داستان کوتاه دختر خورشید در سیاهچال

داستان کوتاه دختر خورشید در سیاهچال

(روایت مجال مجمل فضیلت دارایی در زندگی و مبارزه)

طرح و الگویی برای یک نمایشنامه

پیش از آنکه پرده کنار رود بانگ سرودی در سالن میپیچد و همهی حاضران بر میخیزند:

درون قفل در کلیدی چرخید. رقصید بر لبانش لبخندی. چون رقص آب بر سقف. از انعکاس تابش خورشید….۱

پردهی اول. ناباورانه!

راوی: از لحظاتی پیش که دختر خورشید* با وجود پیچش پرتنش درد طاقتشکن دندان، در تن ساق گلش۲ پنجه بر در سلول میکوبید و در تلفیقی از خشم عدالتخواهانه و غرور زیبای دخترانه میغرید و میکوشید با تشدید ضربههای انگشتان ظریف خود آدمک زندانبان را به پاسخ بانگ در گلو شکستهی رفیق محبوس منتظر اعدام فرابخواند، چندان نپائید. دختر خورشید در مقابله با دشمنان طبقاتیاش آتشفشانی خروشان از خشم و غرور بود و در مجاورت انسان و رفقایش میعادگاه شور و نور بود.

همسرایان: میتراود مهتاب. میدرخشد شبتاب. نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیک. غم این خفتهی چند. خواب در چشم ترم میشکند.۲

راوی: پیش از آنکه آدمک دژخیم سر رسد، گرما و روشناییِ آفتابِ رو به افول، کوتاه همچو آه ما را به عمق فاجعه برده بود.

 صدای حزین دختر خورشید: « با اینکه درد دندان مغزم را به آستان طغیان و انفجار کشیده بود از تک سولی مردان اعدامی، فریاد مجروحی را شنیدم که از گلوی خراشیدهای بر میخاست و بی جواب میماند. چنین بود که تاب نیاوردم و بیتاب بر در سلول کوبیدم….»

راوی: بله! بدینسان بود که دختر خورشید از رنج رفیقی ناشناس خروشیده بود و همچون سپیده بر سیاهیِ غفلتِ عامدانهی آدمکِ نگهبان تاخته بود و دلِ دردمندش سوخته بود و رخسارهاش برافروخته بود.

سکوت و بعد صدای تیک تاک ساعت….

راوی: دژخیمان آمدند. “با کًنده و ساطوری خونین” در دست. با اینکه کمترین رد و بویی از آشنایی نداشتند اما میشناختیمشان. همان قصابان ارانی و لورکا و پولیتسر و فواد و سلطانپور و شهرام بودند. خورشید را به اعتبار سلطهی قدرت و نفرت با خود بردند. و ما ماندیم. شولای شب به تن و جان مبهوتمان کشیده بودیم و در فضای ادبار سلول به انتظار اخطار حادثه چندک زده بودیم و زانوی غصه بغل کرده بودیم و بغض راه گریهمان را بسته بود و نمیشکست تا دل شکسته و اندوه زدهمان کمی باز شود. انگار شب از نیمه نگذشته بود که قلب خورشید با نفیر گلوله‌ها مشبک شده بود. تمام هستی سلولها لرزید. ما نیز لرزیدیم. نه از ترس دژخیم. که از سوز سرما. زمان تار و زندان تاریک شده بود. هنوز اما عمق فاجعه را درنیافته بودیم. حتی تصور حصار فردی دختر خورشید هم در ذهنمان نمیگنجید، چه رسد به تیرباران او. نه مگر بیدادگاهی باید تشکیل میشد و حکمی صادر میکرد و “تشریفات مرگ” با دشنههای خونالودی در دیس صورت میپذیرفت و بعد….با خود فکر میکردیم لابد همان مرد فریاد درگلو شکستهی سلول مجاور را به گلوله بستهاند. همو که دختر خورشید دستان خود را مجروح کرده بود تا آدمک زندانبان را به کمک رفیق ناشناختهاش بفرستد. شاید، کسی چه میدانست. همه ترجیح میدادیم راه گمان را در ذهن و زبانمان ببندیم و دریچههای امید را بگشائیم. سکوت مطلق قبرستانی بر سلولمان حاکم بود. گاهی سکوت مرهم دردی نهفته است. خاموشی، و خاموشی به هزار زبان در گذار از تک تک ما در گذر بود.

سکوت. و بعد: پخش سمفونی دردناک   NOCTURNE….از Chopin اجرای پیانو از Mikhail Pletnev  به مدت ۴ دقیقه.

راوی: فضای داخل سلول از حد متعارف فصل پائیز سردتر شده بود. تاریکتر نیز. یک لحظه با خود اندیشیدم ” لابد برای بازجویی مکرر بردهاند.” به خاطر آوردم که ما را جداگانه و به دفعات به بازجویی‌ برده بودند. بازجویی نبود فقط. شکنجه بود. گاه ۱۲ساعت رو به روی خفاشی مینشستیم که بوی عفن آز زنبارگی از وجود پلشتش فضای تنگ اتاق بازجویی را می فشرد و مشاممان را میآزرد. بازجویی‌ها اغلب شبانه انجام میشد. هنوز نیز در شگفتم که با وجود سن و سال کم، چگونه از پس بازجویی‌های ممتد و آزار دهندهی حرامیان بر میآمدیم؟ در طول و عرض بازجویی‌های طولانیِ شبانگاهی به منظور درهم شکستن تمرکز ما و مچگیری و تناقضگویی و ایجاد کلافگی و سردرگمی یک سوال را چند بار به تکرار میپرسیدند. آنان ماهرانه به دنبال رخنهای در ذهن ما می گشتند تا از آن شکافی بسازند و مقاومت ما را فروریزند. پنداری این یک روش جنگی در میدانهای پیچیدهی نظامی بود و دختر خورشید که به ترفند دشمن پی برده بود هوشمندانه موضع اعتراضی گرفته بود که ” چند بار این سئوال رو می‌پرسید؟” پرسش مکرر مثل همیشه این بود:” نام چند نفر از رفقای تشکیلاتی مدرسه را بنویس و برو خانه.” و پاسخ روشن و بی تخفیف: “خودتون برید از طریق دفتر نمره ها لیست دانش اموزان رو ببینید!”

با خود و در خود و بی آنکه به زبان بیاوریم به نتیجهای مشترک رسیدیم. بله! بله حتماً این هم یکی دیگر از همان بازجوییهای مکرر است. همین که باز چنین تصویری از غیبت دختر خورشید در ذهنمان شکل بست، پریشانی و گسست فکری رخت بست. امید، نامرئی اما با پای لرزان وارد شده و هنوز جایی در سلول ما نیافته بود تا مًقام گیرد.

تک نوا با شک و تردید: من از آن امید بیهوده سخن میگویم که مرگ نجات بخش شما را به امروز و فردا میافکند:

«- مسافری که به انتظار و امیدش نشستهاید. از کجا که هم از نیمهی راه. باز نگشته باشد.»۱

پردهی دوم. روایت غروب خورشید. ( سالن نیمه تاریک میشود.)

تکنوازی ویالونسل  Cantata Ich Ste… با اجرایLisa Batiashvili  مدت دو دقیقه.

راوی: نه! هرگز! مسافر ما از نیمهی راه باز نگشته بود. دختر زیبای خورشید را کشته بودند. با شنیدن خاموشی خورشید کوچولو، همهی ما نیز مرده بودیم و “تابوت خویش بر دوش برده بودیم.”۳ پائیز سرد سنندج به زمستان سوزناکی پیوند خورده بود که از پنجرههایش هیولاها صحنههای هولناکی را برای ما به تصویر میکشیدند، و ما دختران جوانی بودیم که در جستوجوی خورشید رهایی و آرمان آزادی به دام دیو فاشیسم افتاده بودیم. فضای داخل سلولها نه فقط به خاطر سرمای پائیز سنندج و فقدان وسائل نیمبند گرمایشی بلکه به اعتبار ادبار حاکم و شلیک به قلب دختر خورشید منجمد شده بود.

تک خوان، ترانه سرود “غزلِ غزلها” اثر یاکووس کامپانلیس ترجمه احمد شاملو را میخواند:

چه زیباست محبوب من. در جامهی همه روزهی خویش. با شانهی کوچکی در موهایش! هیچکس آگاه نبود که او این چنین زیباست. ای دختران آوش ویتس. ای دختران داخاو. شما محبوب زیبای من را ندیدهاید؟ 

همسرایان پاسخ میدهند: در سفری بس دراز بدو بر خوردیم. نه جامهیی بر تن داشت. نه شانهای در موی….

نام دختر زیبای خورشید فضیلت دارایی بود.

پردهها نیمه باز میشود. در میان دو بخش پرده به مدت ۳۰ ثانیه در سکوت مطلق تصویری از فضیلت به نمایش در میآید.

راوی: از زمانی که در بند تحتانی به حال خود رها شده بودیم مدتی میگذشت. از خبرنگار خبری نبود. کمترین نشانه‌ای از ترمیم وضع اسفناک حاکم دیده نمیشد. واپسین روزهای پائیز بود. پیاده‌روی در حیاط سرد زندان سخت بود. در آستانهی آخرین روز از واپسین دههی ماه پایانی پاییز نشسته بودیم. ۹ آذر. چند روزی بود که درد مهلک دندان و انعکاس آن در سلولهای مغز و اعصاب، فضیلت را سلولنشین کرده بود. برای دوستاقبانانی که کمر به قتل ما بسته بودند، درد طاقتشکن دندان فضیلت فرصتی برای شکنجهی مضاعفِ او بود. روز و شب نداشتیم. زمان برایمان مفهوم تلخ بیقراری بود. آن گاه نه از میانبرها یا گذرگاههای باریک، که از گزند گزمه و گریز از سرمای ناگزیر آذر به بند بازگشتیم. فضیلت را دیدیم. گوشه گرفته بود و گیجگاهش را با دو دستمال بسته بود. مگر بر هجوم بی امان درد فائق آید. غروب پاییز رسیده بود انگار و دختر خورشید در خود شکسته بود. “بانگ اذان خالی نومید را مرثیه میگفت.” یکی از دژخیمان بر در کوبید. شام آورده بود ظاهراً! و چند آبنبات پلاسیده و پوسیده، که تحویل نگار داد. اما در حقیقت “به کشتن چراغ آمده بود و ما پستویی نداشتیم تا نور را در آن پنهان کنیم.”  نگار چند بار آبنباتها را شمرد. و بعد بر در کوبید تا به دژبان هشدار دهد یکی کم است. پیام پاسخ کوتاه و خشمگینانهی دژخیم واضح بود. شنیدیم که زوزه کشان گفت “لازم نمیشه. کافیست!”

 معنای آن پاسخ و فهم پیام مستتر در آن برای ما آسان بود. آنچه بر فضای بند حاکم شده بود فقط سکوت و خاموشی نبود. بوی مرگ و گلوله بود. پنداری همهی ما را در اتاق گاز به زنجیر بسته بودند. دژخیم دور شده بود و بوی مرگ از قفای قدمهای خونین او زندان را انباشته بود. جلادان حکم داده بودند که در تن و جان یکی از ما سپیده ندمد. یکی از ما به جوخهی اعدام بسته شده بود و یا قرار بود تا لحظاتی دیگر بسته شود. غذای زندان ماسیده بود و دهان ما طعم مرگ گرفته بود. مبهوت به هم مینگریستیم. مات و مبهوت و هراسان البته. دختران جوانی که در آستانهی بلعیده شدن بودند. یعنی ترسیده بودیم؟

تکسرا: تنها آنان که مردهاند از مرگ نمیترسند…..

پردهی سوم. یهودا و مرگ دختر خورشید.

جلاد: «فضیلت دارایی، آماده شو بیا بیرون.»

راوی: دستور مرگ بود که صادر شده بود. حکم شلیک به تبار انسان بود که خوانده میشد. فرمان گلوله باران دختر خورشید بود که از گلوی سیاه تاریکی بیرون میزد. دشنام و دشنهی شغال بود….

فضیلت که انتظار شنیدن نام خود در زوزهی دژخیم را نداشت، دمپایی لنگه به لنگه پوشید و چادر مرا به سر کرد. او با شتاب رفت و ما ماندیم. هول و هراس شب دختر زیبای خورشید را برداشته بود و با خود میبرد. نگار پرسید “ساعت چنده؟” و فائقه بی معطلی جواب داد “حدود ۱۰ شب.” لحظهیی با خود فکر کردم “فقط کسانی که خیالشان از زندگی و وقایع آتی آن تخت و راحت است ساعت را حدودی جواب میدهند. مگر میشود ما انسانهای سیاسی که با دقت و سروقت قرارهایمان را اجرا کرده بودیم به شکل تقریبی به ساعت بنگریم؟” همهی رفقا میکوشیدند احتمال وقوع فاجعه را به هیچ تقلیل دهند و به جای آن خود را دلداری دهند که “به زودی بازخواهد گشت.” در اینگونه مواقع دلداری ترجمهی سرراست خودفریبی است. زمانی که یاس و استیصال بر انسان غلبه میکند و هیچ افق پیدایی در برابرش دیده نمیشود تلاش میکند از واحهیی در شوره زارِ سترون، گلستانی بیافریند. سراب. هر پرسش و گمان نیمه تمامی با ظن قوی فائقه تکمیل میشد. او در ثقل ناپایدار سوظن رفقا تلو تلو میخورد و راهی برای تسکین خود میجست. شاید همچون یهودا با خود می اندیشید: “خود نمی خواست وگرنه می توانست!” بعدها دادستان هم این ظن را تائید کرده بود. “اگر فضیلت اراده میکرد و از در همکاری با ما در میآمد آزاد میشد. خودش خواست که اعدام شود وگرنه میتوانست به راحتی مانع…..”

“موج سنگین گذر زمان همچون جویبار مذاب آهن از درونِ ما می میگذشت. موج سنگین گذر زمان چونان دریایی از پولاد و سنگ در ما میگذشت” و مانده بودیم چه کنیم. درمانده بودیم.

همسرایان سیاهپوش: من مرگ را سرودی کردم. سرسبزتر زبیشه. من موج را سرودی کردم. پر نبضتر ز انسان. من عشق را سرودی کردم. پر طبلتر ز مرگ. سرسبزتر زجنگل….

راوی با لحنی حزنآمیز ادامه میدهد: و این فائقه بود که با گریه‌های بی امان تردیدها و پرسشهای ناتمام رفقا را تصدیق می‌کرد. تمام نگاه‌ها به او ختم میشد. همهی چشمها به او خیره و دوخته شده بود. در کنج تاریکروشنِ بند، فائقه در گرداب گریه و زنگار زنگ زوزه  می‌نالید و دست‌هایش را بی‌هدف به دور لوله‌های فاضلاب گوشه سلول می‌پیچید. پیش از این فضیلت گفته بود که در جریان تفتیش خانه و کشف دستگاه چاپ، این فائقه بود که در بازجویی‌ها او را مسئول تشکیلاتیِ مهناز و خودش معرفی کرده بود تا به پاس این خرید و فروش و تعامل خونین، از قاضی مرگ تخفیفی برای زندگی خفتبار بگیرد. در تمام آن روزهای سیاه، فضیلت با اینکه از خیانت آشکار فائقه آگاه بود اما به روی خود نمی‌آورد. “دریغا انسان! که با درد قروناش خو کرده بود.” تنها آنان که در وضع مشابهی قرار گرفته باشند به اعماق نفوذ ناپذیر این دژ انسانی میتوانند سلام کنند. سلام کنند و برخیزند و دست افشان و پاکوبان آستان حریم حرمت انسان را بوسه باران کنند. فضیلت دارایی در نوزده سالگی به چنان آگاهی سیاسی و شناخت کم نظیری از ضرورتهای تاریخی مبارزهی طبقاتی رسیده بود که می‌دانست تلاش مذبوحانهی فائقه برای زنده ماندن، او را به لجنزار ارتکاب چنین جنایتی پرتاب کرده بود و به سرجلاد “آری” گفته بود. فضیلت همواره در جواب رفقایی چون نگار که فائقه را نکوهش میکردند آرام می‌گفت: « میگه پشیمونه. همین کافیه.»

همسرایان سیاهپوش با لحن سوگوار و حماسی:

« من همدست تودهام. تا آن دم که توطئه میکند گسستن زنجیر را. تا آن دم که زیر لب میخندد. دلاش غنج میزند، و به ریش جادوگر آبِ دهن پرتاب میکند….

تکسرا: اما برادری ندارم. هیچگاه برادری از آن دست نداشتهام که بگوید: “آری”: ناکسی که به طاعون آری بگوید و نان آلودهاش را بپذیرد.»

راوی با صدایی گرفته: و چنین بود وصف حال آن دو. فضیلت به ریش جادوگر پیر جماران آب دهن پرتاب کرده بود و “نه” گفته بود. اما فائقه به “طاعون آری گفته بود” و نان متعفناش را به خون رفیق دیروز خود آغشته بود.

پردهی چهارم. در برابر تندر!

مینو همیلی (همسلولی فضیلت و شاهد بازمانده از واپسین شبانه): آن شب قرار نبود به سپیدهدمان پیوند بخورد. به زمین و زمان و حتی به لرزش سقوط یک برگ پائیزی گوش سپرده بودیم. چنین بود که قژقژ گشودن درهای انفرادی زیر‌زمین را شنیدیم. در بند ما پنجره‌ای رو به حیاط وجود نداشت و تنها صدای گام‌های زندانی بود که به گوشمان آشنا می‌آمد. تیرهای خلاص را بعد از صدای رگبار جوخهی آتش می‌شمردیم و می‌دانستیم هر گلوله امضای جنایتی دیگر است. شمارشها با شلیک دژخیمان و گمان وهمناک ما ادامه داشت و هیچ‌کس در بند از چنین شهامتِ بیپروایی برخوردارنبود تا پردهی اوهام و تخیلات ما را کنار بزند و گمان کند شاید یکی از آن تیرهای خلاص به گیجگاه ظریف و زیبای فضیلت شلیک شده باشد. ناگزیر به خود دلخوشی می‌دادیم که هنوز فضیلت به دادگاه نرفته است. همهی شواهد شهادت میداد که “جرم” او آنقدر سنگین نیست که تن و جان شیفتهاش را در آتش جوخهی مرگ بسوزاند. 

همسرایان سیاهپوش: جهان را بنگر سراسر. که به رختِ رخوتِ خوابِ خرابِ خود، از خویش بیگانه است و ما را بنگر. بیدار. که هشیوارانِ غم خویشیم.

 مینو همیلی (گیسوانش را میگشاید و چهرهاش را از دو سو با موهای پریشان میپوشاند): تا بامداد در اتاق چمباتمه زدیم و به انتظار گشودن دری بی کلون نشستیم. مگر فضیلت خرامان و رقصان از در درآید.

نوای سوزناکی از دور این بیت سعدی را آواز میخواند:

از در درآمدی و من از خود به در شدم……..گویی از این جهان به جهان دگر شدم

گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست……صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم

خیلی زود و بیتردید دلتنگی بر تنهایی ما چربید. شام آخر ماسید. زمان چرخید. ما پیر شدیم. صبح سرد پائیزی با طعم مرگ فرا رسید. نان صبحانهای که بوی خون میداد، چروکید. ما پیرتر شدیم. و بعد سرگزمه از راه خونالود به داخل بند خزید. نام پلشتاش “گروهی” بود و حکم بیداد میداد. تلویزیون کوچکی با خود داشت مردک. از خود پرسیدیم “چرا تلویزیون؟” من از میان جمع رفقا برخاستم. به سیاق اینکه در تنگنای وحشت “یک نفر باید به پا خیزد.” دیوار ترسِ آمیخته به یاس و بیخبری را فروریختم و پرسیدم:

«فضیلت را از دیشب ربودهاید و هنوز برنگشته. او را کجا بردهاید؟»

سردژخیم با لولهی تپانچه به تلویزیون اشاره میکند: « ما مکرراً به او پیشنهاد همکاری دادیم. نپذیرفت. دست رد بر سینهی ما کوبید. امشب اخبار استان به شما خواهد گفت که دوست “ضدانقلابتان” کجاست.» 

بغضمان ترکید. چشمهسار سرشک در چشمهای مان خشکید. رفیقی آرام و در خود  خروشید و شورید که :

بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم…..

زمین و زمان می لرزید. آنچه از قلب ما رمیده بود امید بود.

راوی: اوایل تابستان ۶۰ بود. فضیلت هم‌زمان با چند دانش‌آموز دیگر از هواداران کومله در مدرسه و خانههای خود به اسارت سپاهیان تاریکی در آمده بودند. خانهی آنان را شخم زده بودند تا سرانجام دستگاه چاپ و چند اعلامیه‌ و خبرنامه‌ی کومله پیدا کرده بودند. همهی اسیران در سیاهچال اطلاعات سپاه سقز بازجویی شده بودند. رئیس سپاه دژخیمی به نام ​​«سیادت» بود. او هم در دستگیریها و هم در بازجویی و شکنجه و اعدام نقش اصلی را ایفا میکرد.

 درپی هر عملیات نظامی شبانه‌ی پیشمرگان کومله درداخل شهر سقز طبق معمول تعداد زیادی را به اتهام همکاری و کمک‌رسانی به زخمی‌ها دستگیر کرده بودند. شبی فضیلت و بقیه‌ی بازداشت‌شدگان را به سالنی می‌برند و تعدادی از جاش‌های ‌گًندهی گندیده با سر و روی پوشیده به قصد شناسایی داخل می‌شوند. آنان پروژکتوری قوی را رو به زندانیان می‌گذارند. با این حال فضیلت صورت بی سیرت و عفن عطا عسگر را شناسایی کرده بود. جاش‌ها چند چهرهی مشخص از جمله فضیلت را نشان کرده بودند. برای شکار انسان نشان کرده بودند. فردای آن‌شب فضیلت و سه اسیر دیگر را به بازداشتگاه پادگان سنندج منتقل کردند. بازداشتگاهی که از در و دیوار آن خون و جنون مرگ میبارید. عده‌ای بسیجیِ جانی زندانبان بودند. شیشه‌های اتاق‌ها را با روزنامه از پشت پوشانده بودند. هواخوری نداشتند و در گرمای تابستان زندانیان به ندرت امکان استحمام داشتند. بازجویی‌های طولانی و خسته کننده ادامه داشت تا سرانجام پس از مدتی آن‌ها را به بند عمومی دادسرای دادگاه انقلاب سنندج بردند. چه درسپاه سقز و چه در پادگان و در بیدادگاه ضدانقلاب سنندج  برای گرفتن اقرار و اطلاعات فضیلت را تحت فشار گذاشته بودند. فضیلت اما هرگز زیر بار نرفته بود و همکاری نکرده بود. فائقه که گویا با دختر رعنای خورشید ما در یک هسته‌ی تشکیلاتی کومله فعال بودند با نخستین فشارها بریده و زنجیر دریده بود. او اسرار تشکیلات را مو به مو فروخته و بر خود و شرافت سیاسی خود چوب حراج زده بود. قانون بازارخودفروشیِ “سیاسی” به سادگی بر وجود بی وجود فائقه فائق آمده بود. به فضیلت و دیگر اسیران که همگی دو تا چهار سال ازفائقه کوچکتر بودند گفته بودند “درنگ نکنید در گفتن ناگفتههایتان! که رفیقتان فائقه همه را با ما و به ما گفته است. ارزان فروخته است.” در این برهه بازجویان چنین ترفندی را به کار می بستند تا اسیران کم تجربه را به سخن گفتن وادار کنند. و یا با تخریب یکی از رفقای تشکیلاتی به اهداف شوم خود دست یابند. چندان بی دلیل نبود که ستارگان به زیرکشیده و به اسارت در آمده، ادعای بازجویان را بلوفی توخالی دانسته و پوزخند زده بودند. اما خیلی زود روشن شده بود که رفیق نیمه راه شکسته و گسسته است. بازجویان اطلاعات، اقرارهای کتبی ِامضا شده فائقه را به فضیلت و بقیه نشان داده بودند تا دیگران را نیز بشکنند. با اینهمه فضیلت و سایر رفقای جوان زیر بار اقرار نرفته بودند. سیادت به فضیلت گفته بود: “اگر اقرار کنی و اسم چند نفر رو بگی آزاد میشی. یه مدت دیگه خانواده‌‌ات رو به فولاد‌شهر تبعید می‌کنیم. پس بهتره همکاری کنی و با آنها بروی تا در زندان بمانی.” فضیلت اما خاموشی پیشه کرده بود که فضیلت او در چنین مواقعی سکوت بود.

سیادت در ۲۹ اسفند ۱۳۶۵ طی یکی از عملیاتهای سپاه پاسداران در طول جنگ با عراق شیمیایی شد و ۱۵ شهریور ۱۳۷۳ مرد و به گودال مرداران فرو رفت.

پرده میافتد….


پردهی پنجم. ( خورشید از غم با تمام غرورش…)

مینو همیلی گوشهیی از گیسوان خود را میبرد و ادامه میدهد:

سر دوستاقبان گروهی، بند را ترک کرد. ما ماندیم و تلویزیون منحوس سپاه و انتظار خبر عصر ۹ آذر. لحظهیی که فاجعه اخطار شد “عمر جهان بر ما گذشت.” فقط پیر و پیرتر نشده بودیم. فقط دمارمان در نیامده بود. فقط روزگارمان سیاه نشده بود. فقط بختمان به سیاهی ننشسته بود. ما دختران شوی نکرده مادری شده بودیم که پیکر خونین فرزندش را در آغوش کشیده بود و شط خون و رد ناخن بر گونهاش جاری و پیدا بود. فضیلت رفته بود و دستمالی که از درد به دور سرش ‌پیچیده بود و به بوی آشنایی و رفاقت تنیده بود در دستانم هشدار میداد که هرچند رفیقمان چون رود رفته بود ما باید چون کوه میماندیم……

فضای سالن نیمه تاریک میشود. از تمام گوشههای سالن آهنگ بی کلام El Condor Pasa  اثر Leo Rojas پخش میشود. بعد از سه دقیقه و نیم بار دیگر مینو همیلی در نقش راوی – شاهد به مرکز صحنه میآید. نور آبی رنگ ملایمی از بالا بر سر راوی میتابد. آهنگ لئو روخاس کماکان در زمینهی صدای شاهد و رفیق و هم بندی فضیلت پخش میشود…..

پردهها تا نیمه بالا میروند.

مینو همیلی. (موهایش را جمع کرده و چهرهاش کاملاً زیر نور آبی پیدا است. ) او شعری از شیرکو بیکس را دکلمه میکند

سپیده دمان بود/ تنها خروسی دید/ دختر عاشق روستا را/ در کنج کاهدانی/ چگونه سربریدند/ این بود که او/ به لانهاش برگشت/ سکوت کرد و پیمان بست/ که دیگر سپیده دمان نخواند…..

پاسداران و پلیس امنیتی ناامید از درهم شکستن فضیلت در زندان سقز او و مهناز کاووسی دوستِ وفادار ۱۵ ساله‌اش را با هم به بند ما در دادگاه انقلاب آورده بودند. فضیلت دختری زیبا و مانند مینیاتورظریف بود. او از شخصیتی کاملا سیاسی و رفتاری سنجیده برخوردار بود. مهربان و خوشرو و اجتماعی بود. به سرعت خویشتن خویش و آرمانهایم را در تن و جان و ذهن و زبان او یافتم. انگار قرنها از رفاقت ما گذشته بود.

 نخستین تجربههای ما از زندان حکومت اسلامی توام با فراز و نشیبهای بسیار بود. هم سلولی فضیلت در بازداشتگاه تعریف می‌کند:

«من و فضیلت و دو هم‌سلولی دیگر برای تقویت روحیهی مقاومت سر بر شانهی هم مینهادیم و به‌ آرامی سرود می‌خواندیم و خاطرات خوب را مرور می‌کردیم. درو پنجره‌های بازداشتگاه همیشه بسته بود. هوا بسیار گرم و امکان استحمام نبود. موی بسیاری از زندانیان شپش گذاشته بود و ما، من و فضیلت لاجرم موهای هم را برای پاکسازی از شپش جستوجو میکردیم.»

سکوت بر سالن حاکم میشود. پروژکتور صحنه زرد میشود. شاهد کنار میرود. از گوشه و کنار سالن صدای خش خش برگ درختان به گوش میرسد. و ترانه سرود “پائیز آمد” پخش میشود:

پائیز آمد در میان درختان لانه کرده/ کبوتر از تراوش باران میگریزد/ خورشید از غم با تمام غرورش/ پشت ابر سیاهی عاشقانه به گریه مینشیند/ من با قلبی به سپیدی صبح/ با امید بهاران میروم به گلستان/ همچو عطر اقاقی لابلای درختان مینشینم/ باشد روزی به امید بهاران/ روی دامن صحرا لاله روید……

برگ زرد درختان کف صحنه را پوشانده است. شاهد داستان، مینو همیلی با نوک انگشتان پا برگهای پائیزی را کنار میزند. پا روی آنها نمیگذارد. باریکهای گشوده میشود و شاهد به گوشه صحنه میآید. مرکز و وسط صحنه خالی است و فقط برگ میریزد…..

مینو همیلی: أواسط پائیز سال ۶۰ بود. در بند بالای زندان سنندج به انتظار اجرای حکم ادبار روزگار را دوره میکردم. دخترانی از تشکیلات کومله‌ی بانه را که یا بریده بودند و یا برای خلاصی از حبس بر لبهی پرتگاهِ همکاری به متزلزلترین حالت ممکن تلوتلو میخوردند به بند آوردند. چندان نپایید که زندانبان‌ها به استناد گزارش مخفیانهی مخبران تعدادی از ما را در بند پائین قرنطینه کردند. پلیس امنیتی میهراسید مبادا حفرههای ذهنی شکستگان و شکافهای سست گسستگان را تحت تأثیر خود ترمیم کنیم. طوبی مولودی، مهناز کاووسی، فضیلت دارایی، منیره ملکی، نگار حکیمی، پروین ذبیجی و تعدادی دیگر و من در لیست خروجی‌ها قرار گرفتند. بند و محبس ما بالای سلول‌های انفرادی‌ِ منتهی به جوخههای مرگ واقع شده بود. مدتی بعد فائقه را موقتا به بند ما آوردند و چند بار او را ظاهرا برای بازجویی بردند و برگرداندند.

بند جدید، تجانسی عجیب با اردوگاه‌های کار آلمان داشت. حتی از بدوی‌ترین امکانات ابتدایی محروم بودیم. پائیز سنندج به میانهی فصل که میرسد به کل مغلوب زمهریر زمستان میشود. با وجود سوز و سرمای سخت و نارس زمستان زودرس دریغ از شعلههای نیمبند یک بخاری فکسنی. راهرویی باریک با چهار اتاق و یک دستشویی کوچک. بدون حمام و آب گرم. و ملاقات بی ملاقات. علاوه بر بازجوییهای طاقتفرسا، کابوس زندان اما شستوشوی ناگزیر با آبی بود که در قابلمه پر می‌شد و برای فرار از شوک آب سرد، ناگهان آن را روی خود می‌ریختیم و میلرزیدیم.

همهی هستیِ خاطرات من از آن دوران با بهاران جان شیفتهی فضیلت پیوند خورده است. بعد از مرگ فضیلت چطور می‌توانستم آن فضای سنگین را تحمل کنم. سال‌ها بعد دریافتم که اواخر تابستان ۶۰ پدر فضیلت برای نجات دخترش تا دفتر منتظری در قم رفته بود. مگر به‌ اعتبارهمسایگیِ قدیمی‌شان، بتواند از او برای آزادی فضیلت کمک بگیرد.‌ پس از سرگردانی و انتظار بسیار سرانجام ازمنتظری شنیده بود: “من در کار حکومت دخالت نمی‌کنم!” منتظری که طی سالهای ۵۴- ۵۳ به سقز تبعید شده و در منزل پدر فضیلت سکنی گزیده بود، حتی حرمت سنتی نان و نمک را نیز پاس نداشته بود.

 

از گوشهی سالن آهنگ ” له سینهی قبران” حسن زیرک پخش میشود. آهنگی که فضیلت دوستتر میداشت و همیشه زمزمه میکرد!

عصر همان روز من و طوبی دمپایی‌های خونین فضیلت را زیر درختان پیدا کردیم.گوشهای از چادری که فضیلت شب اعدام به خود پیچیده بود، با فشار دندان و فک تکه تکه ومشبک شده بود. شبیه سینهی تابان دختر خورشید. میدانستیم و از شهادت شاهدانی چون ماه و ستارگان مستغنی بودیم که رفیق ما به قصد اعتراض با صدای حزن انگیز خود ترانهیی خوانده بود و به خاک علتیده بود: «یاربی حاکم کورت بمری…»۴

همسرایان با اندوه: «خورشید مرده بود. خورشید مرده بود و فردا در ذهن کودکان مفهوم گنگ گمشدهای داشت. آنها غرابت این لفظ کهنه را در مشقهای خود با لکهی درشت سیاهی تصویر مینمودند. گاهی جرقهای، جرقهی ناچیزی این اجتماع ساکت بیجان را یکباره از درون متلاشی میکرد….»

***

در پایان تصاویری از رویا علی پناه، فرشته گل‌عنبریان، شهین باوفا، مستوره شهسواری، نسرین و شهلا کعبی، شهلا چمن‌آرای، نسترن کسوت‌آرا، رویا ترقی، خدیجه نوری، فریبا فرشچی، فرشته فایقی، شهلا کلاه‌قوچی، ویکتوریا دولتشاهی، کالی کلهوری، کلثوم حسینی، نسرین پاک‌نیا، شهناز قربانی‌قدم، احترام منبری، شعله صالحی، نسرین طا، شیرین علم‌هویی و…. به نمایش در میآید. اسلایدها با تمرکز بر تصویر مهسا امینی در کنار فضیلت دارایی و تجمع مردم سقز در گورستان آیچی ادامه مییابد و سرانجام به مدت پنج تا ده دقیقه تظاهرات شهرهای مختلف ایران در جریان خیزش “زن/ زندگی/ آزادی” پخش میشود.

در حالیکه فیلم کوتاهی از رقص و شادی مهسا امینی به نمایش در میآید، پرده می افتد. حاضران در سالن بر میخیزند و به احترام فضیلت کف میزنند.

***

پینوشتها.

۱. احمد شاملو.

۲. نیما.

۳. نصرت رحمانی

۴. کوچی یار- ترانه‌ایی‌ست از حسن‌زیرک که فضیلت در بند می‌خواند.

*. عبارت “دختر خورشید” برگرفته از یادنامهی فشردهای است که یکی از دوستان فضیلت در سوگ او نوشته. من عیناً و بی کم و کاست و بدون ویرایش این یادمان را ضمیمه میکنم:

« فضیلت دختر خورشید.

هروقت به فضیلت فکر میکنم یا اسمش را به زبان میاورم و یا زمانی که به عکسهایش نگاه میکنم ‘ موجی از شادیهای نوجوانیمان ‘ شور و احساس به خود بالیدن ‘ و صدای خنده های دو نوجوان ذهنم را احاطه میکند . گویی در میان ان همه شادی و شور دستی ظالمانه چاقوی خونینش را در اعماق قلب هر دویمان فرود میکند….صدای خنده هایمان از من دور میشوند…به خود میایم فضیلت نیست و من مات و مبهوت در خود فرو میروم. فضیلت نوجوانی شاد و مهربان بود در چشمانش ستارگان و در قلبش خورشید را می‌پروراند. آدمی دلسوز و به فکر انسانهای فقیر و بی بضاعت بود. متواضع و با سن کمش عاقل و رسیده بود. عاشق بود عاشق زندگی عاشق صفا و صمیمیت و عاشق کمک کردن به انسانهای محتاج. به موزیک علاقه داشت ‘ شعر و هنر دوست بود و دوستی با او پر از شور بود. همیشه حتی در بدترین شرایط لبخندی روی لبانش داشت. با وجود اینکه از خانواده‌ای مرفه بود ولی همیشه دنبال انسان‌های ضعیف بود تا چه از لحاظ مالی چه روحی به انان کمک کند. او این‌ خصلت را از بچگی و نوجوانی داشت. بی‌نهایت مهربان و دوست‌داشتنی بود و بین دوستان محبوب. ساده پوش بود. آن‌ دوران اغلب لباس کردی می‌پوشیدم و استایل چپ داشتیم. گاهی به شوخی می‌گفتیم یه عکس با هم بگیریم نکند بلایی سرمان بیاید که هرگز عملی نکردیم و هر کدام جداگانه عکس گرفتیم. چشمان فضیلت همیشه مانند ستاره می‌درخشید. هرگز دلخوری یا عصبانیت و کینه‌ایی نسبت به اطرافیان را در او ند‌یدیم. به شعر و هنر علاقه‌مند بود و روحی ظریف و مخملی داست.»

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate