تقدیم به زنده یاد
( رفیق شاهرخ زمانی )
با چَرخشِ کلید در قُفل
آیاتی از صورَتَک هایِ اعدام
فُرو ریختند :
اصواتِ شان گویی
تَرجُمانِ کینه ،
و شومِ قَهقَهه بودند
آری …
این گونه است
سِلّول هایِ انفرادی ،
از نَسلِ تَبعیداَند
که هر آدَمی را
ناگُزیر !
در بَهایِ عُصیان یا شیون اَش
مَصلوب می کنند
تو
یا دیگری … مثلِ مَن
با خاطراتی از دِشنه در حُضورِ گُل
مَحکوم به استقامت ،
هستیم
زیرا چوبَکِ دار ،
شَرحِ آبگینه یا پیکِ سَحَر نیست
ولی طناب :
به فِطرَتِ دریاها می ماند
که آداب اَش را فقط شَمعدانی ها در طلوعی بی مَرز
زمزمه می کنند
وقتی بُتان :
رازقِ آسیابان و کبوتران اَند
باید دَشت را به تَماشا نِشَست که چگونه
چاهِ آب یا نَفت اَش
جویْ وارِ خون ،
می شوند
آری !
نابه هنگام
لطافتِ واژه را در افسونِ غَزل ،
شَهادت دادیم
امّا درختان : درختانی آکنده از زَهر
در امتدادِ هر دیوار یا ویرانه
تابوتِ رفیقان ،
بودند
عاقبت ما :
از تَقویم این ولایت
این سَرزمینِ مَغموم
چهره ها ،
و حماسه ها را بیرون کِشیدیم
تا هر چَکاوَک
یا قُمری
بدانند که آن آوازها در انتهایِ شَب ،
اشارتی به زوالِ اهریمَن
بوده است
… هان ؟ آهسته نه ، بی پَروا بگو !
خوشا کوچه هایِ رَهایی
که تَرانه اَش ،
با تُردِ غُروب
پُرطنین می شود
خوشا هر پَنجره :
که وَحدت را از میثاقِ پارهْ سَنگ
و یکی پَنجه
مُژده می دهد
بگذار …
تا به تَمثیلِ دَلقَکی صادقْ صِفَت
که در تابستان با خوشه ای نارَس
گُفتمان می کند ! شادمانه و ساده بگویم :
دانه را
شَهوَتِ خاک از خوفِ بَرَهوت ،
به حاصل می نِشاند
حَتّا پاییز ،
در ماتمِ باغ بان
پوچِ انتظار یا سودایِ مُقاومت ، نیست
… چه می گویی ؟
لحظه ای چونان اَبرها در مُلایمِ باد
صَبور باش
زیرا جانان ،
طبیعت را در زُلالِ دُشواری
طلب می کنند
به گمان اَم :
پِچْ پِچِ آشتی در کنار و گوشه یِ آن ابلیس
دیداری ناآرام با خَنجَر ،
و بِطالت است
که آوای اَش را لهجه ای مَسموم ،
تَکثیر و تکرار می کند
به راستی !
کُدامین جادّه
پایانِ ما از خَلسه هایِ زمان ،
خواهد بود
یا که نَه …
چگونه باید
لاشه هایِ تَنهایی را در اوراقِ مُصیبَت ،
فَریاد کنیم
تا مِثقالی عشق
یا اَندَکی عاطفه
شناسنامه یِ تو یا آیینِ من ،
باشند
گاهی می اَندیشیم که چرا ؟
یک مُعَمّایِ باروتْ نشان
و هَذیان گو
یا شاید ،
یک قامتِ مَجهول
هزارانْ اَقاقی را در پَرسه هایِ زندگی ،
می پوشانند
ما
بُهتِ عُبور ،
از آستانه ها و آوانگ ها
بودیم :
که با تَلاطمِ شَفَق
چونان فوجی از الفبا ،
فُرو ریختیم و
گورستان ها اکنون
آشیانِ یک حَدیث اَند ولی ،
در مَعبَرِ چَندینْ خُدا
گه گاه …
به آسودگی می توان هر واژه را از حُفره هایِ تَن ،
بیرون کِشید
یا آشکارا ،
تا ادراکِ میخَک
و حوضچه
کاشفِ رَنگینْ کمان بود
امّا :
کُهنه رَنج هایِ آدَمی
به خَلوتِ کوه در وسعَتِ پژواکی مُداوم ،
می مانند
که با سایه ها ،
یک باوراَند
اینک !
عُقده ها را بی طمَع
به حَنجره هاتان ،
بِسپارید
تا ما نیز
بی شَرمانه !
بِضاعتِ مَرثیه ای پنهان در شیوه یِ کویر
باشیم
یا که نَه :
چونان شاپَرَک
و صَخره
حَوالیِ صُبح ،
به کندویِ ثانیه ها
نِظاره کنیم و
آن وقت ،
شاید
خیالی از نَسیم و نور
حَسرت را به شکلِ پَرواز
تَرسیم کند
آه !
اگر نُطفه هایِ مَدفون در خَزان
آن همه کودک : شبیهِ پَرنده ،
حکایتِ این ژندهْ زَخمِ دیرینه نیست
پَس چرا خاک ؟
تاول را از میانِ خاطره
و مُشتِ ما ،
روایت می کند
به راستی :
کُجایِ این کولاکِ طولانی
… این گُنگِ اسارت از جَهان
ایستاده ایم
که حَتّا گزمه هایِ نیمهْ شَب
آسمان را در غیابِ ستارِگان اَش ،
نمی شناسند
گویی !
خانه ها و ضَجّه ها
چونان خُشکیدهْ رودی مُبهَم ،
رُسوب کرده اَند در کابوس ها مان
… آری
بی پَروا تَر باش
نگاه کُن به نَبضِ اَندوه
و رَعشه
بنگر تا کومه ای در فَراسویِ یک مَشعَل
… تا خیمه هایِ اساطیر
آن جا که مَهتاب :
نَرمَکْ تَکاپویی خیس
می شود
تا غافلان …
تَقدیرِ شان را
بُغضِ ماه ،
نَپندارند
زیرا :
گهوارهْ پَرَستانِ خُرافهْ مَسلَک : آن بَندِگان
که دائم در ستایشِ هر انسان اَند !
وقتی
با سکوتِ شان از کانونِ ظلمت
یا ضَمیرِ آزار
آشنا می شوند :
تَباهی را به دُروغ
مَعنا یا اعتراف ،
خواهند کرد
تو
و مَن
خَطابه یِ یک حافظه ایم …
که با جدالِ خُدایگان و شیاطین ،
حیرت نمی کنیم
انگار :
کسی چونان حادثه
ما را به رونَقِ ناسوراَش ،
می طلبَد
گوش کُن
هر تَپَش از حادثه ،
تَه مانده یِ ضَرباهَنگی از قُرون است
که تا پوشالِ مُعجزتی
بی شَک !
دلْ خوشِ مان
خواهد کرد
اگر …
با هُجومِ صدا در صَفَحاتِ آفرینش
هَمسَفَر شویم
یا حَتّا ،
به قَدمْ گاهی زیرِ شُعله ای مَغلوب
خیره بمانیم
فَراموشی را در صَحنه ای از افکارِمان ،
لَمس کرده ایم و
سِپَس !
با نَعره ای اَبَدی
خویشتَن را فَریب ،
خواهیم داد
گاه :
به مانندِ آشفتهْ خوابی پَریشانْ مِزاج
غَضَب می کنیم
آری ،
تو
و مَن
غَرقه در یک اتّفاقیم !
که پیوسته با مَرگ
و آرزو
لُعاب گرفته ایم
زیرا …
هَنوز هم
طعمِ عَدَم را در بُلوغِ هَرگز ،
احساس می کنیم
هَمیشه :
آفاقِ عَظیم
هَمچون عمارت هایِ بی رَمق اَند
که اشتیاق را از کلمات ،
یا حتّا ذوق را از آزادی یا صُلح
می گیرند و
در تَلخْ زادِ مَتنی عَبوس ،
بَدَل به قصّه ها
می شوند
اکنون بگویید …
شُمایان که هیچ گاه
آفتاب را بر پیشانیِ خورشید ، نَبوسیده اید !
بگویید که آیا می توان با عَمودِ دودناکِ اجاقی نَهیف
از تِشنگان سُرود ؟
یا پاسُخِ مُرداب را در هَراسِ قَناری
تَعبیرِ گُرسنگان دانست ؟
دَریغا
که نان ،
سخاوتِ شاعران نیست
و هَم چنان گُنجشک ،
از تَبَردارانِ این بیشه یِ فَرداها
چیزی نمی پُرسَد
جُرمِ ما :
که پیوسته
شاهدانِ دَرد یا وارثانِ هر خاوران ،
هستیم
تَکلّم با گلوگاهی آکنده از دِق
و آغشته به خون
بود
که مَعصومانه یا شاید حَریصانه !
هَنوز هم به هر هِجایش
ایمان داریم
باید :
سُخن گُفت
با هیاهویِ تیشه
و قَندیل ،
غوغا کرد
باید از نَقّاشانِ قانون بر گُرده ها
از شیار و شَلّاق ،
چَکامه ای نوشت
یا که نه ،
به نامِ هر خَلقِ گُم گشته در حِصارها
به اسمِ شَهیدانِ هر دیار
هِلهِله کِشید تا لغزشِ سپیده بر قَصیده ای مَلولْ فام
حَتّا باید …
با روشنایی
از دالان هایِ مَطرود ، حَرفی زَد
افسوس !
که نیمْ روزِ صَحرا
نَهایتِ بیداری ست
اگر نَه :
به سُراغِ چَخماقی آمیخته با رؤیاها
می رفتیم
تا الیافِ طوفان را در خویِ عَلف ،
مُلاقات کنیم
شاید نیز …
می توانستیم در ازدحامِ یک عَصرانه
که مُطربان بر تارُکِ سِتَم ،
شُعبده می کنند
با عدالت یا هزارانْ سُرخینهْ گُل
دیداری ،
داشته باشیم : خَبَری از دَخمه ها بگیریم
هر شَب
تو
و مَن
به طرزِ مأیوسانه ای ،
تَصاویری قَدیمی را در حُبابِ چراغْ بَرقِ تیرَکِ کوچه
به یاد می آوریم
آری !
چَندین غَزَل
و نیرنگ
تیکْ تاکِ آن ثانیه ها و شَهرها در قابی تَهی از تَجربه بود که بی اختیار ،
مَغرورِمان می کرد
به گمان اَم …
ذَرّاتِ این تاریکی یا انزوا
بازهم وَسواسْ گونه ،
ما را خواهند بَلعید
راستی چرا
جاودانگی ،
لبخندِ یک غَریبه از فاصله ای دور
نیست ؟
تا جُمعه ها
در پایانِ هر خیابان
به کالِ غُروب ،
زُل نزنیم
میهَنِ تو
یا حَتّا ،
روستایِ مَن
کُدامینْ مَعنا از سُقوط ،
و التهاب اَند
که در کوچی مُضاعف :
این گونه
به آوارگی و قُمار ،
یَقین پیدا کردیم
امّا …
می دانیم که سَراَنجام یا عاقبت
سینه هامان از تَردید ،
و شایعه
خواهند پوسید
اینک !
از بیگانهْ سِرشتِ این غَلط اَنداز
از نَربامِ قَحطی
شتابان باید گُریخت
که پَرده ها ،
ضیافتْ گُستَرِ عالم
نیستند
بیا رفیق :
بیا و
بِنشین رو به لَنگرِ آینده : زیرِ ساعت
بیا از این لوحِ مانده در خُشوف
از این عشوه هایِ باستانی
بی نِقاب !
بگذر
بیا کتیبه هایِ مُعاصر را در اقلیمِ فاجعه
و فِلاکت
بیاویز
آن گاه …
به تَبارِ این جوهر
که سَطرها را با حَجمی از شَبنَم یا فانوس
یگانه می کند : مؤمن باش و
هَمچون گیاهی غَرقه در پَرتویی نَمور
یا چونان قَبیله اَت
لالایی بخوان :
تا زیبایی را در حقارتِ تَبعید
تَجَسّم کنم
زیرا ،
هَفته ها و سال هاست که در این خَلاءِ بیمار گونه یا بیهوده
… در این میعادِ سَراسَرْ وَحشَت
آغوشی با طرحِ نَوازش ،
نداشته اَم
هجرتِ ما کاتبانِ فُصول به تاریخ :
اگر چه
آشتی با گُلوله یا شکنجه نیست !
ولی اهلِ جُغرافیا
می دانند که آتش را باید ،
زیرِ باران بیاموزیم
تا رازْآگین اَش در غلظتِ آشوب یا بیاتِ شَب ،
شَمعَکِ دائمِ تو
و مَن
باشد
وطن را …
نابه هنگام
در انتشارِ لُغَت با عَطرِ نارنج ،
شناختیم
زیرا :
بوئیدنِ مَعشوق در حاشیه یا قَفَس
آزمونِ مُداومِ ما از نابِ زندگی ،
بود
بَعضی دَقایق !
با نازُکایِ گُلبَرگی نوشکفته از شِکافی نیمهْ مَسدود
یا حَتّا
با ایوانَکِ خانه در غیابِ پوستینِ پدر
وَسوسه می شدیم تا داغِ بوسه بر خُنَکایِ یَخ در زمستان
گاهی اوقات نیز …
نگاهی واژگون
امّا بِکر
و کوتاه
نگاهی چونان مَعابد به مادرانِ اشکْ اَندود در حَلقه هایِ پَژمُردگی
نااُمیدِمان می کرد و
بی اراده : عادتْ وار ،
با اضطرابِ یک سَرزمین در رَگانِ مان
با ذهنی خُروشان از قافیه و شُعار
می گِریستیم :
ادّعایِ تو
یا گُواهِ مَن ،
به راستی
موسِمِ این همهْ آرمان هاست !
که سال ها قَبل : پیوسته
تاوان اَش را با تَراشه هایِ پیکرِمان بر طبلِ هر پاسبان
… بر گندیدهْ تَرازویِ هر قاضی
هُشدار ،
داده بودیم
بَعد از مَحضِ باران
رَنگ ها ،
چونان فَرزندانِ خَشم و زائرانِ جُنون اَند
که هر افسانه را به تَمثیلِ سوگْ واری در بَهاران ،
می پندارند
رَنگ ها ،
با انعکاسِ شان بر آدَمی
و اشیاء
به یک گُفتمانِ بی انتها و ناتَمام
می مانند :
گُفت و گویی با الفاظِ مَمنوعه در پَرگارِ رُسوایی
گُفت و گویی خالی از مَکتَبِ عَذاب یا سُفره یِ عَزا : پُشتِ نُقطهْ چینِ یک احتمال
که با فَتحِ بی شُمارانْ پَرچم ،
مَحَلاتِ فَقیر یا خیلِ بچّه ها را بی بَهانه
به رَقص وا می دارد : رَقصی تا آبیِ آرامش :
رَقصی که بی گُناهان را عاشقانه
در گیجِ کالبُداَش ،
پَناه می دهد !
گُفت و گویی با شیپورِ جَنگ بر اجسادِ مَتَرسَک
گُفت و گویی تا ابعادِ ساقه ها و خُطوطِ ریشه ها
گُفت و گویی به لطلفتِ نشاط با هر شاخه یِ شِکسته از خامِ میوه
که جانْ دار را از نَثرِ طبیعت
بَدَل به احکامِ نفرین یا نفرت نمی کند
گُفت و گویی نَم ناک : زیرِ آلونَکی مَملو از نَجوا
گُفت و گویی با داس و شَبَح : در سُرودِ هزارانْ آینه
و جَنگل
گُفت و گویی مثلِ بَذرِ خُفته در خاکستَر یا شَبیهِ توده ای ظریف از بَرف در بیابان
که ناگُزیر
استخوان هامان را ،
در مُرکبی از میزبانیِ ارغوان
و چِلچِله
میهمان خواهد کرد
گُفت و گویی با رویشِ لاله یا شَقایق در وداعِ یاران
گفت و گویی بی واسطه یا بُلندْ همّت :
میانِ زَنی برهنه در خواب
و باغچه ای عُریان
که ساحلِ خیالْ اَندوداَش در غُبارِ هر جُمجُمه ،
چَندین نَهال یا نَغمه را
آبِستَن دارد
گُفت وگویی تا پیلهْ زاران : تا مَقصَدی یا مِصرَعی رو به پُل
و پَروانه
گُفت و گویی در کرانه یِ عُمر … امّا بر بومِ یک نَقّاشِ فَرتوت
گُفت و گویی با شَبْ کُلاهِ جادو : رویِ زانوهایِ بی خَستگی دَویدَن
که از نِفاق ها ،
شکایت یا گلایه می کند
گُفت و گویی مهربانْ پیشه ،
ولی از جنسِ فَرسودگی
گُفت و گویی گِریان : خَطاب به ناله یِ دام یا نَوایِ طلسم
گُفت و گویی مِهْ آذین برایِ آخرینْ مَحبوس در یک ناکُجا آباد
گُفت و گویی حَتّا ،
با شِن زاری در بِستَرِ تَعَفُن
یا شاید : گُفت و گویی با امواجِ ماسه
که جیره یِ واعظانِ جُرعهْ نوش ،
نیست
… این سِلسِلهْ پیامِ افسرده را
که نُخستینْ سَهمِ کوچکِ تو
یا توشه یِ بُزرگِ مَن از قیامِ خنیاگران
و اشعارِ کولیان است :
قاصدانی فقط می دانند که تا هَمین قلّه هایِ نَزدیک
… یَعنی ،
تا مَدار گونه یِ سَراب و سُرب : مَسیرِ طاق هایِ کاغذی یا مُقَوّا پوش
تا اعماقِ صیقلْ خورده با حَقایق
راه رَفته باشند و
پیوسته با زایشِ روز ،
به قِداسَتِ آن میلادِ ناپاک
به ذاتِ پَلیداَش
نَه بگویند
آری !
ما خویشاوَندانِ گندم
و دَریچه
هستیم :
که بازهم با اقوام و ابیاتِ این قَلعه
سویِ تیرگی … اطرافِ خویشتَن
جَوانه ،
خواهیم زَد
# نقّاشی با حُقوقِ بَشَر
# امید آدینه