تنفر ناسیونالیسم ایرانی از انقلاب ۵۷ (۲)

آریامهر جاده صاف کن حکومت ننگین اسلامی 

سلطنت طلبان حق دارند انقلابیون ۵۷ و هر فردی که از آن انقلاب دفاع نماید را مورد هتاکی و فحاشی قرار دهند؛ این تاریخ زده های گذشته گرا، در سقوط حکومت پهلوی سقوط مقدسات ملی خود را دیده اند. برای این مذهبیون ملت پرست، هر مخالفتی با حکومت “مقدس” پهلوی، در حکم ارتداد بوده و با اشد مجازات روبرو شده و خواهد شد. توهین و اتهام جریان راست ناسیونالیسم ایرانی، علیه انقلابیون ۵۷ تنها به فداییان و مجاهدین و چپ ها محدود نمی شود؛ این جریان لمپن و فالانژ سیاسی، حتا جریان لیبرال-دموکرات ناسیونالیسم ایرانی -یعنی مصدقی ها- را هم مورد حملات سخیف خود قرار داده اند. این حملات در زمانی اتفاق می افتد که اسنادی منتشر شده اند که ثابت می کند شاه همراه با جریان اسلامی برهبری آیت الله های مزخرفی همچون کاشانی- بهبهانی – فلسفی و قمی و دیگران، به توسط لات و الوات و لمپن ها، و صد البته با حمایت مالی و سیاسی و اطلاعاتی دولتهای همیشه جنایتکار انگلیس و امریکا و نوکران داخلیشان از جمله خاندان پهلوی، باهم دولت دموکرات و قانون مدار محمد مصدق را، با کودتای سگهای وحشی پهلوی به فرماندهی فضل الله زاهدی، سرنگون کرده اند.    

ریشه های «انقلاب اسلامی»؛ چگونه آریامهر آیت الله ها را پرورش داد؟ 

در لابلای صفحات پر تعداد کتاب «نگاهی به شاه»، نوشته دکتر عباس میلانی، بسرعت و به وفور متوجه وحشت محمد رضا شاه از شوروی، و نفرتش از کمونیسم و کمونیستها در ایران می شویم؛ این رویه شاه وقتی معنای واقعی و زمینی خود را پیدا می کند که شاهد سیاست مماشات او و به طبع او، همکاران و اطرافیان و سران دولت پهلوی با خیل مذهبیون و آیت الله ها و شبکه سیاسی اسلامیست ها و افراد فعال در آن شبکه ها هستیم. به گواه اسناد و شواهد، شاه نه تنها نهادها و تشکلات و شبکه اسلامیست ها را خطر نمی دانست، بلکه حتا وجود و فعالیت آنها را تضمینی برای تضعیف کمونیسم و کمونیستها در ایران می فهمید. بنا به فکتهای تاریخی، به هر اندازه شاه نسبت به نیروهای چپ شدت عمل بیشتری نشان داد، به همان اندازه در مقابل نیروهای اسلامیست، و از جمله خمینی که بارها علیه او و سیاستهایش نه فقط سخنرانی کرده بود، بلکه مسبب تظاهرات و کشت و کشتار و ترور هم شده بود، از خود بی عملی و سازش و مدارا نشان داده بود. کسی نمی تواند منکر شود که در حالیکه مخالفین مذهبی شاه، مانند خمینی-خامنه ای-رفسنجانی-منتظری-مطهری-بهشتی-طالقانی-یزدی-یازرگان و ده ها نفرد دیگر نه تنها اعدام نشدند بلکه حتا شکنجه جدی هم نشدند؛ در حالیکه مخالفین غیر مذهبی شاه، منهای شکنجه های وحشیانه، به تعداد ۱۵۰۰ نفر (ص. ۳۹۱) اعدام شدند. این اتفاقی نبود که کسانی که می توانستند انقلاب ۵۷ را رهبری و به پیروزی نهایی به نفع مردم برسانند، همگی اعدام شده بودند؛ و کسانی که می توانستند انقلاب ۵۷ را با انفجار و ترور و اعدام فله ای به زیان مردم به شکست بکشانند، همگی زنده مانده بودند. در واقع شاه ضد انقلابی بود که چون خود قادر به سرکوب انقلاب مردم نبود، فرار کرد و سرکوب انقلاب را به جانیان اسلامی سپرد؛ لذا در تاریخ مردم، در تاریخی که مردم می نویسند، شاه و خمینی اگرچه رقیب یکدیگر بودند، هر دو علیه انقلاب ۵۷ همکار بودند تا از سقوط ارتجاع و سنت گرایی و سرمایه داری جلوگیری نمایند.   

اکنون با آوردن نقل قولهای متعددی از کتاب «نگاهی به شاه» میزان اسلام پناهی آریامهر آن «مرتجع سفید» و جاده صاف کن ارتجاع سیاه اسلامی را به بررسی و قضاوت بنشینیم: 

شاه بعد از ترک ایران در دی ماه ۵۷، و سپردن سرنوشت مردم بدست اوباشان اسلامی و حامیان انگلیسی و آمریکایی آنان، گفته بود: “حتا در چند ماه اول مهاجرت گمان داشتم که کشورهای غربی برنامه ای دارند؛ طرحی وسیع در نظر دارند که به مدد آن، جلو کمونیسم را خواهند گرفت و بساط خارجی ستیزی ای را که در ایران بقدرت رسیده بود بر خواهند انداخت.” (ص. ۷) بی گمان شاه از آن ساده لوحهای مزوری بود که معتقد بود دولتهای غربی فرشته وار نگران سرنوشت بشر و دموکراسی در جهانند، و کمونیستها هیولاهایی هستند که همه کارهای بد زیر سر آنان است؛ فوبیای حمله شوروی به ایران تا پایان عمر ننگینش، با آریامهر بود. اعتقادات مذهب گونه شاه در دنیای سیاست، بعلاوه توهماتش به حمایت از سوی امیرالمومنین، بعلاوه کمونیسم ستیزی مالیخولیاییش، او را متقائد کرده بود که صرف ضد آمریکایی گری خمینی، او را به نتیجه حمایت شوروی از خمینی رسانده بود و جدا معتقد بود «کار کار کمونیست هاست». این شاه نفهم، قادر به درک این واقعیت نبود که دولتهای غربی در نتیجه طرحهایشان مبتنی بر دارونیسم اجتماعی و نئولیبرالیسم حاضرند جنبش ارتجاعی و لمپن اسلامی را حمایت کنند تا منافع سیاسی و اقتصادی سیستم کاپیتالیستی را محفوظ نگاه دارند. او نمی توانست بفهمد که در شرایط جنگ سرد و بحران سرمایه داری دهه هفتاد میلادی، یک «دشمن شعاری» مانند خمینی، کارکرد بس بهتری از یک دوست موقتی مانند آریامهر، برایشان داشت.  

عباس میلانی نوشته است: “باورهای قدیمی محمد رضا، ایمانش به این اصل که «نظر کرده» است، گمانش که از عالم غیب راهنمایی دریافت می کند و خداوند او را برای ماموریتی خطیر برگزیده و در این راه حمایتش می کند هم، شاید دست کم تا حدی در باورهای مذهبی مادرش ریشه داشت.” (ص. ۲۳) شاه در اولین کتابی که نوشت، خاطرات دوران کودکیش را به یادگار گذاشت: “در کودکی در فاصله کمتر از سه سال، شاه به قول خودش سه بار «پا به دایره عوالم روحانی خاصی» گذاشت.” (ص. ۳۸) یکی از آن بارها که جناب محمد رضا پهلوی وارد عوالم روحانی خاصی شد در حدود شش یا هفت سالگی بوده و با این شرح: “کمی پس از تاجگذاری پدرم دچار بیماری حصبه شدم و چند هفته با مرگ دست به گریبان بودم و این بیماری موجب ملال و رنج شدید پدر مهربانم شده بود. در یکی از شب های بحرانی کسالتم مولای متقیان علی علیه السلام را به خواب دیدم در حالی که شمشیر معروف خود ذولفقار را در دامن داشت و در کنار من نشسته و در دست مبارکش جامی بود و به من امر فرمود که مایعی که در جام بود بنوشم. من نیز اطاعت کردم و فردای آن روز تبم قطع شد و حالم به سرعت رو به بهبودی رفت.” (ص. ۳۹) “ماموریت برای وطن اش مستحضر به هدایت و عنایت الهی است … شاهی که می گفت بار ماموریتی الهی و تاریخی را برای نجات وطنش بر دوش می کشد.” (ص. ۵۳) سوگند نامه رضا خان در مراسم تحلیف که “در سخنانش باورهای مذهبی و ظل الهی چندان محلی از اعراب نداشت. در مقابل، سوگند محمد رضا شاه در مراسم تحلیف … به مفاهیم مذهبی آغشته بود. از نود و سه کلمه این سوگند نامه، چهل و نه کلمه به نوعی با مفاهیم مذهبی مرتبط بود. سخنان رضا شاه در مقابل هفتاد و دو کلمه بود و در میان آنها تنها ده کلمه بار و ریشه مذهبی داشت. در واقع از سخنان رضا شاه می توان نگاه پادشاهی مدرن را مستفاد کرد، حال آنکه سخنان شاه پر از اشارات و مفاهیمی بود که در اندیشه قرون وسطایی مشروعیت الهی ریشه داشت.” (ص. ۹۷) همانطور که آقای میلانی می گوید “تفاوت در لحن و مضمون متفاوت این دو سخنرانی، نشان آغاز تغییر مهمی در سیاست دولت در مقابل مذهب بود. طرح تحدید اسلام که در سرلوحه برنامه های رضا شاه بود در دوران پسرش، به طرح استفاده از اسلام در برابر خطر کمونیسم و خطر دکتر مصدق و طرفدارانش بدل شد.” (ص. ۹۷) سال ۱۹۷۶ (۱۳۵۵) شاه در پاسخ به یک خبرنگار هندی می گوید: “«سری که تاج برآن نشسته آسودگی خاطر نمی تواند داشت. در مورد من که تاجی از خار به ارث برده بودم، این مساله دو چندان صدق داشت.» در این یک عبارت، نه تنها شکسپیر و تورات در هم کیمیا شده اند، بلکه شاه خود را در مقام عیسا مسیح گذاشته است که او هم زمانی تاجی از خار بر سر داشت. اینکه چگونه ولیعدی مرغدل در ظرف سی سال به پادشاهی بدل شد که خود را چون مسیح منجی و مصلوب می دید داستانی براستی شگفت است و ملت ایران نه تنها شاهد صحنه های این بازی غریب بودند بلکه بهای این تحولات را هم بالمآل پرداختند.” (ص. ۹۸) بقول میلانی یکی از سیاستهای سه گانه شاه برای تحکیم قدرت و سلطنتش “سازش با روحانیت بود.” (ص. ۱۱۱) میلانی ادامه می دهد که از سال ۱۹۲۵ که رضا خان شاه شد تا روزی که از ایران رفت، “با اینکه جمعیت ایران حدود دو برابر شده بود، شمار مساجد به نیمی از آنچه در ۱۹۲۵ بود تقلیل داده بود … رضا شاه شمار طلبه و روضه خوان و روحانی در مملکت را هم به جد کاهش داد.” (ص. ۱۱۲) “اما برخورد محمدرضا شاه با روحانیت و نقش اسلام در ایران یکسره متفاوت از پدرش بود. گرچه با جناح رادیکال روحانیت سر مخالفت و مقابله داشت، اما بدنه اصلی روحانیت را متحد بی بدیل خود در برابر خطر کمونیسم، که به گمان شاه خطر عمده دوران بود، می دانست. این واقعیت که شاه در عین حال خود را «نظر کرده» و مستحضر به حمایت و هدایت الهی می دانست بر این جنبه از دیدگاه ویژه اش در باب نقش مذهب در نوسازی ایران تاثیر گذاشت. … در یکی از سخنرانی هایش گفت «هر وقت مردم مسلمان به احکام و فرایض اسلام عمل کرده اند به اوج سعادت و ترقی رسیده اند.» برای نیل به هدفش در باب استفاده از روحانیت در مقابل خطر کمونیسم شاه به اقدامات مشخصی دست زد. از یک طرف به آهنگی شگفت انگیز بر تعداد مساجد و تکایا و حسینیه ها افزود. … در پایان سلطنت محمدرضا شاه ۵۵۰۰۰ و به روایتی ۷۵۰۰۰ مسجد در ایران بود. تعداد مدارش و حوزه های علمیه هم افزایشی عجیب داشت.” (ص. ۱۱۳) “وقتی رضا شاه دانشگاه تهران را بنا کرد، مسجدی در کار نبود. اما به دستور شاه مسجدی در مرکز دانشگاه، در جایی که انگار بر همه صحن دانشگاه اشراف داشت تاسیس شد. … سوای مساجد و تکایا، روحانیون در دوران محمد رضا شاه اجازه پیدا کردند که شماری مدارس ویژه که در آنها دروس اسلامی محور اصلی بود تاسیس کنند. بسیاری از کادرهای بعدی جمهوری اسلامی تحصیل کرده همین مدارس «ویژه» بودند.” (ص.۱۱۳) “در ۱۲ خرداد ۱۳۲۲ آیت الله حسین قمی به دعوت فرستاده شاه، زین العابدین رهنما، برگشت … شاه معتقد بود روحانیون همه «در ته قلب سلطنت طلب اند.» … نه تنها مردم که دولت در این استقبال قهرمانانه شرکت جستند. پلیس تهران گزارش داده بود که جمعیتی نزدیک به صد هزار نفر از قمی دیدار کردند. … تنها اعتراض علنی به این استقبال پر طمطراق از قمی را کسروی مطرح کرد … و بلاخره جان خود را در این راه گذاشت و ترور شد.” (ص. ۱۱۴) “در ۲۸ مرداد ۱۳۲۲، قمی نامه ای از نخست وزیر دریافت کرد که در آن آمده بود همه خواست هایش برآورده خواهد شد. یکی از خواست های اصلی قمی لغو قانون منع حجاب … بازپس دادن اداره اوقاف به روحانیون … تعلیم شرعیات در مدارس تحت نظارات روحانیون … تعطیلی مدارس دخترانه-پسرانه … همه خواست های قمی مورد قبول شاه قرار گرفت.” (ص. ۱۱۵) “در آن روزها شاه درگیر مبارزه با نخست وزیران قدرتمندی چون قوام السلطنه بود که می کوشیدند شاه را از دخالت در مسائلی که به گمانشان به او مربوط نبود منع کنند و شاه احساس می کرد که در این نبرد به حمایت و همدلی روحانیون نیازمند است. در همین راستا بود که در آن سال ها بارها روحانیون را به دخالت در امور سیاسی و معارضه با حکام جبار و فاسد دعوت می کرد.” (ص. ۱۱۶) “در بحبوحه تلاش های علی رزم آرا برای رویا رویی با مصدق و مجلس و نهضت ملی کردن نفت، شاه با رجعت آیت الله کاشانی به ایران موافقت کرد. … قتل رزم آرا در جلسه فداییان اسلام و کاشانی گرفته شد.” (ص. ۱۸۰) “در خرداد ۱۳۳۰ یعنی تنها چند هفته بعد از روی کار آمدن مصدق، شاه به این نتیجه رسیده بود «کشور با دو دشمن روبروست: یکی حزب توده و دیگری جبهه ملی. دومی حتی شاید از اولی خطرناکتر هم باشد.»” (ص. ۱۸۲) ثریا اسفندیاری همسر دوم شاه در خاطراتش می نویسد: “محله های مسکونی که جوب آب کثیف در آن جاری است، مردم از همین آب برای نیازهای عادی در منزل بهره می گیرند. «همین آبی که قبلا زنان در آن رخت شستند و الوات کثافت ریختند و سگان ادرار ریختند.» می گوید هرجا می رفت همه فقر و کثافت بود: «کودکانی که از گرسنگی به بیماری ریکت {راشیتیسم} دچار بودند، زنانی که به هزار و یک نوع مورد تجاوز قرار گرفته بودند، و پیر مردانی که از گرسنگی و قحطی زدگی درمانده بودند. … فقر واقعی بیداد می کند».” (ص. ۱۹۰) ثریا اسفندیاری در جای دیگری فاش می سازد که “برد و باخت ها در این بازی ها {بازی ورق شاه با دوستان مالوفش} به دویست هزار تومان آن زمان (هفتاد هزار دلار) بالغ می شد.” (ص. ۱۹۴) “به گفته سفارت آمریکا، کاشانی نشان داد که هم نفوذش در مجلس بیش از انتظار است و هم توانش در بسیج شمار وسیعی از هواداران افراطی خود. … انگلیسی ها معتقد بودند در رویارویی های روز نهم اسفند طرفین اصلی دعوا کاشانی و مصدق بودند و شاه در این میان «بازیچه» ای بیش نبود. به همین خاطر معتقد بودند «جمعیتی که جلو کاخ جمع شد از طرف کاشانی بسیج شده بودند و نشان حمایت خود انگیخته مردم از شاه نبود و حضورشان اهمیتی نداشت».” (ص. ۲۰۴) مصدق هم معتقد بود: “به این نتیجه رسیده که «تا زمانی که دربار مرکز فعالیت عمال انگلیس باقی بماند او نمی تواند اصلاحات لازم در مملکت را متحقق کند و راه حلی برای مساله نفت بیابد.” (ص. ۲۰۵) مصدق به سفیر آمریکا گفته بود: “من نخست وزیر شاه یا نخست وزیر مجلس نیستم. من نخست وزیر مردم ام. … صحن مجلس را ترک کرد و به میان طرفداران پر شورش در که میدان بهارستان گرد آمده بودند رفت و به صراحت گفت مجلس واقعی من همین جا در میان شما است.” (ص. ۲۰۶) “برخی از روحانیون از همان آغاز دل خوشی از مصدق نداشتند؛ برای مثال، خمینی اقرار کرد که از همان اول مصدق را کافری می دانست که مستحق حمایت روحانیت و ملت ایران نیست. با پیوستن کسانی چون کاشانی و بقائی به صف مخالفان فعال مصدق، نیاز او به جلب حمایت حزب توده و تکیه بر عناصر رادیکال تر جبهه ملی فزونی می گرفت. در عین حال، هر چه نیاز و تکیه مصدق به عناصر رادیکال بیشتر می شد کار شاه در جلب حمایت آمریکا و انگلیس را آسان تر می کرد. کار انگلستان هم در جلب حمایت آمریکا برای شرکت در عملیاتی مشترک علیه مصدق سهولت بیشتری می یافت. … قتل فجیع تیمسار افشارطوس که از طرفداران مصدق بود و جسد شکنجه شده اش در اطراف تهران پیدا شد، تنش های موجود در ارتش را به طور جدی فزونی بخشید.” (ص. ۲۰۸) “در تمام سالهای پس از ۲۸ مرداد، زندگی شاه تا حد زیادی تحت الشعاع رخ دادهای آن روز، و مهمتر از آن تحت الشعاع تصور حامیان و دشمنانش از آنچه به گمانشان در آن چند روز رخ داد بوده است. کودتا بود یا ضد کودتا؟ رستاخیز و قیام ملی یا کودتای ننگین استعماری؟” (ص. ۲۱۳) شاه می گفت: “بعد از ۲۸ مرداد من دیگر صرفا پادشاه موروثی نبودم بلکه برگزیده مردم شدم … هر سال با طمطراقی ویژه قیام ملی ۲۸ مرداد را جشن می گرفت … اگر شاه ۲۸ مرداد را روز «قیام ملی» می خواند، مصدق و طرفدارانش از فردای آن روز آن را «کودتای ننگین ۲۸ مرداد» خواندند و شاه را هم نه «برگزیده مردم» که «عامل» و «دست نشانده» و «نوکر سرسپرده» استعمار خواندند. می گفتند قیام ملی نبود بلکه دسیسه و توطئه مشتی رجاله و الوات بود که همه هم «مزدور» بیگانه بودند.” (ص. ۲۱۶) “در دفتر نخست وزیری که همان منزل دکتر مصدق بود او و معدودی از نزدیکترین مشاورانش بی عمل و در انتظار نشسته بودند. بلاخره جمعیتی به اطراف منزل دکتر مصدق رسید. گارد محافظان دکتر مصدق به او وفادار ماندند و با کسانی که قصد حمله به منزل را داشتند سرسختانه جنگیدند. بلاخره وقتی تانکهایی از ارتش به نزدیکی منزل رسید، و خانه را به توپ بستند، مقاومت محافظان دیگر محلی از اعراب نداشت. شمار کسانی که در زد و خوردهای اطراف منزل مصدق جان باختند به دقت روشن نیست برخی تعداد کشته شدگان را بیشتر از ۳۰۰ نفر هم دانسته اند … تا چه حد حضور برخی عناصر شرور و چاقوکش در صف طرفداران شاه نتیجه این واقعیت بود که آیت الله کاشانی -مانند بسیاری دیگر از روحانیون سیاسی تشیع- از دیر باز با باندها و محافل قلدران و بارداران و اشرار شهری تماس و پیوند داشت و چون در آن روز قصد برانداختن دکتر مصدق را داشت همه متحدان خود را -از بازاری و مردم مومن تا اشرار و الوات- به خیابانها آورد؟”(ص. ۲۳۲) “در اقامت کوتاهش در عراق، … شاه با آیت الله شهرستانی دیدار کرد … او از پرنفوذترین روحانیون عراق بود و «به شدت با مصدق مخالف بود.» دیدار با شهرستانی تصادفی نبود. در تهران هم در روزهای قبل از ۲۵ مرداد و نیز در سه روز تاریخی بعد، روحانیون شیعه که حال اکثر به صف مخالفان مصدق و مدافعان شاه پیوسته بودند، نقش مهمی در تعیین تکلیف نهایی شاه بازی کردند.” (ص. ۲۳۵)  شاه در یکی از سخنرانی هایش گفت: “فراموش نمی کنم که در روز ۲۶ مرداد سال ۱۳۳۲ یعنی در روزی که کشور ما با خطر سقوط و اضمحلال قطعی مواجه بود، خودم در حرم مطهر حضرت امیرالمومنین دست توسل و التماس برای نجات میهن به سمت آن بزرگوار دراز کردم و شک ندارم که نظر لطف آن حضرت بود که در فاصله بسیار کوتاهی ایران را از خطر فنا نجات داد.” (ص. ۲۳۵) “شاه در ۳۱ مرداد رم را به قصد تهران ترک کرد … برای سفر از رم تا تهران یکی از پروازهای خط هوایی ک ال ام را دربست اجاره کردند. ۱۲ هزار دلار خرج این کار شد.” (ص. ۲۳۷) میلانی ادامه می دهد، به توصیه نصرت الله معینیان “ایران برنامه هایی در باب اسلام برای مناطق مسلمان نشین شوروی تدارک کرد.” (ص. ۲۸۶) “در فرمانی که روز چهارم اکتبر ۱۹۶۱ (۱۲ مهر ۱۳۴۰) به امضا رسید شاه بنیاد پهلوی را رسما اعلان کرد. یکی از اولین نکاتی که در مورد این فرمان جلب توجه می کند زبان سخت مذهبی بخشهایی از این فرمان است، «با بسم الله الرحمن و الرحیم» و با این عبارت ادامه پیدا می کند که «نظر به علاقه تام و ایمان و عقیده راسخی که برای رضایت خداوند متعال» داشته و داریم و … به ایجاد این بنیاد اقدام کرده ایم. از «مصارف پنجگانه» ای که برای درآمد موقوفات بنیاد پهلوی تعیین می کند یکی «امور مذهبی» است و آن گاه در تبیین این اصل تصریع می کند که «منظور ما از کمک به امور مذهبی «معطوف» به موارد ذیل است: ۱) کمک به تنظیم شعائر اسلامی و ترویج دیانت مقدس اسلام در هر عصر و زمانی به مقتضی وقت. ۲) کمک به تاسیس دانشگاه اسلامی. ۳) تعمیر بقاع متبرکه و مساجد. ۴) کمک به نشر کتب و تعلیمات دینی. ۵) کمک برای تبلیغات اسلامی خاصه در کشورهای غیر مسلمان.” (ص. ۷/۲۹۶) “در سال ۱۹۵۹ اصلاحات ارضی با یک مانع دیگر هم روبرو بود و آنهم مخالفت جدی و گاه بهم پیوسته فئودالها و روحانیون بود. هر دو گروه تا آن زمان از پایه های اصلی حکومت شاه به شمار می رفتند. … آیت الله بروجردی در آن زمان پیامهای متعددی به شاه فرستاد و مخالفت صریح خود را با قانون اصلاحات ارضی و هر تلاشی که به «تحدید مالکیت» بینجامد ابراز کرد.” (ص. ۳۰۱) میلانی می نویسد، چند ماه بعد از فوت آیت الله بروجردی، کتابی بنام «بحثی در باره مرجعیت و روحانیت» به چاپ رسید. “یکی از مهمترین جنبه های این کتاب جدا از چاپ آن در فرصتی کوتاه، از واقعیتی به مراتب اساسی تر و کلیدی تر پرده برمی داشت و آن هم وجود شبکه پر قدرتی از تشکیلات اسلامی در آن زمان بود. این تشکیلات طیف گسترده ای را در بر می گرفت. از جلسات قرآت قرآن و هیات های محلی، تا تشکیلات شبه نظامی پر توانی چون فداییان اسلام. … شاه و ساواک هم درگیر این اسطوره بودند که خطر عمده برای رژیم شاه کمونیست ها و طرفداران مصدق اند و متحد کلیدی رژیم در کار مبارزه با این دو خطر نیروهای مذهبی اند. … حتی وقتی عناصر رادیکال مذهبی چون خمینی به حصر یا تبعید دچار می شد، بخش اعظم شبکه حامیانش، بدون نگرانی از ساواک، و گاه حتا با تکیه به حمایت آن، به فعالیت خود ادامه می دادند. در سال هایی که هر مجله و نشریه ای در ایران زیر تیغ سانسور ساواک قرار داشت، تنها نشریاتی که از این قائده مستثنا بود مجلاتی بود که طرفداران خمینی و شریعتمداری در قم منتشر می کردند. در حالی که مجلات روشنفکری حداکثر چند هزار خریدار داشت، مجلات مذهبی قم هر کدام چندین ده هزار مشترک داشت.” (ص. ۳۳۵) میلانی نوشته وقتی امینی، نخست وزیر، بعد از مرگ نایینی به دیدار خمینی، که هنوز به درجه آیت الهی نرسیده بود، رفت تا تسلیت بگه “جملات بی پروایی” از خمینی شنید. جوابی که امینی می دهد قابل توجه است: “«وضع کنونی اقتصاد کشور و گرفتاری اخلاقی و مفاسد اجتماعی که حضرت عالی اشاره کردید و ما امروز گرفتار آن می باشیم، محصول اقدامات غلط دولت های بیست سال پیش است که با روش های غلط و نادرست مردم را به این منجلاب های فساد و بدبختی سوق داده اند.» شکی نمی توان داشت که لبه تیز حملات امینی متوجه شاه بود. درست در زمانی که نیروهای مذهبی، به رهبری خمینی به اتحاد وسیعی علیه شاه اقدام می کردند، گفته های امینی از شکاف ژرف در ساختار رژیم بین شاه و نخست وزیر حکایت می کرد. هر دو در ظاهر ادای وحدت در می آوردند. … اما پشت پرده هر دو علیه آن دیگری اقدام می کردند. امینی تحدید قدرت شاه را می خواست و شاه براندازی امینی از صدارت را.” (ص. ۳۳۸) همچنین با بدنیا آمدن رضا، میلانی می نویسد، شاه بلافاصله به زیارت حضرت عبدالعظیم رفت. “در آن دوران،  خانواده های سنتی از هزار و یک شیوه مختلف استفاده می کردند تا دعایشان در مورد پسر بودن نوزاد مستجاب شود. خانواده شاه و ملکه هم گویا از این ماجرا مستثنا نبودند. به گفته ملکه، به محض خبر بارداری اش، فشار، به ویژه از طرف خانواده شاه برای تولید یک پسر پدیدار شد. … وقتی ملکه شنید نوزادش پسر است، اشک در چشمانش حلقه بشت. در همان لحظات از خود می پرسیدم که اگر دختری زاییده بودم، فرجامم چه می شد؟” (ص.۳۳۹) شاه با فرمانی کودک یک روزه خود را ولیعهد معرفی می کند، میلانی می نویسد: “«قاطبه ملت بزرگ» ایران که بر اساس قانون اساسی در واقع تعیین کننده مشروعیت سلطنت اند، و کسانی هستند که سلطنت را چون ودیعه، ارزانی پادشاه می کنند، در پایان سیاهه شاه آمده اند. در یک کلام، مشروعیت مقام ولایتعهدی، آنچنان که در فرمان شاه مستتر و مصروع بود، بیش از هرچیز برخاسته از میل و فرمان شاه بود و جانبداری ملت در واپسین درجه اهمیت قرار داشت.” (ص. ۳۴۱) “زبان مشروعیت سلطنت -و می دانیم که هر بافت قدرتی به زبان مشروعیتی ملازم خود نیازمند است- ریشه در مفهوم سنتی مشروعیت الهی، یا ظل الهی، داشت. چه آن گاه که در دوران پیش از اسلام از «فره ایزدی» سخن می گفتند و چه در دوران پس از اسلام در ایران (و در اروپا) ، که از مشروعیت الهی و تدهین سلطان یاد می کردند، بنیاد اصلی فکر یکسان بود: مشروعیت قدرت به رای و موافقت مردم باز بسته نیست و در گروی تایید و تدهین الهی است. … پادشاه یا پاپ یا ولی فقیهی که مدعی به مشروعیت قدسی اند، از حمایت و موافقت مردم مستغنی اند.” (ص. ۳۴۵)

“در سال ۱۳۳۴ (۱۹۵۵) شاه در نتیجه تهدید و فشار مستقیم روحانیون، بهاییان ایران را مورد حمله قرار داد.” (ص. ۳۶۲). … “در ۲۲ اردیبهشت ۱۳۴۲ (۲ می ۱۹۶۳) شاه می گفت: «ما برای اجرای همان نیات و هدف هایی قیام کرده ایم که پیغمبرها و حضرت امیرالمومنین مولای متقیان در زمان خود» برای تحقق آنها قیام کرده بوند.” (ص. ۳۶۷). “درست در زمانیکه ساواک هم خود را مصروف تشکیلات توده ای و جبهه ای {جبهه ملی} (و پس از مدتی چریکی) می کرد، خمینی و طرفدارانش، بی سر و صدا، بی آن که توجه چندانی به خود جلب کنند بنیادهای یک شبکه سرتاسری پرتوان را پی می ریختند.” (ص. ۳۶۸).  

“سال ها قبل از آنکه سازمان سیا و دولت امریکا کوشیدند با تسلیح و تقویت نیروهای اسلامی از آن چون ابزاری برای مقابله با شوروی و کمونیسم بهره بگیرند، شاه و ساواک به جد برآن بودند که مذهب را بسان پادزهر کمونیسم تقویت کنند. در نگاه اول، شاه و دولت امریکا هردو در آغاز در سیاست استفاده از اسلام در برابر کمونیسم و شوروی موفقیت های چشمگیر داشتند. اما دیری نپایید که معلوم شد این موفقیت های ظاهری به بهایی سخت گزاف به دست آمده است. در ایران، پیامد ناخواسته این سیاست نادرست نه تنها سقوط شاه، که برافتادن دودمان پهلوی و نظام سلطنتی بود. در افغانستان، فرجام غمبار این سیاست کژپایه، تراژدی یازده سپتامبر ۲۰۰۱ بود.” (ص.۴۴۳). “یکی از دلمشغولی ها و نگرانی های عمده شاه، خطر شوروی بود. حتی می گفت کودتای پدرش بیش از هر چیز برای جلوگیری از انقلاب قریب الوقوع بلشویکی در ایران بود.” (ص. ۴۴۴) “در سال ۱۹۷۷ (۱۳۵۶) چیزی نزدیک به ۷۵۰۰۰ مسجد و حوزه در ایران مشغول کار بود. به علاوه، شبکه ای سخت پیچیده از تکیه ها، هیئت ها، مجالس تدریس قرآن و نشر احکام و حتی مجله ها و انتشارات مذهبی به ترویج احکام اسلام و تشیع و در بسیاری از موارد نظرات رادیکال آیت الله خمینی بود.” (ص. ۴۶۹) “شاه در عرصه سیاست هم بیشتر تاخت و تاز می کرد. نه تنها همه نیروهای چپ و میانه رو را از میان برد یا عملا امکان عمل را از آنان ساقط کرد، بلکه حتا در صفوف طرفداران سلطنت رژیم هم کمتر و کمتر نقد و انتقاد را برمی تابید. … در عین حال، تنها نیرویی که در آن سالها، و در واقع در تمام دوران سلطنت شاه بیش و کم آزادانه فعالیت می کرد، نیروهای مذهبی بودند. شاه و ساواک مذهب را پادزهر مارکسیسم می دانستند و خطر کمونیسم را مهم ترین خطر رژیم می شمردند. چنین شد که در هر کوی برزنی مسجدی یا جلسات مذهبی دیگری به نیروهای طرفدار خمینی فرصت داد تا به ایجاد شبکه ای گسترده و پر تحرک بپردازند و جز در معدود مواردی، دستگاههای امنیتی از چند و چون کار این شبکه یا بی خبر بودند یا هویت سیاسی آن را نمی شناختند و اتفاقا تقویتش را به نفع رژیم می دانستند.” (ص. ۴۷۰) سفیر امریکا در ایران، سالیوان، در زمان اقامت خمینی در پاریس و تماس دولت کارتر با او، طی گزارشی در مورد نیروهای خمینی در تهران به دولت کارتر می نویسد: “متقاعد شده بود که این نیروها چه بسا بتوانند به رغم ظاهرشان «چیزی شبیه به دموکراسی غربی ایجاد کنند».” (ص. ۴۹۳). “شاه از جمله با کریم سنجابی، رهبر جبهه ملی در آن زمان  دیدار کرده بود بود و با او پیشنهاد تشکیل دولت ملی را طرح کرد. جواب سنجابی این بود که تشکیل چنین دولتی منوط به تایید و تصویب خمینی است. سنجابی تازه از سفرش به غرب و دیدارش با خمینی در پاریس برگشته بود.” (ص. ۴۹۸). “کارتر بعدها ادعا کرد که در میان رهبرانی که در گوادلوپ شرکت داشتند «حمایت چندانی برای شاه وجود نداشت» و همه سران چهارکشور «متفق القول بودند که شاه باید در اسرع وقت از ایران خارج شود. رهبران فرانسه و آلمان هم به این نکته اشاره کرده اند که شاه از حمایتی در میان چهار رهبر برخوردار نبود وهمگی خمینی را تنها بدیل شاه می دانستند.” (ص.۵۰۲) “سفارت آمریکا در آن روزها با کمک تیمسار مقدم، رئیس ساواک و تیمسار قره باغی رئیس ستاد ارتش در تلاش بود که میان ارتش و خمینی آشتی و همدلی برقرار کنند. در جلسه ای از فرماندهان ارتش تصمیم گرفته شد که سربازان به سربازخانه ها برگردند. ارتش خود را «بیطرف» اعلام کرد و واپسین سد راه به قدرت رسیدن خمینی و مقلدانش بدین سان از میان رفت.” (ص. ۵۰۴) “کارتر کمیته ویژه ای را مسئول مدیریت بحران کرده و ریاستش را به جرج بال داده بود. … در گزارشش، بال، در اواخر سال ۱۹۷۹ (۱۳۵۷) توصیه کرد که آمریکا باید هرچه زودتر «تماس های پنهانی و انکارکردنی» با خمینی برقرار کند. تاکید داشت که دوران سلطنت قدر قدرت شاه بسر آمده و تنها بخت بقای او بر تاج سلطنت پذیرفتن نقشی صرفا نمادین است. بال می گفت آمریکا باید در پی روی کار آوردن «حکومتی پاسخگو به مردم» باشد.” (ص. ۵۱۴) “یاداشت های کاخ سفید کارترکه سال ها بعد از اتمام دوران ریاست جمهوری اش به چاپ رسید موید این واقعیت است که سالیوان از مدت ها قبل از خروج شاه رفتنش از ایران را شرط اول حل بحران مملکت می دانست.” (ص. ۵۱۵) “از اواخر دسامبر ۱۹۷۸ (۱۳۵۷)، ژنرال گست، رئیس مستشاری آمریکا در تهران و نیز ژنرال هویزر، فرستاده ویژه کارتر به ایران، پشت درهای بسته و بدون اطلاع رسمی شاه با فرماندهان ارتش ایران ملاقات می کردند و اسباب مذاکره و آشتی طرفداران خمینی و سران ارتش را فراهم می کردند.” (ص. ۵۱۶) “به زودی روشن شد که در پس ظاهر «خود انگیخته» تظاهرات و شعارها، نیروی متشکل «کمیته ها» نهفته بود که اغلب در مساجد تمرکز داشت و روحانیون و حواریونشان مستقیم و غیر مستقیم اداره آنها را بدست گرفته بودند. همین کمیته ها بودند که ناگهان به شکلی فزاینده مسلح شدند و به «ارتشی غیر منظم» بدل شدند که به مددشان روحانیون تسلط سیاسی خود را تحقق بخشیدند و مخالفان دموکرات منش خود را به ضرب زور از صحنه خارج کردند.” (ص. ۵۲۰) بعد از گروگانگیری کارکنان سفارت آمریکا در تهران توسط دانشجویان پیرو خط امام و فشار به شاه برای ترک خاک آمریکا، شاه خرفت هنوز از ترس و تنفرش از کمونیستها می گفت: “گروگان ها صرفا در برابر امتیاز و عقب نشینی آمریکا آزاد نخواهند شد. می گفت رژیم ایران بعد از انقلاب متشکل از مشتی جانی و کمونیست است و در هر حال منطق مالوف دیپلماسی را برنمی تابد.” (ص. ۳۳-۵۳۲). “وقتی در اواسط دهه هفتاد (پنجاه) رژیم شاه ناگهان دچار بحران شد -بحرانی که ریشه در نوسانات قیمت نفت و نویدهای غیرقابل تحقق شاه پیرامون «تمدن بزرگ» و بالاخره شخصیت شاه و بیماری سرطانش داشت- تنها نیروئی که از تشکیلات سراسری وسیع و پرتجربه ای برخوردار بود مذهبیون بودند و چنین شد که شخصیتی چون خمینی که معاند تجدد و دموکراسی بود، به نماد و رهبر جنبش دموکراتیک مردم ایران بدل شد.” (ص. ۵۴۷)

نتیجه گیری: جناب محمد رضا شاه پهلوی، با دیکتاتوری ۳۷ ساله اش، با صرف ثروت مملکت در راه خرید اسلحه و مهمات، با سرکوب تمام نیروهای سیاسی به جز اسلامیون، با در فقر و فلاکت نگاه داشتن اکثریت مطلق مردم ایران، با سرکوب آزادیهای اجتماعی و فرهنگی، با هزینه و اختلاسها و دزدیها و رشوه های خود و خاندان و هزار فامیلش، و با شکنجه و اعدام شریفترین جوانان جامعه ایران؛ جاده صاف کن خمینی و جریان اسلامیست بود. محمد رضا پهلوی مسئول مستقیم دست بالا پیدا کردن جریان لمپن و اسلامیست در ایران بود؛ تاریخ شاه را بعنوان جنایتکاری که از محاکمه عادلانه و علنی مردمی پرید، شناخته است. ننگ ابدی بر آن شاه مرتجع سفید جنایتکار باد.

ناسیونالیسم، خطری که از نو باید شناخت ۹۳

اقبال نظرگاهی ۱۷ ژانویه ۲۰۲۴

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate