خسته و کوفته از سرکار بنایی راه افتادم تا به آدرسی که گفته بودند بروم ، به آنجا رسیدم ، وقتی به در و دیوار و نمای ساختمان نگاه کردم وحشت زده شدم و ترس سراپای وجودم را گرفت، با ترس ولرز در زدم و منتظر ماندم تا در را باز کنند، بعد از چند ثانیه از دریچه در یکی گفت: چه میخوای ؟
منم با ترس گفتم: باهام تماس گرفتین که بیام اینجا.
گفت: اسمت چیه؟
گفتم: آسو بوکانی هستم.
گفت: چند دقیقه منتظر باش.
ودریچه را بست و رفت، منم منتظر ماندم و به زمین چشم دوختم و جرات نمیکردم به در مشکی و دیوارهای بلند که با سیم خاردار پوشانده شده بود نگاه کنم، با یک سنگریزه خودم را مشغول کردم ولی فکر و ذهنم پر از سوالات و حرفهایی بود که هیچ جوابی براشون نداشتم. بعد بیست دقیقه در باز شد و نگهبان گفت: آسو بوکانی بیا تو.
با هزاران فکر و خیال در سرم و ترس دلهره در دلم راه اقتادم و وارد اتاقک شدم، محکم در را بست و از صدای بسته شدن در، هم ترسیدم، هم فکر و خیال از سرم پرید.
گفت: وسایل چی همراهت هست بزارش اینجا، گوشی، سیگار، فندک ، چاقو هر چه داری
منم گوشی ، سویچ موتور سیکلت ، مقداری پول نقد و کارت بانکی را روی میز گذاشتم و گفتم: فقط همینهاست دیگه چیزی ندارم.
وسایل را گرفت ، گذاشت داخل کمدی که پشتسرش بود و خودش رفت به طرف دری که روبه حیاط آن مکان باز میشد و گفت: بیا اینجا. منم به طرفش رفتم و شروع کرد به بازرسی بدنی ، جیبهایم را گشت و کفشهایم را درآور و داخلشان را نگاه کرد و پرت کرد رو زمین و گرد و خاک به هوا خواست و گفت: چرا لباسهاتو عوض نکردی با این همه گچ و سیمان اومدی اینجا ؟
منم گفتم: سرکار بودم نتونستم برم خونه و لباسهایم را عوض کنم.
گفت: همینجا بشین .
منم رو نیمکت نشستم و سرم را پایین انداختم و چشمهایم را به زمین و سرامیک کف اتاقک دوختم. بعد به پشت میزش رفت و گوشی تلفن را برداشت و گفت: آسو بوکانی اینجاست، بعد گوشی را گذاشت وخودکار برداشت و داخل دفتری که رو میز بود شروع کرد به نوشتن چیزهایی، بعد از کمی خودکار را پرت کرد داخل دفتر و دفتر رابست و به من خیره شده منم سرم را انداختم پایین و به کف زمین وسرامیکها خیره شدم، چون میدانستم اگر به در و دیوار نگاه میکردم یا به چشمای او خیره میشدم شروع میکرد به بد و بیراه گفتن. بخاطر همین قبل از اینکه چیزی بگه خودم سرم را انداختم پایین و با فکر و خیالاتم مشغول شدم . مرتب از خودم میپرسیدم برای چی دوباره من را احضار کردهاند؟ من که سرم به کار خودم و هست و مشکلات زندگی امانم نمیدهد به چیز دیگری فکر کنم. نمیدانم چقدر در فکرو خیالات غوطهور بودم که با صدای باز شدن در به خودم آمدم کسی وارد اتاقک شد و گفت: بلندشو آسو بوکانی ، بلند شو
منم سرپا ایستادم و به طرفش رفتم . چشمبند را درآورد و چشمهایم را بست و بازویم را گرفت و گفت: راه بیافت.
منم راه افتادم باهاش از در که عبور کردیم یهو زیر پایم خالی شد و نزدیک بود بیافتم رو زمین، محکم بازوم را گرفت و گفت مواظب باش، نیافتی و شروع کرد به خندیدن . بعد از چند متر گفت: اینجا پلهست حواست باشه .
از پلهها بالا رفتیم در را باز کرد و وارد سالن شدیم ، کنار نیمکت برد و گفت: اینجا بشین و بعد شروع کرد به زمزمه کردن یه ترانه ترکی و رفت داخل یکی از اتاقها و سکوت بر سالن حکمفرما شد.
دوباره فکر و خیالها به سراغم آمدند و در افکار و اوهام خود غرق شدم، بعضی وقتها صدا فریادی میآمد و دوبار سکوت بود وسکوت.
فکر کنم بیشتر از نیم ساعت گذشت صدای پا اومد و نزدیک من ایستاد، بازوم رو گرفت و گفت بلند شو بریم آسو ، بریم آسو ، بریم آسو …
مرتب بریم آسو را تکرار میکرد و با هر تکرارش انگار میخی آهنی را درسرم فرو میکردند، تا به یک در رسیدیم من را روبه در نگاه داشت، در را باز کرد و چشمبند را روی چشمم برداشت و مرا محکم هل داد داخل اتاق.
وقتی چشمانم را باز کردم و از در رد شدم سه نفر را دیدم که تمام سر و صورتشان را پوشانده بودند و تنها چشمهایشان پیدا بود، وقتی به اولین نفر رسید مرا گرفت و گفت: حرامزاده پدرسگ فکر میکنی ما به این راحتی از بین میریم و شروع کردند به زدن و فوش دادند. با لگد و مشت و باتوم به جانم افتادند و اینقدر زدند که افتادم رو زمین و نزدیک بود از حال برم و بیهوش شوم، دیگر نمیتونستم دستهایم را سپر سروصورتم کنم داشتم از هوش میرفتم که صدای در اومد و یکی با صدای بلند گفت چیکار میکنین ؟ چیکار میکنین شماها؟
یکی گفت حاجی اینا اغتشاشگرند و به خون ما تشنه، هرجا میرن به نظام بدوبیراه میگن و برای ضربه زدن به نظام هر کاری میکنن.
حاجی گفت: بس کنین بابا، بس کنین ، به طرف من آمد دستم را گرفت و کمکم کرد که از رو زمین بلند شم تمام بدنم درد میکرد و ازدرد نمیتونستم روی پاهایم بایستم، حاجی کمکم کرد که روی یک صندلی بنشینم افراد دیگه که سروصورتشان را پوشانده بودند بیرون رفتند.
تنها حاجی و اون کسی که میگفت: این اغتشاشگره و به خون ما تشنهس … داخل اتاق ماندند و مرتب حرفهاش را تکرار میکرد و چندتا فوش هم چاشنیش میکرد و بعضی وقتها به طرف من میآمد و مشتی میزد،حاجی هم میگفت: کوتاه بیا اینکه هنوز محکوم نشده و جرم و گناهش اثبات نشده ، من مطمئنم اینطور نیست او دلش با اسلام و نظام اسلامی است ، او نماز میخواند و کسی که نمازخون باشه چطور پشت اسلام و نظام اسلامی را خالی میکنه، مگر اینطور نیست آسو جان؟
منم با صدای لرزان گفتم: من که کاری نکردم من با کسی کاری ندارم، من توزندگیم هزار بدبختی و گرفتاری دارم نمیرسم به این چیزها فکر کنم.
دوبار به طرفم آمد یه مشتی حواله شونهام کرد و گفت: اینهایی که میگی خودش علیه نظام هست، منظورت اینه که این کشور پر از مشکلاته ؟ ها منظورت اینه ؟ ببین حاجی، ببین داره میگه مملکت مشکل داره ببین داره چه میگه ؟ حالا ببین بیرون با دوستاش پشت سر نظام چه میگه و چیکار میکنه؟
حاجی گفت: انشاءالله اینطوری نیست ، همه یه مشکلات کوچکی داریم این دلیل نمیشه که به کشور و دینمان پشت کنیم، اینطور نیست دوست من ؟
بعد جاجی بطرف من آمد و گفت: بهتر شدی؟
منم گفتم : بهترم
گفت: بلند شو و بازویم را گرفت و کمکم کرد تا بلند شوم
راه افتادیم و به طرف سالن و در انتهای سالن وارد اتاقی دیگر شدیم، که داخل آن یک میز بود و دوصندلی در دوطرف میز، دوخودکار و چند برگ کاغذ روی میز.
مرا نزدیک صندلی برد و گفت: بفرما بشین
منم نشستم، حاجی خودش رفت روی صندلی دیگر و روبروی من نشست و با اشاره به کسی که پشت سرم بود گفت یک لیوان آب بیار.
صدای اون مامور دیگر هنوزم میاومد که بد و بیراه میگفت و حرفهایش را تکرار میکرد. بعد از چند دقیقه با لیوان آب وارد اتاق شد. آب را گذاشت جلو من و گفت: وای به حالت اگه جرمت ثابت بشه اون وقت کاری میکنم از به دنیا اومدنت پشیمان بشی.
حاجی گفت بهتره با ما همکاری کنی و من چند تا سوال میپرسم بهتره درست جواب بدی و چیزهایی که ازت میخایم رو صادقانه بگی، باشه؟
بدون اینکه به سوالش جواب بدم لیوان آب رو برداشتم و مقداری آب خوردم و لیوان را سرجایش گذاشتم.
اون مامور دیگر پشت سرم داخل اتاق قدم میزد و بعضی وقتا بد و بیراهی میگفت و فوشی نثارم میکرد.
حاجی شروع کرد به سوال پرسیدن و گفت:
چرا در اغتشاشات حضور داشتی؟
من جوابی ندادم و سرم را پایین انداختم و خطهای رو میز خیره شده بودم و یاد تعریف دو خط موازی افتادم.
اون مامور دیگر داخل اتاق قدم میزد و بد بیراه میگفت
حاجی: چرا در اغتشاشات حضور داشتی ؟ هدفت چی بود؟ با چه کسی میرفتی؟
من جواب ندادم و سرم را پایین انداختم و چشمم به لباسهام افتاد دیدم گرد و خاک کمی رو آن مانده بود اون کتککاری گرد و خاک روی لباسم را تا حدودی پاک کرده بود و خندهم گرفت یه لبخندی زدم.
اون مامور دیگر داخل اتاق قدم میزد و بد بیراه میگفت
حاجی دید که لبخند میزنم گفت: من چیز خندهداری گفتم که شما میخندین؟
مامور دیگر گفت میخندی ؟ ها میخندی ؟ یه خندهای نشونت بدم و با کف دستش محکم کوبید پشت سرم و با سر رفتم روی میز
حاجی گفت: نکن برادر، نکن . دستش را دراز کرد و کمکم کرد تا روی صندلی بشینم.
اون مامور دیگر همچنان پشت سر من ایستاده بود و بد بیراه میگفت
حاجی دوبار سوالهایش را تکرار کرد ، من هم دوباره جواب ندادم و مامور دیگر دوبار بدوبیراه گفت و فوش داد. اینها چند بار تکرار شد و حاجی کمکم داشت از کوره در میرفت و صداش رو بلندتر میکرد روی من و هرچه حاجی لحنش تندتر میشد مامور دیگر آرومتر حرف میزد و بدوبیراه و فوش دادن رو کمتر میکرد.
تا اینکه حاجی بلند شد اومد کنارم به میز تکیه داد و گفت یک بار دیگر سوال را تکرار میکنم جواب دادی ، که دادی ، ندادی دوباره میفرستمت تو اون اتاق دیگر، که این دفعه جنازهت رو بیارن بیرون.
اون مامور دیگر: حاجی اینا زبان خوش رو نمیفهمند باید با زور حرف ازشون کشید و یک سیلی روانه صورتم کرد.
منم گفتم: شما سوال بپرسی جواب میدم ولی جواب سوالات حاجی را نمیدم
هر دوتاشون خیلی تعجب کردند و مامور دیگر گفت غلط میکنی پدر سگ، جواب نمیدی
و بطرفم حمله کرد و حاجی گفت صبر کن ، صبر کن ، اونوقت چرا جواب سوالات من را نمیدی؟
منم گفتم: چون شما دارین نقش یه آدم خوب رو بازی میکنین ولی این دوستتون خود واقعیش هست و شما فکر میکنی من احمقم و هیچی نمیفهمم و …
حرفم تمام نشده بود که حاجی چنان زد تو صورتم که از روی صندلی افتادم رو زمین و حاجی در حالی که هر چه فوش و بد و بیراه بود بلد بود نثارم کرد و با مشت و لگد به جانم افتاد، مامور دیگر سعی میکرد حاجی رو آروم کنه. بعد از مدتی دو نفر دیگر اومدند و حاجی را از اتاق بیرون بردند و مامور دیگر شروع کرد به سوال کردن و منم جواب سوالتش را دادم و بعد از سه ساعت سوال جواب ازم تعهد گرفتند و گفتند برو ولی حق خارج شدن از کشور را نداری. وقتی میخاستم خارج شوم یکی اومد چشمبند به چشمانم زد و مرا با خودش برد و چشمبند را باز کرد و گفت برو داخل صورتت را بشور و بعد میری بیرون و همانجا ایستاد، منم رفتم داخل دیدم دهان و بینیم کلا خونی شده بود و تمام بدنم درد میکرد، صورتم را شستم و بیرون آمدم . دوباره چشمبند را روی چشمم گذاشت و بازویم را گرفت تا به اتاقک رسیدیم و اونجا چشمبند را برداشت و روبه همکارش گفت: وسایل این را بده بره.
وسایل را گرفتم، گفت: اگر کم و کسری نداره اینجا را امضا کن و برو.
منم بدون اینکه نگاه کنم امضا کردم و از در خارج شدم، توانایی رانندگی را نداشتم با برادرم تماس گرفتم و آمد مرا به خانه برد. وقتی به خانه رسیدم بچهها و همسرم منتظرم بودند تا مرا دیدند مرا در آغوش گرفتند و دخترم با صدایی گریان و چشمانی اشکبار پرسید دوباره ازت چی میخان؟ چرا دوباره اومدن سراغت؟ چکارت کردند؟ گفتم: چیزی نیست عزیزم، نگران نباش. میبینی که اینجام پیش تو .