تقدیم به زنده یاد
( سیاوش کسرایی )
از حُبابِ نا روشنِ اضطراب
با رونَقِ یک سُئوال ،
روئیدیم
کوچه ها امّا :
به واعظ
یا سَفیرانِ فَریب
ایمان داشتند
سالیان …
بر خَلسه هایِ انتظار
لُعاب گرفت
تا ناگهان آرام
ولی مأیوسانه ،
صدایی از امتدادِ صاعقه
و سُرب
برآمد
به گمان اَم !
چَندین هِجا
یا چَند قَدَم مانده به شَفَق
بود :
آن جا
که هر کابوس ،
نشان از خانه ای رو به تَبعید دارد
آری …
صدا آمد و ، طنین اَش زیرِ شَبْ کُلاهِ جادو
شُعبده بازان را ،
غَضَب آلود کرد
شَلّاق ها :
و داسِ زیرَک
گلو را در هر زندان … یا زیرِ پوستینِ هر خَلوت
شِکافتند
زَخمِ دیرینه !
که مُدام
از بوته ای پَسِ آشیانِ کبوتر ،
سُخن می گُفت
ناگاه :
با تَهدیدِ ناقوس ها و تَردیدِ فانوس ها
خاموش شد
پیله ها نیز
در عَدَمِ نان ،
و کولاکِ مُصیبَت یا دَسیسه
به تاراج رفتند
اینک !
هیچ پروانه ای
پِچْ پِچِ رنگ ،
یا شَهوتِ گندم
نیست
اگر چه …
باغِ بی بَرگی
آدابِ پَرواز ،
یا رَسمِ بامدادان
نبود
امّا پرنده :
به خُشکیده گُلِ رو به ایوانَک
خیانت نکرد
زیرا …
بالْ گُسترِ موجْ کوب اَش
فُصول را چونان گیاهی در خَمِ دیوار ،
مُژده می داد
اکنون !
ای خَشمِ باکره
آی پریشانی
با مَن بمانید
مَگر نَثرِ باد را در لذّتِ بی شُمارانْ غَزَل
طلب نمی کنید : پَس با مَن بمانید :
تا از لَخته هایِ آشفتگیِ بر تَن
بیاموزیم
تا هرگز ،
ستاره ای میانِ هجرت
و شایعه ،
تَنها نماند
همیشه تا هنوز …
حَدسِ بیگانه از لَمسِ تو
قاصدکی ست ،
که زَن را
در غُبارِ یک مَتن
یا آیینِ غارها
تَلاوت می کند
دَریغا :
چه باید گفت
که این ناسورِ ناآشنا … حَسرَتِ مُضاعف
به زَنگارِ شادی در پَناهِ فاحشه ،
می ماند
نگاه کُن !
آینه ها
عِصمَتِ شومِ قِدّیسان اَند
هر آینه …
که از بیمِ یک صَحرا : آن زایشِ رو به مَتَرسَک
حَبسِ دالان هایِ مَطرود یا مَسدود ، باشد
پیوندِ خیسِ شالیزار با دَقایق ،
نخواهد شد
زیرا :
دَلقَکانِ این دوزَخ
این دیارِ گندیده
لُغات را چونان جُرعه ای تَلخون ،
استفراغ می کنند
تا سَلحشوران
یا مُبارزانِ آکنده از رَهایی
به سَجّاده بِنشینَند
ولی توبه …
تاوانِ پَژمُردِگی ست
راستی :
مَتروکه نشینِ زُباله گرد را
آوازِ کُدامینْ سَفَر ،
کوچ می دهد
کودکان و کولی ها
از مَفهومِ آهَن در ظرافتِ آتَش ،
خَبَر دارند
شُمایان …
که راهی
تا اعماق ،
یا توده هایِ غَم
نَرفته اید
نَغمه را بیهوده ،
در بَیاتِ نور
جُست و جو می کُنید
زیرا عاقبت !
یا سَراَنجام
بی گُناهان از خُطوطِ اَفسُردِگی
از گُنگِ آفرینش
عُبور ،
خواهند کرد
آیا :
تا به اکنون
سایشِ یک بوسه را بر سایه اَش
زیسته ای ؟
اینجا نیز !
پَستِ دُروغ
افسانه نیست : پوچِ عدالت است
می بینی ؟
اَهلِ اِفترا : رَسولانی که لبانِ شان از وَسوَسه
طعمِ هزارانْ افسوس می دهد
تاول هایِ شان را ،
در پَس کوچه هایِ باستان
می بویند و
دائم …
به تَمثیلِ جُنون یا هَراس
تکراراَش می کنند
ما :
زمزمه ای مَستانه در جَمعِ حَقایق
نیستیم
شُمایان را
به تَکاپویِ چهره ای عَقیم ،
و غایب در چاه
عادت داده اَند !
شَرحِ تو از تَقدیرِ جَهان
یا انجمادِ یک بُغضِ واحد
غُربَتِ تاریخ است
امّا تاریخ :
دُخترانِ روستا ، یا زَنانِ خیابان را
دَعوت به حماسه ای می کند که ،
ایثاراَش در این رَزمِ مُعاصر
خویْ ناکیِ هر آدَمی
نیست !
به گمان اَم
باید ،
زیبا شویم
حکایتِ دو پیکر را با یک حُروف ،
در لَغزشِ سَرانگُشتانِ شان از یکدیگر
تَصَوّر کنیم
باید ، اعتراف کرد … چَکامه ای خواند
باید به آسمان
به دَریچه ای در وسعَتِ زِوال
حَتّا ،
به باران گُفت که آن خیالِ مُختَصَر : نَهالی زیرِ طاقَکِ عَبوس
کُشته شد :
سِپَس قاضی
به مَکتَب رفت و
پاسبان نیز ،
گُریخت
آری !
هنوز هم به یاد دارم
هَمین نارسِ باد : نَسیمِ مَغرور
وقتی تَلَنگُرِ شاخه ها می شد
آسیابان ..
از کومه هایی می سُرود که در ضیافتِ کوه
یا پژواکِ زندگی
بِضاعتِ شاعران بودند
گوش کُن :
استخوان هایم
غَم ناک تَرینْ ابیاتِ موطنی ست که ،
هر مِصرَع یا تکّه اَش را
به اسارت بُرده اَند
امّا تو …
شَهوتِ کلام در سِتیزِ قافیه هَستی : مَرا به تَمثیلِ نَبَردی از خِیلِ قَلعه ها یا قُلّه ها
با عَظیمْ سَطرِ عاشقانه اَت
دَریاب
گاه
با انعکاسِ یک ناجی در کتیبه هایِ گُرسنگی ،
خامِ حُضور
می شویم
یا بَعضی اوقات !
با شنیدنِ اصواتی مَمنوعه
ماتم می گیریم
این ناخوشِ حَوادث
به غِلظتِ شَب می ماند که صَبورانه ،
در کلاف اَش
می اندیشیم
مَگر …
کابوسِ ما در مَسیرِ عالم
خیمه هایِ جَنگ ،
نیست
پَس چرا :
کُهنه میهمانِ این عَبَث
این فَتحِ دیرینه
تو
و مَن
هستیم !
جدالِ خُدایگان با شیاطین
مَرزِ آدَمی ،
نبود
امّا دورتَرینْ دروازه : زیرِ آن مَشعلِ پیر
مَقصَدِ این دُنیا شد و
بَرزخ نام گرفت : ناگاه ،
لوحِ انسان
یا پیامِ اساطیر
از نای و بُن اَش ،
گُسَست
بگذار …
تا از عُقده ها
و قُمارِ بَشَر با تَه مانده یِ رَعشه هایش ،
بنویسم
بگذار این میزبانِ عَذاب
این داغِ رُسوایی
لحظه یِ فَراموشی باشد
اگر قَلم !
یا حَتّا : ریشه ها و ساقه ها
شاهدانِ فَقر ،
نیستند
بی شَک …
بر طبلِ هوشیاری
باید کوبید
آری !
دیگر نمی توان از بِکارتِ یک جَهانِ ساده
چیزی نوشت : حَرفی زَد
زیرا مُعمّا
و آشوب
انسان را ،
بَلعیده است
ما …
به خویشانِ زمان
بدهکاریم
آنان که در اوراقِ شَب
پنهان شده اَند : جوهرِ تاریکی یا حَجمِ قِساوَت نیستند
اگر چه !
تو
ومَن
گورستان را ،
در مَعرکه ای شَفّاف
دیده ایم
ولی عشق :
به تَراشه هایِ اَبَدی از رِخوَتِ تَن
می ماند
که آشکارا ،
به اطمینانِ مَدفون در دلِ طفلی عُریان تَر از هر اتّفاق
تَلخَند می زند
آغشته به حیرت و
مَملو از بُغضی مُشترک
ایستاده ایم بر شانه هایِ ویرانی
تَماشایِ اجساد …
مَسخِ مان کرده است
وَسواسْ گونه !
به توقیفِ یک سُرخینهْ فامِ گُل در واپَسین ایستگاهِ قَطار
به یک ایستْ بازرسی
خیره مانده ایم
انگار :
اشباحِ مُطلق : طمَع یا تَرس
اشارتی دارند رو به مَفهومِ تو در سُنّتِ آفرینش
یا که نه …
شاید
ثقلِ این داستانِ ژولیدهْ احوال
این لَفظِ بی نشاط
خودِ مَن باشم !
وقتی
با پِندارِ شاپَرَک
یا خَزانِ خُفته در بیشه
غَریبه ایم
یَعنی آستانه ها
خَطابه یِ مُقاومت ،
نیستند
به راستی :
چگونه می توان
تا کشفِ هر مَقصَد ،
ذاتِ ارغوان بود
چگونه باید از وَحشتِ اَقاقی
قَصیده ای با فِطرتِ باد ،
نوشت
مَگر …
هُشدارِ مَحضِ ولایت
آسمان نبود
پَس کُجاست آن مُرغِ سَحَر !
چرا گُنجشک
هِقْ هِقِ ماهی را در حوضَکِ پیر ،
نمی شناسد
یا چرا :
ناودان ها و اشیاء
از نقّاشِ بی تَحمّل ،
خَبَری نمی گیرند
حَتّا نِفاق …
در این سَرزمینِ بی خَستگی دَویدَن
روزْ شُمارِ دائم دارد :
جُغدها
لابه لایِ نُقطهْ چینِ جُمَلات ،
نُطفه بَسته اَند
سَمتِ ما
شاعران ،
به قایقی رو به مَرگ
حَتّا به ژندهْ گهواره ها در جُمعه ای سیاه
قَهقَهه می زنند : شاعران ، گویی مُرده اَند
اینک تو : نَبضِ مُشَوّش
از این پُلِ بی ارتباط : پوکِ هیاهو
برخیز !
که حِقارت اَش ،
خورشید را در غَلط اَندازِ عُمر
بی تاب می کند
یا که نه … بی بَهانه
در ازدحامِ تابوت ها ،
و هزارانْ سَلّاخ
لالایی بخوان : از شَهیدانِ خاوران به مادرانِ آینده بگو
تا که شاید !
به مُجازاتِ لاله و
جُرمِ شَقایق ،
ایمان آوردی
آغوش ها :
تَرجُمانِ این جُغرافیاست
آن جا که
ناتَمامِ آدَمی ،
صُلح نیست
تا بتوان !
پُشتِ آلونَکِ رَنج
با نَوازشِ یک تَختهْ سَنگ ،
به اُردویِ صَد جَوانه
پِی بُرد
بی شَک …
تَپشِ قَناری از اعدام
یا تَرَنُمِ بَرف : هنگامه یِ آفتاب ،
بیدار باشِ انسان است
که ناگزیر : آزادی را در رَگانِ هر خنیاگر
بَدَل به استقامت ،
می کند
مَن نیز
مُشتاقانه !
چونان زمستان در حَلقه ای از آرامش
به عَطرِ خاک در مَشامِ پَروانه
یا به هُجومِ ریزْ دانه از خیلِ هَذیان
باور دارم
حَتّا اگر …
دیوارِ حاشا
بُلند باشد
بازهم خیره کُنان ،
به افکارِ آب
یا به سَیّالِ عشق در ذهنِ باغبان
می اندیشم
به گمان اَم
شُمایان : دُشمنانِ این آبادی … دَشتِ بیکران
با قامتی از تَباهی یا حاشیه
به حجابِ شَب ،
خَزیده اید
که آن گندِ الفبا : قَیّمِ تَبعیض
اَشک را پَسِ پلک هایِ یک کودک ،
کودکی میانِ دریا
و بیغوله
انکار کند
تا مُساوات ،
بِرهنگی مَعنا شود
چیزی …
شَبیهِ پوشال در گودالی کوچک
کوچک تَر حَتّا
فریاد کِشان می سُراید که ،
ما نمی دانیم که طوفان
پَرسه یِ کُدامینْ آواست !
رازِ این احتمال را
فقط ،
مُرغانِ هوا در مُلایمِ باد ، می دانند
آری :
تو
و مَن
نمی دانیم که قابِ ساعت ،
با ناکوکِ عَجول اَش
حَدیثِ کُدام زندانی را ،
در واپَسینْ گامِ هر پاسبان
روایت می کند تا این گونه سَرد و تُهی
ثانیه ها ،
به سوگ بنشینند
اکنون
خَطاب به جُمجُمه ها … حَتّا به آن شوریدهْ مِزاجِ آوارهْ صِفَت
نَزدیک شوید
طناب ها شاید در ذهنِ تان ،
صَفحاتِ ظلمت
یا صَحنه ای از پریشانیِ چَندینْ نقاب
باشند :
امّا چوبَکِ دار را
با لَمسِ ماه در ادراکِ شُمایان ،
می توان شکست
گاه !
به تَعبیرِ مُلاقاتی در خواب
احساس می کنم که ،
نامِ تو
یا اسمِ مَن
پایانِ ابلیس ،
خواهند بود
زیرا …
امید یا آرزو
کاتبانِ صُبح اَند
که پَسِ تاریکی
به یادِ آن شَمعَکِ قاطع ،
پَرده می اَفروزَند
می دانی رَفیق
آزمونِ گُل ،
با تَلاوتِ دِشنه
و تُفَنگ
ستایش از باجه هایِ سانسور ،
بود
که پیوسته و چرکین
بَهایِ آزاراَش بر صَندلی هایِ شکنجه !
حَک می شود
زاغه ها :
گویی با نیایشِ مَعابد
و هزارانْ مِناره ،
ادامه دارند
بی شَک …
صُحبت از نِفرَت ، یا آوَنگِ خورشید است
اگر نه !
سَهمِ ما از ثِقلِ یک تَماشا
از باران و
میلاداَش در ظُهرِ پاییز ،
بوسه نبود
اینک :
هَمچون وداعی جاودانه
لحظه ای ،
اُستُوار و بی پَروا باش
شُنودها را ،
به ناطقانِ زمین
بِسپار
تا سَرآسیمه نه ،
آسوده بنگری
که رَفیقان …
از واژگونْ سَرایِ بیگانهْ سِرشت
کوچیده اَند
انگار :
جُز نِفرین
و کینه
غوغایی در آستین ها ،
نیست
اکنون بگذار !
تا از ناله یِ بیابان
از اَقوامِ گیاه
بنویسم
یا که نه …
بگذار
تا کنار و گوشه یِ این رودِ بُزرگ ،
ضَجّه یِ مُسافرانِ بی برگشت
باشم
آنان که :
شُعله را در بُلوغِ جَرقّه
آموختند
ولی با زندگی ،
میعاد نکردند
گاه !
به رَدِ آخرینْ عُبور
یا به جادّه ای شیار خورده با سُمْ ضَربه یِ اَسبانِ عاصی
تَقدیر می گوییم
نگاه کُن …
شَهرِ پوسیده
با پَرندگان اَش ،
گُفتمان ندارد
مَگر آوارِگان ،
خاطرات را از شیپورِ هزارانْ دُشواری
نمی شنوند
قَفَس :
هَرزهْ الیافِ انزواست
نگو نه ، که شاهدان در انجمنِ قصّه ،
زُلالِ حُضور و
شیوه یِ صَخره اَند
تَلاطمِ سایه ها از تَقوایِ خُدایگان بود که !
آن طفلِ رَقصان را در اقلیمِ سَعادت
به یَغما ،
بُرد
بَعضی اوقات …
از شَرمِ سالیانی غُبار گرفته با جِنسِ کلمات اَش
فَرتوت یا بیزار ،
می شویم
به راستی !
چگونه می توان
کُهنهْ جانان را در پاکیِ نیمْ روز ،
مَعصومانه گِریست
تا فَرزندانِ یک بی نَهایت : غافلانِ مانده از قیام یا شُورش
به آن سُستِ مُرداب ،
مؤمن نباشند
این سَقفِ مُقوّایی …
اندامِ سُکوت نیست
و تَنهایی ،
از مَنشورِ طبیعت با زَنی مَلول
آغاز نمی شود
اینجا :
کسانی به هیأتِ انتقام
یا پیکار
شُعار می دهند … نَجوا می کنند
تا سُرخینهْ عَطشِ انقلاب
آموزگارِ قانون !
باشد
… هان ، نه
مَگر نمی دانی
زیرِ آفاقِ کبود : حَوالیِ عاطفه ،
واژگان غَریبه اَند
شَمعدانی ها :
حافظه ای از احکامِ تُردِ تَرانه
ندارند
حَتّا سپیده دَم !
با پَرتوِ نیلْ گون اَش
به آن زائرِ مَسموم ،
که قُرون را در میدان چه یِ کتاب سوزان
لَعنت گُفت : حسادت می کند
گوش کُن …
کسانی آن سوتَرَک
از این مِضرابِ مَصلوب و ،
جارچیِ نالان اَش
خَسته اَند !
امّا هَمچنان
عَصایی رو به مَهتاب ،
پَنجه هایِ پینهْ بَسته یِ پدر را در تَکثیرِ فاجعه
می سُراید
تو
یا مَن
با دَستانِ خونْ آلود و چَشمانِ یأس ،
به چَکاوَک
یا چراغ
تُهمَت می زنیم
آن گاه
گِریان ،
فِلاکتِ مان را
با گزمه هایِ نیمهْ شَب
تَقسیم می کنیم
تا یَقین به یک حِماقَت
شُعاعِ ما ،
باشد
آی کانونِ تُندَر
ای رَفیق
به دَرّه هایِ نیاز
به مُبهَمِ تَجربه
سُقوط نَکُن
زیرا پَنچره ها ،
انتشارِ نُخستینْ فاصله
بودند
که سِتَم ،
و بِطالت را
نَعره کِشیدند و
تَبارِمان از وَحشت ، به عَزا نِشَست
خوشا :
سَعیِ جَنگل در دیداری مِه اَندود با زَنبَقِ کوهی
خوشا طرحِ نو
یک رؤیایِ طولانی : آمیخته با کاغذ ،
و اَندوهی بی رَمَق
آن گونه که هندسه ای لال : چونان شیء
مَرا ،
بیهوده نمی پِندارد
دَریغا …
که این کالبُدِ قَدیمی
این سازِ شکسته را
در فَلاتی پوشیده از ناطور ،
آذین بَسته اَند
به گمان اَم :
ضَرباهَنگی مَرموز با دَستانی پَلید
در کار است
نه !
بگذار تا صَمیمی تَر
بر تارُکِ نیرنگ ،
و عُصیان
بنویسم …
در این حصارَکِ بی انتها : اوجِ خُمار آلودِ مَن : شعرِ مُقابل
بازهم اَندکی مَرثیه
خُردَکی دَرد
حَتّا مِثقالی گلایه نیز
باقی ماند
آری …
اگر چه پیراهن اَت
غیابِ یک تَن را در انتظارِ تازیانه ،
حکایت می کند
امّا اهریمن !
وارثِ مُعجزتی از فَردا
نخواهد بود
# پَرچَم هایِ نیمهْ اَفراشته
# امید آدینه