تقدیم به زنده یاد
( احمد رضا احمدی )
میانِ لحظه
و هَوا
آمیخته با این مَعرکه ایم :
آیا
می شود یا نه
که با هر نَفَس ،
به میهَنِ تو
حَتّا نَزدیک تَر : به موطنِ مَن
خیره بمانیم و
گَرده هایِ خون را در مَشامِ مان
احساس نکنیم ؟
مَگر
آب هایِ راکد
اضطرابِ هزارانْ نَعره در سُکوتِ هر گودال ،
نیستند
مَگر تَنهایی
نشان از غارهایِ کُهَن در اندامِ صِنوبَر ،
ندارد
پَس چرا …
سَراسَرْ جَهان
به تَمثیلِ عابران اَش در حُضورِ یک نَعشِ ناشناس
می ماند
گاهی اوقات !
چونان قَطره در تَسکینِ بیابان
تَماشاگهِ مَعشوق ،
می شویم
زیرا پَروانه ها
بر سَرانگشتِ کسانی
خواهند لَمید :
که باران را
هنگامه یِ لذت اَش از میثاقِ خاک
و دانه
لَمس ،
کرده باشند
آری …
کوهی جُنبانیم ما در زایشِ هزارانْ صَخره
که از ماتَمی ناگُزیر : یا دِلتَنگی
بی اختیار ،
می خَندیم
اگر چه شادی :
تألیفِ خیابان از بچّه هاست
ولی !
مَحلّاتِ ما
کودکان اَش ،
سَهمِ کاراَند
تا غَذا را ،
در آزمونِ اربابان
پیروز شوند
افسوس …
چوپانِ آکنده از دَرد یا هِلهِله
اشتیاقِ هیچ دَریچه ای ،
نیست
نه ،
هرگز نبوده است
زیرا :
از حقارتِ پادشاهانی عَظیم تا ضَمیرِ پوکِ هر حاشیه
نی لَبَک ها ،
خَبَر دارند
نی لَبَک ها آن گونه تَلخ اَند که حَتّا قَطعاتِ گُمْ گشته در لَجَن
و نیز کابوس هایِ بی مَصرف را ،
با ثانیهْ شُمارِ ساعت
می نَوازَند
نی لَبَک ها ،
از نیمکت هایِ واژگون یا خالی
پَیام می گیرند
به گمان اَم !
گُذرنامه هایِ جَعلی
جادّه ها را در خُسوفِ شان ،
پوشانده اَند
که این گونه ،
نوبالغِ صَحرا
اشک می ریزد
گوش کُن …
اَبرَکِ تازه
بی غِفلت ،
می گِریَد
حَتّا ،
خوشه هایِ شِکُفته در مِه نیز
شُعبَده ای به نامِ آستین اَند :
تا خَنجَرها از افکارِمان
پنهان بمانند
عاقبت !
با خَلسه ای چونان التهاب
زمان ،
خواهد گُسَست
امّا …
قَیّمانِ فِلاکت
و دِشنه
که وارثانِ بی طاقت و عِشوه یِ ناخوشِ این اتّفاق اَند :
به دوزَخِ ادیان
خواهتد کوچید
قصّه ها را
باید از خِیلِ اشباح ،
بیرون بیاوریم
قصّه ها در سُکونِ چاه ،
تَعَفّن گرفته اَند
زَنگارِشان ،
چهره یِ خُدایگان و مومِ شیاطین است
دَریغا …
که آمیزشِ صُبحِ با شَمعدانیِ نارَس
نُخستینْ حِجابِ آدَمی از خویشتَن اَش ،
بود
سَحَرگاهان
که برکه ها و بوته ها ،
مَملو از ماجرا
می شوند :
ناجیان یا سَفیرانِ هر گُنبَد و مِناره
به مَسلخِ قَناری می روند تا آن پیرَکِ تَبردار را ،
سَجده کنند
نور کُجاست ؟
چرا خاطراتِ مان
با مُبهَمِ یکْ لهجه ،
پوشانده شده است
چرا تو
و مَن
به وَعده یِ تابوت یا تَقوایِ کفَن ،
عادت کرده ایم
به راستی چگونه باید قَبل از خودکُشی
پیغامِ رَنگینْ کمان را ،
از نَهَنگ ها پُرسید
ای کاش …
این فَرسودهْ چراغِ ناروشن می دانست که شَباهنگام
به کُدامینْ ابلیس ،
اشاره می کند
مَگر نمی شنوی ؟
کُفرِ بیابان
از عَطش ،
نیست
بَلکه زندگی را ،
در شُعاعِ حَسرت هایش
طلب می کند
چیزی ،
بر نازُکایِ این ساقه
لَمیده است
باغ بان ،
شَبیهِ توده ای از ماتَم
به لطافتِ گُنجشک در فَلاتِ دُشواری
می اَندیشَد :
ساقه
و گُنجشک
یک خَزان با دو نیمْ رُخ اَند !
که فُصول را بی قَتلِ اَقاقی
آرزو می کنند
سَمتِ تَگرگ : پُشتِ قافیه
سیمایی از تُفنگ ،
و کوه
نیست
تا شاید …
آدابِ سانسور و قامتِ ساتور
باجه یِ دولت و عِصمَتِ قَصاب ،
نباشند
می دانی رفیق
حیواناتی ،
که پِیوَسته در پاسُخِ رِخوَتِ شان از جُنون
فَریادها می آفرینند !
به خُطوطِ عُصیان
و عاطفه
باور دارند
ای کاش :
بی بَهانه و بی پَروا
تو
و مَن
غُبار از رؤیاهامان ،
بروبیم
تا جُغرافیا
بَدَل به احکامِ عدالت ،
و بوسه شود بر موجْ کوبِ تاریخ
عَذابِ ما … دیرینهْ رَنجِ عاشقان در تَلاطمِ یک لبخَند
پژواکی ناشناس یا پیوندی هَمیشگی ست :
که ارابه هایِ مَرگ را
با مَشعَلی تُهیْ زاد و فَرتوت ،
فَرمان به شورش
می دهد
اگر آشوب !
نژادِ هر انسان نیست
آسمان چرا ،
طعمی از گِلایه
یا هِقْ هِق
ندارد ؟
گاه بَرَهوت
به نَرمَکْ گُلی پُرنشاط یا نَمور ،
شَک می کند
صَدها سُئوالِ بی جواب نیز ،
گاهی مَرا بیهوده
می پندارند
حَتّا مَرثیه ای مَجهول ،
تُرا در کانونِ قَحطی
و رَعشه
قضاوت می کند
آری !
هَم چنان ما
برایِ موطنی تَسخیرْ مانده در اَندوه و مُصیبت ،
سُرود می خوانیم
زیرا تو
و مَن
اوراقِ تاریکی را در تَبْ سوزِ مُقاومت ،
یافته ایم
بی تَردید ،
از هر شِکاف : هر زَخمِ ناسور
بَذرِ استقامت ،
خواهد روئید
راستی :
با ضَرباهَنگِ قیام
چه باید از فوجِ کبوتَران
آموخت ؟
باید
به ازدحامِ چشمه ها در اطرافِ هر زندان
ایمان داشت
تا پاسبان ها و چوبه هایِ دارِ شان
تَسلیمِ قَطره ها ،
شوند
در این سَرزمینِ یائسه
و عَقیم
سایه ها ،
حَجمِ دیگری از تَبعیداَند
که با پیکری ژولیدهْ فام
دیوارها را به نامِ آزادی یا صُلح ،
تکرار می کنند
آب …
شیونِ بامدادان است
که اگر
از گیجِ شِکُفتَن یا پوچِ انزوا ،
عُبور کنیم و
به ظرافتِ جانان ،
فانوس ها بیاویزیم
آن گاه به سادگی !
بویْ ناکیِ خاک را در شَهوت اَش از عمودِ گیاهان
و هر درخت
دَرک ،
خواهیم کرد
نگاه کُن
فقط ،
از کنار یا گوشه یِ اسارت ها و حصارها
بنگر
آسوده باش
به تَمثیلِ ماهیانِ مَحبوس در حوضِ نَقّاشی
مَعصومانه تَحمّل کُن : بنگر :
آدَمی
ساکنِ ایهام است
ایهام !
به زبانِ خنیاگران : با شَهدِ اصوات
شُروع می شود و
در داستان ها
هر هِجایش را می تَوان یافت :
اگر کِلید ، چونان مِصرَعی از قُفل باشد
انسان نیز
مَرثیه ای برایِ زیستن ،
می خواهد
… لحظه ای به آسیابان
و تَبَسُم اَش ،
بنگر
جُز پِچْ پِچِ اشیاء با زمین !
نشاطی بر تارُکِ حَقیقَت ، نیست
آفاقِ عالم
پاره هایِ یک ناله اَند
که ناگهان از بِستَرِ بی دادِ دَقایق ،
برمی خیزند و
در ناتَمامِ تَقدیرِ شان ،
با هیاهویِ شاخه ای ضَعیف در باد
هَراسان یا حَتّا عاشق ،
می شوند
بی گمان
تَرانه ای باید خواند :
ابیاتی مُختَصَر از یَقینِ چَندین طبلِ بی حاصل یا شیپورِ مَسموم
ابیاتی به شیوه یِ قُرون : بَیاتْ مانده بر کاغذِ کاهی
ابیاتی با خویْ ناکیِ حماسه ها و قَفس ها
ابیاتی رو به زوال از تکّه هایِ صَد پَرنده
هَمان ابیات ،
که فَریاد اَش
خَلوتِ مَهتاب را ،
سَفَرگاهِ یاران می کند
یاران …
میراث دارِ وجدان ها
بودند
آن رَسولان که بُغضْ ناک
تا کویرِ آذین بَسته با خیمه ها ،
می شتافتند و
آوایِ بَرف را ،
در مَقصَدِ الفاظ
مُژده می دادند
این گونه !
هجرتِ پَرستوها در بَهاران
نَبضِ تاوان ها ،
شد
مَکث کُن :
در عَصرِ ما
نیکْ اَفروزی ،
تَکلّم با گلوگاهِ خونین است
اگر …
به ارغوان ها در مُشتی غَریب
خو کُنی
یا که نه
اگر پَسِ پِلک هایت ،
شَمیمِ یک گیاه باشد از فِطرَتِ آخرینْ قَطار در ایستگاهی مَخروبه
خواهی فَهمید که لحَظاتِ آمیخته با اعماق ،
تَباهی یا توبه را
بر دوشِ فرشتگان ،
وانَهاده اَند
فرشتگانْ اینجا :
شَمایلی به مانندِ فاحشه
دارند
مِحرابِ شان از بافه هایِ قِصاص یا دُعا ،
نیست
گویی …
به غَلطْ اَندازِ بَشَر
نمی اَندیشَند و
هَفته ها در اُتاقَکی رو به اذان
تَفتیشِ عَقیده ،
می شوند
فرشتگانْ اینجا :
طعنه ای شَبیهِ تَلَنگُر به گزمه هایَند
تا شاهانِ عَبوس ،
حجله ها از بُرجِ بُلورینِ شان
نَسازَند
بگذار !
چونان پاییز
که از قَندیل ها در مَکتَب اَش
می سُراید
مَن نیز ، شَفّاف تَر
زمزمه کنم :
فرشتگان
بَرگ و بالِ طبیعَت را در بِضاعتِ هر فاحشه ،
می سِتایَند
اینک …
از مُبهَمِ الفبا
و آن افسانه در کالبُدِ لاشه ها و اجساد ،
فاصله بگیر و
نَزدیک تَر بیا … نَزدیک تَر حَتّا
از آیاتِ افسُردگی
از کولاکِ مَذاهِب
که پَرچَم هایِ عَبَث را در مَتنِ زندگان ،
براَفراشته اَند : دور شو
آن گاه !
چونان زائری با توشه ای کم
ولی با گام هایِ کوتاه ،
زیرِ تَگرگ
نظاره کُن :
پیله ها
فاتحانِ خورشید اَند
که پِیوَسته ، اشکالِ آفرینش را در سُستِ شایعه
به یاد دارند
اگر دَلقَک
با اقوامِ روشنایی ،
بیگانه نیست
پَس چرا ؟
از انتشارِ جُمله در نَوازشِ خیال اَش
پَرهیز دارد
قَصدِ خَطابه بر مِنبَرِ مَتَرسَک ها را ،
ندارم
امّا آفتاب !
خَلاءِ کلمات است
زیرا واژگان ،
در افسونِ غُروب
مُعجزتی دارند
دیوانگانْ وقتی ،
پایانِ سِتَم را در ضیافتِ مهربانی
آغاز می کنند :
کوچه ها از قابی به شکلِ طلوع
رَقصان می شوند : در گهواره یِ گیتی ، رُستَن ها را جَشن می گیرند
ای جَوانه ها … آی غَریبه
آغوش بُگشائید
که در پَستِ قُمار ، بی شَک
نِقاب ها و کینه ها
شُعله وَر ،
خواهند شد : هر ولایَت از طلسم ، تُهی خواهد شد
… آخ
قَهقَهه نَزن ! تَرسو نَباش
که ما چونان پَرتویی نَم ناک بر دریا ،
بی شُمارْ زندگانیم
به راستی ،
تو
و مَن
با تَباری از امیدواری ،
و حَتّا
با زَنجیرها به پاهامان ،
اراده کرده ایم
تا مَفهومِ زیبایی را در احتمالِ یک پَنجره
تَجربه کنیم :
زیرا پَرده ها
اگر ،
گُفتُمانِ ظالمان با وَحشَت
شوند
بام ها و بوم ها نیز ،
آشیانِ جَرَقه
خواهند بود
زندگی در رأیِ هر آستانه …
صَفَحاتی جُدا مانده از بی گُناهان است
صَفَحاتی ضَجّه وار ،
که بَعضی اوقات
آیینِ ویرانه هایَند
صَفَحاتی در امتدادِ سَراب ،
و پریشانی
که مَأیوسانه !
هَمچون خُنَکایِ نَسیمی در گردشِ حیاط
مَسدود می مانند
آری :
این شَرحِ نامُقَدّس
این جُغدِ عُمومی
روزگار را در بِکارت طوفان
آشفتگی ،
نَجوا می کند
تا مَبادا باروت یا وَحدت ،
الیافِ صَحنه ها
شوند
کسانی بی شَرمانه ،
مؤمن به یاوه اَند
آنان که مَحکومان را در پَرگارِ طناب
دعوت به نیایش ،
می کنند
با نیلوفرانِ چَترگون بر مُرداب ها ،
یگانه نیستند
نگو نَه !
که قَدمْ گاهِ جادو
سُنّتِ ساحران است …
جُمعه ها : حَوالیِ سُرخِ یک بیشه
مُخاطب می شویم با آزمونِ مُدارا
به گمان اَم که عَدَم ،
لذتِ ما از قَلعه ها و قُلّه ها
نیست
زیرا هر آدَمی :
با نَغمه ای در مَسیرها
لَنگری به تَمثیلِ مَنشور ،
خواهد داشت
تو
و مَن
چونان قافله ای آمیخته با جاودانگی ،
و مِه
به کتیبه هایِ رَهایی در جَمعِ دَروازه ها و دهلیزها و دالان ها و دَخمه ها
ایمان داریم
گُرده هامان …
با شیارهایش
نشان از بُهتی مُضاعف ،
و تازیانه
دارند
آری !
این خَصمِ روئیده از قانون
این شومِ مُجازات
میزبان و میهمان اَش ،
انسان است : انسانِ گُم گشته در سیّالِ حَوادث
… در اَنبوه و اَندوهِ نَقب ها
که شاید ،
رو به سُقوط ،
خواهد رَفت
امّا ،
به گمان اَم
خوفْ آلوده تَرینْ حیوان ،
آدَمی نیست
لحظه ای …
در گُنگِ یک دایره
شیدایی را ،
تَصوّر کُن
انتظار اگر ،
داغِ عُریانی بر کمرگاهِ مَعشوق
باشد :
خوشا غوغایی با تَنْ پوشِ مُشترک
ناطوران
کتاب ها را در هر میدانْ چه ،
سوزانده اَند
اکنون ما …
تَقویمِ یک انقلابِ مَتروکه
هستیم
حَتّا آتَش ،
یا شَبنَمِ آویخته از کندویِ باغ نیز
فَراموشِ مان کرده اَند
افسوس !
که سینه هاتان از خِیلِ دُشمَن
و انتقام ،
آکنده نیستند
مَگر شُمایان : شیفتگانِ زندگی
تا نوتَنوری با عَطرِ نانِ گرم … تا پاکیِ رود ها
راهی دیگر ،
دارید
هزارانْ لاله … صَدها شَقایق
یادآورِ هیأتی از مَرگ اَند
دَریغا
کُدامینْ تیغ در این سَرزمین
شُمایان را به فَرداها ،
سِپُرده است
که بَندگی را ،
ذُوقِ بَشَر
تَلاوت می کنید
سَراَنجام !
در غلظتِ شَبی بی ساحل
تَرجُمانِ ماسه ها و شِن ها
خواهیم شد
عاقبت :
از لوحِ شهیدان
پَرواز را ،
خواهیم آموخت
شلّیک ،
هنگامی بَدَل به جامی مُبارک می شود
که آن گلوله ،
حیرتِ جانوران
و جَنگل ،
نباشد
امّا در بی انتها ،
پَلیدی را بِروبَد
ما بدهکاریم …
به دَستانی که با عَصایش
مورچگان را از باریکایِ یک جویبارِ کثیف ،
بیرون کِشید
بدهکاریم !
به خویشاوَندی مَلول
که شَهرِ ما نیست
ولی کودکی لال را از مُعَمّا ،
نجات داد
حَتّا ،
به مُردگان نیز
ما بدهکاریم :
در رَگانِ هر پیکار
جُرمِ تو از صُلح
یا ذاتِ من با آزادی ،
می خُروشَند
زیرا مُردگانِ خُفته در باستان ،
تَلاشی برایِ دُروسِ مُعاصر
بودند
آنان …
پوسیدهْ حُبابِ جَهان را
در اَندَرونِ آدَمی ،
هُشدار می دادند
اینک !
چونان پوشالی خیس در مَحضِ باران
بی ادّعا ،
ولی اَندَکی مَغرور باش
بگذار :
تا کوچه هایِ غَرقه در پَژمُردگی
رَفتارِ خورشید را ،
بیاموزَند
بگذار تا حَنجره اَت ،
از سلول هایِ انفرادی
نُطفه بِبَندَد و
با اَنبوهی از چَکاوَک
و قُمری
هَمسایه شود
گاه می تَوان !
وداعی صَمیمانه را در ذَرّاتِ تاریکی
احساس کرد
صورَتَک هایِ خونین از مُبارزه نیز
هَمچون کُلاهْ خودی در مَعبَرِ جَنگ
می درخشَند
نگاه کُن …
خَلقِ یک بی نَهایت در انعکاسِ خُردَکْ آهَنی صیقلْ خورده
گُواهِ یاران ،
از تَپّه هایِ اوین است
می خواهم :
یک انجماد را
میانِ حَلقه ها و حُفره هایِ سُربین اَش ،
فاش کنم
با صِداقَتی حَریصانه !
می خواهم از گندِ رُسوبات در قَلب ها و ذِهن ها
بگویم
یا حَتّا ،
به مانندِ کاتبان در اقلیمِ قَدیم
بر سَنگْ ریزه ها و خِشت ها
بنویسم :
اُردویِ زمان در بَطنِ هر خیال
جُمله ها را شَبیهِ مَعابد یا مَساجد ، به تاراج می برد : بیمْ ناکِ شان می کند
ساده تَر بگویم …
بَعضی کلمات
چونان شَمعی مَغلوب ،
بر شانه هایم
لُعاب گرفته اَند :
سوگند به چَشمانی کور … دُختَرَکی نابینا
که جُمجُمه هایِ بیمار : رَمه هایِ تَجاوز
شلّاق اَش زَدَند … گوراَش را تَصویری از عِبرَت کردند
قَسَم به کودکی بیمار ،
که داروغه
و دارو
مَفاهیم اَش از عُمر ،
بودند
آن کودک !
در این سَرمایشِ ناپیدا
در این آلونَکِ نَحیف
جیره ای جُز آرزوهایش ،
نداشت
اگر نه ،
ایوانَکِ رو به اُجاق
آهِ مُداوم ،
نمی کِشید
یا تَسلیّتِ ناودان ها را ،
آسمانِ شُسته با خَشم
نمی پَذیرُفت
وقتی :
اُستُخوان ها از باوری مُطلق
شکسته یا حَتّا بِرهنه از گوشت ،
می شوند
تو
و مَن ،
چونان پُل هایی به یَغما رَفته در سَفریم
گاه گُلدانی خُمارْ اَندود در پَسِ یک نَهالِ تازه صِفَت
یا گاهی …
هَرزهْ عَلفی از جِنسِ طمَع
شکوفه را از خامِ تَولداَش ،
می شناسند
پَس چرا آدَمی ؟
انسانِ بی شناسنامه را
بازیچه یِ القاب می کند … دوست اَش ندارد
گوش کُن : دامگهِ پَرندگان
بر تارُکِ دُنیایی از رَنگ ،
و صدا
تَکثیر می شود
امّا وَسوسه !
حَدیثِ دیاران از روایتِ ما
نیست
مَگر نمی دانید :
هَنوز هم بَردگان
میلادِ گندم اَند
لُغَت ها وقتی ،
آونگِ حَسرت ها
می شوند
هر گُرسنه ،
داس را در پَناهِ تِشنگان
می بَلعَد
… این رُخدادِ هَراسْ ناک … این بیمِ دائم
نایِ حادثه از کومه هایِ فَقر است
آینه اگر :
صافیِ آیندگان از نَسلی غایب
باشد
تو
و مَن
حَتّا ،
با دَهانی به مانندِ اسکلت نیز
حکایتی طولانی از اعتراف ،
خواهیم داشت
اکنون …
آرام باش و
فقط ،
به پَهنایِ غُربتی کوچک
بُلند بخوان :
خالیِ هر نُقطهْ چینِ مان از واژه
تشان از چَندین سال شکنجه یا اعدام در سَطرهاست !
سالیانی بی رَمَق
و غَضَبْ اَندود
که از بُقچه یِ مادری با فَرزندانِ یَتیم اَش ،
هیچ گاه
سُخن نمی گویند
سالیانی مَملو از تاوان ،
و نفرت
که تا اَبَد
از کُهنهْ خورجینِ پدر بر زینِ دوچرخه ای قُرّاضه
حَرفی ،
نخواهند زَد
زیرا ستارگان ،
عادت به رُسواییِ شَب
ندارند
اگر چه …
بازوانِ بِطالت را
فَریبی عَظیم ،
یا دَسیسه
رونَق می دهند
امّا : به تَعبیرِ سُفره ها و ریشه ها
نان در هُجومِ نیرَنگ
مَعنا می شود
گاه فَرسودگان !
مُلاقاتی مُکرّر در حافظه اَند
وَسواسْ گونه ،
با دُروغ
و خاموشی
میعاد می کنند
آنان …
هَمچون ناطقانِ مُقدّسْ پیشه
به ریا ،
جدالِ خَستگی با خواب اَند
آنان :
سَلّاخ را در سَنگرِ انکار
سَرنوشت می پِندارَند
تا به وَقتِ شَفَق در بیداری ،
شاهدانِ واقعه
نباشند
به راستی
این گونه است که ناگهانْ توطئه ،
آشکار می شود
حَتّا قاصدان هم : قاصدانِ پنهانْ مانده در اَبرها
فاجعه می زایند … صاعقه وار ، می غُرّند
نفرین نَکُن !
که این سِلسِله غَمِ بُزرگ و
این قَصیده یِ حَک شده بر آجُر ،
کابوسِ کولیان بود
کولیان ،
صَبورانه
بر مَزارِ اَسبانِ شان
آوازها می خوانند … می رَقصَند
تا دَشتِ ناآشنا نیز ،
تکراراَش کند
آری :
وسعَتِ قَلم
مَرزِ شاعران یا رازَکِ جوهَر ،
نیست
اساطیر !
سوگِ بُتان را
در دِل ،
ندارند
هر عَزا یا خَشم
زیرِ پوستْ واره هایِ انسان
می جُنبَد …
انسانی که برایِ آبادگاه اَش از آوارگی
پینه ها ،
بَسته است
# هندسه ای ناموزون
# امید آدینه