قسمت دوم « زن»!

قسمت دوم.

« زن»!

برای اینکه مثل من خسته نشوی، بسیار فشرده تر می نویسم. سایه ی عزیز به این پدیدار کمی فکر کن و او را بشناس. کدام پدیدار؟ 

زن.

پیش از هر چیز من از تو می پرسم که چرا تمامی سیستم متافیزیکی در طول قرنها و امروز هم، ضد زن بوده و هست؟ پاسخت چیست؟ آه ای سایه ی ساکت. بگذار تا بگویم که برای این مصیبت، دلایل و علت ها فراوانند. و کهن ترینشان توان زایش و زایندگی است که در زن وجود دارد. آری زن یک آفریدگار است. و آفرینندگی اش پیش روی دیدگانی است که در واقع نابینایند و آنرا نمی بینند. این قدرت طبیعی که در صورت آفرینندگی اش هویداست، کاملا با آفریدگار متافیزیک در تضاد قرار دارد. همین تضاد است که می بینیم در دالان تاریک قرنها، زن را آزار داده اند و دست و پایش را به زنجیرهای گران بسته اند تا هیچ حرکتی از او بر نیاید ــ و تا زمانی که زنان حرکت نکنند و آزادی در مفهوم فلسفی اش را به دست نیاورند، کلیت اجتماع جهانی ات، بر همین منوال اسیر و سرباز «سرمایه و عقل» خواهد بود. 

تو سایه ی من هستی اما جنسیت خاصی نداری. تو پدیداری دیونیزوسی هستی که ارزش هایت والاتر از آن است که در واژگان بگنجد. به همبن خاطر برایت می نویسم. تفاوت تو با دیگران در هزاران موضوع نهان است. و آنها نمی دانند که تو نه زن هستی و نه مرد! بلکه ترکیبی از این هردو ترا شکل داده اند. و این جوهر توست که در وجودت « انسانیت » موج می زند. بگذار سریع بگویم که یکی از وظایف اصلی تو این است که از پدیدار« زن » دفاع  کرده و به صورتی گردونی، ارزش های طبیعی از دست رفته اش را به او باز گردانی. من از تو می خواهم که چنین کنی زیرا که آزادی زن یعنی آزادی کل اجتماع انسانی. یعنی نفس زندگی طبیعی. یعنی ارزش های اصیل انسانی در قالب فرد و اجتماع اش. 

آتشی سوزان درون مرا آغشته است. و شعله ها به هر سوی زبانه می کشند. بارها از خود پرسیده ام که چرا زنان بخش های بزرگی از کشورهای مختلف و از جمله ایران اسلام زده، به قول خودشان در شب زفاف، بایستی با ریختن خون، پاکی خود را به اثبات برسانند؟ همین موضوع مرا به صدها فکر و رویداد ضد انسانی دیگر می کشاند. برای نمونه نوشیدن خون مسیح در سیمای سنبلیک شراب در کلیساهای متافیزیکی! و یا ثلاثه التزویج در سوره ی نساء! و بسیاری افکار دیگر که همگی جان مرا آزار داده اند. آنجا که نیچه از  هلنیسم دفاع می کند( شامگاه بتان و زایش تراژدی) و بر زمین زدن پشت سقراط عقل گرا، در واقع کار یک ابر انسان را انجام می دهد ــ و آنجا که برای اولین بار آن مرد لباس خونین را به تصویر می کشد که چاقو بدست و فریاد زنان از کلیسا بیرون می آید و فریاد زنان  می گوید: «من خدا را کشتم»!

و این اولین باری است که خدای ساخته ی دست انسان، توسط خود انسان کشته می شود. خدایی متافیزیکی که هدایت هم در بوف کور او را در سیمای زن اثیری و زن لکاته به تصویرکشیده است و در هر دو قسمت بوف کور کشته می شود. لکاته به این معناست که خدای ادیان هر مدتی را در آغوش دینی خوابیده است. سایه جان، بیراه مرو! نه نیچه ضد زن بود، نه دریدا و نه هدایت و اتفاقا اینان از پدیدار زن دفاع کرده اند. انتقادات آنها بر زنان انتقاداتی است که در برگیرنده ی دفاع از ارزش های اصیل و طبیعی زنان است نه تخریب این پدیدار زندگی ساز! روند بیوگرافی و دیرینه شناسی زن از دوره ی همو ساپینس ها ـ تسلط بر آتش ــ دوران پارینه سنگی ـ دوره ی غار نشینی و بعدترها تا کنون، روندی است که اگر تاریکی های آن را بزدایی، برای انسان گریه خواهی کرد ــ در واقع برای خودت اشگ خواهی ریخت. مثالها بحدی فراوانند که نمی دانم کدام یک را پیش چشمت بگذارم ؟! از همآن یونان کهن و برای نمونه جنگ ترویا به خاطر رابطه ی عاشقانه ی پاریس و هلن و کشتار مردم ترویا و ویرانی شهر. بگذار سر راست به تو بگویم که تا قبل از آمدن سقراط و نهادن بنیاد رشنالیسم خون خواهش، زن خدایان یونان  که تعدادی از آنها را به نام «موزها» می شناسیم محترم بودند و عزیز. هرا ــ ئورانیا ــ  ئێراتۆ _کالیوپە _تریپچورە_ ئێرنیس _ آفریدوت _ گایا _ آتنا  و سایرین…در مصر باستان هم زن خدایانی وجود داشته اند مانند ایزیس ــ حاثور ــ موت ــ و در اندیشه ی ایرانی باستان، آناهیتا یکی از مشهورترین هاست. برای من و تو زیاد عجیب نیست که ئۆرانیا سر پرست ساز چنگ و خدای ستاره شناسی است و یا ارنیس که خدای انتقام است . یا خود آفریدوت که خدای زیبایی و مهربانی است. ولی از روی عمد به زن خدای ئێرنیس، اشاره می کنیم تا به این نکته برسیم که در وجود زن، توان انتقام هم هست. و زن نمی تواند شاهد فروپاشی همنوع خود باشد. با چشم سر ببیند که گزمه ها، دختر یا زن دیگری را به زور به داخل وانت می کشانند( نیکا شاکرمی، نمونه ی بسیار غمگین آن) و او ساکت و بی حرکت باشد! خاصیت و پتانسیل ئێرنیس بودن نیز به زنان بر می گردد. و درین صورت زن تنها دارای سیمایی زیبا و آرام و عاطفی و آفریدوتی نیست! بلکه توان و خاصیت انتقام را نیز داراست. و این خاصیت برای من یک «ارزش»، به شمار می آید. و این همآن ارزشی است که نظام سرمایه با وحشتی بسیار زیاد، از آن هراس دارد.

 اما هر دو نگران و افسرده ایم از اینکه زن را به زمین و مرد را به آسمان تشبیه ساختند و در همین کوره راه سیاه است که شاخه های مختلف ایده آلیسم و و ادیانی چون اسلام و یهودیت که در هم تنیده اند، زن را به همآن زمین یا «کشتزار» شبهانده اند! و چون زن دارای قدرت آفرینندگی است و با خدای متافیزیکی ایشان در تضاد قرار دارد، با شدت هرچه بسیارتر او را به زنجیر بسته اند و جدای توهین ها و تهی کردن های ارزش های انسانی اش، نهایت استثمار را بر او روا داشته اند زیرا که برای نمونه همآن واژه ی کشتزاری که به آن اشاره شد، زمینه ساز ثلاثه التزویج سوره ی نساء به حساب می آید. و خودت بهتر از هر کسی می دانی که زن در جوامع متافیزیکی دارای چگونه زندگی اسارت باری است! آیا لازم است که در گوشت بخوانم باز ماجرای پرده ی بکارت را؟ یا شهادت دادن دو زن، و برابر بودنش با شهادت یک مرد! در بیدادگاههای اسلامی! این بیماری انسان کش در کجا ریشه دارد ای سایه ی خوش فکر؟ ای زیبای دلسوز و صمیمی. به  من بگو آیا من از تراکم افکار به خود مشتبه نشده ام؟ آیا در گرداب سخت اگزیستانسیالیسم سارتری فرو نرفته ام؟ و اگر حرفهایم پاره کردن پرده های زخیم متافیزیک است، چرا توان تخریب آنرا ندارم؟ من مگر بارها نگفته بودم: دروغ یک پرده ی کوچک و نازک است و مانند تار عنکبوت است اما ایده آل و به طور کلی متافیزیک، زخیم ترین و سیاه ترین پرده  بر روی « واقعیت گردونی » است؟! پس چرا مفهوم نشد؟ مگر ایشان تصاویر جیمز وب را ندیده اند؟ آخر این فکر و این واقعیت عجیب فیزیکی باعث فروپاشی ذهن می شود که بدانی کهکشانهای بسیار زیادی حول و حوش کوههایی هستند که بلندای این کوهها ۳۴،۷ هزار سال نوری است! آه ای سایه ی نازنین و تو می دانی که نور خورشید اگر الآن به تو می رسد، نوری است که هشت دقیقه ی پیش ساطع شده است. تو می دانی که سرعت نور هشتصد هزار کیلومتر در ثانیه است. برای من بگو یا تصویر کن که بلندای رشته جبال گردونی ۳۴،۷ هزار سال نوری چه مفاهیمی را در بر دارد؟ و این انسان خدا ساز در دالان قرنها، چرا شرمگین نیست از واژگون سازی واقعیات هستی؟ برای من شرح بده. زبان بگشا. حتی فریاد بر آور که ارزش های راستین انسانی چه شدند؟ 

فریاد که گروه بسیاری از همین زنان، خود از چشمه ی زهر آلود متافیزیک می نوشند و بر سفره ی خونین و کثیف ضد انسانی و «مرد سالاری» نشسته اند! می گویی چنین نیست یا این گفته جای گمان دارد؟ باشد اگر من به خطا باشم، تو چهره ی دیونیزوسی چندی از ایشان را به من بنما. ساختار قدرت و سیستم متافیزیک در رگ و پی این اجتماع ریشه دوانیده و نایابترین ایشان با خود، سایه ای از خرافات را به دنبال می کشاند. بی پرده تر آنکه در خیابانهای این شهرهای دود گرفته و پر از غبار اوهام، گروهی از آنها، دوش دوش مردان یا به واقع گزمه های بوف کوری هستند که به بهانه ی حجاب، بر ضد آزادی و انسان و هستی ایستاده اند. و شعارو باورشان « امر به معروف و نهی از منکر» است! گو اینکه معروف را می دانند و پاسداری می کنند. گو اینکه آفتاب از مغرب بر می آید و در مشرق می نشیند!! سایه جان، آیا من به خویش مشتبه شده ام؟ یا ایشان؟ لب بگشا و فریاد بر آور، زیرا که برای من تاقتی نمانده است و زمان بسیار محدود. باز تولید متافیزیک در اشکال گوناگون آنهم توسط خود زن؟! می بینی چگونه زخمی است این واژگون کردنهای پیچ در پیچ؟! وچنانکه در متون منتسب به آسمانها و در طول قرنها گفته اند: محل شهوت اند و کشتزاری برای تولید و بازتولید «سالار مردی» و ادامه ی حیات متافیزیک! حالا عمق این زخم ها را می بینی، ای جراح نگون بختی ها؟

پیشتر بر این باور پای می فشردم که چاره در دکنستراکشن دریدایی است. اما سرمایه ـ قدرت ـ عقلانیت افسار گسیخته ی افلاطونی، سقراطی، دکارتی وایده آلیسم آلوده به انواع میکروبهای تخریبگر، همگی در کنار هم صف صف ایستاده اند و در مقابل، یارانی را می بینم که ادعای یاری دارند اما به واسطه ی خواستگاه قدرت و جوهر متافیزیکی، خود بیشتر از صفهای مقابل، مفهوم انسان، خواستگاه آزادی اش، ارزش های راستین طبیعی اش، قدر و مقام او را تخریب می کنند. و اینجاست که این بیت از غزلسرای مشهورشان به ذهنم می رسد: یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد؟ ــ دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد؟ منظور سخنم در این است که بسیاری از آنانکه خود را یار آزادی نامیده اند، خود نه تنها در دام متافیزیک گرفتارند، که در سیستم مافیایی اسلامی ایران، مستقیم و غیر مستقیم به همین سیستم خدمت می کنند!!

 و آنجا که واژه ی « رهبر » را می بینم و یا می شنوم، استفراغم می گیرد، گلویم بیشتر درد می کند و صدایم  هر ساعت نهانی تر. رهبرانی با نشانهای فراوان موهوم و ضد واقع ـ رهبرانی تهی شده از خواستگاه  و مفاهیم عمیق ارزش های انسانی و اجتماعی که به قول دریدا در کتاب شبح های مارکس، همآن شبح های آواره در آسمان اروپایند. 

حالا سایه جان به من بگو: در آسمان ایران چه خبر؟ از بیت رهبری بگو. از گزمه های کور محافظ این بیت ها بگو. از خانه های خرافات امامها. از امامهای زنده شده ی سیار و متحرک در قبا سبز پوش خیابانها و دست هایی که پول می ریزند و صندوق های خرافات را برای خون آشامی و کشتار بیشتر پر می کنند. از زندان بگو. از سایه های دلسوزی که هستی شان را برای آزادی و ارزش های فردی و اجتماعی داده اند و هر گاه زیر شکنجه های سرمایه و متافیزیک خونخوار، زجه می کشند. از طناب های دار ــ از صورتک های نقاب زده ــ از دختران نسل ضد و پسران کوشا ــ چیزی بگو تا مرهمی باشد بر اینهمه زخم تلنبار شده.

 اما نه ! نگو. از خواسته ام پشیمان شدم. هیچ مگو! اگر هم می گویی، پیش از آن به من ثابت کن که انسان عمل گرا هستی و تنها حرف نمی زنی. و گرنه من از شنیدن ها و خواندن های بسیار بی پراتیک، خسته و گریزانم. و اگر می پرسی که: خودت در پراتیک چه کرده ای؟ همین را بس بگویم که هستی ام برای انسان و آزادی اش، مثل قطره های جاری در رود خروشان سپری شد. ولی اعتراف می کنم که به دریا نرسیدم. و می دانم که به دریا نخواهم رسید. اما یک چیز را بوضوح می دانم: تو صادقتر و از من دیونیزوسی تری. تو عمل گراتر و دقیقتر و آگاهتری و ترا می بینم که تبر بدست، به جان بتها افتاده ای. ابراهیم چاقو بدست بر گلوی اسماعیل نشسته بود و برای خدای متافیزیک در پی خون ریختن فرزند بود! تو چنان نیستی. بت شکنی تو ریشه در فلسفه ای دارد که من آنرا به بت شکنی رئال می شناسم. آری واقعی بودن تو به گونه ای است که لرزه بر زمین می اندازد و دیوارها ترک بر می دارند و  پس لرزه هایت، دیوارهای اوهام و خرافات و قدرت را، واژگون می سازد. و اگر شناختم از تو اینگونه نمی بود، هرگز برایت نمی نوشتم زیرا که در سکوت نیز توانی نهفته است که شرحش اینجا شدنی نیست. 

و آنگونه که وحشی بافقی گفت: دوستان شرح پریشانی من گوش کنید ـ داستان غم پنهانی من گوش کنید. اگر چه فقط گویش داستان نیست و بر طبق فهمم، خلاصه ای از پدیدارها و فنومن های موجود و واقعیاتی بیشتر تلخ را در ساختار نوشتار، می نویسم. آنچه که از نظر من مهم و همینطور واقعیت است. و تاکید بر این نکته که خود را ایستاده بر بلندای قله نمی بینم و برعکس و بسیار غمگنانه خود را در حضیض و پایینترین نقطه ی این کوه می بینم. شکسته نفسی هم نیست و براستی آنچه را اظهار کرده ام، همگی را واقع می شمارم. و مسلم آنکه کسانی خواهند رنجید در حالی که به بیماری نارسیسم و دیگر آزاری مبتلا نیستم. رنج نامه هم نیست. بلکه خواست گاهی است عمیق که برایم در بالاترین حد ارزش قرار دارند. افسوس هم نمی خورم که مانند دوست قدیمی هادی خرسندی، با زبان طنز و خنده دار نمی نویسم. چه سروده ها و سخنان اینگونه یاران نیز، پرده برداری از خرافات و اوهام و افشاگری صورت های مختلف متافیزیک است و در واقع در دل آن طنزها و شوخی ها، رودهای خروشان تلخی در جریان است که انسان واقعی را به جای خنده، می گریاند!

فکر اینکه پدیدار«زن» را در چنین نامه ی کوتاهی شرح دادن و ادعای پایان آن، حماقتی ایده آلی است. ازاینرو بایستی اشاره کرد که این نوشتار تنها می تواند ادعای طرح مسئله ی زن را داشته باشد و نه اینکه کلیت آنرا شرح و پوشش داده باشد. برای مثال در اینجا به این نکته اشاره نشد که چرا در تحلیل دریدا، آنهنگام که هایدگر،  در تفسیر نیچه از هستی و انسان و زن واگزیستانسیال هستی، یک دیالوگ فلسفی را مطرح می سازد، تا به موضوع «زن» می رسد، سکوت می کند!! چرا هایدگر به این مهمترین موضوع پشت می کند؟ در حالیکه دیرینه شناسی نیچه از زن و از باستان تا کنون، در قالب پاراگرافهای مختلف، پیش روی چشم هایدگر است اما چشم خود را بر روی این واقعیات از پیش طرح شده توسط نیچه می بندد؟! گذار تاریخی زن و رویکرد او بر روی « حقیقت » در سه دوره ی تاریخی بسیار طولانی تا زمان معاصر، در برگیرنده ی تکان دهنده ترین واقعیاتی است که انسان راستین را می لرزاند ــ باز هم این پرسش که چرا هایدگر به آسانی از این موضوع عمیق و ژرفناک، می گذرد؟ آیا همین نکته اثبات و اشاره ای به این نیست که یک پای هایدگر در دایره ی خطرناک متافیزیک گرفتار است؟ با وجود اینکه خود ادعا می کند که ضد متافیزیک است و به دازاین، ادای احترام می کند! همین احترام کذایی است که موضوع انسان یا همآن دازاین هایدگری، تا به این اندازه مسخ می شود که استاد دانشگاه تهران،احمد فردید، در روزنامه می نویسد: «اگر پیشتر می گفتم که دازاین هایدگر، همآن امام زمان است، همه متعجب می شدند!».

سایه جان تو بهتر از من دانسته ای که مفهوم دازاین در فلسفه ی هایدگر همآن «انسان» است. و گفتارسید احمد فردید بر روی جایگاه و مفهوم انسان به چنین نقطه ی مفتضحی کشیده شده! و آیا این تخریب کردن ارزش های انسانی نیست؟  

و این زمان، تمامی گفتار، یک پرسش است: آیا واقعا ارزش و جایگاه انسان و اجتماع جهانی اش، همین است که می بینیم؟

من این پرسش فلسفی بسیار جدی را بارها و بارها و مداما تکرار کرده ام ــ هنوز هم و تا آخرین نفس هایم تکرار خواهم کرد و خواهم پرسید چون می دانم پاسخ به آن براستی آسان نیست. یارانی هستند که در پاسخ به آن یک واژه را به کار می گیرند:

 « نه »! 

سایه ی عزیزم آیا تو با این پاسخ تک واژه ای موافق هستی؟! و آیا در برابر آنکه می گوید: نه. من و تو نمی پرسیم که: علت و معلولهای این نه گفتن چیستند؟ چرا ارزش های انسانی تخریب شده اند؟ ریشه ی گره کوره ها کجایند؟ از نگاه تو تعریف انسان چیست؟ با فهم تو ارزش های طبیعی انسان چه چیزهایی هستند؟ چه کسانی یا چه سیستم هایی و در چه قالب هایی ارزش های انسانی و اجتماعی را تخریب کرده و می کنند؟ چگونه است که حتی بسیاری از مدعیان آزادی خود در ارتش متافیزیک قرار گرفته اند؟ خواستگاه و جایگاه « قدرت »در سیمای « سرمایه» چیست؟ چگونه خود را باز تولید می کند؟ و اساسا متافیزیک چگونه و به چه صورت هایی پی در پی آرایش خود را بر هم زده و در سیمایی تازه تر قد علم می کند؟ 

نه! من با این نه گفتن تک واژه ای در مقابل آن پرسش، موافق نیستم چونکه چنین پاسخ کوتاهی را، تنها و تنها به سطح اندیشی مربوط می دانم. آیا اینگونه نیست؟ 

از من می پرسی که برای زنان چه پیامی داری؟ حرفت چیست؟ خواست تو چیست؟ در پاسخ بایستی بگویم که مخاطب من تنها زنان نیستند! من مجموعه ی جوامع انسانی را در پدیداری به اسم« انسان » مورد خطاب قرار می دهم و بیشتر خواست و گفتارم روی به سوی « انسان دیونیزوسی » است. اما در خصوص زنان، تمامی خواستگاهم را در قالب دو بیت می ریزم:

بهر نجات خویشتن، بالی بزن پرواز کن

منشین میان  دردها،  پرواز را آغاز کن

خون می چکد از پیکرت، اما نمی دانی خودت

عادت به زخم و درد را، پایان بده ره باز کن.


نادر خليلی

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate