انفجار سکوت

انفجار سکوت
می خواست فریاد بزند.
دیگر نمی توانست.
کسی نبود که بشنودش؛
کسی نمی‌خواست بشنود.
از این رو او از صدای خودش می‌ترسید و آ ن را در خود فرو می‌خورد.
سکوتش منفجر می‌شد
تکه های بدنش به هوا پرتاب شده بود
با دقت تمام آنها را جمع می کرد
بی هیچ صدایی
در جاهای خودشان می‌گذاشت و فاصله‌ها را پر می کرد.
و آنگاه که از سر تصادف
شقایقی یا زنبقی زرد می یافت.
آنها را نیز جمع می کرد و بر پیکرش مرتب می نهاد.
مثل اینکه تکه های خود او هستندچنین بیخته و شگفت شکفته.


Google Translate