بازگویی خاطرات و تجاربم در کارخانه پارچه بافی چیا در شهر سنندج(بخش اول)

از آنجا که بیش از سه دهه از حضورم به عنوان یک کارگر در کارخانه چیا می گذرد، بی شک بازگویی تمامی جوانب قضایا بدون اشکال نخواهد بود، از رفقای همزنجیرم که آن مقطع در این کارخانه مشغول به کار بودند صمیمانه درخواست می کنم نواقص را به من یاد آور شوند و خود نیز در تکمیل آن دخالت کنند.
با عرض ادب و احترام به تمامی هم زنجیرانم.
مظفر
بخش اول

کار ساختمان سازی کارخانه چیا در سال ۱۳۶۵ شروع شد و فعالیت تولیدی خود را از سال ۱۳۶۶ آغاز کرد. پارچه چیا در ورودی جاده سقز- سنندج قرار گرفته بود و در مرحله اول آغاز بکار با ۱۴ دستگاه بافندگی از یک کمپانی سوئیسی و مونتاژ کشور هند راه اندازی شد.

کارخانه چیا سهامی خاص و تحت نظارت بانک صنایع و معادن بود که وام هنگفتی را به دو نفر که هیچ گونه سابقه و تجربه ای در حوزه مدیریت کارخانه داری نداشتند با واسطه پارتی بازی داده بوند.

این دونفر به اسامی جلیل رحمانی فرزند سید محمد امین رحمانی که در سنندج به سید حه مه امین کوره پز مشهور بود و خود سید محمد امین رحمانی صاحب چندین کوره آجر پزی در مناطق مختلف کردستان بود. نفر دوم اقبال حسینی بود که در سنندج زیاد چهره شناخته شده ای نبود و باوجود آن که پدر اقبال یک کارگر ساختمانی و بنا بود ولی خود اقبال آدم عبوس و اخموای بود و همیشه دنبال کوچکترين بهانه ای می گشت تا به آدم گیر دهد، ولی جلیل پسر خوبی بود و به حرف کارگران گوش میداد.

ورود و شروع به کارم در کارخانه پارچه چیا.

بدنبال یورش حاکمان حامی سرمایه به تشکلات کارگری و نیروهای چپ و کمونیست در ۳۰ خرداد ۶۰ من هم مجبور شدم از محل کار و خانواده ام جدا شوم و مدت زیادی در شهرهای مختلف ایران و در کارگاه ها و کارخانجات مختلف از جمله کارگاه ماشین الات کشاورزی در شهر تبریز واقع در ابتدای جاده ارومیه – تبریز برای مدتی کارکنم و بعد هم در کارخانجات پارچه و گونی بافی فومنات رشت ، کارخانجات پشم بافی زاینده رود اصفهان که یک رشته کارخانجات مختلف را تحت پوشش خود قرار داده بود کار کنم .

کارخانجات زاینده رود اصفهان در خیابان چهارباغ بالا واقع شده بود و سه شیفته کار می کرد و آن زمان یعنی سال ۱۳۶۳ تا ۱۳۶۴ حدود ۸ تا ۹ هزار کارگر زن و مرد در این کارخانجات کار می کردند که تحت کنترل بنیاد شهید رژیم بود.

کارخانجات زاینده رود یکی از کارخانه های بسیار قدیمی و بزرگ اصفهان بود که گویا آلمانی‌ها و سوئیسی ها در زمان رضان خان تأسیس کرده بودند و کارش تولید انواع پارچه های نفیس و گران قیمت مثل فاستونی و پارچه کراوات بوده ولی بعد از تصرف آن توسط بنیاد شهید دستگاههای تولیدی این کارخانه به علت عدم مواظبت از کار افتاده بودند و در زمان جنگ ارتجاعی ایران و عراق بخش بزرگی از تولید این کارخانجات صرف تهیه لباس برای نیروهای سرکوبگر سپاه پاسداران می شد.

برگردیم به اصل مطلب و کار در کارخانه پارچه چیا در ۳ کیلومتری شمال شرق سنندج:

من بعد از مشورت با تنی چند از دوستان عزیزم و بررسی جنبه های امنیتی کردستان و بخصوص شهر سنندج، و برای در امان ماندن از دست پلیس امنیتی و تواب ها به یکی از محلات حاشیه نشین( کانی کوزه له) برگشتم و متاسفانه مجبور شدم به خانواده در ماه‌های اول هیچ گونه خبری از وردم به شهر ندهم. از همان اول ورودم به سنندج توانستم با کمک دوستان اطلاعات خوبی از چندین واحد تولیدی جمع آوری کنم. در نهایت تصمیم گرفتم کارخانه چیا را انتخاب کنم و خود را برای شروع به کار در چیا آماده کردم .
این را هم بگویم که من با یکی از عزیزانم که آن زمان در کارخانه شاهو کار می کرد چندین بار باهم رفتیم به محل کارخانه چیا و چون کارخانه درست رو به روی مقر بازدید ورودی سقز به سنندج بود من زیاد اطمینان نداشتم که بتوانم به آسانی و بدون خطر آنجا شروع به کار کنم. ولی بهرحال رفتم و توانستم جلیل رحمانی را پیدا کنم؛ من معتقد به چیزی به نام شانس نیستم ولی خوشبختانه جلیل با یک نفر در آبادی هاله دره خویشاوند بود و از آنجا که من آن فرد را می شناختم ، پروسه استخدام به آسانی پیش رفت. ابتدا خودم را معرفی کردم و مدارکی که لازم بود با خودم همراه داشتم و به او نشان دادم در اتاق نگهبانی کارخانه تنها من و جلیل رحمانی بودیم و کلی از من در مورد کار و چگونه میتوانیم هرچه زودتر دستگاه ها را باز و آماده مونتاژ کنیم پرسش کرد و گفت قراره برای مونتاژ دستگاههای بافندگی از کشور هند دو مهندس به ایران و از آنجا نیز به سنندج بیایند، اما چون آن دو مهندس هندی وقت کمی داشتند و جلیل نگران بود که به موقع کارخانه راه اندازی نشود روی من حساب باز کرد. اینجا چند کلمه در مورد آن دو نفر که از کشور هند بعدآ آمدند بازگو کنم یکی اسم مستر اقبال و دیگری میستر یانگ، مستر اقبال مسلمان بود ولی میستر یانگ هندوی متعصب. جلیل بیچاره باید کاری می کرد که وقت خوردن غذا از گوشت و بخصوص گوشت گاو حرفی به میان نیاید، اما یک روز کارفرمای دیگر که اقبال حسینی بود و از ماجرا زیاد اطلاع نداشت دست گل به آب داد. هنگامی که اقبال میخواهد این دو مهندس را از هتلشان که در پارک بلوار سنندج بود به کارخانه بیاورد برای انجام کار شخصی خویش با آنها ابتدا به طرف قصاب خانه پایین شهر می رود و بیچاره میستر یانگ وقتی سگهای ولگرد آنجا را می بیند که دارند پوست یک گاو قصابی شده را می خورند از حال میرود و همین مسئله باعث شد که میستر یانگ خیلی زودتر از قرار موعد به کشور هند برگردد.

من چون زودتر از موعد مقرر به کارخانه چیا وارد شدم که هنوز دستگاهای تولید از بسته بندی باز نشده بودند و آن دو مهندس هم هنوز به ایران نرسیده بودند ولی با وجود این جلیل از تجربه کاری من استقبال کرد و گفت که من میتوانم تا آمدن مهندسین هندی در کارخانه بعنوان نگهبان شبانه کار کنم و اگر هم خواستم در طول روز هم سری به سیمان کارها بزنم ، چون خود جلیل و اقبال باید کارهای اداری برای راه اندازی کارخانه را انجام بدهند . این برای من امکان خوبی بود که دیگر مجبور نشوم هر روز از آن بازرسی لعنتی عبور کنم با کمال میل قبول کردم و شبها در کارخانه و روزها هم با کارگران ساختمانی بودم.

مدیران یا بهتر بگم صاحبان شرکت چیا:
جلیل رحمانی و اقبال حسینی سن و سال زیادی نداشتند و شاید حدود ۳۵ تا ۴۰ ساله بودند، من بعدها فهمیدم که هر دو از اعضای طرد شده مفتی زاده بودند و فکر کنم بریده بودند و از آن ایدئولوژی مذهبی خشک دست برداشته بودند و میخواستند وارد بازار سرمایه داری شوند. اشاره کردم که جلیل من را می شناخت البته بسیار محدود، او تنها می دانست که پدر من از منطقه سارال است و خود جلیل یک عموی ناتنی داشت به اسم یوسف که در آبادی هاله دره زندگی می کرد و همین باعث شد که جلیل از عمویش بگوید و من هم گفتم عمویت را می شناسم. اما اقبال من را نمی شناخت ولی من میدانستم که او فرزند چهارم خانواده کارگری بود و یک برادر داشت که من قبل از انقلاب او را می شناختم و بعد از انقلاب دیگر هرگز ندیدم.

کارخانه چیا در مقایسه با کارخانجات زاینده رود بسیار کوچک و شبیه یک کارگاه بود. این کارخانه که شامل چهار قسمت مختلف بود و با حسار بتونگ و سیمان سفید رنگ بخشهای مختلف را مشخص کرده بودند. در ورودی کارخانه اتاق نگهبانی و دفتر حاضر و غیاب کارکنان و کارگران بود، قسمت دیگر اتاق مدیریت و حسابداری کارخانه بود و یک جایی هم در اوائل برای خواندن نماز درست کرده بودند که بعدها ما تبدیل کردیم به سالن غذاخوری کارگران.

قسمت تولیدی کارخانه در سه سالن بود که شمامل انبار، دستگاه طراحی، سالن تولید و یک گوشه را هم برای تغییرات لازم دستگاههایی که خراب می شدند اختصاص داده بودند.

ما در کارخانه پارچه بافی چیا تراشکاری و یا ریخته گری نداشتیم و تمام قطعات را باید عوض می کردیم و مجبور می شدیم از جاهای دیگر تهیه کنیم. قبل از راه اندازی کارخانه جلیل به من گفت که به یک برق کار ماهر احتیاج دارد برای وصل کردن برق فشار قوی از موتورخانه کارخانه. من از این مسئله استفاده کردم و این بهانه خوبی بود تا بتوانم با رفقای کارخانه شاهو تماس برقرار کنم و آنها از برق کار فوق العاده ماهر کارخانه شاهو کاک … عزیزم بخواهند با من تماس بگیرد. دوستم دو روز بعد به همراه من با مدیر عامل کارخانه جهت قراداد کار دیدار کرد. با آمدن این دوست قدیمی من دیگر احساس تنهایی نمی کردم و روزها باهم مشغول سیم کشی بودیم، بعد از مدتی دونفر دیگر برای کار نگهبانی استخدام شدند، این دو زنده یاد کاک جلال علیخانی و کاک محمد رضا صیفی بودند. هر دو انسانهای بسیار مهربان و دوست داشتنی بودند که من هرگز فراموششان نمی کنم. یاد عزیزشان گرامی باد . قبل از اینکه یادم برود به یک نکته در مورد برنامه‌ریزی تولیدی کارخانه پارچه چیا بگویم، در اوائل قرار بر این بود که در کارخانه به تولید انواع پارچه های متقال خام البسه پیراهنی، شلواری و انواع پارچه های صنعتی با مواد اولیه ای شامل انواع نخ های پنبه ای و مصنوعی اقدام کند ولی متاسفانه و بعلت عدم تجربه کافی در نحوه مدیریت این برنامه ریزی ناکام ماند و تنها به سه نوع تولید پارچه منجر شد.

ادامه دارد

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate