آزادی

قبل از مرگ…! 

قسمت اول. آزادی.

نکته ها بسیار و زمان کم! 

دیگر نمی توان صحبت کرد. صدایم از دو ماه پیش رو به خاموشی است. و جز نوشتن کاری بر نمی آید. و حالا نوشتن برایم از هر چیزی مهمتر است. چیزهایی هست که بایستی به سایه ام برسد اگرچه قبلا در چند کتاب بخش زیادی از آنها را بیان کرده ام. و حالا بر حسب نیرو و زمان باقیمانده، چکیده ی فلسفه و تجاربم را برای او می نویسم. باشد که از حاصل این چند نوشته ی کوتاه، سایه ی خواب آلودم جوهر گفته ها و ناگفته ها را دریابد و راهی به سوی بیداری و رهایی خویش بیابد. چون تمامی عمر من برای آزادی این سایه سپری شد و هنوز می بینم که دست و پایش به زنجیرهای زخیمی به زنجیر کشیده شده!

یکی از پایه ای ترین نکات چیزی است به نام آزادی. آزادی به مفهوم فلسفی آن. به مفهومی که در کتاب «ترور آزادی »نوشته ام. برای آنانکه با فیزیک کوانتومی آشنایی دارند، روشن است که حرکت الکترون در فضای ابر اتمی، کاملا آزادانه صورت می گیرد. از زمان اپیکور و دموکریت و زنوفان، برای انسان متفکر معلوم بود که تمامی هستی از اتمها تشکیل شده اند. و ما می دانیم که اتم چیزی جز ماتریال نیست. ـــ در تضاد با فلسفه ی لایپ نیتس که در کتاب مونادولوژی، عنوان می کند که ماده وجود ندارد و همه ی هستی از موناد ساخته شده است! موناد در تعریف لایپ نیتس همآن روح است. هر چند او در ابتدا می پذیرد که اتم و ماده وجود دارد اما با ارایه دادن یک تز تو خالی و متافیزیکی، به رد ماتریال می رسد و نهایتا می گوید: تمام هستی از موناد ساخته شده است. زیرا که هر جسمی را اگر تقسیم کنیم و این کار را تا سر حد امکان ادامه بدهیم به چیزی می رسیم که دیگر قابل تقسیم نیست. و چنین چیزی نه وزن دارد نه شکل نه رنگ و بو و نه فضا را اشغال می کند، و این همآن موناد است و بزرگترین موناد خداوند نام دارد! 

من ابن بیماری را به رنه دکارت مربوط می دانم زیرا که لایپ نیتس از عقل گرایان و پیروان دکارت محسوب می شود. در جایی در این باره نوشته بودم: خشت اول گر نهد معمار کج ـ تا ثریا می رود دیوار کج. و حالا می خواهم بگویم اگر نیچه می گوید: من افلاطون را نمی بخشم! به خاطر آنکه از سقراط لویاتانی ساخت که پشتش به زمین نمی رسد. من هم رنه دکارت را نمی بخشم به خاطر اینکه دنباله ی کار سقراط را به شیوه ای دیگر پیمود و چنان دیوار کجی را از طریق عقلانیت به پا ساخت که آثار مخرب آن در افکار کسانی مانند لایپ نیتس و کلا درتمامی دیدگاههای ایده آلیستی بشر( از جمله ادیان و مذاهب بیشمار) بروشنی نمود پیدا کرده است. 

اما نه! فیزیک کوانتومی به سادگی حرکت آزاد الکترون را به اثبات رسانده است. در مفهومی کلی تر، اتم آزادانه در گردش است. و چون اعضای تشکیل دهنده ی اتم آزادند و خود اتم مداما در حرکت و تغیر است، و از سویی تمامی گردون از اتم ها تشکیل شده اند، پس گردون یا هستی به طور آزادانه در حرکت است. و از آنجا که انسان هم یکی از اعضای گردونی است و خود این انسان هم از دریای اتم ها تشکیل شده است، پس همین انسان می تواند آزاد باشد ــ اما نیست!! پرسش این است که چرا؟

پاسخ من به این پرسش، خیلی کوتاه و در یک جمله این است: چون انسان فردی و اجتماع جهانی اش دچار زندان مخوف متافیزیک است.

سایه ی عزیزم می پرسی که متافیزیک چیست؟ بگذار بسیار مختصر بگویم که نظر من و فهم من بر روی این دشمن آزادی و انسان یعنی متافیزیک بر خلاف سایرین است. آنها می فرمایند: متافیزیک یعنی ماورای ماده یا طبیعت. همین !

من می گویم: متافیزیک از سه شاخه یا ستون بزرگ تشکیل شده است: اول ایده آلیسم که سرتاسر ادیان و مذاهب تنها بخش کوچکی از ایده آلیسم به شمار می آیند. دوم رشنالیسم که در همه جا حضور دارد. از سقراط بگیر تا لایپ نیتس و حتی در میان نا ـ خداباوران، این عقلانیت رسوخ پیدا کرده است. سوم باورمند بودن به اندیشه های افلاطونی. و در واقع حتی در جدی ترین متون و کتاب های به چاپ رسیده ی هر کشوری این اندیشه ها بازتابی عجیب داشته است مثلا در زبان و ادب فارسی، می توانم به صادق هدایت اشاره کنم و در کتاب بوف کور که اثری فلسفی است. به هر حال این انسان از طریق متافیزیک نه تنها آزادی خود را از دست داده است که من بر این باورم که تمامی هستی خود را از دست داده است! و جالب اینکه خود از این ویرانی و از دست رفتن ارزش های طبیعی اش، آگاهی ندارد. به همین خاطر است که نیچه در کتاب تبار شناسی اخلاق می گوید: « ما امروز در انسان چیزی نمی بینیم که روی به بزرگی داشته باشد و ای بسا که او همچنان فرو و فروتر می رود و هر چه نرم ـ و نازکتر می شود و خوش خوتر و زیرک تر و آسوده تر و میانمایه تر و آسانگیرتر و چینی تر و مسیحی تر».

تمامی این اندوه بر یک اساس است و آن «از دست رفتن ارزش های انسانی و اجتماعی ست». و اندوهی دیگر اینکه این انسان بر طبق فیزیک کوانتومی می بایستی آزاد باشد اما نیست! 

نگاه کن در معرکه ی انتساباتی که در ایران اسلامی جاری است! هنوز و پس از اینهمه سال، پیدا می شوند کسانی که اصلاحات را باور دارند در حالیکه کردستان از روزهای اول، کلیت نظام فاشیستی را مردود شمرد. اینهمه سال گذشت و آنهمه جانها که یا اعدام شدند و یا سرهاشان بر دار… اما هنوز آن اراده ی ریشه ای و خواست آزادی فرد و اجتماع، در حالتی از ابهام قرار دارد. آیا این بود ارزش های تو؟ چگونه است که با زنجیرهای دست و پاهات بازی می کنی؟ گو اینکه به صدای این زنجیرها عادت کرده باشی! درست مثل زرین کلاه در داستان« مردی که زنش را گم کرد ». اما نه ! واقعیت گردونی این است که تو « انسان » هستی و ارزش های تو طبیعی اند و هیچکسی این ارزش ها را به تو نداده است تا بتواند آنها را از تو بگیرد. طبیعت براستی مادر اصلی توست. به اردوگاه عقلانیت باور مکن. تودر لابلای بلیاردها ترفند عقل و سیستم های ضد هستی و انسانی، گم شده ای. آه اگر بتوانی « خود » را پیدا کنی. آنگاه من چه آسان چشمهایم را خواهم بست.

سایه جان آیا از خواندن خسته شدی؟ یک دریا موضوعات ریشه ای اینجاست و زمان من کم. سالهاست که در دفاع از ارزش های تو، تمامی پیکرم زخمی است. یادت هست که صادق هدایت در کتاب داش آکل چه گفت؟ یادت هست که در انتهای داستان، طوطی او این جمله را بر زبان جاری ساخت: مرجان عشق تو مرا کشت!

سایه جان عشق تو نیز مرا کشت. و خودت از این حالت درونی ام بی خبری. 

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate