باز هم دربارۀ انحلال طلبی و شورا گرایی پوپولیستی و عوامفریبانه + چند نقل قول در ستایش حافظ و یک لعنت نامه!!

باز هم دربارۀ انحلال طلبی و شورا گرایی پوپولیستی و عوامفریبانه،

ارژنگ رحیم زاده

 

 بخشی از فعالان سیاسی ایرانی که مخالف تشکل حزبی – سیاسی بزرگترین طبقه ی جامعه ی سرمایه داری، یعنی طبقه ی کارگر هستند،  جریان اجتماعی- سیاسی است که در عمل، طبقه ی کارگر را محکوم  به دنباله روی از انواع جریانات ارتجاعی طبقه ی حاکمه میکند.

علل شکست انقلاب در شوروی و نقش و گام های منفی حزب بلشویک در سالها ی آغازین انقلاب و سرانجام تبدیل شدن این حزب » تحت رهبری استالنیستها، به «لاشه ی متعفنی،  که شکست خونین انقلاب اکتبر را به نفع سرمایه داری حزبی- دولتی سازماندهی و هدایت کرد، نمی‌تواند نافی نقش پیشتاز حزب و تشکل سیاسی پیشرو‌‌و انقلابی طبقه کارگر باشد!

در آلمان خطر قدرت گیری مجدد فاشیسم و ‌وزنه ی سیاسی سنگین شدن جریانات فاشیستی، به سرعت جدی میشود!  

فاشیسم از زباله دانی تاریخ به درب تاریخ میکوبد.

چرا جنبش چپ در آلمان از شرایط سیاسی کنونی بهره نمی‌برد؟

آیا آلمان بدون لیبکنشت ها و روزالوکزامبرگ ها در عرصه ی مبارزه ی سیاسی و بدون حزب پیشرو سیاسی طبقه ی کارگر، بازنده ی دگر باره ی فاشیسم نخواهد شد؟

ما در آلمان شاهد بحران‌عظیم اقتصادی- اجتماعی- سیاسی نیستیم و بلطبع در هیچ سطحی شاهد شکل‌گیری شوراهای کارگران و زحمتکشان حتی در سطح نطفه ای اش نیستیم.

مبارزه با فاشیسم، عرصه های فرهنگی، حقوقی، سیاسی ، اقتصادی، فلسفی، علمی،  مدنی، تربیتی و … را در برمی‌گیرد.

در شرایطی که احزاب حاکم در آلمان با سیاستهای اقتصادی- اجتماعی – سیاسی- فرهنگی و… زمینه های رشد یابی بیش از پیش جریانات نیو فاشیستی را رقم میزنند،

و در شرایطی که سالهای‌بعد از شکست فاشیسم، مبارزه با ایدیولوژی و تاریخ و علل چگونگی به قدرت رسیدن فاشیسم توسط طبقه ی حاکمه جدید به تابو تبدیل شده است،

کدام نهاد ها و تشکل ها می‌توانند بویژه  از نظر سیاسی در مقابله با رشد جنبش نیو فاشیستی در آلمان، گفتمان، فرهنگ و تربیت  ضد فاشیستی پایدار، و ….را سازمان دهند و با فاشیسم همه جانبه مبارزه ی کنند؟

چرا کارگران، بازنشستگان و حتی بخشی از مهاجرین در آلمان به حزب و جنبش نیوفاشیستی رای میدهند؟ 

چرا مردم آلمان از  تاریخ و چگونگی به قدرت رسیدن فاشیسم نمی آموزند؟ 

روشن است که کارگران و زحمتکشان در آلمان در شرایط کنونی بطور «خود بخودی» از شعار های پوپولیستی، عوام‌فریبانه و را حل های ساده و وعده های شیرین ولی خطرناک  فاشیستی فاصله نمی گیرند؟ 

چرا شعار های ساده و راه حل های عوام‌فریبانه آنها را جذب میکند؟ 

چرا شناخت از فاشیسم و علل سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، فلسفی، حقوقی، تربیتی، اعتقادی و حتی عاداتی که منجر به قدرت گیری این دمل چرکین در آلمان دهه ی ۳۰ قرن بیستم شده اند، در تعلیم و تربیت و آموزش آلمانی تابو شده است؟ 

خطرات جدی این حقیقت تلخ را نباید از چشم و حافظه‌ی تاریخی دور داشت!

بدون شک، آلمان از نظر اقتصادی -اجتماعی-سیاسی ، فرهنگی و تاریخ تشکل و تحزب طبقه‌ی کارگر و…. موقعیت بهتری از ایران دارد.

چرا مخالفت مردمش (کارگران، بازنشستگان و حتی بخشی از مهاجرین) از احزاب حاکم، به دنباله روی از فاشیسم منجر میشود؟ 

چرا پرولتاریای آلمان بدون لیبکنشت ها و روزا لوکزامبورگ هایش، برای رهایی و تحقق منافع تاریخی- طبقاتی اش، «خودبخودی!!» متشکل و آگاه نمیشود؟

اگر رهایی «پرولتاریا به دست خود پرولتاریا»، به معنی عدم حضور لیبکنشت ها و روزالوکزامبورگ ها و عدم حضور فعال حزب پیشرو در صفوف طبقه ی کار گر است،  

پس چرا 

اکثریت اهالی آلمان متمدن، پیشرفته، صنعتی، با فرهنگ، مدرن و…..در این پروسه ی «خود بخودی» و بدون رهبران برجسته، به پاندول زدن بین دموکراسی پارلمانی و فاشیسم درجا میزنند؟

طبقه ی کارگر ایران نیز باید در این دوران، حزب سیاسی پیشرو و انقلابی اش را در پیوند با جنبش های کارگری (کارگران کارخانه ها، معلمان، بازنشسته گان، پرستاران، راننده گان و….)، سایر نهاد ها و تشکل هایش تشکیل دهد. با استراتژی و تاکتیک‌های روشن مبارزاتی و حفظ استقلال سیاسی- طبقاتی، حمایت بی‌دریغ از سایر جنبش‌های دموکراتیک: «حقوق زنان، اقلیتهای ملی- مذهبی، آزادی بدون قید و شرط زندانیان سیاسی، لغو حکم اعدام، لغو حجاب اجباری، آزادی بی حد و حصر بیان و….» را نیز بر پرچم شعارها و خواسته های خویش بیفزاید.

شورا گرایی عامیانه و عوام‌فریبانه قادر به درک این حقیقت نیست که سازمان ها و نهاد های مختلف درون جنبش کارگری ( شورا ها،  حزب سیاسی ، اتحادیه ها، سندیکاها، کمیته های کارخانه و…) نقش های متفاوتی در ارتباط با منافع طبقه ی کارگر ایفا میکنند. آنان به غلط، حزب را نهاد «آقابالاسر»، بوروکراتیک و… طبقه ی کارگر میشناسند و نه تلفیق و در هم آمیختگی آگاهی سوسیالیستی مسلح به استراتژی روشن و تاکتیک های مبارزاتی که در پیوندی تنگاتنگ  با جنبش های کارگری شکل میگیرد.

نمونه ی ایتالیا و نقش انحلال حتی حزب رویزیونیست ایتالیا (ارو کمونیست) در رابطه با قدرت گیری جنبش فاشیستی و میلونی فاشیست در ایتالیا باید قابل توجه ی آندسته از انحلال طلبانی  باشد که با شکلگیری حزب سیاسی کمونیستی طبقه ی کارگر و مسلح شدن این طبقه به استراتژی، برنامه و تاکتیک‌های مبارزاتی روشن و مدون مخالف اند و دستیابی این طبقه به آگاهی خودبخودی، غریزی!! در درون کارخانه ها را تبلیغ میکنند  و قرار است طبقه ی کارگر با تکیه به همین سطح از آگاهی پریمیتیو و اولیه، حکومت شورا های کارگری را تشکیل دهد!!

بدون شناخت علمی از ساختار اقتصادی – اجتماعی – سیاسی – فرهنگی- حقوقی، بدون شناخت درست و علمی از طبقه حاکمه، متحدین اش، بدون شناخت از احزاب سیاسی، درک معینی از  اوضاع بین‌المللی و……و بدون حزب سیاسی پیشرو مسلح به علم مبارزه ی طبقاتی، خطر دنباله روی طبقه ی کارگر، حتی از نیروهای فاشیست و پوپولیست اپوزسیون وجود دارد. 

کارگران از آگاهی ژنتیکی برخوردار  نیستند!

«ازبین-رفتن-عجیب-حزب-کمونیست-ایتالیا🔴

اگر چپ گرایی بیماری دوران کودکی کمونیسم باشد، 

همنوائی و تطبیق خویش با نظم مسلط (کنفورمیسم) بیماری دوران پختگی آن است. 

در غیر این صورت، چگونه می توان از بین رفتن عجیب قدرتمندترین حزب کمونیست غرب، در یک روز زیبای سال ١٩٩١ را توضیح داد ؟ 

درواقع، در زمان برگزاری آخرین کنگره حزب، پس از ٧٠ سال موجودیت، حزب کمونیست ایتالیا (PCI)، حزب آنتونیو گرامشی و مبارزان مشهورش، نام، هویت و تاریخ خود را رها کرد و همراه با چند قطره اشک، اما بدون هیچ اجباری خود را منحل نمود.

با پایان یافتن حزب کمونیست ایتالیا، توانایی های مقاومت چپ ایتالیا کاملا فروپاشید و آن را دربرابر ظهور یک جناح راست مهاجم به رهبری آقای برلوسکونی خلع سلاح کرد که حزب «نیروی ایتالیا» (Forza Italia) را در سال ١٩٩٤ تأسیس کرد. رالف میلیبند، فیلسوف سیاسی در این باره گفته بود: «قابل ملاحظه است که متخصصان می گویند پیوستن بخش های گسترده ای از طبقه کارگر به ایدیولوژی محافظه کار ناشی از نقش رهبران سوسیال- دموکرات با گفتار و عمل شان در بی تفاوت کردن سیاسی آنها نبوده است (٩)». درواقع، در ورای یک حزب یا نماد، این پاپس کشیدن همه جنبش های سیاسی، سندیکایی و روشنفکرانه، همه فضایی که زمانی هواداران در آن قادر به طرح بینش و نظرات خود بودند را شکننده کرد. فضایی که در آن از سلیقه فرهنگی، جسم و جان و آرمان ها برای یک دنیای بهتر دفاع می شد.»- نقل از خیزش

حتی در فرانسه بخش وسیعی از کارگران به جریانات راسیستی فاشیستی رأی میدهند.  

«ویژگیهای اساسی سوسیال دموکراسی و اروکمونیسم:

– تلقی مالکیت دولتی به مثابۀ عاملی مترقی و حلال مشکلات، صرف نظر از خصلت رژیم سیاسی،

– خلاصه کردن سوسیالیسم در مالکیت دولتی، سطح بالائی از بارآوری کار و افزایش مزدها، ندیدن یا رد ضرورت تغییر خصلت کار و فعالیت تولیدی،

– اعتقاد به شکل گیری روابط تولید سوسیالیستی در جامعۀ سرمایه داری انحصاری (مالکیت تراست ها، کارتل ها و غیره و مالکیت دولتی سرمایه) و اینکه کافی است قدرت دولتی از احزاب بورژوائی به «احزاب کارگری» منتقل شود تا سوسیالیسم تحقق یابد،

– تبلیغ گذار مسالمت آمیز (روش پارلمانی و غیره) به عنوان راه اصلی تحول جامعه به سوسیالیسم،

– حمایت از سیاست استعماری و جنگ طلبانۀ دولت های امپریالیستی متبوع خود و غلتیدن به ناسیونالیسم و سوسیال شووینیسم،

– سازش با و دنباله روی از این یا آن جناح سرمایه داری برای کسب چند پست وزارت یا مقام دولتی، با ارائۀ تزهائی نظیر «سازش تاریخی» به منظور توجیه سازش با بورژوازی،

– جدا ساختن امپریالیسم از سرمایه داری،

– سیاست اپورتونیستی نسبت به اتحادیه های کارگری که اساسا به دو شکل جلوه می کند: الف) محدود ساختن فعالیت اتحادیه ای به خواست های صرفا اقتصادی، ب) تبدیل اتحادیه ها به دنبالچۀ حزب.

– احزاب سوسیال دموکرات و اروکمونیست در سیر تحول تاریخی خود به احزاب بورژوا تبدیل شدند.»

نقل برنامۀ کارگران انقلابی متحد ایران

سوسیالیسم سرمایه داری دولتی- حزبی یک الیته اقتصادی – سیاسی نیست.

سوسیالیسم یک جنبش اجتماعی- سیاسی- اقتصادی – حقوقی- فرهنگی- مدنی و..‌‌، یک سازمان تولیدی مالکیتی نوین است که در آن اداره ی تولید و توزیع توسط کارگران و زحمتکشان استثمار شونده ی یک جامعه به گونه ای هدایت میشود که در آن استثمار انسان از انسان محدود و در دوره تاریخی طولانی کاملاً از میان برداشته میشود

ولی هر جامعه ای بعد از یک انقلاب پیروزمند، مٌهر جامعه ی سرمایه داری و بقایای پیشا سرمایه داری را در حوزه ای تولید، مبادله، حقوق ، فرهنگ، عادات، سنن و…دیروز خود را شدیداً با خود بهمراه دارد!

نیروها، طبقات، گروه های اجتماعی معینی منافع تاریخی دارند، جامعه را بدین سو بپیش ببرند ولی این امر مهم نمی‌تواند با بی  توجهی به عقب ماندگی ها، ناتوانی های اقتصادی- اجتماعی- سیاسی، فرهنگی، مدنی، علمی و.. یک جامعه  و با فرامین از بالا و اراده گرایانه، و یا بطور غریزی و از پائین و تنها توسط کارگران از درون کارخانه ها و کارگاهها، آنچنانکه شوراگرایان عوامفریب مدعی هستند، تحقق یابد.

متقابلاً فاشیسم و یا احزاب و دسته جات حاکم سرمایه‌داری و…‌.‌منافع دیگری را در جامعه دنبال میکنند.

____________________________

چند نقل قول در ستایش حافظ و یک لعنت نامه!!

ارژنگ رحیم زاده

فیلسوف ایرانی، آقای آرامش دوستدار در ستایش نیچه میگوید:

«نیچه مرا با خود برد” و….. و اضافه میکند: “فردوسی، حافظ، خیام، ابن سینا، مولوی و… دین خو بودند و خلاقیت فکری نداشتند. اندیشه ورز نبودند. یکجا خوانده ام که خیام هم مذهبی بود”» ظاهرأ حافظ شعرهایش را از بند ناف اش تولید میکرد و نورون های مغزی اش در تولید رٌباعیات اش نقشی نداشتند!! و خیام هم برای محسبات ریاضی و تهیه ی تقویم خورشیدی به جن و پری رجوع میکرد!! مریم میرزاخانی هم که در حوزه ی ریاضیات عالی (جائیکه فیلسوف های دشمن علوم طبیعی حتی در خیال هم عاجز از نزدیکی به داده ها و کشفیاتش هستند.)، از فکر خلاق و توانا که محصول مغزاست، که خود محصول طبیعت است، استفاده نمیکرد، ایمان مذهبی داشت و دعا میخواند!!»

اکنون ببینیم یوهان ولفگانگ فون گوته، فریدرش انگلس و حتی نیچه که عظمت بازی با کلمات  فیلسوفانه اش، فیلسوف ما را “با خود برد”، چه قضاوتی برای چنین شخصیت های تاریخی از خود بجا گذاشته اند:

متنی که می خوانید بخش کوچکی از نظر گوته درباره شخصیت ، اندیشه و ادبیات حافظ است:

«ای حافظ، سخن تو هم چون ابدیت بزرگ است؛ زیرا آن را آغاز و انجامی نیست. کلام تو هم چون گنبد آسمان، تنها به خود وابسته است و میان نیمه ی غزل تو با مطلع و مقطع آن فرقی نمی توان گذاشت؛ زیرا همه ی آن در حد جمال و کمال است .

اگر روزی دنیا به سرآید، ای حافظ آسمانی، آرزو دارم که تنها با تو و در کنار تو باشم. چرا که این، افتخار زندگی من و مایه ی حیات من است .

درباره ی غزل های حافظ هرگونه سخن بی فایده است؛ زیرا باید نخست آنها را خواند و عمقشان را درک کرد و با آنها هم آهنگ شد تا بتوان پی برد که چگونه سخن حافظ اعجاز واقعی ذوق و هنر بشری و سرچشمه ی فیاض کمال و جمال و حکمت و عرفان است.»

«حافظا، خویش را با تو برابر نهادن جز نشان دیوانگی نیست. تو آن کشتی ای هستی که مغرورانه باد در بادبان افکنده است تا سینه ی دریا را بشکافد و پای بر سر امواج نهد و من آن تخته پاره ام که بی خودانه سیلی خور اقیانوسم. در دل سخن شورانگیز تو گاه موجی از پس موج دگر می زاید و گاه دریایی از آتش تلاطم می کند، اما این موج آتشین مرا در کام خویش می کشد و فرو می برد. با این همه، هنوز در خود جرات اندکی می یابم که خویش را مریدی از مریدان تو شمارم ؛ زیرا من نیز چون تو در سرزمینی غرق نور زندگی کردم و عشق ورزیدم .»

نیچه در مقام استاد زبان شناسی درمورد حافظ می‌گوید:

«… حافظا، میخانه‌ای از حکمت بنا کردی که از بزرگترین کاخ جهان بزرگتر است. باده‌ای از سخن در آن فراهم آورده‌ای که از طاقت نوشیدن دنیا بیشتر است. ولی مهمان این میخانه‌ی تو جز سیمرغ داستان که تواند بود؟ در افسانه‌های کهن آمده که موشی کوچک کوهی گران بزاد، مگر نه این همان اعجاز تست که از طبع بشری فانی اثری چنین جاودانه پدید آوردی؟ یکشبه ره صد ساله رفتی؟ تو خود هیچ نیستی و همه چیز هستی. زیرا در عین درویشی از جهان بزرگتری. سمندروار جاودانه در آتش کمال خویش می‌سوزی و هر بار کاملتر از این آتش بدر می‌آیی. تو هم میخانه مایی و هم باده‌ی ما، هم سیمرغ مایی و هم کوه گران‌ما، بلندی هر قله نشانی از عظمت تو و عمق هر گرداب آیتی از کمال تو است. سخن تو خود شراب مستی بخش خردمندان جهان است. حافظ دیگر شراب انگور می‌خواهی چه کنی؟»

از نامه انگلس به مارکس

«چند هفته ايست که در پهنه ای ادبيات و هنر مشرق زمين غرق شده ام. از فرصت استفاده کرده و به آموختن زبان فارسی پرداخته ام . آنچه تاکنون مانع شده است تا به آموختن زبان عربی بپردازم، از يک سو نفرت ذاتی من  به زبان های سامی است و از سوی ديگر وسعت غيرقابل توصيف اين زبان دشوار با حدود چهار هزار ريشه که در دو تا سه هزار سال شکل گرفته است.

برعکس، زبان فارسی، زبانی است بسيار آسان و راحت……

….. در ضمن، حافظ پير خراباتی را به زبان اصلی خواندن، لذتی دارد که مپرس- اما «سر ويليام جونز»، با عشق وافری کلمات زشت و رکيک را در اشعار حافظ بکاربرده است و همان اراجيف را به عنوان مثال و شاهد در کتاب نقل کرده و به شعر يونانی در آورده است، جالب اينجاست که او ترجمه ی همان کتابش را به زبان لاتين، ماوراء وقاحت و پر از سخنان زشت و رکيک خوانده و رعايت نکردن عفت کلام دانسته. بدون شک جلد دوم از مجموعه آثار جونز درباره ی اشعار عاشقانه برای تو بسيار سرگرم کننده خواهد بود. اما بخش ادبيات فارسی اش به لعنت ابليس هم نمی ارزد.»

انگلس در مقدمه آنتی دورینگ مینویسد:

«در هر عصری، و بنابراین در عصر ما نیز، تفکر یک محصول تاریخی است که در زمانهای متفاوت، و در نتیجه محتواهای متفاوت احراز می نماید. بنابر این علم تفکر نیز مانند هر علم دیگری یک دانش تاریخی است، دانش تاریخی تکامل فکر بشر. و این مسئله حتی برای کاربرد عملی تفکر در حوزه های تجربی نیز حائز اهمیت است. زیرا اولأ به هیچ وجه تئوری قوانین تفکر یک “حقیقت جاودان (سرمدی)” نیست که یکباره و برای همیشه، بدان نحو که واژه “منطق” به ذهن عوام متبادر می شود، ساخته باشد. منطق صوری خود از زمان ارسطو تا بحال عرصۀ شدیدترین مجادله ها بوده است. و دیالکتیک (منطق جدلی) تنها توسط دو نفر تا بدین پایه، کامل و دقیق مورد تحقیق قرار گرفته است: ارسطو و هگل

اما این دقیقأ دیالکتیک است که مهمترین صورت تفکر را برای دانش طبیعی امروزه تشکیل میدهد، زیرا تنها اوست که همانند، و در نتیجه روشی برای تبیین فرآیند (روند، جریان) تکاملی (پویا) جاری در طبیعت و روابط متقابل بطور عام و انتقال از یک حوزه تحقیق به حوزۀ دیگر ارائه میدهد.»

انگلس بزرگ در همین رابطه مارتین لوتر را، علیرغم مذهبی بودن اش می‌ستاید و می‌گوید او طویله ی اوژیاس کلیسا را به زباله دانی فرو برد. و نمی گوید که او «دینخو بود» و ( درک آنتی زیمیتیسم و….) و مرغ همسایه، اگر فیلسوف باشد، عالی است و بی عیب!!

او روی مارتین لوتر خط نمی کشد و کتاب اش را به آتش نمی کشد. 

در حوزه ی فلسفی، نیهیلیسم نیچه ای (“کمون استفراغ تاریخ بود”!!؛ “ضعیف برو گمشو و زیر پا له شو!!”- آیت الله نیچه) و ضدیت آن با مدرنیته، خرد ورزی و پولولاریسم سیاسی و مداحی عظمت تمدن عصر باستان و گذشته توسط نیچه، نقش و تاثیر وزینی بر شکلگیری ایده های نژاد پرستانه و برتری طلبی نژادی توسط شخصیتهایی چون هکل، مولن فن دن بروک، دیتریش اکرت (شاعر و نویسنده ضد یهود)، الفرد بویملر، روزنبرگ، هایدگر، کارل اشمیت (فیلسوف حقوق) و …داشته است. – خواننده ی گرامی میتواند در این رابطه به کتاب کتاب “فیلسوفان هیتلر” و نوشته ی من “فلاسفه تنها جهان را به شیوه‌های گوناگون تفسیر نکرده‌اند” رجوع کند.

«ما با چه چیز مسیحیت در نبردیم؟ زیرا مقصود آن عبارت است از امحای اقویا و شکستن روح آنها؛ استفاده کردن از لحظات خستگی و ضعف آنها و تبدیل کردن اطمینان غرور آمیز آنها به نگرانی و عذاب وجدان؛  زیرا می داند که چگونه شریف ترین “غرایز” را مسموم کند و آن ها را به بیماری مبتلا سازد، تا اینکه قوت آن ها متوجه ی درون گردد و بر ضد خود آنها به کار افتد؛ تا اینکه اقویا به واسطه ی تحقیر نفس و از خود گذشتگی مفرط نابود شوند.- “اراده معطوف به قدرت اثر فریدریش- نیچه»

نیچه،  رحم و شفقت را ضعفی می داند که باید با آن جنگید. «هدف برای دست آوردن نیروی شگرف عظمت است که می تواند ابر مرد آینده (بخوان ناپلئون نیچه، هیتلر، استالین، خمینی،موسیلینی، پل پوت، ترامپ که قبل از ابر مرد شدن، مالید!! و…. )  را از راه انضباط و نیز از راه امحای میلیون ها مردم بی سر و پا (بخوان کارگران و زحمتکشان شهر و روستا-ارژنگ)،  شکل دهد و مع هذا می تواند از بیچارگی ناشی از دیدن منظره ی رنج آوری که از آن پدید می آید و نظیرش هرگز دیده نشده است، بپرهیزد.»

نقد نیچه از مسیحیت،  از دو زاویه است. اول اینکه مسیحیت به قول انگلس، نوعی سوسیالیسم اولیه است که در آن همه ی انسانها،  مستقل از رنگ، نژاد و جنسیت، حتی  “میلیون ها مردم بی سر و پا”  با “اشراف زاده گان نیچه ای” در آخرت و یا دنیای باقی (آخرت)، در مقابل خدا و احکام الهی با هم برابرند. و دوم اینکه مسیحیت، شفقت و مهربانی را برای دل «ابر مرد» قهار و قسی القلب نیچه، تبلیغ می کند و این اصل به هنگامی که سم اسب های ابر مردش و یا شلاق شکنجه گرانش، “میلیون ها مردم بی سر و پا” را له می کنند، بر وجدان فی المثل نازی ها و یا شکنجه گران حرفه ای اوین، سایه می افکند و سنگ اندازی می کند.

«او حتی سقراط را به جرم آنکه اصل و نسبش پست بود، نمی تواند ببخشد. او را عامی می نامد و متهمش می کند که جوانان نجیب زاده ی آتنی را به واسطه ی انحراف اخلاقی دموکراتی، فاسد می سازد.- برتراند راسل»

«انتخاب نوع را از میان بردند و به عمد و خواسته خط بطلان بر پاکیزه ساختن و تطهیر از آنچه مرده است کشیدن- همین را تا کنون فضیلت به معنای کامل آن نامیدند. انسان باید به تقدیر و سرنوشت حرمت گذارد، به همان تقدیر که به ناتوان گوید:”نیست شو و از میان برو.” .- همانجا، ص -۸۴ نیچه”» منظور فیلسوف حکیم ما از این عبارت دفاع از “داروینیسم اجتمایی” است و در عبارت ” خط بطلان بر پاکیزه ساختن و تطهیر از آنچه مرده” یعنی ادامه بقا و حیات برای نژاد و ژن برتر است.

ولی مگر اروپا و بویژه آلمان مادر فلسفه ی مدرن نبوده است، پس چرا فاشیسم، برادر بزرگتر “جمهوری اسلامی، طالبان، پل پوتیسم، استالینیسم، اشغالگران مغول، صهیونیسم وانواع دیکتاتوری ها……” در سرزمین صاحبان اندیشه به قدرت رسید و در صفوف حاکمان اش، نه برتولت برشت های شاعر، بلکه فیلسوفان با نفوذ و مشهور همان دوره، از جمله مارتین هایدگر، آلفرد بویملر، کارل اشمیت، روزنبرگ، کیرک و… در مقام های بالای کادرهای ایدئولویک- سیاسی فاشیسم، همچون روحانیت و آیت الّله های جانی دربار وعصر سیادت جمهوری توتالیتاریستی سرمایه داری در ایران،  حضور فعال داشتند؟ و حتی امروزه فیلسوف نامدار آلمان و عده ای از ادیبان و نویسندگانش در کنار سیاستمداران آلمانی، تمام قد از جنایات اسرائیل و کشتار مردم فلسطین درغزه حمایت می کنند؟

جالب اینجاست که ایندسته از فیلسوفان سیاسی ما، تاریخ تکامل و پیشرفت جوامع انسانی را از مجموعه ی زمینه های تاریخی، اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، فلسفی، مدنی و… جدا میکنند و تنها ستون غایب فلسفه و اندیشه ورزی محدود به مسائل فلسفی در کشور ما را علت العلل همه مصائب اینجهانی ما میبینند!

آیا این تصادفی است که بسیاری از مریدان و مداحان این مباحث و مواضع فلسفی، امروزه در حوزه ی سیاست و مواضع سیاسی،   کارچاقکن و مداح دسته جات سلطنت طلب هستند و شدیداً ضد چپ تشریف دارند؟

طبیعی است که یکی از وظایف روشنفکران مترقی عصر ما این است که نقد های درست و پیشرو به این با آن نوشته مولوی، حافظ و بیراهه ی نظری شان داشته باشند، ولی نقش و توان ادبی، هنری، شاعرانه شان را به شیوه ی ماتریالیستهای ضد انسانی و میکانیکی و عامیانه که هگل را بقول انگلس، «سگ مرده» خطاب میکردند و یا به شیوه ی ایده آلیست های مرتجع به گوشه ای پرت کردن و از نداشتن «خلاقیت، فکر و اندیشه» سخن راندن، و اینکه فلاسفه  و بویژه درکهای ارتجاعی‌فلسفی را به عرش بردن، بیراهه ی نظری است.

دانش آموخته های اکلکتیسیسم فلسفی در کلاس های فلسفه ی اروپایی و بویژه در آلمان، امثال آرامش دوستدار، تنها به دو گزاره از تاریخ رجوع میکنند: “تمدن درخشان”!! قبل از قدرت گیری اقوام عرب در ایران و اسلام زدگی و دین خویی بعد از آن و رخت بربستن فلسفه و اندیشه در ایران و هیچ سخنی زکریای رازی ها، ابوریحان بیرونی ها، ابن سیناها و فیلسوفان مذهبی در کاربرد استدلال های فلسفه ی ایده آلیستی در خدمت انواع مذاهب عصر تمدن اسلامی و…   یا از تهاجم مغول و خسارات کمر شکن انسانی، اقتصادی، اجتماعی و… ناشی از آن و همچنین حاکمیت اقوام و قبایل ایرانی و شیوه ی تولید آسیایی درمیان نیست.  عده ای از فیلسوفان ما پا روی زمین بازی نمی گذارند، اینچنین است که درهوا سقف میزنند!

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate