فلاسفه تنها جهان را به شیوه‌های گوناگون تفسیر نکرده‌اند.- بخش اول

«من حقایقی را به تو خواهم گفت که از هر دروغی وحشتناکتر است.- گریبایدوف» 

دوستان گرامی،  اینروز ها در نقد حرف‌های جنجالی دکتر عبدالکریم سروش درباره خمینی و شاه در یک نشست خصوصی، سخنرانی ها و نوشته های عدیده، در دنیای مجازی منتشر شده است. گروهی از نقادان که فلسفه را امری ماورای طبقات، منافع طبقاتی و بنیان آزادی و رهایی میبینند، مخالف فیلسوف و یا عارف بودن سروش یا سروش ها هستند. مطالب این نوشته بطور عمده از کتابهای “فیلسوفان هیتلر” اثر ایوون شرات ترجمه ی حسین کاظی یزدی ؛ “ارادۀ معطوف به قدرت” اثر فریدریش نیچه، ترجمۀ دکتر محمد باقر هوشیار و تاریخ فلسفه ی غرب؛ از برتراند راسل”  برداشت شده است. پرسش اصلی این نوشته این است که چنانچه بجای کلینی ها – خمینی ها؛ نیچه ها- هایدگر ها در جامعه ی ما فرمانروای معنویات بودند، چه سرنوشی در انتظار جنبش اجتمایی عظیم ۵۶-۵۷،علیه دیکتاتوری آریامهری و دربار بود؟-  ارژنگ رحیم زاده؛ ۱۴.۰۳.۲۰۱۹ 

دکتر سروش می گوید: «خمینی مردمی‌ترین و باسوادترین رهبرتاریخ ایران بود!» 

از شعبان جعفری پرسیدند .: “آیا براستی شما مخ ندارید؟” وی پاسخ داد: 

“بله ما مخ نداشتیم، شاهنشاه آریامهر را آوردیم که رفاه و سپاه دانش و بهداشت برای مردم آورد. ولی یک عده روشنفکر ملا ها را آوردند که زندگی مردم را خراب کرده اند.”- نقل به معنی از مصاحبه با شعبان جعفری. 

بدینسان  شعبان جعفری معروف به  شعبان بی مخ نیز،  تشخیص نداد که چنانچه مردم ایران را در زمان اعلیحضرت ایشان، در تابوتی از فقر، مسکنت، بیسوادی، سرکوب دگر اندیشان و آزادیخواهان و…. به بند نکشیده بودند، مردم ما محکوم نبودند که در یکی از بزرگترین جنبش اجتمایی قرن بیستم که علیه همان رژیم دیکتاتوری تا دندان مسلح شاه به حرکت افتاده بود،  از اعصار مرده، “مردگان را برای به زنجیر کشیدن زندگان” به فرمانروایی فرا خوانند و یا قاتل انقلاب شان را در “ماه” ببینند. 

بطوریکه ماشالله قصاب ها، لاجوردی ها، هادی غفاری ها، خلخالی ها جای خالی شعبان جعفری ها و طیب ها و خیل عظیم از اوباش باج بگیر و بی خرد و فواحش ۲۸ مردادی را، برای طبقه حاکمه ی ارتجائی جدید پر کردند. 

ولی تفاوت ماهوی بین شعبان بی مخ و دکتر عبدالکریم سروش، این فیلسوف، عارف،عالم، دانشمند!! در چیست که هردو عوامفریبانه  مداح صاحبان قدرت اند و به صاحبان قدرت تکیه می کنند؟ 

(دانش نه به معنی علم science   که انشتین ها، نیوتن ها، ادیسون ها، استفن هاوکینز ها آنرا نمایندگی می کنند، بلکه به معنی کسی که آشنایی وافری  به آیه های مذهبی، افسانه های مذهبی، داستان های مکتوب در سیره ها،  حدیث  ها و سایر کتابهای مذهبی و مباحث فلسفی- عرفانی دارد، است.) 

و براستی  این چه رازیست که در جامعۀ ما فلاسفه ای چون احسان طبری ها، فردیدها، رضا داوری ها، شایگان ها،حسین نصر ها .. و سیاست مدارانی امثال نورالدین کیانوری ها و فرخ نگهدارها… ،  به موازات و همدوش با  اوباش فوق الذکر،  پشتی بانان، مداحان، همکاران یکی از جنایتکارترین رژیم صد سال اخیر خاورمیانه، بوده اند؟ اگرچه  احسان طبری همچون سهروردی به سرنوشتی بس تلخ دچار می شود. 

چندین دهه قبل از اینکه “فیلسوف- رهبر” هیتلر -مردمی‌ترین رهبرآلمان!! –  و فاشیست های نازی، در آلمان به قدرت برسند. شاعر بلند آوازه ی  آلمانی هاینریش هاینه می گفت: 

«فیلسوف آرام و ساکت را در کتابخانه اش نادیده نگیرید، چون او ممکن است بسیار قوی پنجه و قهار باشد (همچون آیت الله های ما- حامد)؛ اگر او را صرفا آدمی فضل فروش، سرگرم مشتی کارهای پیش پا افتاده بدانید، قدرتش را دست کم گرفته اید؛ اگر کانت خدای متکلمان عقلی، مشرب (آیین، کیش، مذهب، مسلک، مکتب، نحله، خلق، خو، ذوق، بینش، شیوه تفکر، آبشخور) را از ارزش و اعتبار  نینداخته بود، روبسپیر گردن شاه را نمی زد. هاینه در آن زمان در فرانسه زندگی می کرد و به فرانسوی ها هشدار می داد که فلاسفه ی ایدآلیست آلمانی- یعنی پیروان فیشته و شلینگ و این قبیل افراد – مؤمنانی سخت متعصب اند که نه ترس جلودار شان است و نه لذت جویی و روزی عاقبت خشمناک بپا خواهند خاست و یادگار های بزرگ تمدن غرب را با خاک یکسان خواهند کرد(قتل ۶ میلیون یهودی، ۱۸ میلیون انسان در روسیه، از میان بسیاری از شهر ها در اروپا و… در طول جنگی که فاشیست ها براه انداختند.-ح). او میگفت که وقتی این یورش بزرگ فلسفی، اروپا را به جنگ و ویرانی سرنگون کند، انقلاب کبیر فرانسه در مقایسه بازی کودکانه ای به نظر خواهد رسید. هاینه شک نداشت که قدرت اندیشه های فلسفی، ولو به طور غیر مستقیم، ممکن است بسیار عظیم و دامنه دار باشد.چون شخصا از این موضوع تجربه کسب کرده بود و مثلا سر درسهای هگل رفته بود. و می دانست که فلاسفه برای ایجاد خیر یا شر قدرت عظیم دارند و از قهاترین قانونگذاران بشرند، نه فقط مشتی افراد بی آزاری که سرشان به لفاظی گرم است.- نقل از کتاب مردان اندیشه- گفتگو با آیزایا برلین» 

  (Heinrich Heine Zur Geschichte der Religion und Philosophie in Deutschland) 

هاینریش هاینه به درستی و بر خلاف آن جمله ی معروف مارکس  که در تزهایی در باره ی فویر باخ نوشته است: ” فیلسوفان تا کنون تنها جهان را به شیوه‌های گوناگون تفسیر کرده‌اند، اما سخن بر سر تغییر آن است ” به خطر تیز کردن تیغ جلاد، توسط دسته ای از فلاسفه اشاره می کند. 

ایوون شرات می نویسد:[«با پایان جنگ جهانی اول آراء یهود ستیزانه در همۀ جنبه های اندیشۀ آلمانی، از روشنگری گرفته تا رومانتی سیسم، از ناسیونالسم گرفته تا علم نفوذ کرده بود. منطق دانان، عاطفه گرایان، ایدئالیست ها و طرفداران دارونیسم اجتمایی با سفسطه یا به شکلی کاملأ ناپخته به هیتلر ایده هایی دادند تا رؤیایش را تقویت و عملی کند. نظریه های دولت قدرتمند، جنگ، ابرمرد، یهود ستیزی، و بلعخره نژادپرستی زیست شناختی، در گذشته ی این قوم به وفور دیده می شد.در پس میراث با فرهنگ آلمانی، این وجه تاریک و پنهان نهفته است. فیلسوفان آلمانی به دور از دغدغه های خوش فکرانه و فراتر از دغدغه های عادی، جام زهری برای تمدن اروپایی تهیه کرده بودند که کمی بعد هیتلر به نفع خود از آن استفاده کرد.»] – فیلسوفان هیتلر 

«دیدگاه های هیتلر که در نبرد من بیان شده اند، از طریق گوناگون مبتنی بر آراء فیلسوفان و نظریه پردازان سیاسی محافظه کار و  راست کیش تر آلمانی بوده است.» ایوون شرات  نقل قولها ی بعدی در گیومه از اوست – 

و البته همه ی فلاسفه، حقوقدانان و سیاستمداران راست آلمانی، الزاماّ مذهبی نبودند ولی این جام زهر این دالانهای تیره و تار در حوضه ی “داده های شناختی نظری و ایدئولوژیک” چه بودند، که بعدها هیتلر و فاشیستها  به نفع خود از آن استفاده کردند؟ 

«اکتشافات علمی در عصر روشنگری از دوران مدرن خبر می دادند. علم ادعا میکرد که دانش حقیقی نیازمند مدرک فیزیکی است و این مدرک فیزیکی جای ایمان محض یا خرافه را، که مبنای یقین در تمام دنیا بود، گرفت. خدا دیده نمی شود و وجودش  را نمی توان اثبات کرد؛ پس هیچ مبنایی برای ایمان وجود ندارد. این ایده ها برای کلیسا وحشتناک بودند، چون زیر پای مسیحیت را خالی میکردند. علم همچنین فلسفه را نیز به چالش کشید، چون فلسفه تنها مبتنی بر فکر بود و نه اندیشه، تحقیق، مقایسه، تجربه و مشاهده. کانت در ” نقد عقل محض ۱۷۸۱” با این تنش ها روبرو می شود و نظامی را بسط میدهد که نشان می دهد علم، مسیحیت و فلسفه چگونه میتوانند همگی با نوعی هماهنگی وجود داشته باشند. این اثر کانت او را به صحنه جهانی فرستاد. 

دغدغه ی اصلی کانت این بود که به عقل اهمیت دهد. تنها چیز های معقول ارزش تابعیت ما را دارند؛ و اگر دینی معقول نباشند، پس اصلا دین نیست، بلکه مجموعه ای از خرافات بدوی است. در دنیای مدرن، نه فقط دین بلکه اخلاقیات هم باید معقول باشد. 

ما صرفا با تبعیت از دستورهای دینی یا میثاق ها و یا حتی ندای قلبمان، نمیتوانیم آدمهای خوبی باشیم. کافی نیست که فقط کارهایی را انجام دهیم که والدین، خانواده، پیشینیان، کلیسا یا جامعه به ما گفته اند. باید برای خودمان فکر کنیم. این ایده‌ها در رساله نقد عقل عملی(۱۷۸۸) توضیح داده شده است. در قطعه کوتاه و مشهور ” روشنگری چیست؟” کانت سعی می کند جهانی را تصویر کند که از کمال اخلاقی ای سر بر می آورد که او تصور کرده بود. در جامعه ای که با عقل اداره می شود، خود بخود صلح، انسانیت و آزادی حکومت می کنند.  کانت در مقام  طلا یه دار  ایدالیسمی مدرن و مترقی این خبر را اعلام می‌کرد. قطعاً او هم اینگونه در مخاطبانش تاثیر می‌گذاشت . یاخمان، یکی از شاگردان امانوئل کانت می‌نویسد: “شنیدن نظریه های محض و عالی اخلاقی با چنین فصاحت فلسفی از دهان خالق شان بیش از اندازه لذت بخش بود. اشک به چشمانمان می آورد، ضربه ای عمیق به قلب هایمان می‌زد تا ذهن ما را از بند خودپرستی بیرون کشد و به خود آگاهی متعالی، آزادی محض رساند و به اطاعت مطلق از قوانین عقل و حس متعالی تکلیف [اخلاقی] ما در قبال دیگران”. 

ولی همه اینها چه چیزی برای قرن بیستم داشت؟ متفکران  خوش فکر عصر روشنگری چطور می توانستند چیزهایی بنویسند که بعد از گذشت چند قرن به مذاق مرد خشنی همچون هیتلر خوش بیاید؟ 

تا هیتلر و سایر فیلسوفان، سیاستمداران هم عصرش، آنرا ابزارایدئولوژیکی تحمیق و شستشوی مغزی میلیونها انسان و بویژه دانشجویان درمحیط های دانشگاهی بکار ببرند؟  براستی آن”درخشش های تیره” ی باقی مانده از دریای بیکران ثروت معنوی فلسفه ی عصر روشنگری، چه بود؟ 

بطوریکه هیتلر در پائیز ۱۹۲۴ می نویسد: 

«برای پیروز شدن فلسفه باید آنرا به جنبشی جنگ طلب تبدیل کنیم.» و یا «برنامۀ فلسفه تنظیم بیانیه جنگ است.» 

تنها فرهنگ پرسشگر، انتقادی وعلمی که بر اندیشیدن، مشاهده، مقایسه، تجربه و … تکیه دارد، میتواند ما را در این میان، یاری رساند. و این فرهنگ پرسشگر و علمی باید در هر حوزه ای از فرهنگ بشری، از شعر گرفته تا هنر، ادبیات، سیاست، تاریخ، فلسفه و یا نقد و بررسی مذاهب و…  بکار برده شود. 

«کانت متفکر مدرنی بود که “گذشته خرافه و تعصب را باطل می دانست.”  البته این کنار زدن تعصب،  تعصب عجیبی در خود او ایجاد کرد. هر چیز قدیمی و غیر معقول او را عصبانی می کرد و یکی از ادیان باستانی به هدف خاص او تبدیل شد: یهودیت. 

کانت یهودیت را چیزی پس رونده تلقی میکرد و بر یهودیان برچسب خرافاتی، بدوی و نامعقول زد. یهودیت را حتی پیش از این هم بد نام کرد از آنجایی که دین باید مبتنی بر عقل باشد، کانت تا جایی پیش رفت که حتی یهودیت را از دین بودن نیز ساقط کرد. در رساله ای که درباره فهم دین نوشته است دین در عقل محض (۱۷۹۳)، می نویسد: “دین یهود اصلا دین نیست؛  بلکه اجتماعی از انسانهای یک قبیله است.” 

وی ادامه می دهد یهودیت نه تنها یک دین که حتی نوعی اخلاقیات هم نیست عقلانیت مبنای اخلاقیات است و یهودیان نامعقول و همچنین غیر اخلاقی اند. به هر حال آیا این درست نیست که “هر ترسویی دروغگوست؟ مثلا یهودیان که نه تنها در تجارت که در زندگی  روزمره هم این چنین اند؟.” 

کانت در ادامه از بی اخلاقی دائمی یهودیان تاسف می خورد : “بنی اسرائیلی ها که در میان ما زندگی می کنند شهرتشان برای متقلب بودنشان را ( که دست کم بیشترشان لیاقتش را هم دارند)، مدیون  روحیه رباخواری شان هستند که از زمان تبعید به بعد همراهشان بوده است. مطمئنا تصور قومی متقلب ظاهراعجیب است؛ ولی تصور یک قوم تاجر هم به همان اندازه عجیب است ؛قومی که بیشترشان، با خرافات باستانی گره خورده اند، و به دنبال افتخاری مدنی برای  جایی که در آن  زندگی میکنند، نیستند؛ بلکه در پی خسارت وارد کردن به کسانی هستند که از آنها محافظت می‌کنند…… اخلاقی کردن این مردم کاری بیهوده است و من ترجیح میدهم درباره سرچشمه‌های این نظام عجیب تاجران نظر بدهم….” 

آدورنو می‌نویسد: ایده های کانت عمیقاً مخرب بودند نه تنها به این سبب که ازلحاظ تاریخی بزرگترین متفکر عصر روشنگری است، بلکه چون لقب بزرگترین اخلاق گرا را هم ید ک می کشد. این نجیب زاده عالم فلسفه، این بنیاد قدرت، در قلب فرهنگ اروپایی مبنایی مشروع برای بلقوه غیرقانونی تلقی کردن یهودیان ارائه داده است. ” 

از نظر هیتلر کانت کانون موهبتی  بود که میخواست از شر یهودیان خلاص شود زیرا آنها نامعقول، غیر اخلاقی و برای زندگی مدنی نامناسب بودند. برای هیتلر چه چیزی از این خوشایندتر بود که این فیلسوف برجسته عصر روشنگری،  نظریه‌های ارائه دهد که پژواکی از استدلال‌های خودش باشد. 

بلافاصله پس از کانت یوهان گوتلیب فیخته سال ۱۷۶۲ د ر زاکسن به دنیا آمد و شهرتی چشمگیر پیدا کرد. فیخته که همه  او را “فانوس دریای درخشان حقیقت” می‌دانستند،  فیلسوفی ایده آلیست بود، اما اعتبار نظامی نیز داشت. فیخته در سال ۱۸۰۸ درخطابه  هایی برای ملت آلمان، آلمانی ها را به قد علم کردن در برابر بیداد خارجی دعوت کرد و شامگاه نبرد نهایی علیه ناپلئون سراپا مسلح و آماده در برابر جامعه دانشجویان ظاهر شد.  او می‌گفت :”وارد عمل شدن! وارد عمل شدن! وارد عمل شدن!  به این خاطر اینجا هستیم.” او ادعا  می کرد که «آلمانی‌ها منحصر به فردند؛ زیرا زبان آنها  ریشه در زبان  توتئی دارد و نه لاتین؛  و خلوص  آلمانی ها باید حفظ شود.» اما اگر این ایده ها تجلی ناسیونالیسم بود، فیخته هم در جبهه گناهکاران بوده است. او ادعا میکند: «هیچ راهی برای دادن حقوق مدنی به یهودیان  نمی بینیم غیر از اینکه سر آنها را با سرهای جدید عوض کنیم که در آن صورت هم دیگر هیچ ایدۀ یهودی وجود نخواهد داشت. » 

«در این میان و در اواخر قرن هجدهم، فیلسوف جدیدی بر فیخته چیره شد. گئورگ  فریدریش هگل که از ۱۷۷۰ تا ۱۸۳۱ زندگی کرد و در موثرترین دانشگاه، دانشگاه ینا، استاد فلسفه شد. هگل با شاهکارهای چون پدیدارشناسی روح ۱۸۰۷ و فلسفه حق ۱۸۲۱ ادعا می کند تاریخی که کانت صرفاً آن را به شکل نظری مطرح کرده است، به پایان رسیده است. در گذر زمان، جهان غرب عقلانی تر و اخلاقی تر می شود. عقل صرفاً یک آرمان نیست، بلکه نقطه نهایی تاریخ انسانی است. هگل که نوید رهبری جدید فکری جهان را می داد، ظاهراً توجهات را از کانت به خود معطوف کرد. 

ولی آن تعصب  قدیمی هنوز باقی مانده بود. هگل می‌نویسد: ” معبد عقل رفیع تر از سلیمان است . این معبد …بر مبنای عقل بنا  شده است نه آن گونه که یهودیان معبد شان را بر پایه الگوی سلیمان بنا کردند.” یک بار دیگر یهودیان نامعقول پنداشتی می‌شوند. هگل در دیدگاه مشهور وجدید تاریخی اش که در آن آمدن سپیده دمی جدید را نوید می‌دهد، یهودیان را مستثنا کرده است. او آنها را از اروپا محروم کرده و آنها را با حالتی پست و خارج از تمدن پیوند میزند:” یهودیان مدتها پس از نابودی علت وجود ی شان باقی مانده اند. آنها دیگر تاریخی خالص و اصیل ندارند بلکه صرفأ لاشه متعفن ماهیت منقرض شده شان هستند.” 

خدای یهودیان نیز مانند خودشان کم ارزش تلقی شده است. هگل  می نویسد: “تنها خدای محدود و قومی یهودیان است که نمیتواند تاب دیگر خدایان را بیاورد ….این خدای قومی و سخت‌گیر بسیار حسود است.” هگل ایده های  بالقوه خطرناک دیگری نیز مطرح می‌کند. او در دفاع از دولت قوی استدلال می‌کند که فرایند تاریخی مبتنی بر تضاد است. بنابراین، تضاد نیروی مثبت است، و به قول یکی از مفسران:” ایده‌های هگل در مورد اخلاق جنگ و  استفاده از جنگ به عنوان تعمید اخلاقی آتش (در فلسفه حق) تاثیر بسیار خطرناکی داشته است.» 

زمان گذشت و قرن نوزدهم به دوران بلوغ رسید. دوران مردانی که زیر نور شمع، چراغ های روغنی و آتش، با قلم پر و مرکب، با سختی بسیار، شاهکارهای شان را روی کاغذهای پرمنفذ می نوشتند، گذشت. سالها گذشت و تکنولوژی پیشرفت کرد و قلم پر، جای خود را به خودکارهای نوک فلزی داد. متأسفانه هرچند تکنولوژی پیشرفت کرد، در احساسات اخلاقی پیشرفتی صورت نگرفت. آرتور شوپنهاور ۱۷۸۸-۱۸۶۰ فیلسوف در نیمۀ اول قرن نوزدهم می نویسد:” یهودی سرگردان تجسم کل قوم یهود است …هیچ جا خانه اش نیست و هیچ جا هم غریبه نیست…. در حالی که با خیره سری ای  بی مانند از ملیت یهودی اش دفاع می‌کند و انگل واردر میان  دیگر اقوام زندگی می‌کند…. بهترین راه برای پایان دادن به این تراژدی- کمدی، ازدواج یهودی با غیر یهودی است….. در این صورت یهودی سرگردان دفن می شود و در طول یک قرن، قوم  برگزیده نخواهند دانست که خانه شان کجا بوده است. آنها قومی شرقی و بیگانه هستند و خواهند بود.”» 

«لودویک آندرئاس فایرباخ،  فیلسوف ماتریالیست که متفکری هگلی بود و شانزده سال پس از شوپنهاور در سال ۱۸۰۴ به دنیا آمد،  یهودیان را “غیر اخلاقی و بدوی” توصیف می کند. او آنها را “خودخواه می خواند و حتی اتهام آدم خواری به آنها می زند”. » 

مارکس که خود یهودی  تبار بود، نیز درجوانی تحت الشعاع فرهنگ ضد یهودی غالب بر آلمان بوده است. او در پایان نوشته ی درباره ی مسئلۀ یهود می نویسد: “از آنجا که جوهر واقعی یهودی، بطور عمومی در جامعه مدنی تحقق یافته، و دنیوی شده است، جامعه مدنی نمی تواند یهودی را از عدم واقعیت جوهر مذهبی اش، که چیزی جزتبیین ایدآل نیاز عملی نیست، قانع کند. بنابر این، ما نه تنها در اسفار پنجگانه تورات و تلمود، بلکه در جامعه امروز، جوهر یهودی نوین را، نه به شکل انتزاعی، بلکه به شکل تجربی عالی، نه تنها بعنوان محدودیت یهودی، بلکه بعنوان محدودیت یهودی جامعه، می یابیم. 

به محض آنکه جامعه موفق به نابودی جوهر تجربی یهودیت – بازار و شرایطی که موجب آن می شود- گردد، موجودیت یهودی غیر ممکن می شود، زیرا دیگر شعور او عینیتی نداشته، بنیان ذهنی یهودیت – نیاز عملی- بشری شده، و تعارض بین موجودیت حسی فردی انسان، و موجودی نوع او مغلوب می گردد. رهایی اجتماعی یهودی، رهایی اجتماع از یهودیت است.)-   مارکس -درباره ی مسئلۀ یهود 

اینکه چرا مارکس از “…رهایی جامعه از یهودیت…” سخن می گوید و چرا ماهیت وجودی یهودیت و “ایمان مذهبی” یهودی را تنها به “بازار و پیش فرض های آن” محدود می کند، روشن نیست. 

«البته مارکس جذابیتی برای هیتلر نداشت. هیتلر بعد ها همۀ سوسیالیست ها را با یهودیت مربوط می کرد.» 

باید تاکید شود که ما در تمام ادبیات کلاسیک مارکسیستی، نوشته ای که  در زمینه ی نقد رادیکال آنتی زیمیتیسم باشد، نداریم. در میان دو گرایش نظری، «در گتو نگهداشتن یهودیان و یا اسیمیلاسیون»، مارکس تحت تاثیر فرهنگ غالب ضد یهودی، در کتاب مسیله ی یهود،  نظریه ی اسیمیلاسیون یهودیان را مطرح میکرد. 

پدر مارکس نیز به مسیحیت گرویده و امکان ارتقا مقام در رشته ی حقوق را در آلمان بدست آورده بود. 

انگلس و لنین در رابطه با  نقد فلسفه ی کانت و دفاع از دیالکتیک ماتریالیستی، عالیترین  مباحث را به میان میکشند. ولی هیچ حساسیتی به آنتی زیمیتیسم ، اروپا مرکزی و سکسیسم کانتی ندارند. 

«آهنگ ساز و نویسنده فلسفی، ریچارد واگنر که در ۱۸۱۳ در لایپزیک به دنیا آمد، احتمالاً زهرآگین ترین یهودستیز آن عصر بوده است. او در برخی از اپراهایش نفرت از یهودیان را به تجربه زیباشناختی بدل می‌کند. او شدیدا معتقد بود که یهودیان “استثمارگران و انگل هایی”هستند که زندگی اقتصادی و فرهنگی آلمان ها را تسخیر کرده اند. “نابودی نهایی آلمانم را می بینم. آرمان هنری من در کنار آلمان می ایستد و با آن سقوط میکند…. چیزی که بعد از سقوط شاهزادگان آلمانی قد علم‌میکند، توده ی آلمانیان یهودی است.” ” طبقه وازده یهودیان ملعون” . در سال ۱۸۶۹ کتاب “یهودیت در موسیقی” را منتشر کرد در این مقاله او معاصران یهودی خود، فلیکس مندلسزون و جاکومو مایر را تقبیح کرده و ادعا می کند که :”مردم آلمان نگاه به فعالیت‌های یهودیان را زننده می دانند. ” او مینویسد:” با همه سخنرانی ها و نوشته هایی که به نفع رهایی یهودیان انجام داده ایم، همیشه احساس میکنیم که آنها از برقراری ارتباطی واقعی و موثر با ما سر باز می زده اند.” او ادامه می دهد که یهودیان برای آلمانی ها بیگانه اند و موسیقی آنها سطحی و بی معنی است.”  به علاوه  منظور از کیفیت سطح این است که آنها توانستند شهرتی کسب کنند و موسیقی‌اشان را برای منافع مالی بفروشد. بعدا واگنر به شخصیت محبوب همکار هیتلر،  آلفرد روزنبرگ تبدیل شد. تعبیر واگنر از یهودیان: “روح پلید پلاستیکی فساد انسانی” گزین گویۀ محبوب روزنبرگ بود.» 

ولی چرا هیتلر و یاران فیلسوفش مجذوب نیچه شده بودند؟ 

فریدریش نیچه درروستای روخن، نزدیک لایپزیک  در ۱۵ اکتبر ۱۸۴۴ به دنیا آمد. او تحت آموزه های سخت دینی بزرگ شده بود و تربیت او شباهت بسیاری با تربیت کانت داشت. در واقع او در سالهای اولیۀ زندگی حتی از کانت هم پرهیزکارتر بود و در بخشی در قلمرو کیشیش ها بود زندگی میکرد. در کودکی پدر و برادر دوساله اش را از دست داد که این تراژدی از او شخصیتی غمگین ساخت. وی در جوانی با آهنگ ساز برجسته واگنر آشنا شد که اثرگذارترین فرد در زندگی مرد جوان شد.  

دکتر محمد باقر هوشیار، در مقدمه‌ای بر کتاب “اراده معطوف به قدرت اثر فریدریش نیچه” می‌نویسد: 

«”الحق که خواندن و درست خواندن  آثار نیچه خود فضیلتی است و گواه بر درجه آگاهی به سبک ادبی نویسندگی و بر اطلاع از غوامض مطالب و تلویحات و استعارات آثار این حکیم، که  میتوان برای گفته های او هفتاد بطن تصور کرد  و این خود از شروحی که بر آثار حکیم نوشته و هنوز هم می نویسند، پیداست………. 

ابتدا در پی سبک،  چنان سبکی که در زبان پارسی بهتر و بیشتر منطبق بر لحن پر از وزن قدیمی و سبک کوتاه  و موجز و پر معنی و سیاق عبارات مطنطن و پرجذبه و با فوران نیچه باشد، بودم…… 

از این جهت مدتی به خواندن مثنوی مولانا جلال الدین و غزلیات و بسیاری آثار تازه و کهن که لحنی آمرانه و خدایی در آنها سراغ داشتم،  پرداختم……. 

…..و صلاح دیدم پیچیده ترین اثر فلسفی نیچه را، که در آن اندیشه های بزرگ همچون صخره‌های عظیم تحت عنوان ” اراده معطوف به قدرت” یا “کشش به سوی نیرو” بر یکدیگر افتاده و کوهی عظیم را تشکیل می دهد، پیشنهاد کنم تا شاید اجبار مسئولیت مرا به کاری عظیم موفق سازد. لیکن مدتی که در اختیار بود به هیچ وجه متناسب با چنین کاری نبود، از این جهت به ترجمه منتخبی که استاد آگوست مسر  ( August Messer)  فراهم کرده است، اکتفا نموده ام. 

در این مقدمه که باید به شمه ای از احوال و آثار فکری نیچه اختصار کنم، البته نمیتوان دریا را در کوزه آورد. فقط چند بار خواننده را به ظرفیتهای هولناک می برم. تا با من غوطه زند و چند کف از بحر متلاطم افکار بدیع او را می آورم تا مزه ای از آنچه از این به بعد در انتظار آن است، داشته باشد. چون نیچه اظهاراتی دارد که ویژه بت شکن هاست و بت شکنی در مشرق زمین قرائن بسیار دارد، ما بهتر او را خواهیم فهمید، چه هر که در مشرق آمده و کسی بوده، کمابیش بت شکن بوده است……گوش ما ایرانیان بویژه گوش آنان که بت شکنی کار ایشان است، خوب آشناست که چگونه دشمنان پیغمبر، به آن ابر مرد، شاعر مجنون نسبت دادند.”» 

او دراولین نقل قول از حکیم بت شکن مینویسد: «”در آوریل ۱۸۶۶ در سن ۲۲ سالگی در توصیف رعد و برق مهیب که برای یکی از دوستانش توصیف می کند چنین می گوید :”روح من طیران بی نظیری یافت و شناختم که زمانی ما طبیت را ادراک می کنیم که از نگرانی ها و شکنجه های روحی خود به سوی او می گریزیم و به آغوش او پناه می بریم. در دیدۀ من انسان و خواست بی آرامشش چه قدری داشت! “تو باید” ابدی و “تو نباید” ابدی (امر و نهی مداوم) چگونه جلوه می کرد! ما کجا و رعد و برق و طوفان و تگرگ یعنی نیرو های عاری از اخلاق کجا! چه خوشبخت و زور مندن آنان، اراده ای خالصند بی آلودگی و تکدیر(تیره ساختن) از دخالت عقل.”» 

اگرمن تشنه باشم، باید از هر منجلابی آب بنوشم؟ اگر سونامی، این نیروی مبرا از دخالت عقل و هر نوع اخلاقی، در ژاپن و اندونزی زندگی چند صد هزار انسان را همراه با سالها ثروت انباشته شدۀ معنوی و مادی ازمیان بردارد، باید مداحش باشم؟  چه “خوشبخت و زورمند” است سونامی!! 

«”نیچه نمی خواهد از رحم و شفقت، از جانبداری از بیچارگان چیزی بشنود، می گوید چه بسا این ها دروغ می گویند (ولی اگر مردمی در زندان های گوهردشت، اوین، غزلحصار جان شیرینشان را در راه جانبداری ازحقوق و منافع زحمتکشان از دست بدهند، چه؟!!-حامد ). نه اینکه خود نرم دل و با شفقت نبوده، چرا! نیچه بسیار حساس است، بسیار انسانی است، منتهی اینکه می گوید مدار جهان انسان، مدار آنچه که می شود و می گذرد، بر خوپسندی و بر تحمیل است. هر کس خود را تحمیل کرد، تاریخ از او می گوید (چنگیزخان، هیتلر، استالین، موسیلینی!!-حامد) باید درست جریان تاریخ را مشاهده کرد…….» و با همین فکر و اندیشه ی ارتجاعی«..نه تنها نیچه  ناپلئون را می ستود بلکه می پرستید.-همانجا » 

اکنون اندکی از مترجم مداح نیچه، فاصله می گیریم تا با میزان “نازک دلی” اشرافی و آریستوکراتیک نیچه، از نزدیک آشنا شویم: گفتار شمارۀ ۲۲ از حکیم حکایت می کند:«خطرناکترین سوء تفاهم- مفهومی وجود دارد که در آن ظاهرا جای هیچ اشتباه و ابهامی نیست: آن مفهوم تباهی و از دست دادگی نیرو هاست و این مسکوب تواند بود، و موروث تواند بود……………. آنکس که از زندگی فقیر است، آن کس که ناتوان است، زندگی را نیز بیچاره و گدا می کند: توانگر از زندگی، توانا، زندگی را توانگر می کند. آن یکی انگل زندگی: و این یکی بخشاینده و فزایندۀ زندگی، چگونه چنین اشتباهی و عوضی گرفتنی ممکن است…….. -کسی که در هر روی توانایی بخشش دارد- تباه گشته و نیرو از دست داده است، که دیده اش بر هر چه افتد آنرا کوچک کند و از ریخت اندازد- او ارزش را گدا می سازد: او زیان آور است.- ص ۸۱. همان کتاب» 

در گفتار شمارۀ ۲۴ می نویسد:«این خوشبختی نصیب من است که پس از هزاران سال گمراهی و آشفتگی ،راهی یافته باشم که به سوی “یک آری” و به سوی “یک نه” رهنمون باشد.”نه” می آموزم نسبت به هر آنچه ناتوان کند، نسبت به آنچه از پای در آورد….. فضیلت اشتباه بزرگ ماست… فضیلت: یعنی همان همدردی را نیزخطر ناکتر از هر سئۀ دیگری یافتم….انسان باید به تقدیر و سرنوشت حرمت گذارد، به همان تقدیر که به ناتوان گوید:”نیست شو و از میان برو!” – همانجا» 

اکنون دوباره برمی گردیم به بخش مقدمه ی کتاب، تا با  فقر فلسفه ی مترجم نامدار ما، بیشتر آشنا شویم.  دکترمحمد باقرهوشیار به نقل از یکی از نزدیکترین همکاران هیتلر، از اعضای اولیه ی حزب نازی، نیچه شناس معروف آلمان، پروفسور دکتر آلفرد بویملر مینویسد: “منظورنیچه  در کلیۀ آثار خود، بویژه در این اثر فلسفی، این است که  از زندگی در برابر شعور و از غریزه در برابر دانش دفاع کند و ریشه های حیات عالی انسانی را در کششی و سائقی وی آشکار سازد.” 

این آگاهی، دانش، شناخت و شعور است که امام راحل!! را در ماه می بیند، یا اینکه غرایز، ایمان کور، جهالت عمومی، موجب به حرکت درآوردن میلیونها انسان بطور “کششی ، سائقی” و موجی میشود تاهوراکش گند این جهان شوند و با فریاد های هیستریک  “درود بر هیتلر: „Heil Hitler و یا “روح منی خمینی، بت شکنی خمینی”!!، انواع جنایات علیه بشریت را، پاس می دارند؟ 

دکتر هوشیار نقل قولی طولانی از نیچه در رابطه با نقد “زاهد و زهدش” می آورد که جای بسی تأمل و تعمق دارد. 

نیچه در پایان این بحث مینویسد: “در دنیای قدیم یعنی در آنتیک، یعنی در دنیای یونان و رم، نیرویی بزرگ بکار برده بودند تا زندگی را با جشن ها و رسم های نیکو شیرین کنند و بر خوشی و کامرانی بیفزایند. در دورۀ مسیحیت همان اندازه نیرو و تزویر صرف شد تا روشی و راهی عکس دورۀ آنتیک پدید آید تا اینکه یونان دیگر یونان نباشد و رم هم رم نباشد.  آدمی پایبند شد که خود  را گناهکار حس کند و حتی از این راه بر انگیخته شود و به شور آید و از همین راه نیز در دریای آمرزش پروردگار فرو رود. اکنون باید کدام دست تبهکار بدین کار پرداخت؟  نیچه این دست تبهکار را در قطعه ۱۶ از کتاب سلسلۀ انساب اخلاق نشان میدهد و میگوید:”دشمنی میان رم غالب و یهود مغلوب این وضع را بوجود آورده و بدین ترتیب یهود مغلوب هم بر  رم غالب شد. همانگونه که امروز میخواهد بی چیز شدگان را بر بیچیز کنندگان پیروز کند و بر بیچارگی بشر نیشخند زند، زیرا براستی که بی چیزکننده خود اوست و هیچ کس این بازی شیطانی را نمی بیند و توده های عظیم هم کور و کر در پی عربده جوی ابلیسی می روند.”» 

اگر منظور از کلی گویی حکیم ما در جمله ی:”بدین ترتیب یهود مغلوب هم بر رم غالب شد.” غلبه ی “ایمان یهودی بر اندیشه ورزی، خردگرایی فلسفه ی یونانی- رومی” است، باید پاسخ داد که رابطه ی مذهب و فلسفه بویژه فلسفه ی ایده آلیستی رابطه ای متقابل و دو طرفه بوده است و بر بده و بستان متقابل داده های معنوی تکیه داشته است. نه اینکه مذهب فلسفه را به خادم خود تبدیل کرد ویا فلسفه قربانی مذهب شد. تاریخ شهادت میدهد که ما در این موارد شاهد عشق یکطرفه، یکسویه و یکجانبه نبوده ایم. 

«شمار یهودیان در تاریخ فلسفه چنان زیاد است که وجود رابطه‌ای میان یهودیت و فلسفه را نه تنها محتمل “بلکه اجتناب ناپذیر” می سازد. سیاهۀ فیلسوفان بزرگ یهودی در تاریخ تصوری از شمار فزایندۀ آنان بدست می دهد: 

فیلون اسکندرانی، ابن میمون، سلیمان بن جبرئیل، موسی بن عزرا، موسی مندلسون، باروخ اسپینوزا، هانری برگسون، لئو اشتراوس، لودویگ ویتگنشتاین، ارنست بلوخ، تئودور آدورنو، ماکس هورکهایمر، هانا آرنت، زیگموند فروید، والتر بنیامین، ادموند هوسرل، ژرژ لوکاچ، رُزا لوکزمبورگ، مارتین بوبر، آیزایا برلین، کارل پوپر، امیل دورکیم، اریش فِروم، ژاک دِریدا، ارنست کاسیرر، نوام چامسکی، لِوی اشتراوس، هربرت مارکوزه، امانوئل لِویناس …….فیلسوفان یهودی را به دو گروه مذهبی و غیرمذهبی تقسیم می‌کنند، که گروه نخست فارغ از باورهای مذهبی هستند و گروه دوم با نگاه مذهبی به مسایل فلسفی پرداخته‌اند. – رجوع شود به نوشته ی “آیا فلسفه یهودی است”؟ -فاضل غیبی » 

ولی نیچه، با بحث:” امروزه میخواهد بی چیز شدگان را بر بیچیز کنندگان پیروز کند.”  میخواهد یهودیت را با جنبش سوسیالیستی دوره ی  خود پیوند بزند و اشاره اش به این بحث مارکس است: “خلع ید کنندگان، توسط خلع ید شدگان، خلع ید می شوند.” 

زیرا  از نظر نیچه: «سوسیالیسم – یعنی جباریت تا به کنه اندیشۀ فرومایه ترین کسان و ابله ترین کسان یعنی سطحیان و حسودان و نیمه کاره بازیگران….از این رو سوسیالیسم بر روی هم چیز ترشیدۀ نومیدی بخشی است… در تعلیمات سوسیالیسم به نحوی ساده و سطحی اراده ای معطوف به نفی حیات مخفی و مستتر است…. سوسیالیسم مانند موش صحرایی بی آرامشی در زیر زمین چنین اجتماعی که کاملا در جریان بلاهت می غلتد، تواند که سودمندی و تندرستی آورد….» 

دشمنی او با سوسیالیسم ،  دشمنی  با هنگامیست  “که زمین فرزانه شد و آدمی یاور آدمی گشت.- برشت”، است. 

اگر در سوسیالیسم اداره ی تولید و توزیع و حاکمیت با  تولیدکنندگان مستقیم ( کارگران و زحمتکشان شهر و روستا) است و  کارگران و زحمتکشان شهر و روستا  مالک ابزار تولید و توزیع هستند. و حاکمیت با اکثریت اهالی با تکیه به نهادی  شوراها، کمون ها، کمیته ها، اتحادیه ها،  سندیکاها، مؤسسات مدنی و … است و نه اقلیت حزبی- دولتی، بوروکرات، تکنوکرات و الیته ی محدودی از جامعه. با  ادعای سوسیالیسم و یا حتی آرمانخواهی صادقانه. 

این سوسیالیسم در نظر حکیم بت شکن ما، بربریت است. زیرا امام او، ابر مرد او ناپلئون است که صدها شهر و روستا را در روسیه به آتش کشید و مسکو را اشغال کرد و خود را امپراتور خواند؛ به ناتوان گوید:”نیست شو و از میان برو!” و نمیخواهد در سرزمینهای تحت اشغالش: “از رحم و شفقت و از جانبداری از بیچارگان و مردم تحت اشغال و توده های عظیم هم کور و کر چیزی بشنود.” 

به همین جهت نیچه از “کمون پاریس” -۱۸۷۱- متنفر است و آنرا همچون “ثقل معده خفیفی” تحقیر می کند. کمون اولین حکومت کارگران –دهقانان و زحمتکشان شهری در پاریس بود که در حقیقت به جهت منزوی شدن و محدود بودن جنبش به پاریس و حومه،  توسط ورسای و حکومت تی یر که  در اتحاد با بیسمارک و همه ی نیروهای ارتجاعی اروپا، کمون را در خون خودش خفه کرد. انتقام خونین ارتجاع اروپا از کمونارد ها به قیمت جان بیش از ۲۵ هزار زن و مرد کمونار شد. ۳ هزار نفر در زندان ها به قتل رسیدند و ۱۳ هزار و هفت صد نفر به حبس های دارز مدت و بیشترشان به حبس ابد محکوم شدند. تنها اشاره ای کوتاه به چند دست آورد سیاسی و اقتصادی کمون در کمتر از سه ماه، راز دشمنی فقیه عالیقدری چون نیچه با کمون را افشا می کند: انحلال ارتش دائمی، انحلال بوروکراسی، تفکیک دولت از کلیسا، رایج ساختن تحصیلات رایگان، در دست گرفتن کارخانه هایی که به آنها رسیدگی نشده بود، توسط تعاونی های کارگری و…… 

ولی” بشنو از نی چون حکایت می کند،  کز جدایی ها شکایت می کند- مولوی” 

اکنون این” شکننده ی بتها!!” را بیشتر بشنویم و از خود بپرسیم که  براستی او از چه منظری مخالف مذهب است؟ 

«ما با چه چیز مسیحیت می نبردیم؟ زیرا مقصود آن عبارت است از امحای اقویا و شکستن روح آنها؛ استفاده کردن از لحظات خستگی و ضعف آنها و تبدیل کردن اطمینان غرور آمیز ان ها به نگرانی و عذاب وجدان؛  زیرا می داند که چگونه شریف ترین غرایز را مسموم کند و آن ها را به بیماری مبتلا سازد، تا اینکه قوت آن ها متوجه ی درون گردد و بر ضد خود آنها به کار افتد؛ تا اینکه اقویا به واسطه ی تحقیر نفس و از خود گذشتگی مفرط نابود شوند.- نیچه» 

نیچه،  رحم و شفقت را ضعفی می داند که باید با آن جنگید. «هدف برای دست آوردن نیروی شگرف عظمت است که می تواند ابر مرد آینده (هیتلر، استالین، خمینی و….)  را از راه انضباط و نیز از راه امحای میلیون ها مردم بی سر و پا (بخوان کارگران و زحمتکشان شهر و روستا-حامد)،  شکل دهد و مع هذا می تواند از بیچارگی ناشی از دیدن منظره ی رنج آوری که از آن پدید می آید و نظیرش هرگز دیده نشده است، بپرهیزد. » 

نقد نیچه از مسیحیت،  از دو زاویه است. اول اینکه مسیحیت به قول انگلس، نوعی سوسیالیسم اولیه است که در آن همه ی انسانها،  مستقل از رنگ، نژاد و جنسیت، حتی  “میلیون ها مردم بی سر و پا”  با “اشراف زاده گان نیچه ای” در آخرت و یا دنیای باغی، در مقابل خدا و احکام الهی با هم برابرند. و دوم اینکه مسیحیت، شفقت و مهربانی را برای دل «ابر مرد» قهار و قسی القلب نیچه، تبلیغ می کند و این اصل به هنگامی که سم اسب های ابر مردش و یا شلاق شکنجه گرانش، “میلیون ها مردم بی سر و پا” را له می کنند، بر وجدان فی المثل نازی ها و یا شکنجه گران حرفه ای اوین، سایه می افکند و سنگ اندازی می کند. 

«او حتی سقراط را به جرم آنکه اصل و نسبش پست بود، نمی تواند ببخشد. او را عامی می نامد و متهمش می کند که جوانان نجیب زاده ی آتنی را به واسطه ی انحراف اخلاقی دموکراتی، فاسد می سازد.- برتراند راسل» 

«انتخاب نوع را از میان بردند و به عمد و خواسته خط بطلان بر پاکیزه ساختن و تطهیر از آنچه مرده است کشیدن- همین را تا کنون فضیلت به معنای کامل آن نامیدند. انسان باید به تقدیر و سرنوشت حرمت گذارد، به همان تقدیر که به ناتوان گوید:”نیست شو و از میان برو.” .- ص -۸۴نیچه-» منظور فیلسوف حکیم ما از این عبارت دفاع از “داروینیسم اجتمایی” است و در عبارت ” خط بطلان بر پاکیزه ساختن و تطهیر از آنچه مرده” یعنی ادامه بقا و حیات برای نژاد  و ژن برتر است. 

ما با نمونه ی اینجهانی ژن برتر در نظام مقدس جمهوری اسلامی، از نزدیک آشنا هستیم. اقلیت کوچکی از روحانیت و اعضای خانواده شان، کادر های بالای امنیتی، نظامی،  تکنوکرات ها،بوروکراتها و لابی های ایدئولوژیک شان همچون دزدان افسانه ای به استثمار و غارت اموال عمومی مشغولند. 

“داروینیسم اجتمایی” که «توسط ارنست هکل جانورشناس و فیلسوف اجتماعی مشهور ترویج می یافت. او بر خلاف داروین که خود همیشه اصرار می کرد که خط مشی اجتماعی صرفا با مفاهیم نبرد و انتخاب در طبیعت هدایت نمیشود. و اینکه همدلی و غمخواری باید در میان همۀ نژاد ها گسترش یابد. ارنست هکل (۱۸۳۴-۱۹۱۹) جهت محافظت از نژاد آریایی، پروژۀ اصلاح نژادی را مطرح می کرد. او خود را صدای داروین برای مردم آلمانی زبان معرفی می کرد و می گفت:” اگر جامعه از زیست شناسی تبعیت نکند، ضعیف خواهد شد.” و ادعا داشت:” استفاده از هر دارویی برای طولانی کردن عمر این بیمار، مداخله در انتخاب طبیعی است. طبقات پایین اجتماع، بیماران، معلولان، فقیران، ولگردان و مجرمان باید از داروی مدرن و حق تولید مثل محروم شوند. به علاوه، این گروه ها ی ضعیف گونه ها را آلوده می کنند و تهدیدی برای بقای آنها هستند. بنابراین او اوتانازی را پیشنهاد می کند.” او می گوید:”رستکاری از شر باید با زهری سریع و بی درد تکمیل شود.” او از دولت نظامی اسپارت در یونان از قوم برگزیده اسپارتی ها دفاع میکرد و مطرح میکرد که : “اسپارت با کشتن همه بجز بچه های قوی و کاملأ سالم همیشه قوی بود.” او اعتقاد داشت آلمان باید این سنت اسپارتی ها را دنبال کند؛ زیرا کشتن بچه های بیمار و ناقص، هم برای کودکان تباه شده خوب است و هم برای جامعه. “» 

«دیپلمات و نویسنده ی فرانسوی کنت آرتور دوگوبینو اصطلاح “نژاد شمالی” را ابداع کرده بود. پل دو لاگارد با استفاده از آراء فیلسوف فیخته و برخی از آرای نامفهوم نیچه، یهودی ستیزی شدیدأ وحشیانه ای را در لفافۀ ردای قابل احترام آیدالیسم پیچاند. او می گوید: “یهودیان به عنوان یهودیان بدبختی وحشتناکی برای همه ی مردم اروپا هستند.” 

یولیوس لانگ بن میگوید:”یهودیان برای ما زهرند و باید درست شوند… به لحاظ دموکراتیک منحرف اند؛ به جمعیت وابسته اند. همه جا از انحطاط جانبداری می کنند….یهودی مدرن نه دین دارد نه شخصیت، نه خانه، نه فرزند. او بخشی از انسانیت است که ترشیده است…. اشتیاق یهودیان امروز برای تسلط روحی و مادی صرفا عبارتی ساده را به ذهن می رساند. آلمان برای آلمانی ها. یک یهودی نمیتواند آلمانی شود، همانطور که آلو نمی تواند سیب شود.  حالا  یهودیان ستمگر و دشمن آلمان هستند….با آنها بجنگید تا بمیرند.” 

روزنامه نگاران و مترجمینی امثال ویلهلم مار (۱۸۱۹-۱۹۰۴) که به پدر خوانده یهودی ستیزی بو ، این آراء را چاپ می کردند.» 

متفکرانی که تحت تاثیر دارونیسم اجتمایی آرای نژاد پرستانه را تزئین میکردند: هانس فریدریش کارل گونتر؛ آلفرد پلوتس؛ آرتور مولرفان؛ اسوالت اشپنگر؛ گوتلوپ فرگه فیلسوف منطق دان.؛ هاستون استوارت چمبرلین و…. 

«نیچه همچنین اغلب دموکراسی را هدف حملات خود قرار میداد و آرمان های دموکراتیک مدرن را که در جهت “میان مایگی” بودند، به باد انتقاد می گرفت. » 

نیچه در کلی گویی های پیامبرانه اش تصویری بغایت ارتجاعی از سه قرن ارائه می دهد. میگوید:”قرن هفده، اشرافی است. دکارت، فرمانروایی خرد، نشانۀ سلطۀ اراده….در برابر آنچه حیوانی است متکبر است و مغرور..ذاتأ بس درنده، .در برابر دل، سخت است….سده ای قوی الاراده و سدۀ شیفتگی و علایق نیرومند. 

قرن هیجده، حساسیت زنانه، روسو فرمانروایی احساس،  زن فرمان می راند….سست است، ..ذاتآ بی سر و پا است. 

قرن نوزده، بهیمی تر است…اینکه می بینیم دانش بدین اندازه بر همه چیز فرمان می راند، گواه بر این است که چگونه قرن نوزده خود را از سلطه و پیشروی آرمان ها (ایدئال ها) رها ساخته است. 

بیشک شخصیت توانایی چون زیگموند فروید، میتوانست کتاب “اراده معطوف به قدرت اثر فریدریش نیچه” را روی تخت “نقد روانکاوی- فلسفی-تاریخی اش”، قرار دهد، تا به فلاسفه ی بی فرهنگ ما که مداح چنین فلسفه بافی هستند، درس مقامات معنوی بدهد. ولی اشاره ی هر چند کوتاه تنها به سه نقطه ی عطف تاریخی  در سه سده ی فوق الذکر، ما را با انگیزه ی اشرافی این شیوه ی لعن و ستایش نیچه آشنا می سازد. 

قرن” اشرافی” هفده، قرن سلب مالکیت از میلیون ها دهقان انگلیسی، ایرلندی، هندی و اروپایی است. قرن تمرکز ابزار تولید و زمین در انحصار اقلیت جدیدی به نام طبقه ی سرمایه دار و زمینداران  و قرن عظیمترین،بیحقوقی ها و سرکوب های “بی چیز شدگان توسط صاحبان همه چیز و نهاد های دولتی اش است.”  قرن انباشت اولیه و قرن فعالمایشایی “اراده” اقلیت” حاکم علیه اکثریت اهالی “بی سرو پا!!” است. 

قرن هیجده ی..”.زنانه و ذاتآ بی سر و پا”، قرنی است که ژان ژاک روسو ها از حقوق شهروندی و برابری حقوقی انسان ها مستقل از رنگ و جنسیت و نژاد و حتی حقوق “بیچیزان” و حقوق زنان در مقابل قانون سخن میرانند. 

قرن نوزده ی  “بهیمی”، قرنی است که علم در مقابل فلسفه ی ایدآلیستی- ارتجاعی امثال نیچه، قد علم می کند و شاهد قیام “بی چیزان”،  جنبش های عظیم سوسیالیستی و حتی کمون است. 

با نقل قول های زیر، به بحث مربوط به نیچه پایان می دهیم. جملات قصار فیلسوف بت شکن ما در رابطه با زنان که آشنایی با آنان خالی از فایده نیست –  از کتاب برتراند راسل: 

«به پیش زن می روی؛ تازیانه را فراموش مکن! – نیچه آن سوی خوبی و بدی » 

«ما باید زنان را ملک خود بدانیم، چنانکه شرقیان می دانند. – نیچه آن سوی خوبی و بدی» 

«زن موجبات ننگ بسیار دارد؛ در زن فضل فروشی  و سطحی بودن و روحیه ی معلمی و خرده پسندی و لگام گسیختگی و عدم استقلال فراوان نهفته  است….که واقعأ بهتر آن بوده است که تا کنون ترس از مرد آنها را در تحت فشار و تسلط خود داشته است.- نیچه آن سوی خوبی و بدی » 

«زنان هنوز قابلیت دوستی پیدا نکرده اند؛ هنوز گربه و مرغ اند، یا حد اعلی گاوند. مرد باید برای جنگ تربیت شود و زن برای تفریح مرد جنگی. مابقی حماقت است.- چنین گفت زرتشت -نیچه» 

دکترمحمد باقرهوشیار که عاجز از نگاه نقادانه به “درهم برهم گویی ها”، به “به نعل و به میخ زدن ها” و سایر” پرت و پلا گویی” های نیچه است، عدم شناخت خود از”ماتر۸یالیسم دیالکتیک”  را، اینچنین مستند می کند: 

«گفته های نیچه به اندازه ای قانع کننده است گویی “ماتریالیسم دیالکتیک” برهان می آورد-ص -۱۵؛….. نیچه  اسلام را می ستاید! آشکار است که چنین نغمه هایی به گوش اروپای مسیحی خوش نمی آید.ص- ۱۸» 

می دانیم که ایدئولوژی فاشیستی و یا استالینیستی  “ترکیبی فوق العاده متناقض از مضامین گوناگون اند- بتلهایم” و به عبارتی دیگر ایدئولوژی فاشیستی نمیتواند تنها حاصل جمع ویا تفریق میکانیکی ایده های ضد یهودی چند فیلسوف نامدار و با نفوذ باشد. ولی به روشنی می توان گفت : دیری نپائید که ایده ها و استدلالها فوق الذکر ، به سهم خود پازل ها و موزائیک های کوچک آن ایدئولوژی فاشیستی و همچنین ضد یهودی وهر انسان یهودی تبار، در عصر نازی را تشکیل دادند. زیرا ایدئولوژی نازی برتری نژادی و همبستگی خونی و قومی را بالاترین ارزش‌ها می‌دانست و برای آزاد اندیشی ارزشی قائل نبود که هیچ، با آن مبارزه می‌کرد. 

افلاتون نیز که در “تقویم قدیسان” نازی ها، از جمله ی قدیسین است، در تاریخ فلسفه بیشک،  برجسته ترین فیلسوف ایده آلیست است. نوشته های او مرز زیبایی در قدرت تصویر نگاری، هنر تئاتر گونه، قدرت بیان و ارائه ی تصاویر عدیده از روزگار آنتیک  و قدیم  را پشت سر گذاشته است.  در نوشته ای که در باره ی مدینه ی فاضله اش می نویسد، ایده های ایدئولوژیک فاشیستی را فورموله می کند. – رجوع شود به نوشتۀ؛  نظریه به زبان ساده ، فلسفه : افلاطون (۴) خانم زهره روحی، پژوهشگر مستقل، نویسنده و منتقد ادبی. 

مارتین لوتر هم می  گفت که :”یهودیان دیگر قوم برگزیده خدا نیستند و بلکه قوم شیطان هستند. او یهودیان را به خاطر رد کردن عیسی مسیح کافر می‌دانست. او پیشنهاد کرد که کنیسه‌ها سوزانده شوند، کتابهای دینی یهودیان نابود شود، جلوی درس دادن خاخامها گرفته شود و اموال و خانه‌های آنان غارت گرد . به نظر رابرت مایکل، جملهٔ مارتین لوتر که در آن گفته‌بود:”ما مقصر هستیم که آنها(یهودیان) را نمی‌کشیم”، تشویق به قتل بود. _ ویکی پدیا 

فیلسوف معاصر ما، دکتر آرامش دوستدار که در کتاب هایش ” دینخویی”، “اندیشه ورز نبودن”، “پرسشگر نبودن” ما ایرانی ها را به چالش می گیرد، در حقیقت به نوعی بحثهای کانت، فیخته ،هگل ،شوپنهاور، فوئرباخ، واگنر را دربارۀ یهودیت و “غیر معقول بودن یهودیان (مسلمان و مسلمانزاده اندیشه ورز نیست.)” تکرار می کند. او در مصاحبه ای در بارۀ نیچه، حافظ، فردوسی، خیام اینچنین می گوید:” نیچه مرا با خودش برد”، “حافظ و فردوسی سرچشمۀ آفرینندگی نیستند.” وی اشاره ای هم به خیام می کند و مطرح می کند که:”من در جایی نوشتم که او هم  مذهبی بوده است”. لابد آن دسته از ایرانی هائی که در ناسا کار می کنند و یا زنده یاد دکتر مریم ریاضی، چنانچه مذهبی بوده باشند، از خلاقیت، نبوغ، فکر کردن با مغز خود، کشف قانون مندی های علمی و…. محرومند و “سرچشمۀ آفرینندگی نیستند”. 

ولی حافظ و یا فردوسی شاعرند، آنها نبوغشان همچون نیوتون، ادیسون، انیشتین، پاسکال ریاضی دان (شدیدأ مذهبی) در حوضۀ علوم طبیعی و کشف قانونمندی های حاکم بر جهان مادی نیست. خلاقیت حافظ در حوضۀ شعر، ادب، روانشناسی انسان و… است.  تسلط او برتکنیک شعری، کاربرد زبان  به وسیلۀ “فکر و اندیشه اش” در پیوند تنگاتنگ با احساس، عواطف و غرایض انسانی است. حافظ، دانته آلیگری، فردوسی، گوته، شکسپیر، مولوی و.. از نوابغ ادبیات و فرهنگ، جهان انسانی هستند. آیا فلاسفۀ غربی  کمدی الهی دانته را که درباره “بهشت، دوزخ و جهنم” نوشته شده است، به شیوۀ فیلسوفان ما بی ارزش و بی اعتبار می کنند. آیا حاصل کار و ثروت معنوی ارائه شده توسط نیچه در فلسفه، با آنچه که حافظ و یا فردوسی در عرصۀ شعر و ادب ارائه داده اند، قابل مقایسه است؟ جالب اینجاست که یکی از پیامبران فیلسوفان ایرانی در حوضۀ فلسفه، مارتین هایدگر شاعرآلمانی، “هولدرلین” را “شاعر شاعران” می نامد، که از لحاظ قدرت تصویر نگاری، تسلط به تکنیک شعری، هارمونی و موسیقی درونی کاربرد زبان در ارائۀ شعر و ایجاد پیوند زنده و جاودانه با مردمی که به همان زبان سخن می گویند، به خاک پای حافظ نمی رسد. اینچنین قضاوتی به نوعی ریشه در فقر فلسفه و فرهنگ و نبود جنبش هایی فلسفی در ایران دارد که البته این جامعه تنها از فقر فلسفه رنج نمیبرد، بلکه در زمینه های علمی از علوم طبیعی تا علومی چون: جامعه شناسی، تاریخ ،اقتصاد، سیاست، نقد و بررسی چگونگی و علل پیدایش مذهب و تاثیر آن بر جامعه و….)،  نیز، مصیبت اش گران است. 


، ارژنگ رحیم زاده

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate