فلاسفه تنها جهان را به شیوه‌های گوناگون تفسیر نکرده‌اند.- بخش دوم 

فلاسفه تنها جهان را به شیوه‌های گوناگون تفسیر نکرده‌اند.- بخش دوم 

فیلسوفان همعصر وهمدستان هیتلر؛ 

هیتلر و نازی ها به موازات سرکوب کمونیستها، روشنفکران مترقی و غیر یهودی و تسویه ی درونی حزب نازی، تهاجم همه جانبه ای را علیه اقلیت یهودی -آلمانی براه انداختند. [-آمار رسمی میگوید ۸۰ نفر و آمار غیر رسمی ۲۰۰ نفر  از اعضای حزب نازی در اوایل کسب قدرت هیتلر اعدام شدند تا تبعیت کورکورانه و یکپارچگی حزبی به نفع فراکسیون هیتلری تامین شود. استالین نیز در شوروی بیش از ۷۰ درصد اعضای اولیه ی حزب بلشویک و بیش از ۹۰ درصد کادر های بالای حزب  را به قتل رساند. صدام حسین  چنین جنایاتی را در اوایل کسب قدرت در درون و خارج از حزب بعث نهادینه کرد.] بخشی از محصولات این جنایت بیکران جنگی مرگ شش میلیون یهودی،۲۷ میلیون انسان شوروی، بیش از نیم میلیون سینتی (کولیها) و عظیمترین خرابی ها ی ناشی از جنگ و غیرو.. بود. در این میان اگر سهم میلیون ها یهودی آشوویتس و سلول های گاز بود، سهم  همسایه ی آلمانی اش در آن زمان، خریدن  مغازه  ها، آپارتمان ها و یا خانه های از دست داده ی یهودی ها به قیمت مناسب، از رژیم فاشیستی اش بود. 

«بعد از اخراج یهودیان از دانشگاه ها در سال   ۱۹۳۳  و بر افراشتن  شدن صلیب شکستۀ سرخ و سیاه و سفید بر فراز ساختمانهای دانشگاه ها ، بخشی از فیلسوفان در سکوتی مطلق فرو رفتند. با اخراج یهودیان از دانشگاه ها، فرصت های شغلی زیادی فراهم شد و همچنین استاندارد مورد نیاز برای کسب این سمت ها و شغل ها به دلیل اخراج همکاران بسیار شایسته، شدیدأ پایین آمد. فیلسوفانی که باقی مانده بودند برای همکاری شان جایزه گرفتند و مانند لاشخور ها به این سمت ها حمله کردند. 

دانشگاهیان آریایی (در کشور ما حزب اللهی ها) ترفیع یافتند و به سرعت بیش از پنجاه  پله ارتقاع یافتند. …… ، دکتر ارنست برخمان استاد فلسفه در دانشگاه لایپزیک؛ دکتر ماکس هیلدبرت بوم، که به استادی فلسفه و علوم اجتمایی در دانشگاه ینا  منصوب شد؛ دکتر هانس آلفرد گرونسکی استاد فلسفه در دانشگاه مونیخ شد؛ و پروفسر ماکس وونت با دانشگاه توبینگن هم همکاری کرد. دکتر اتو هفلر به استادی فلسفه ی آلمانی در دانشگاه مونیخ منصوب شد؛ اریک روتکر سمتی در دانشگاه بن گرفت؛ دکتر والتر شولتزه –زولده استادی فلسفه در دانشگاه اینبروک را به دست آورد؛ دکتر گئورگ اشتیلر دانشیار فلسفه در فرایبورگ شد. اسامی فوق الذکر  تنها مشتی از خروار است؛ کل اسامی بسیار زیادند. بسیار زیاد.». 

در کشور ما دکتر سروش (و سروش ها) مستقل از “مقامات شایسته!!” در حوضه ی دانشگاه – برای مثال عضویت در کمیته ی سرکوب “انقلاب فرهنگی!! که به  تسویه ی خونین دانشگاه ها از دگر اندیشان منجر شد. “- صاحب یک خانه ی مجلل چند طبقه در تهران میشود، بدون اینکه حتی یک ثانیه برای” تولید ارزش آن خانه ی چند میلیون دلاری ” کاری ارائه داده باشد. 

«وقتی هیتلر در۱۹۳۳ در مقام صدر اعظم به قدرت رسید، خودش و حزبش او را “رهبر فیلسوف”  تلقی می کردند. او که کارش را با آلمان، سرزمین فیلسوفان شروع کرده بود، باید ذهن مردمش را تسخیر می کرد، افکارشان را کنترل می کرد و آنها را به حرکت در می آورد ….. ولی برای واگذاری چنین مسئولیتی به چه کسی میتوانست اطمینان کند؟  برای تحقق به یک مدیر مسلط نیاز داشت. رقابت بر سر تصاحب چنین مقامی خیلی شدید بود؛ ولی در نهایت فردی را انتخاب کرد که از کودکی به خودش نام مستعار “فیلسوف” داده بود.او کسی نبود جز دکتر آلفرت روزنبرگ. 

Alfred Rosenberg که به سال ۱۹۳۰م. کتاب “اسطورۀ قرن بیستم” دربارۀ جهان‌بینی نازیسم را نوشته بود، اینک چهارچوب “فلسفۀ زندگی ناسیونال سو سیالیستی” را که در آن «”اعتقاد” و “عمل” بهم پیوند دارند» طرح ریخت. 

کار روزنبرگ این بود که دموکراسی را نابود کند و آرمان نازی جدیدی بسازد. پدر روزنبرگ تاجر ثروتمندی اهل لتونی بود و مادرش از اهالی استونی. او پس از اخذ مدرک دکترا در ۱۹۱۷ وطنش را به قصد آلمان ترک کرد. این مهاجر جدید در ۱۹۱۹ از اولین اعضای حزب کارگران آلمان شد. حزبی که بعد ها به حزب کارگران سوسیالیست ملی آلمانی گسترش یافت و به حزب نازی مشهور شد.  شور و اشتیاق او چنان بود که حتی پیش از هیتلر عضو این حزب شد. روزنبرگ وانمود میکرد که فیلسوفی سیاسی است. او فهرستی از متفکرانی تهیه کرد که باور داشت سنت “آریایی شمالی”  را ایجاد کرده اند. و ادعا میکرد پیشگامان نازی بوده اند. این “تقوم قدیسان” در این ظاهرا سنت نازی ها شامل هومر و افلاتون و دیگر نام هایی که هیتلر به آنها علافه داشت، شوپنهاور، واگنر و نیچه. 

روزنبرگ، علاوه بر هاستون استیوارت چمبرلین، شیفتۀ نام های دیگری که آثارشان در کتابخانۀ هیتلر بود هم شده بود؛ نام هایی چون آرتور دوبینگو و پل دولاگارد “نژادها اندیشه های خدا هستند.” –لاگارد. روزنبرگ با استفاده از این عبارت مسیحیت را به چالش می کشد و مفهوم “روح نژاد را بست می دهد. او همچنین شدیدأ تحت تاثیر “پیروزی یهودیت بر توتیسم (۱۸۷۳) اثر ویلهم مار بود که بر اساس داروینیسم اجتمایی نوشته بود. این کتاب نتیجه می گیرد که ” اگر دو نفر که ویژگی های شدیدا متضادی با هم دارند، نتوانند با هم زندگی کنند؛ یکی حتمأ دیگری را نابود خواهد کرد.” این ایده در نهایت مجوز کشتار عمومی را به دست روزنبرگ ها داد…… او معتقد بود که مسیح یکی از شمالی های الجلیل باستان بود که با یهودی ها می جنگید. ایمان باید در خدمت منافع نژاد شمالی باشد. روزنبرگ مینویسد: ” امروز ایمانی جدید بیدار شده است؛ اسطورۀ خون، این ایمان با خون انسان از ذات روحانی درون بشر دفاع می کند.” روزنبرگ در مقام بزرگترین نظریه پرداز حزب نازی حمایت می شد. و برای یکی از ایده های محبوبش “نردبان نژادی انسان” از او تجلیل میشد. او آفریقایی ها و یهودیان را در پائین ترین پله ی این نردبان تصور میکرد؛ در حالیکه نژاد سفید یا آریایی” را  در بالاترین پلۀ آن بود. او همچنین نظریه ی شمالی را گسترش داد که بر مبنای  آن مردم شمالی “نژاد برتر” و از دیگران ، از جمله دیگر آریایی ها بالاتر بودند.این نژاد برتر شمالی عمدتا شامل آلمانی ها می شد، هر چند بریتانیا یی ها و گونه های دیگری هم در برمیگرفت. از آنجا که نسبتش به استونی میرسید، همیشه روزنه ای برای اهالی اروپای شرقی باز می گذاشت.» 

«آلفرت بویملر خارج از آلمان به دنیا آمد. او نیز مانند بقیۀ خارجی ها دیوانه نظامی‌گری بود بنابراین به ارتش کشیده شد و از سال ۱۹۱۵ تا ۱۹۱۸ درپیاده نظام خدمت کرد. داستان هایی درباره او که حاضر نبود پس از شکست آلمان، اسلحه اش را بر زمین بگذارد، به افسانه تبدیل شد. در دوران صلح، فلسفه به اسلحه اش تبدیل شد. و در مونیخ، بن و برلین تحصیلاتش را ادامه داد. اولین کتابش که درباره کانت بود و در سال ۱۹۲۳ چاپ شد (و نشانی از آن باقی نماند) کتابی درباره نیچه نوشت که او را به آغوش موفقیت انداخت. در دهۀ ۱۹۲۰ بویملر شوق نظامی گری را به مجرای تفسیر سوسیالیسم ملی از آثار اصلی نیچه انداخت. در واقع او مهمترین کسی بود که پیوندی میان نیچه و هیتلر ایجاد کرد. 

“در آثار نیچه دولت یافت نمی‌شود؛ ولی آثار او راهی به سوی نظریۀ جدیدی در بارۀ دولت باز می کند….حملۀ او به “امپراطوری” از احساس مسئولیت جهانی -تاریخی نشأت می گیرد که در انتظار ماست. او نمی خواهد دولت را در مقام سازمان اخلاقی مورد نظر هگل ببیند؛ همچنین چشمش را به روی آلمان صغیر مسیحی بیسمارک می بندد.پیش چشمان او وظیفۀ نژاد ما ایستاده است؛ وظیفه رهبری اروپا…. اروپا بدون شمال آلمانی اش چه خواهد بود؟ مستعمره رم… آلمان تنها در قالب عظمتی جهانی- تاریخی وجود دارد. یا باید انتخاب کند که قدرتی ضد رومی در اروپا باشد، و یا اصلا وجود نداشته باشد… دولت آلمانی آینده، ادامه آفرینش بیسمارک نیست؛ بلکه از روح نیچه و از روح جنگ بزرگ آفریده می‌شود.- آلفرد بویملر” 

توماس مان، برندۀ جایزۀ نوبل، آثار بویملر را “پیامبر هیتلر” توصیف کرده است، در حالی که دیگران او را “کلنگ نازی ها” نامیده اند. شاگرد هوسرل، فیلسوف آتی مارتین هایدگر، بعدها از تفسیر بویملر از “اراده معطوف به قدرت نیچه” تقدیر کرد. 

وقتی در سال ۱۹۳۳ هیتلر به صدر اعظمی آلمان رسید، بویملر از استادی ناچیز و ناشناخته با ذهنی خام به شهرتی عجیب دست پیدا کرد. او در نازی سازی دانشگاه‌ها به دست راست روزنبرگ تبدیل شد. (همین نقش جنایتکارانه را سروش ها، فردید ها، رضا داوری ها… در اسلامی کردن دانشگا ها در جریان “انقلاب فرهنگی”!! داشته اند.) 

بعد از آن که در یکی از معتبرترین مراکز آموزشی آلمان، دانشگاه برلین، به استادی رسید، سخنرانی افتتاحیۀ خودش را ایراد کرد. در ۱۰ مه ۱۹۳۰، در بزرگترین تالار سخنرانی دانشگاه در برابر انبوهی از حضار ایستاد. وقتی دریایی از دانشجویان با یونیفرم هایی با نشان صلیب شکسته با پرچم و پلاکارد جلویش رژه می رفتند، فریاد می زدند، و به او خوش آمد می گفتند، او اولین سخنرانی اش را ایراد کرد. او با آن چهره سرسختش بیشتر شبیه رهبر نظامی توده ای از جوانان بود. او در سال ۱۹۳۳ مؤسسۀ آموزش سیاسی را برای هیتلر در دانشگاه برلین ایجاد کرد. 

ارنست کریک ، دومین دستیار روزنبرگ در تغییر دانشگاه‌های آلمان، مردی ریزاندام و کچل بود با چهره ای گرد و عینکی دور فلزی، بسختی میشد او را از بویملر متمایز کرد. 

هرچند با تیپ رایج استاد آلمانی،  با حالت مستبدانه و کت و شلوار رسمی و کراواتش، تصویری زننده تر ارائه می داد. کریک سال ها در مقام نویسنده ای آزاد کار میکرد و بعد از آن تبدیل باور های فلسفی اش به عمل سیاسی را آغاز کرد. او به اتحاد یهود ستیزی فرهنگ آلمانی هیتلر پیوست. کریک که سمت برجستۀ ریاست دانشگاه گوته در فرانکفورت ام ماین آورده بود، با به قدرت رسیدن هیتلر استاد فلسفه و فن آموزش و پرورش هم شد. 

روزنبرگ، بویملر و کریک معماران اصلی تصفیه ی دانشگاه ها توسط نازی ها بودند. هدف آنها نابودی سیستم دموکراتیک و نقطه شروعشان همواره یهودیان بودند. 

باید به این نکته توجه داشت که همدستی فیلسوفان با نازی ها فقط جنبۀ دانشگاهی نداشت. وقتی آنها حملۀ فکری شان به یهودیان را آغاز کردند، حملۀ واقعی شروع شده بود. بدن های عریان قربانیانی که از اردوگاه ها به گور های دسته جمعی ریخته می شدند، مانند ماهی هایی که از قایق ماهیگیرخالی می شوند، با پوست های رنگ پریده ای که روی استخوان ها و جمجمه هایشان کشیده شده بود. سه سال پس از امتحان سم هیدروژن سیانید روی ۲۵۰ کودک در اردوگاه بوخن والد، و دو سال پس از اولین آزمایش اتاق های گاز در آشویتس، آلفرد بویملر تحقیقش دربارۀ یهودیان را چاپ کرد. او روزنبرگ را ستایش می کند و می گوید:” روزنبرگ به دیوی که آشکار شده بود و دشمن کشنده ی ملت آلمان بود، حمله کرد، او در خوانندگانش این حس را برمی انگیزد: این مسئلۀ مرگ و زندگی است. یا ما باید باشیم یا شما.” بدینسان در حالی که تصویر زجر انسان –چیزی که به چشم انسان بسیار مخوف می آید- بالا می رفت، اکثریت فیلسوفان قرن بیستمی برسر درستی مفاهیم یهود ستیزانه شان رقابت داشتند. 

قانون گذار هیتلر: کارل اشمیت، فیلسوف حقوق. 

«رؤیای هیتلر در حال تحقق بود: فتح دانشگاه ها. او دیدگاهی آلوده و اراده ای خشمناک ارائه می کرد، در حالیکه نماینده اش، روزنبرگ، به واسطۀ بویملر، کریک و صدها فیلسوف دیگر دموکراسی را نابود، یهودیان را از دانشگاه اخراج، و ایدئولوژی های جنگ و نژاد را ارائه می کردند. ولی صرف تغییر ذهن آلمانی ها برای هیتلر کافی نبود، او به دیدگاه های سیاسی- حقوقی  نیز نیاز داشت. دموکراسی مدفون شده بود و از گور آن نظم جهانی جدیدی سر بر آورده بود: استبداد فاشیستی. هیتلر باید تمام قدرت استبداد را تقدیس می کرد. بنابر این او به فیلسوف حقوق متقاعد کننده ای نیز احتیاج داشت. ….خانوادۀ اشمیت کاتولیک سفت و سختی بودند که در منطقۀ پروتستان نشین وست فالیا محصور شده بودند….اشمیت در دنیای کاتولیکی بزرگ شد که مصرانه در برابر محیط پروتستان ایالتی مقاومت می کرد. پدر اشمیت، که تاجری از طبقۀ متوسط بود، پسرش را متناسب با سطح طبقات متوسط اجتماع تعلیم داد و او را در ابتدا به مدرسۀ ابتدائی کاتولیکی و بعد از آن به دبیرستان اتتدرون فرستاد که پسرش در آنجا از آرای لیبرالی که با آنها مواجه شد، شوکه شد. داروین، علم، و آرای دموکراتیک که در آن روزگار باب روز بود، با دیدگاه های سخت دینی او تعارض داشت.  کارل اشمیت در ۱۹۰۷ به برلین رفت. او برای خواندن حقوق در دانشگاه فریدریش ویلهلم ثبت نام کرد.  او پس از گذراندن دو ترم در برلین، به مونیخ و از آنجا به استراسبورگ رفت. استراسبورگ هم مانند فرایبورگ در برابر دست درازی داروینیسم به معنویت کاتولیک مقاومت میکرد. بخش های فلسفه و علوم انسانی دانشگاه این شهر شدیدأ تحت تاثیر کانت و مفسران مسیحی آثار او بودند. اشمیت در سال ۱۹۱۰ مدرک حقوقش را گرفت و مشغول به خدمت شد. استعداد و انرژی زیادش رویاروی پس زمینۀ سمت اداری اش قرار گرفت. او در فلسفۀ حقوق غرق شد و در پنج سال سه کتاب نوشت.»                

«کارل اشمیت در ۲۷ سالگی، در آغاز جنگ جهانی اول ۱۹۱۴ مینویسد:”دولت حق دارد که از شهروندانش بخواهد تا آمادۀ مرگ باشند و بیدرنگ دشمنان را بکشند.”  روحیۀ ناسیونالیستی اشمیت را تحریک می کرد تا به دیگران توصیه کن خودشان را قربانی کند. در این میان خودش پیوستن به ارتش را تا جای ممکن عقب انداخت تا کارش را پیش ببرد….اشمیت مانند نیچه، که پیش از او بود، و هایدگر، که معاصرش بود، از “مدرنیته بیزار” بود. در میان آثار متعدتش، دیکتاتور، تحقیقی مبسوط از امپراتوری رم تا دورۀ لنین است. او با بلشویسم مخالف بود و بعد الهیات سیاسی را نوشت…. اشمیت از جنک داخلی احزاب سیاسی تندرو میترسید. و از ایدۀ دولت قوی و مستقل دفاع می کرد. برای همین او را دنباله رو هگل دانسته اند که دولت را محور اصلی اجتماع مدرن تصور می کرد… وقتی نازی ها به قدرت رسیدند، اولین احساس او به آنها تنفر بود.او آنها را تندرو و تهدیدی برای امنیت کشور می دانست. تا ۱۹۳۲ هم از جنگ داخلی می ترسید، هم از احزاب تندرو، هم کمونیستها و هم از سوسیالیست های ملی. …ظاهرأ بدگمانی اشمیت به نازی ها هیچ مبنایی نداشت. خاطرات اشمیت نشان میدهد که تا این زمان او یهودی ستیزی هجو آمیزی را می پرورانده است. مثلا به “زنان وراج و نفرت انگیز یهودی اشاره می کند.: “در این کافه، یک یهودی کوچک نفرت انگیز بود که همه چیز را تحسین می کرد و به همه چیز می خندید، ولی یک بزغاله هم با خود داشت.” احتمالأ اصطلاح “بزغاله” برای زن یهودی بکار رفته است. بعدها در تمسخرهایش یهودیان را :”بوزینه های کوچولوی دوست داشتنی” می نامید. در سال ۱۹۳۳ هیتلر صدر اعظم شد و در حالی که جشن می گرفت، اشمیت در خانه اش و در کنار خانواده اش عزلت نشین شد. وقتی مشعل پیروزی سوسیالیست های ملی بر فراز دروازۀ براندنبورگ بالا می رفت، اشمیت خاموش و ناراحت بود. او هوشیارانه قدرت گرفتن قدرت آنها و پاک سازی دانشگاه ها را مشاهده می کرد و می دید که کوچکترین نقدی بر نازی ها به بایکوت و تهدید منتهی می شود و شاهد آن بود که بسیاری از دانشگاهیان، از جمله فیلسوفان، به رهبری بویملر و کریک ملزم به حمایت عمومی از سوسیالیسم ملی هستند. حمایت هایدگر از نازی ها این جریان را تقویت کرد. او در ۲۲ آوریل ۱۹۳۳ نامه ای به اشمیت نوشت و به او اسرار کرد که به حزب بپیوندد. بعد به شکلی کاملأ نامنتظره،  احوال اشمیت تغییر شدید کرد. اول ماه مه ۱۹۳۳ او در صف پیوستن به حزب نازی ایستاد. شمارۀ عضویت او ۲۰۹۸۸۶۰ بود. کمی بعد، در شب ۱۰ مه ، دانشجویان نازی در دانشگاه های آلمان کتابهای یهودیان مارکس، هاینه، اسپینوزا ، لسینگ و… را آتش زدند. در حالی که شعله های این آتش بالا می رفت، اشمیت آنها را تشویق می کرد و از سوختن “روحیۀ غیر آلمانی  و آلودگی ضد آلمانی” دورۀ انحطاط شاد بود و به دولت اصرار می کرد که شهروندی تبعیدیان آلمانی را (همان هایی که کتاب های شان سوخته شده بود) لغو کند. زیرا آنها به “دشمن” کمک می کردند. او ادعا می کند: “به زبان آلمانی نوشتن، نویسندگان یهودی را آلمانی نمی کند؛ همانطور که پول آلمانی جعلی، جعل کننده را آلمانی نمی کند.” . بعد، هر کسی را که از نویسندگان یهودی تقدیر می کرد به باد تمسخر می گرفت. :”مادر بزرگ ها و عمه ها مان با اشک هایی که در چشمان بوژوا شان حلقه می زد، اشعار هاینریش هاینه را می خواندند”. اشمیت فقط یک انتقاد از کتاب سوزی داشت:” هاینریش هاینه ، صد سال قبل از واقعه گفته بود:”هر جایی که کتاب ها سوزانده شود، در نهایت انسان ها سوزاند خواهند شد.”. مأمورین رژیم نازی لسینگ را در تبعید به قتل رساندند. او در ۶۱ سلگی در بیمارستان بادر درگذشت.نازی ها، آدمکشها برای کشتن او به آنجا فرستادند. 

آنها آثار مؤلفن بسیار اندکی را به آتش سپرده بودند. علاوه بر سوزاندن کتاب های نویسندگان “ضد آلمانی” بایست آثار نویسندگان غیریهودی ای را که در علوم و تخصص ها متأثر از یهودیان بودند، نیز می سوزاندند”. (استدلال او این بود که تأ ثیر یهودیان هم قوی بوده و هم زیان آور). این تأئید کتاب سوزی از سوی یک استاد برجسته، علت اصلی احترام هیتلر به او بود…. او خیلی زود ادعا می کند که:” دولت تک حزبی دولت قرن بیستمی است و گامی است به جلو برای رسیدن به اتحاد مردم آلمان.” نازی ها او را ” مشهور ترین مشروطه خواه ملی در آلمان” نامیدند….اشمیت پیشنهاد استادی در بهترین دانشگاه ها ، مثل کلن و مونیخ، را رد کرد تا به مهمترین انتصاب در کشور دست یابد. به ریاست دانشگاه برلین رسید و تا پایان دورۀ نازی ها در ۱۹۴۵ در سمت خود باقی ماند. او تصدیق می کرد:” هیتلر حالا رهبر سیاسی واقعی و قانونی ملت آلمان است.”….رؤیای هیتلر در قانون تقدیس می شد. تحلیل حقوقی اشمیت از دیکتاتوری شاهنشاهی که مبتنی بر مادۀ ۴۸ قانون اساسی وایمار بود، اولین بار در سال ۱۹۲۲ شکل گرفت و به واسطۀ بیانیۀ فوریت و تعلیق حقوق ۲۸ فوریۀ ۱۹۳۳ مبنایی قانونی برای تصور هیتلر از قانون ایجاد کرد. بعد اشمیت مقاله ای معتبر نوشت که قوانین ۲۴ مارس ۱۹۳۳ را توجیه می کرد؛ به موجب این قوانین آلمان، مطابق تحلیل اشمیت، طی روندی قانونی از کمیساری به دیکتاتوری پادشاهی تغییر می یافت. اشمیت برای هیتلر طرح کلی فلسفی- حقوقی قانون اساسی رایش سوم را گسترش داد و نوشت که به موجب: “قانون حفظ امنیت اتحاد حزب و دولت” در اول دسامبر ۱۹۳۳، “هیتلر هم رئیس دولت و هم رئیس حزب است.” 

شش ماه بعد در ژوئن ۱۹۳۴، اشمیت سردبیر روزنامۀ حقوق دانان آلمانی شد. بعد نوبت دشنه های بلند و تیز فرا رسید؛ در ۳۰ ژولای ،۱۹۳۴ حزب نازی با چندین اعدام بی دادگاه خود را از مخالفان داخلی تصفیه کرد. دست کم ۸۵ نفر از از اعضای حزب نازی به قتل رسیدند، که احتمالا  عدد نزدیک به ۲۰۰ است. اشمیت بلافاصله از مشروع و قانونی بودن این پاکسازی ها حمایت کرد. :” این قتل های سیاسی بالاترین شکل حقوقی اداری اند” و یا ” پیشوا قانون را حفظ می کند”. وقتی اشمیت عضو آکادمی حقوق شد، در خطابیه اش گفت: “سخنرانی های پیشوا و همرزمانش در انجمن حزب در پیمان نورنبرگ به وضوح نشان می دهد که جنگ امروز مجادلۀ ایدئولوژیک با یهودیت است” و همچنین “ما باید آلمان را از تحریف یهودیت آزاد کنیم”. در سال ۱۹۳۶ در کنفرانسی می گوید: رابطۀ یهودیان با کار فکری ما انگل وار، تاکتیکی و تجاری است…آنها زیرک و سریع اند و می توانند در موقع مناسب حرف مناسب را بزنند. این غریزۀ آنها در مقام انگل و تاجرزاده است”. از “پاکسازی بهداشتی” رهبران نازی تقدیر میکند  و از ” نبرد اصیل اصول میان ظلم و گستاخی یهودیان و عزت قومی آلمانی ها ” استقبال می کند. از نظر او ” یهودی عقیم و سترون است …خطرناک است”. اشمیت ” یهودی ستیزی احساسی” محضی” را که وظیفۀ خارج کردن تأثیر یهودیان را بر عهده نمی گیرد” محکوم میکند. او با نقل قولی از کتاب نبرد من هیتلر، کنفرانس را به پایان رساند:” برای دفاع از خودم در برابر یک یهودی …کار خدا را انجام می دهم”. اشمیت در نوشته ها و سخنرانی هایش فریاد می زد:” پیشوا تنها یک شهروند از یک ملت نیست، بلکه بلند پایه ترین قاضی و قانون گذار این ملت است”.  پروفسوراشمیت در مقام فیلسوف حقوق نازی ها تا ۱۹۴۵ در دانشگاه برلین کار کرد. او ظلم و ستم هیتلر را مشروع و قانونی کرد. دموکراسی را به دست خاطره ای سوخته سپرد و اجازه داد تا ظلم و ستمی استبدادی همچون ققنوسی تیره رنگ از شعله های آن سر بر آورد؛ ظلم و ستمی استبدادی و مشروع. – کتاب فیلسوفان هیتلر»         

ادموند هورسل استاد فلسفه؛ 

«ادموند هوسرل که از یهودیان “پرستیه یو در موراویا ” بود که امروز بخشی از جمهوری چک است، در هشتم آپریل ۱۸۵۹ به دنیا آمد. در دانشگاه فرایبورگ استاد فلسفه شد. و به سبب بنیان گذاشتن نوعی جدید از فلسفه که به “پدیدارشناسی” معروف است، در همۀ آلمان  شهرت داشت.او در این فلسفه از نظریه پردازی در مقیاس وسیع خودداری می کند و در عوض ترجیع می دهد تا جهان را در مقام مجموعه ای از تجارب خاص بررسی کند. آرای چاپ شده اش را میتوان در یادداشت های سخنرانی، شاهکارها و مقالات متعددی یافت که همگی در طول ۴۰ سال تدریس در دانشگاه تولید شده‌اند. علی رغم تولیدات برجسته اش، تنها ۶ کتاب چاپ کرد که اولین آنها شهرت زیادی پیدا کرد ، پژوهش‌های منطقی بود. 

در ۱۴ آوریل ۱۹۳۳، درست پیش از رفتن به تعطیلات، نامه ای دردناک از دانشگاه فرایبورگ دریافت کرد، این نامه با لحنی رسمی به او می‌گفت که به علت یهودی بودنش مجبور است “سمتش را ترک کند” و کرسی بازنشستگان در دانشگاه فلسفه را تحویل دهد. این بخشی از حکم بادن بود که در سال ۱۹۳۳ برای از بین بردن چیزی اجرا شد که به “یهودی سازی دانشگاه” معروف بود.  هدف این حق از بین بردن همه آثار سامی و تسویه ذهن آریایی بود. 

هوسرل این تعلیق را بزرگترین توهین زندگیش می دانست، همۀ فرزندانش داوطلبانه در جنگ جهانی اول شرکت کرده بودند و دخترش در بیمارستان جبهه کار می‌کرد. شوک ناشی از این اخراج هوسرل را افسرده کرد و اعتماد به نفسش را از او گرفت. تعطیلات این فرصت را به او داد که از دانشگاه و فضای کاری دور شود و در آرامش کوهستان غرق شود.  وقتی به خانه برگشت با دسته گلی پژمرده روبرو شد که جلوی در خانه اش در خیابان لورتستراس ۴۰ در فرایبورگ به او و خانواده اش خوش آمد می گفت. بعد متوجه شد که در کنار گلها یادداشتی هم هست، یادداشت به دست خط آشنای الفرید هایدگر، همسر شاگرد محبوب هوسرل، بود. نامه می گفت که “را” این دو دوست “در فلسفه از هم جدا شده است”. هوسرل گیج شده بود. 

انتظار چنین چیزی را نداشت.او و شاگردش همیشه اختلاف نظر هایی با هم داشتند. ولی هیچ وقت دعوای شدیدی اتفاق نیافتاده بود. مخصوصأ این اواخر، در نامه نگاری با پسر هوسرل، گرهارت، هم که به دلیل یهودی بودن از کار برکنار شده بود.هر چند لحن نامه خجولانه بود، باز هم بر تفاوت میان آن دو تأکید داشت. پس از این همه سال دوستی و اطمینان، شاگرد قدیمی اش مارتین هایدگر رابطه اش را با او به هم زده بود و تصریح کرده بود که دیگر ارتباطی میان خانواده هایشان وجود نخواهد داشت. هوسرل می دانست که مرد جوان جاه طلب است و با خود گفت دیگر نمی خواهد با ریش خاکستری یهودی ارتباط داشته باشد. چند روز بعد هوسرل متوجه شد که از تحقیق و حتی استفاده از کتابخانه دانشگاه هم منع شده است. هوسرل می دانست که مرد جوان جاه طلب است…چند روز بعد، هوسرل متوجه شد که از تحقیق و حتی استفاده از کتابخانۀ دانشگاه هم منع شده است. 

مورد هوسرل فقط یکی از نمونه هاست. در اولین سال‌های به قدرت رسیدن هیتلر و تحت راهنمایی روزنبرگ صدها و در واقع هزاران یهودی دانشگاهی و سایر مخالفان نازی ها در آلمان به چنین سرنوشتی دچار شدند.  مفهوم “یهودی” برای هیتلر بازه بسیار وسیعی از آلمانی ها را در بر میگرفت. همه آنهایی که تبار یهودی داشتند یا یکی از والدین شان یهودی بودند. این بازه حتی شامل کسانی که فقط دین یا فرهنگ یهودی داشتند، هم می شد. در واقع بیش از ۱۶۰۰ محقق اخراج شدند بیشتر آنها دانشگاهیان یهودی رادیکالی بودند که  به اجبار بازنشسته یا به تبعید فرستاده شدند. کمی بعد، کسانی که ارتباطی با یهودیان داشتند. مثل کارل یاسپرس فیلسوف و روانشناس که همسرش یهودی بود، مجبور به بازنشستگی پیش از موعد شدند. . – کتاب فیلسوفان هیتلر » 

هایدگر ابر مرد هیتلر در عرصۀ فلسفه؛ 

«روزنبرگ، بویملر، کریک در کنار دیگر فلاسفۀ رایش در آلمان افراد برجسته ای بودند؛ اما آنها در آنسوی مرزهای آلمان هیچ شهرتی نداشتند. آن سوی اروپا و در بقیۀ دنیا، آنها یا شهرتی نداشتند یا به “کلنگ نازی ها” مشهور بودند. پیشوا از این نظر عصبانی بود. او با مباهات می گفت: “در کتابخانۀ لینس، مجسمۀ کانت، شوپنهاور و نیچه، متفکران بزرگ ما، وجود دارد؛ ولی بریتانیایی ها، فرانسوی ها و آمریکایی ها در مقایسه با این بزرگان چیزی برای عرضه کردن ندارند.” ولی اینها نوابغ گذشته بودند. نازی ها به نابغه ای در زمان خودشان لازم داشتند؛ ذهن شکوفایی  که با عظمت فکری اش پروژه شان را تزئین می کرد. چه کسی می توانست به چنین جایگاهی برسد؟ کارل اشمیت در دنیا شناخته شده بود؛ ولی او فیلسوف حقوق بود. آنها به یک ذهن کاملأ آلمانی نیاز داشتند، که میراث رمانتی سیسم، نیچه و این قوم را به زمان حال و در واقع به آینده انتقال دهد. اما چه کسی را از کجا می شد پیدا کرد؟ 

در واقع چنین فردی وجود داشت؛ کسی که بذر نسل های آینده را می کاشت؛ کسی که طغیان انرژی ذهنی اش مورد احترام نسلی از دانشجویان بود. ولی یک نابغه، یک “ابر مرد” که برای درک ژرف ترین و پیچیده ترین افکاری که توانسته آنها را ایجاد کند، مورد احترام بود، آیا خودش را به آدم خطرناکی چون هیتلر می فروخت؟ 

“انجمن دانشجویان ناسیونالیست ملی در پاسخ به تحریک شرم آور آلمان توسط یهودیان، همه را به سوزاندن نوشته های مخرب یهودیان فرامی خواند”. در فهرست کتاب های دوذخی آثار اسپینوزا، فیلسوف یهودی، موزن منداسزون و همچنین آثار زیگموند فروید، کارل مارکس، آلبرت آینشتاین، هاینریش هاینه هم دیده می شد. 

یوزف گوبلس این آتش سوزی را به منزلۀ “نمادی از رنسانس” جشن گرفت. بیش از ۲۵ هزار کتاب به آتش سپرده شد. جمعیت می خروشید. آلفرت بویملر با آن چشمان نافذش شادمان بود و کل ماجرا را نگاه می کرد. ولی نه بویملر  و نه گوبلس هیچ کدام “ابر مرد” هیتلر نبودند. 

چند روز قبل ، در اول ماه مه، در فرایبورگ در جنوب آلمان، آتش بزرگتری بر پا بود. البته این شعله، شعلۀ تبلیغات بود.یکی از بهترین استادان فلسفه در آلمان با اشتیاقی وصف ناپذیر در جشنی عمومی به حزب پیوست. او در همان روزی به حزب پیوست که کارل اشمیت پیوسته بود و شمارۀ  عضویتش ۳۱۲۵۸۹۴ بود. انتخاب این تاریخ از سوی او جنبۀ تاکتیکی داشت و مسئولان حزب عمدأ آن روز را انتخاب کردند. چرا که آن روز، روز کارگر بود: “یک تعطیلی رسمی”. دعوت این استاد به عضویت دانشگاه “سبک و سیاقی نظامی داشت”. این پروفسور مشهور در سخنرانی اش اعلام کرد که رایش سوم “بنای جهان فکری و معنوی  جدیدی برای ملت آلمان است”. در ادامه گفت:”ساختن سوسیالیسم ملی به مهمترین وظیف ۀ دانشگاه های آلمانی تبدیل شده است”. سپس از هیتلر تقدیر و از نازی سازی دانشگاه ها به عنوان “بالاترین مصداق اقدام ملی” استقبال کرد. 

به یاری برجسته ترین فیلسوفان ایدآلیست عصرشان، هایدگر که به ریاست مقام دانشگاهی در فرایبورگ منصوب شد 

پس از قدرت‌یابی فاشیسم (۱۹۳۳م.) و مهاجرت اجباری فلسفه‌دانان یهودی، “فلسفه از عنصر یهودی پاکسازی شد.” و حتی بیم رقابت و یا انتقاد از آن سو نیز وجود نداشت. در اکتبر سال ۱۹۳۳ “انجمن فلسفۀ آلمان” با شرکت فیلسوفان نامداری مانند Arnold Gehlen ( 1904-1976م.)، Alfred Baeumler  (۱۹۶۸ـ۱۸۸۷م.) و در پیشاپیش آنها مارتین هایدگر، مراتب سرسپردگی خود را به رژیم نازی اعلام داشتند و نقشه‌های دور و درازی برای پرورش و تنظیم فلسفۀ نوینی بر اساس دیدگاه نازیسم طرح ریختند. هایدگر بدین منظور خواستار تأسیس “دانشگاه رهبری” Führeruniversität ویژۀ بررسی‌های مربوط به علوم انسانی شد. 

(هایدگر،  استاد فلسفه ی هنری کربن، در سال های ۴-۱۹۳۳ بود، یعنی سال هایی که نازی ها مشغول شکار انسانها بودند. هنری کربن در ایران  استاد فردید ها (استاد فلسفه ی سیعد امامی شکنجه گر معروف)، جلال آل احمد ها، رضا داوری ها، شایگان ها، حسین نصر ها و….بود) 

آدورنو، یکی از برجسته ترین فلاسفه و محقق منتقد جریانات فلسفی و فرهنگ فاشیستی، می گوید: “نخستین ضرورت هر آموزشی این است که آشوویتس ( در کشور ما، زندانهای اوین، گوهردشت، غزلحصار، عادل آباد شیراز، تبریز، رشت و….) تکرار نشود”. 

در جامعه ی روشنفکران ایرانی که به تاریخ فلسفه می پردازند و فلسفه را پرسشگر، اندیشه ورز، خردگرا و بنیان آزادی دانسته و در مقابل “ایمان مذهبی” قرار می دهند، ما شاهد ماورای طبقات قلمداد کردن فلاسفه و جریانات فلسفی هستیم. به عبارت دیگر  فلسفه  “راه نجات و رهایی بشر” و ایمان مذهبی،  بیراهه ایست که فکر خلاق و پرسش گر و کنکاشهای خرد ورزانه را از میان میبرد.  این گروه از روشنفکران، جریانات فلسفی را دسته بندی نکرده و لذا هیچ اشاره ای به جنایات تاریخی نمی کنند که توسط بخشی از فلاسفه و افکار فلسفی به جامعه ی بشری تحمیل شده است.  و همچنین نسل جوان و آیندگان را با خطرات آتی ناشی از جریانات ارتجاعی درون دنیای فلسفه، آشنا و حساس نمی کنند. 

ولی چگونه میتوان تفاوت و فاصله ی عمیق و گسترده بین  اثر ” La Boeties- Freiwillige Knechtschaft- 1572- 1574 “، و یا آثار اسپینوزا را، با آثار نیچه در حوضه ی فلسفه نادیده گرفت؟ به نظر میرسد که شکل تماما مذهبی ساختار دولتی در ایران، به نوعی به این موج و مستی  “فلسفه زدگی” جان بخشیده است. 

این نظرات که نافی فیلسوف بودن، ابن سینا ها، فارابی ها، غزالی ها، سهروردی ها، ملا صدرا ها و ملا هادی سبزواری ها، علامه طباطبائی ها  هستند و معتقدند که کوچک ابدال های معاصر و امروزی این بزرگان فلسفۀ اسلامی؛ امثال فردیدها، رضا داوری ها، شایگان ها، حسین نصرها ،سروش ها فیلسوف نیستند، چرا که اندیشه ورزنیستند و وظیفۀ اصلی شان “تبدیل کردن فلسفه به خادم اسلام”  و ما می گوئیم؛ و در نهایت در جهت تامین “منافع این یا آن گروه اجتمایی از طبقۀ حاکمه” است. چنین نظراتی نمی تواند توجیهی برای اعتبار دادن به بویملر ها و هایدگرها باشد. فیلسوف بودن یا نبودن این دسته از افراد، در مقایسه با به چالش کشیدن پایه ای و ریشه ای نظراتشان، امری ثانوی است. دکتر داریوش عاشوری در نقد شخصیت فلسفی- سیاسی فردید و مقایسۀ شخصیت و توانایی او با مارتین هایدگر، از توانائی نابغه ای چون هایدگر در نگارش، خلاقیت ذهنی، عظمت فکری اش و… ؛ و ناتوانی فردید (فیلسوف شفائی)، که حتی توان نوشتن یک صفحه بحث منسجم و قابل خواندن را نداشت، سخن می گوید. بعد با اشاره به این حقیقت که چگونه فردید، معلم سعید اسلامی شکنجه گر، با بحث هائی چون:”قاتعیت باید با قاتلیت همراه باشد”، تیغ جلاد را تیز می کند، وی را نقد و افشاء می کند. ولی هیچ سخنی از همراهی هایدگرها، روزنبرگ ها، بویملر ها و… با جلاد خودی در میان نیست. و یا پیوندی که این کادرهای بالای رژیم فاشیستی از لحاظ ایدئولوژیکی با نیچه ها و واگنرها داشته اند. 

تاریخ شهادت می دهد که عصای معنوی هیتلر در آلمان، موسیلینی در ایتالیا، بطورعمده از ایده ها و مقولات مطرح شده توسط جریاناتی  از درون فلسفه بوده است و نه فقیه عالیقدرجریانات ارتجاعی مذهب شیعه – سنی و یا یهودیت . حتی امروزه،  تیلو زاراسین  (Thilo Zarrazin) در آلمان با فلسفۀ سیاسی نئوفاشیستی علیه مهاجرین در آلمان و مسلمانان مهاجر (اینجا اسلام جانشین یهودیت میشود.) موضع می گیرد. و در اسپانیا یک فیلسوف و پروفسور دانشگاهی حزب دست راستی VOX را تشکیل داده است که سازمان مجاهدین ۸۰۰.۰۰۰   دلار پول در اختیار این حزب تازه تأسیس نئو فاشیستی قرار داده است، تا در پارلمان اروپا به نفع مجاهدین لابی گری سیاسی کنند. دکتر آرامش دوستدار در عجب است، از حضور یورگن هابرماس فیلسوف معاصر آلمان و چند فیلسوف آلمانی و آمریکایی، از روز “جهانی فلسفه” در تهران جمهوری اسلامی. همان ج. ا. که علوم  انسانی (اجتماعی، سیاسی، و ایذأ فلسفه) در دانشگاه هایش به نفع مذهب ایدوئولوژیک طبقۀ حاکمه کنونی، مچاله شده است. 

فکر اندیشه ورز، پرسشگر و نقاد میتواند و باید با مطالعه و تحقیق و آشنایی با نقش تبهکارانه ی عده ای از فلاسفه ی نامدار در آلمان، از خود بپرسد، رابطه ی آن جنایات با ایده ها و اندیشه های این “آیت الله های جنایتکار فلسفه” چگونه بوده است؟ آیا فلسفه ای که در صفوف خود لاجوردی هایش را داشته است، میتواند “عالم العلوم!!، علم رهایی، بنیان آزادی و…!!” باشد؟ اگر “شناخت فلسفی به مثابه معرفتی عام و فراگیر است که به ادراک انسانی، توانائی پرس و جو و کنکاشهای خرد ورزانه می بخشد.” 

پس چگونه است که فیلسوفان مداح فلسفه،  از پرس و جو، کنکاش و نقد “فلسفیدن آزاد” امثال نیچه و بویملر شانه خالی می کنند و نقش جنایتکارانه ی روزنبرگ ها، بویملر ها، هایدگر ها را افشا نکرده وهمچنین رابطه ی که این جنایات با ایده های شان داشته است، را به چالش نمی کشند. 

اگر ما ایرانی ها در تاریخ شاهد بوده ایم که قطب صوفی شیعه مذهب – شاه اسماعیل صفوی- با تصاحب قدرت سیاسی- نظامی، فرمان “خوردن زنده زنده ی کودکان مردم معتقد به مذهب سنی را در حضور والدینشان” می داد، تا مذهب اکثریت اهالی در ایران را با اجبار و زوری وحشیانه و غیر قابل تصور انسان امروزی، شیعه بکند. و به یاری مریدانش بیش از ۲۰.۰۰۰ انسان سنی مذهب را تنها در تبریز، آنهم در کمتر از دو هفته  به قتل رسانند. و یا فقیه عالیقدر وآیت الله عظما امام خمینی که از نظر مداحش، دکتر عبدالکریم سروش: “فقیه، عارف، فیلسوف، شاعر، سیاستمدار و…” بوده است، بر اریکه ی قدرت، فرمان :”کشیدن خون زندانی قبل از اعدام حلال است”، را صادر می کند.  آیا باید در آینده تاج را بر سر روزنبرگ ها بگذاریم؟ 

چگونه است که فیلسوف های ما که با دقتی اندیشه ورز، پرسشگر و نقاد، ادبیات شعری و عرفانی ایرانی را در کنار دیوار میگذارند و در کتاب هایی چون” درخششهای تیره”، و یا “ماجرای فلسفه در ایران”  تیرگی را برملا می سازند. ولی همین دقت انتقادی را  در حوضه و دنیای فلسفه بکار نمیبرند؟ بیشک این گام مثبتی است که امروزه ادبیات عرفانی و ثروت معنوی باقی مانده از شعر و ادب ما، اینجهانی و زمینی نقد شود. جنبه های ضدیت شان با خرد ورزی و دانش، تحقیر زنان، و در مواردی خرافات پروری شان و غیرو….هر چه عمیقتر، گسترده تر، عمومی تر افشا شده و ملکه ی ذهن مردم ما باشد. روشنفکران و جریانات مترقی جامعه ما می توانند و باید هر چه گسترده تر و آگاهانه تر، مانع قدیست بخشیدن های کاذب و یا ایمان کور به این داده ها و ثروت معنوی و آثار هنری برجسته ی بشری باشند. ولی فلسفه را همچون مجموعه ای مبرا از خطا و تبهکاری جلوه دادن، خود بیراهه ی دیگریست، که اتفاقأ در تقابل با اندیشه ورزی، پرسشگری و فکر نقاد است. 

انسان امروزی میتواند،  فایدون و یا جمهوری افلاتون را بخواند و ضمن اینکه جنبه های ایدآلیستی و ارتجاعی  آنرا نقد می کند، از عظمت هنری، تصویر نگاری، فلسفیدن در این شاهکارهای  ادبی- فلسفی لذت ببرد. همینگونه نیز میتواند از مطالعه ی نوشته های فرزانگان و عقاب های برجسته ی ادبیات فارسی (فردوسی،حافظ، مولوی….)، و یا جهان با فکر نقاد و درس آموز، لذت برد. 

مگر ما در عصر پیشرفت علوم اجتمایی، طبیعی، اقتصادی، سیاسی، تاریخی و … نیستیم؟ پس چگونه است که فیلسوفان ما، نظرات و ادعا های فلاسفه را درپیوند با واقعیات خارجی و با علوم،  بر تخت آنالیز، مشاهد، تجزیه و تحلیل نمی گذارند، همانگونه که ادعاهای فقیهان و یا آثار ادیبان را؟ 

متأسفانه موضعگیری عالیجنابانه و اشرافی فلاسفۀ ایرانی، علیه همۀ جریانات فکری درون جنبش چپ، تا کنون پاسخی فلسفی و از موضع رادیکال، به مفهوم به ریشه ها پرداختن، نداشته است که این “فقر فلسفۀ” ما، بخشأ و تا حدود زیادی ریشه در ضربات سنگینی دارد، که جنبش چپ در دهه ی ۶۰ متحمل شده است.- در تراژدی از دست دادن بسیاری از کادر های جنبش چپ و کمونیستی ایران. 

فیلسوفان همعصر وهمدستان هیتلر؛ 

هیتلر و نازی ها به موازات سرکوب کمونیستها، روشنفکران مترقی و غیر یهودی و تسویه ی درونی حزب نازی، تهاجم همه جانبه ای را علیه اقلیت یهودی -آلمانی براه انداختند. [-آمار رسمی میگوید ۸۰ نفر و آمار غیر رسمی ۲۰۰ نفر  از اعضای حزب نازی در اوایل کسب قدرت هیتلر اعدام شدند تا تبعیت کورکورانه و یکپارچگی حزبی به نفع فراکسیون هیتلری تامین شود. استالین نیزدر شوروی بیش از ۷۰ درصد اعضای اولیه ی حزب بلشویک و بیش از ۹۰ درصد کادر های بالای حزب  را به قتل رساند. صدام حسین  چنین جنایاتی را در اوایل کسب قدرت در درون و خارج از حزب بعث نهادینه کرد.] بخشی از محصولات این جنایت بیکران جنگی مرگ شش میلیون یهودی، ۲۷ میلیون انسان شوروی، بیش از نیم میلیون سینتی (کولیها) و عظیمترین خرابی ها ی ناشی از جنگ و غیرو.. بود. در این میان اگر سهم میلیون ها یهودی آشوویتس و سلول های گاز بود، سهم  همسایه ی آلمانی اش در آن زمان، خریدن  مغازه  ها، آپارتمان ها و یا خانه های از دست داده ی یهودی ها به قیمت مناسب، از رژیم فاشیستی اش بود. 

ارژنگ رحیم زاده

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate