشان تحلیل های بکلی غلط کیانوری بوند .از آن شش افسر هم که انتظاری نبود آدم هایی پرت از دنیا و مسائلش بودند.که تا به آخر نفهمیدند دنیا دست کیست. یکی دوماه مانده به دستگیری رهبران حزب دو زاری اخگر از اعضا کمیته مرکزی حزب  افتاده بود که خط حزب بکلی غلط است . و برای ثبت در تاریخ خواسته بود در اسناد حزب ثبت شود و کیانوری حیدر مهرگان را فرستاد تا چپ و راستش کند که حساب کار دست بقیه بیاید تا مبادا کسی در تحلیل های داهیانه رهبر بزرگ شک کند و اما بقیه ای در کار نبود حزب توده حزب کیانوری بود و بس.    

کسرایی چشمش بر چیزهایی گشوده شده بود که حرف تازه ای نبود پیشتر خیلی ها گفته بودند از کشاورزگرفته تا ملکی و دیگران اما او انکار کرده بود و از کنارش گذشته بود و حرف مرحوم تیزابی را با خود تکرار کرده بود که بی ناموس های می خواستند ما را نسبت برهبری ی حزب بدبین کنند.اما او به آنچه با چشم خود از رهبری حزب و سوسیالیسم واقعاً موجود می دید نمی توانست شک کند و پشت گوش بیندازد.

این گونه بود که تبعید برای او تلخ تر از زهر شده بود.  

 کسرایی بسوی رستگاری رفت اما بندری که او بدان رسید بندر ویرانی بود که ازسوسیالیسم چیزی در آن نبود.یک سرمایه داری دولتی که فساد از درون آن را خورده بود و دیر نبود تا چون گردوی تهی شده ای بر زمین بیفتد که افتاد.

 رسیدن کسرایی به شوروی رسیدن او به سراب بود . دیدن سراب سوسیالیسم بود که کسرایی را ویران کرد .

او زندگی و جوانی و استعدادش را بپای حزب و سوسیالیسم ریخته بود. شاید در آن روزگار برایش قضات دیگران نسبت بخودش برایش در درجه چندم قرار داشت مهم آن بود که خودش خودش را قضاوت می کرد و به عمر و استعداد ازدست رفته اش نمره خوبی نمی داد.

اینجا ست که آدمی بعنوان یک انسان مبارز که عمری را برای بهروزی آرمان و حزبش صرف کرده است و در این راه رنج ها و مذمت های بسیاری را از سوی دوست و از جانب بیگانه شنیده است از درون ویران می کند.

داستانی پر آب چشم

 غربت فقط در سرنوشت کسرایی بعنوان یک شاعر توده ای نوشته نشده بود. نادر پور و اسماعیل خویی نیزراهی غربت شدند و با دلی خونین در غربت مردند. اما غم و دلتنگی آنان از جنس و جنم غم کسرایی نبود.  

هر سه دل تنگ مادرشان ایران بودند. هر سه دلشان در هوای آفتابی میهن شان لک زده بود اما کسرایی میهنش را تنها از دست نداده بود آرمان و حزبش را هم از دست داده بود.اما هر سه در بیدر کجای جهان بقول خویی از دنیا رفتند؛نادرپور در لوس انجلس، کسرایی در وین و خویی در لندن .تا بر سنگ مزارشان همانطور که بر سنگ مزار نادرپور نوشته اند بنویسند:سپرده در این خاک تا آزادی ایران.

کسرایی در وین بخاک سپرده شد اما هنوزدر کنار پنجره خانه اش در هوای سرد و غم گرفته مسکو ایستاه است و با خود می گوید

ملال ابرها و آسمان بسته و اتاق سرد

تمام روزهای ماه را

فسرده مینماید و خراب میکند

و من به یادت ای دیار روشنی

 کنار این دریچهها

دلم هوای آفتاب میکند.

 –

مهرداد لطفی


Google Translate