دهه چهلی های سالهای شصت … با احترام به یاد و خاطره عزیز رفیق محمد امین نجاری (آویهنگ) 

 

دهه چهلی های سالهای شصت

   با احترام به یاد و خاطره عزیز رفیق محمد امین نجاری (آویهنگ)
در طول سه دهه گذشته هیچ اتفاق و رویدادی به اندازه قهرمانیها و شور و شوق دهه هشتادیهایی که بیش از ۷ ماه است با دست خالی به جنگ دستگاه عریض و طویل سرکوب رژیم رفته و عرصه را بر حاکمیت تنگ کرده اند به وجدم نیاورده است. در طول این سه دهه نیز هیچ اتفاق و رویداد غم انگیزی به اندازه دیدن و شنیدن خبر دستگیری و شکنجه و پر پر شدن این جوانان و نوجوانان قهرمان قلبم را به درد نیاورده است.
بخش وسیعی از راست جامعه میخواهد به این جوانان و نوجوانان القا کند که بانی اصلی شرایط زندگی امروزشان، زندان و شکنجه شدنشان و به خاک و خون افتادنشان نسل انقلابیونی هستند که سال ۵۷ رژیم شاه را برای ساختن جامعه ای بهتر به زیر کشیدند. آنها میگویند اگر انقلابیون ۵۷ بیجهت و بی دلیل انقلاب نکرده بودند امروز شما مجبور نبودید برای اعاده خواستهایتان زندانی و شکنجه و اعدام بشوید. آنها میخواهند جامعه را به عقب و به دوره خفقان و ارباب رعیتی برگردانند و روی این حساب تصویر یک مدینه فاضله از دوران سیاه حاکمیت مطلق ساواک میدهند. بدبختانه بخشی از جریان چپ هم به جای اینکه تجربیات خود را به نسل جوان انتقال دهد، بیشتر دارد خودزنی میکند و چنان به این قیام و شرکت کنندگان در آن میپردازد انگار جوانان و نوجوانان انقلابی بدون هیچ پیش زمینه و مقدمه ای یک روز صبح از خواب بیدار شده اند و تصمیم گرفته اند دست به قیام بزنند. انگار تاریخ مبارزات مردمی در ایران از شهریور ماه ۱۴۰۱ شروع میشود.
ما در سال ۵۷ برای آزادی بی قید و شرط سیاسی، برای به موزه تبدیل کردن زندان اوین و دیگر زندانهای ایران، برای برابری اجتماعی و در کل برای یک زندگی بهتر و شایسته انسان انقلاب کردیم. ما درست برای همان چیزهایی انقلاب کردیم که جوانان و نوجوانان امروز برای تحقق آنها دست به قیام زده اند. اگر حجاب امروز اجباری است و برچیده شدن آن یکی از خواستهای قیام کنندگان است دلیلش این است که ما در آن انقلاب شکست خوردیم و ضد انقلاب با زندان و شکنجه و قتل و عام و آواره کردن انقلابیون بر جامعه حاکم شد. بیشتر انقلابیون نسل جدید، بدلایل عدیده ای از جمله کم کاری خود ما از تاریخ مبارزه جوانان و نوجوانانی که از همان اولین روز سر کار آمدن حاکمیت اسلامی بر علیه آن جنگیدند، زندان و شکنجه تحمل کردند، در میدان مبارزه جانشان را از دست دادند و در زندانها اعدام شدند خبر ندارند. قیامی که در در اواخر شهریور و بعد از قتل حکومتی مهسا (ژینا) شروع شد، رعد و برق در آسمان بی ابر نبود. از همان روز نخست، تلاش ضد انقلاب به قدرت رسیده برای اجباری کردن حجاب با اعتراضات صد هزار نفری و شعار نه روسری نه توسری جواب گرفت، مقاوت ترکمن صحرا و کردستان برای حفظ آخرین سنگرهای انقلاب مدتها به طول انجامید و ضد انقلاب تنها بعد از به خاک و خون کشیدن این مناطق موفق به تثبیت خود شد. اعتراضات کارگری، مراسمهای پرشور اول ماه و هشت مارسها، اعتراضات بخشهای گوناگون جامعه، تلاش و مبارزه برای دفاع از حقوق زنان و کودکان و تلاش در عرصه های گوناگون دیگر بخش جدایی ناپزیری از تاریخ چهار دهه گذشته جامعه ایران است. لیست ده ها هزار نفری اعدامیها، صدها هزار نفری زندانیان و میلیونی تبعیدیهای دوره حاکمیت جمهوری اسلامی خود گواه تلاش همیشگی جامعه برای رهایی از وضع موجود است. قیام شهریور هر چند از بسیاری جهات ویژگیهای منحصر بفرد خود را دارد اما تنها در ادامه چنین تاریخ پر از تلاش و مبارزه مداومی میتوانست شکل بگیرد، باید تجربه دی ۹۶ و آبان ۹۸ را داشته باشد تا اینچنین بدون کوچکترین توهمی کل حاکمیت را با همه ارزشها، نمادها و مظاهرش به چالش بکشد.
من امروز در آستانه ۶۰ سالگی قرار دارم و بیش از چهار دهه است که برای تحقق همان خواستهایی که شما امروز برای به دست آوردنشان قیام کرده اید در حد توان خود مبارزه میکنم. من هم مانند شما دهه هشتادیهایی که ناچارا بجای تفریح و بازی با هم سن و سالهایتان لباس رزم پوشیده اید و بر علیه وضع موجود قیام کرده اید، در سنین نو جوانی به جای درس و تفریح و شیطنت های خاص این دوران همچون ده ها و صدها هم سن و سال خودم برای دفاع ازدستاوردهای انقلاب از آنها چشم پوشی کنم و به صف مدافعین آزادی و برابری طلبان بپیوندم. و برای تحقق این خواستها منهم مانند بسیاری از شما دهه هشتادیهایی که دوستان و همبازیهایتان در سیاه چالهای رژیم به بند کشیده شده اند و یا کنار دستتان به خاک و خون غلطیده اند، ده ها نفر از عزیزترین انسانهای زندگیم را در همان سنین نوجوانی و جوانی در سالهای پر از شور و شوق و قهرمانی و در عین حال وحشتناک دهه شصت از دست دادم.
محمد امین نجاری که در ادامه به مناسبت سالروز جان باختنش یادی از او خواهم کرد یکی از این ده ها انسان عزیزی است که همانند شما دهه هشتادیها در سن نوجوانی لباس رزم پوشید و تا آخرین لحظه زندگیش برای تحقق آرمانهایش خستگی ناپزیر مبارزه کرد. محمد دهه چهلی بود و روزی که جان باخت بیشتر از ۲۲ سال نداشت، با این وجود تلاش مداومش برای آزمودن و تجربه چند ساله حضورش در عرصه مبارزه از او چنان کادر لایق و برجسته ای ساخته بود که یکی از بهترین مروجین و سازماندهگان کومله و حزب کمونیست در منطقه کلاترزان و ژاورود سنندج بود.
ادامه دارد
_______________________________
دهه چهلی های سالهای شصت(قسمت دوم)
با احترام به یاد و خاطره عزیز رفیق محمد امین نجاری (آویهنگ)
بعد از شکست انقلاب ۵۷ و سر کار آمدن اسلامیها، مردم کردستان تن به حاکمیت رژیم اسلامی ندادند و سالها طول کشید تا رژیم توانست حاکمیت خود در کردستان را با زور ترور و زندان و شکنجه و اعدام و کشتار هزاران انسانی که تنها جرمشان تلاش و مبارزه برای آزاد زیستن بود تثبیت کند. مدت چند سال بخش وسیعی از کردستان آزاد بود و به دست مردم و جریانات سیاسی و بطور مشخص کومله اداره میشد. بعد از حمله همه جانبه رژیم و کنترل شهرهای بزرگ، مبارزین و جریانات سیاسی به مناطق مرزی تر عقب نشینی کرده و از آنجا مبارزه بر علیه حاکمیت را سازمان میدادند. ما به این مناطقی که خارج از کنترل رژیم بود منطقه آزاد و به مناطق تحت کنترل رژیم منطقه اشغالی میگفتیم. همه تلاش رژیم کنترل مناطق آزاد بود و به همین دلیل بخش زیادی از وقت و انرژی کومله و حزب کمونیست صرف جنگ مداومی میشد که رژیم برای اشغال این مناطق بر ما تحمیل میکرد. خارج از این جنگ مداوم تحمیلی قسمت عمده کار ما در آن دوره ارتباط با مردم مناطق اشغالی و سازمان دادن آنها از طرق گوناگون منجمله فرستادن تیمهایی برای ترویج و سازماندهی به این مناطق بود. اسم این تیمها را هم دسته سازمانده گذاشته بودیم و محل فعالیت هر تیم نیز مناطقی بود که با مردم و جغرافیای آن آشنایی داشتند.
خرداد ماه سال ۱۳۶۳ واحدهای دسته سازمانده خود را آماده میکردند که پیش از واحدهای رزمی به مناطق تحت اشغال بروند. تیم ما متشکل از سه نفر بود. رفیق محمد امین نجاری مسئول واحد، استاد حسن بیساران و من (سردار قادری). هفته اول خرداد بود و هوا آفتابی. با کوله پشتی های پر از نشریات و جزوه و تراکت از چهل چشمه به طرف منطقه ای که محدوده فعالیت ما بود به راه افتادیم. هوا داشت تاریک میشد که به ورودی روستای هواره گرمه رسیدیم. با یکی از اهالی روستا همراه شده و شب را هم به اصرار او مهمانش شدیم. از قارچهایی که در طول روز جمع کرده بود شام خوشمزه ای مهیا کردند و بعد از خوردن شام تعدادی از اهالی روستا که از حضور ما مطلع شده بودند به آنجا آمدند و تا پاسی از شب به بحث و گفتگو در مورد مسائل روز و تحولات ایران و کردستان گذشت. سخنگوی تیم ما رفیق محمد بود که با زبانی ساده از درد و رنج و مصائبی که بر مردم تحمیل میشد و در عین حال راه رهایی از وضع موجود حرف میزد. صبح روز بعد کمی دیر از خواب بیدار شدیم، صبحانه مفصلی برایمان تهیه کرده بودند و یکی دوساعت بعد از صرف صبحانه از صاحب خانه تشکر کرده و به راه خود ادامه دادیم. با ورود به مناطق تحت اشغال رژیم تصمیم گرفتیم شبها به مسیر ادامه بدهیم و روزها را در جایی مخفی شویم. در طول مسیر به هر روستایی که می رسیدیم غذای مختصری برای روز بعد تهیه میکردیم. بعد از چند روز به روستای رشنش از منطقه کلاترزان سنندج رسیدیم، کار اصلی واحد ما از اینجا شروع میشد. مسئولیت تماس با تشکیلات مخفی بعهده رفیق محمد بود و کار ترویج و پخش تراکت و نشریه های حزبی و جمع آوری کمکهای مالی را هم هر کدام از ما در حد توان انجام میدادیم. از روستای رشنش به طرف روستای دادانه کمانگر به را افتادیم، روز بعد را نزدیک دادانه مخفی شدیم. طرفهای ظهر از مخفیگاه بیرون آمده و به میان مردم که در زمینهای کشاورزیشان کار میکردند رفتیم، طولی نکشید که جمعیت وسیعی اطراف ما حلقه زد و چند ساعتی به بحث و گفتگو با مردم مشغول بودیم. قبل از تاریکی هوا از مردم جدا شدیم و جهت رعایت مسائل امنیتی اعلام کردیم که به یک منطقه دیگر میرویم. بعد از جدایی از مردم و با تاریک شدن هوا روستا را دور زده و به خانه یکی از رفقا که از قبل هماهنگ کرده بودیم رفته آنجا مخفی شدیم. در طول چند روزی که در آن خانه بودیم رفیق محمد بطور جداگانه با چندین نفر از رفقای تشکیلات مخفی ملاقات کرده و تقریبا تمامی تراکتها و نشریات حزبی هم جهت پخش و تکثیر از طریق این رفقا به شهرهای بزرگ و مناطق کارگری فرستاده شد. بعد از سه روز اقامت در دادانه کمانگر آنجا را به قصد دیدار با مردم در اطراف روستاهای کلاته و بزان ترک کردیم. یک روز در آن منطقه بودیم و با تاریک شدن هوا تصمیم گرفتیم دوباره به رشنش که در آن روزها مرکز مطمئنی برای استراحت و همچنین ارتباط با دیگر مناطق بود برگردیم. آسمان شب صاف بود و تا فاصله چند متر اطراف خود را به خوبی میدیدیم. سرگرم گفتگو در مورد رویدادهای چند روز گذشته بودیم که به نزدیکی رشنش رسیدیم. از اینجا دیگر فاصله ها را زیاد کرده و با آرایش نظامی مسیر را ادامه دادیم. سگهای روستا طبق معمول قشقرقی به راه انداخته بودند آن سرش ناپیدا. سمت راست مسیری که از آن میرفتیم به کوههای پشت جاده مریوان سنندج منتهی میشد و سمت چپ هم دره ای پوشیده از گیاه و درخت. نرسیده به روستا صدای پارس سگها ناگهان بیشتر و مداومتر شد؛ ما به خیال اینکه دلیل این پارسهای غیرعادی نزدیک شدن ما به روستا است سعی کردیم با ایجاد کمترین سر و صدا به سرعت خود را به روستا برسانیم. در همین حین و در میانه پارس آزاردهنده سگها نعره کسی که معلوم بود زیاد از ما دور نیست و ایست می داد را شنیدیم. به محض شنیدن کلمه ایست، با سرعت از طرف چپ جاده به سوی دره پوشیده از درخت پایین رفته و سعی کردیم در جهت مخالف مسیر روستا از آنجا دور شویم. سگها از پارس کردن باز ایستاده بودند و صدای گوشخراش رگبار پی در پی مسلسل دره را در بر گرفته بود.
نمی دانم چند دقیقه در آن دره تاریک و در میان رگبار گلوله ها به عقب بر گشتیم اما آنقدر رفته بودیم که صدای تیراندازی مقداری دورتر بنظر میرسید و فاصله بین رگبارها هم بیشتر شده بود. این موضوع نشان میداد که باید مقدار قابل توجهی از مرکز تجمع نیروهای رژیم دور شده باشیم و شاید میتوانستیم گوشه امنی پیدا کرده برای چند لحظه نفسی تازه کنیم و نقشه ای برای خلاصی از مخمصه بکشیم. با خودم فکر کردم بهتر است چند دقیقه دیگر به راه ادامه بدهیم بعد موضوع را با رفیق محمد در میان بگذارم و اگر او هم مناسب دید استراحت کوتاهی بکنیم و چاره ای بیاندیشیم.
ادامه دارد …
__________________________
دهه چهلی های سالهای شصت (قسمت سوم)
با احترام به یاد و خاطره عزیز رفیق محمد امین نجاری (آویهنگ)
وقتی شنیدم که محمد به آرامی صدایم میزند فکر کردم شاید او هم به همین نتیجه گیری من رسیده است. ایستادم و به طرف محمد برگشتم؛ استاد حسن هم چند لحظه بعد به ما رسید. محمد به درختی تکیه داده بود و گفت زخمی شده است و قدرت اینکه به مسیر ادامه بدهد را ندارد. هر چند محمد تنها چند سالی از من بزرگتر بود و هنوز جوانی ۲۲ ساله بود اما در خیلی از موارد الگو و قهرمان زندگی من بود. من آن روزها نوجوانی بیش نبودم، درست مانند نوجوانان دهه هشتادی امروز. قهرمانان دوران نوجوانی ما مانند چهره های افسانه ای، روئین تنانی هستند که بوسه بر مرگ می زنند و دوباره باز میگردند تا تکیه گاهمان باشند و در جاده پر سنگلاخ زندگی دستمان را بگیرند و مسیر پیشروی را نشانمان دهند. محمد برای من نوجوان چنین جایگاهی داشت. محمد از پشت تیر خورده بود؛ گلوله از ناحیه شکم بیرون آمده و باعث خونریزی شدیدی شده بود، با این وجود من مطمئن بودم که او زنده خواهد ماند. آخر مگر ممکن بود کسی که با من نوجوان همانند یک همرزم قدیمی رفتار کرده بود، راه و چاه کارها را با حوصله نشانم داده و همیشه مانند یک برادر بزرگ مواظبم بود به این سادگی تسلیم مرگ شود. با این خیالات و امید به اینکه از مرگ نجات خواهد یافت زیر بغلش را گرفتیم و با سرعت تا جایی که ممکن بود از آن محل دور شدیم. جای نسبتا امنی میان درختان و گیاهان یافتیم و آنجا مخفی شدیم، در مخفیگاه متوجه شدیم که قنداق اسلحه محمد گلوله خورده و شکسته است اما خوشبختانه خود اسلحه کماکان قابل استفاده بود. نه من و نه استاد حسن تجربه ای در زمینه کمکهای اولیه نداشتیم و عملا نمیدانستیم چکار باید بکنیم. این خود محمد بود که با وجود خونریزی زیاد و تحلیل قوای جسمانی باز راهنمایمان شد و برنامه ریزی و تقسیم کار کرد. محل زخم را برای کم کردن شدت خونریزی با پارچه ای بستیم، دفترچه های اطلاعاتی و مدارک تشکیلاتی  را به من داد که در صورت گیر افتادن او دست رژیم نیافتند. قرار شد استاد حسن پیش محمد بماند و من برای آوردن کمک به روستای دادانه کمانگر بروم. دیگر یک لحظه تردید جایز نبود، با سرعت از آنجا دور شدم و حدود یک ساعت مانده به سپیده دم به دادانه رسیدم. سراغ چند نفر از دوستان و آشنایان رفتم و جایی جمع شدیم که برای آوردن محمد برنامه ای بریزیم. در حین برنامه ریزی و گفتگو بر سر یافتن مطمئن ترین راه برای نجات محمد سپیده دمید و ناچارا بدلیل میلیتاریزه بودن منطقه برنامه نجات را بطور کامل تغییر دادیم. قرار شد یکی از رفقای زن همراه کودکش به نزدیکی محل اختفای محمد و استاد حسن رفته و به بهانه اینکه کودک مریض است و او را برای درمان میبرد اطلاعات کافی از وضعیت عمومی منطقه جمع آوری کرده و ما هم بر اساس آن اطلاعات اقدام کنیم. نزدیکیهای ظهر بود که آن رفیق زن و کودکش برگشتند؛ محمد در همان مخفیگاه جان باخته و جسدش به دست نیروهای رژیم افتاده بود. با شنیدن خبر احساس کردم دنیا روی سرم خراب شد؛ برای چند دقیقه نه میتوانستم حرفی بزنم و نه آنچه را که دوستانم میگفتند میشنیدم. دوست و همرزم عزیزم تنها چند دقیقه یا چند ساعت بعد از رفتن من جان باخته بود و من از این بابت که به حرفش گوش کردم و دنبال کمک آمدم  خود را سرزنش میکردم و نمیتوانستم خودم را ببخشم. تنها خبر دلگرم کننده این بود که  طبق شنیده های آن رفیق زن، خبری از جان باختن و یا دستگیری استاد حسن نبود و همین بی خبری، امید به زنده بودنش و اینکه توانسته باشد قبل از آمدن نیروهای رژیم موفق به ترک آن محل شود را در دل تقویت میکرد. با در نظر گرفتن شرایط و بعد از مشورت با رفقایی که آنجا بودند تصمیم بر این شد که برای مدتی در روستای دادانه مخفی بمانم و همزمان تلاش کنیم راهی بیابیم که به یکی از واحدهای علنی ملحق شوم. غروب همان روز خبر رسید که استاد حسن از جانب نیروهای رژیم دستگیر شده است. خبر کوتاهی که تاثیر آن بر روح و روانم کمتر از خبر جان باختن محمد امین نبود. استاد حسن فداکار و مهربان به دست نیروهای رژیم افتاده بود و معلوم نبود چه بلایی بر سرش خواهند آورد. بر اساس اخباری که به مرور و تا پایان همان شب به دستمان رسید، رژیم نیروی زیادی را بسیج کرده و وجب به وجب آن منطقه را برای یافتن ما میگردند. طرفهای ظهر، گروهی از نیروهای رژیم جسد رفیق محمد را پیدا میکنند و یکی دو ساعت بعد هم با تنگ تر شدن حلقه محاصره در آن دره محدود و کوچک، به محل اختفای استاد حسن که چند صد متری با مخفیگاه اصلی فاصله داشته می رسند. رفیق حسن که از هر جانب محاصره شده و راهی برای مقاومت نمیبیند ناچارا تسلیم میشود و بر اساس اخباری که به دست ما میرسید، بعد از دستگیری به محل نامعلومی منتقل میشود. جسد رفیق محمد را هم به روستای شویشه مرکز بخش کلاترزان برده و آنجا آن جسد بی جان را برای ایجاد رعب و وحشت میان مردم به یک ماشین بسته در کوچه ها و خیابانهای روستا می گردانند. روز دوم اقامت در دادانه، نیروهای رژیم وارد روستا شده و با تهدید و شاخ و شانه کشیدن از مردم میخواستند در یافتن آخرین بازمانده آن تیم سه نفره با آنها همکاری کنند. هر چند تعداد قابل ملاحظه ای از اهالی روستا از محل اختفای من باخبر بودند اما نه تنها کسی تسلیم تهدیدهای آنها نشد که مدام از طریق صاحب خانه ای که در آن مخفی بودم پیغام میدادند که نگران نباشم و آنها به قیمت جانشان از من دفاع خواهند کرد.
ادامه دارد …

______________________

دهه چهلی های سالهای شصت ( قسمت چهارم، بخش آخر)

با احترام به یاد و خاطره عزیز رفیق محمد امین نجاری (آویهنگ)
نیروهای رژیم برای ناهار در گروههای چند نفره به خانه های مردم رفته و یک دسته ۵ یا ۶ نفری هم به خانه محل اختفای من آمدند. مردم در چنین شرایطی حق اعتراض نداشتند و باید از قاتلان فرزندانشان با هر آنچه در خانه یافت میشد پزیرایی هم بکنند. خانه ای که من آنجا بودم دو اتاق داشت، یک اتاق پشتی که هم انباری و هم آشپزخانه بود و یک اتاق نسبتا بزرگتر که از آن بعنوان نشیمن و اتاق خواب استفاده میکردند. صاحبخانه نیروهای رژیم را به اتاق نشیمن برد و من در طول مدت حضور آنها در آن خانه، گوشه تاریکی در اتاق پشتی و دست روی ماشه غرق در افکار آزاردهنده نشسته بودم. اگر متوجه حضورم بشوند چگونه عکس العمل نشان دهم؟ آیا بهتر نیست که به محض ورودشان به این اتاق به رگبارشان ببندم از خانه بیرون بروم و با جنگ و گریز تلاش کنم از روستا خارج شوم؟ آیا بهتر نیست بخاطر حفظ جان صاحب خانه و زن و فرزندانش بدون هیچ مقاومتی تسلیم شوم؟ آیا حتی اگر تسلیم هم بشوم به آسانی دست از سر این خانواده بر خواهند داشت؟ آیا بهتر نیست به محض اینکه فهمیدند من اینجا هستم برای نجات خانواده میزبانم داد بزنم که با زور اسلحه و تهدید وارد این خانه شده ام و بعد با یک گلوله به زندگی خود خاتمه دهم؟ اینها و هزاران سوال بی جواب دیگر چنان ذهنم را به خود مشغول کرده بودند که متوجه گذر زمان نبودم و وقتی به خود آمدم که آن تیم تروریست غذایشان را خورده بودند و میخواستند بروند. من در دوران مبارزه مسلحانه بر علیه رژیم اسلامی چند مورد دیگر در چنین شرایطی قرار گرفته ام و آنچه حتی امروز هم با گذر بیش از سه دهه از آن روزها برایم تحسین برانگیز و غیر قابل باور است رفتار آرام و بدون ترس و دلهره خانواده هائیست که میدانستند به محض لو رفتن ما جان آنها هم به خطر خواهد افتاد. من حتی امروز هم وقتی در عالم خیال برای لحظاتی کوتاه خودم و فرزندانم را جای آن خانواده ها میگذارم تنم میلرزد و تردید دارم که بتوانم از عهده چنان فداکاری بزرگی برآیم.
نیروهای رژیم که برای یافتن من به دادانه لشکرکشی کردند چون جرات نداشتند شب را آنجا بمانند عصر همان روز بدون گرفتن نتیجه ای با سرعت روستا را ترک کردند. بعد از رفتن نیروهای رژیم تصمیم گرفتم با تاریک شدن هوا از روستا خارج شوم و به هر طریقی که شده خود را به یکی از واحدهای علنی کومله برسانم. چند روز طول کشید تا توانستم صاحب خانه و دوستان دیگر را قانع کنم که خروج من از روستا از هر نظر عاقلانه تر است و با توجه به اینکه تعداد بیشتری از حضورم باخبر شده اند خطر لو رفتنم نیز بیشتر شده و ماندنم میتواند جان تعداد زیادی را بخطر بیاندازد. یکی از دوستان بعنوان راهنما تا کوهپایه های پشت روستای بنیدر همراهم آمد. پس از برگشتن او مسیر کوهستانی را در پیش گرفته و با روشن شدن هوا به دشتهای بنیدر رسیدم. مسیرهای رفت و آمد را برای مدتی کنترل کردم و چون مورد مشکوکی ندیدم به باغی رفتم که مردی تنها در آنجا مشغول کار بود. آدم مهربانی بود و با هم صحبانه ای خوردیم. طولی نکشید که تعدادی از کشاورزان دیگر که معلوم نبود از کجا خبر حضور من در آن باغ را شنیده بودند به آنجا آمدند. بیشتر صحبتها در مورد شخصیت آگاه و قابل احترام محمد امین بود، همگی از اینکه کادر برجسته ای همچون محمد امین را از دست داده ایم غمگین و بشدت نگران سلامتی و سرنوشت استاد حسن بودند. می گفتند رژیم در به در دنبال من میگردد و همه از اینکه زنده و سالم مرا میبینند خوشحال بودند و مدام در آغوشم کشیده توصیه میکردند که از فلان مسیر نروم و این یا آن مسیر مطمئن تر است و خیلی مواظب خودم باشم و … . بیچاره مادرم برای دیدنم همه آن منطقه را زیر پا گذاشته و بعد از اینکه موفق نمیشود مرا ببیند مقداری وسایل خوراکی و لباس که برایم آورده بود را به یک نفر از اهالی آن روستا میدهد تا به من برساند. بعدازظهر آن روز مردی که مادرم وسائل را نزد او گذاشته بود آمد اما وسائل را تحویل نگرفتم و گفتم من نیازی ندارم هرگاه واحدی از رفقایم را دیدی به آنها تحویل بده. غروب که شد کشاورزها به روستا برگشتند، صاحب باغ قبل از رفتن از من پرسید برنامه ام چیست و آیا شب را آنجا خواهم ماند. گفتم قرار است در یک روستای دیگر به رفقایم ملحق شوم و بعد از شما من هم به سوی آنجا حرکت خواهم کرد. نیروهای رژیم روز بعد سراغ صاحب باغ رفته و گفته بودند ما یک واحد کومله هستیم و دنبال یکی از رفقایمان به اسم سردار نگل میگردیم. پیرمرد بیچاره هم از همه جا بی خبر گفته بود مرا میشناسد و دیروز تا غروب در باغ آنها بوده ام، ظاهرا برای اینکه لو نروند کاری به کار پیرمرد نداشته و آزارش نداده بودند. آن شب حدود ساعتی بعد از اینکه کشاورزها به روستا برگشتند من هم مخفیانه وارد بنیدر شدم. هنوز چند دقیقه از ورودم به بنیدر نگذشته بود که کاملا اتفاقی به یک واحد از رفقای دسته سازمانده منطقه ژاورود رسیدم. دیدار دوباره این رفقا برایم چنان دور از انتظار بود که چند ساعت طول کشید تا باورم شد که آنها را نه در خواب و خیال که در عالم واقع و بیداری دیده ام. هر چند بعد از دیدار دوباره این تیم از رفقای بخش علنی حزب کمونیست و کومله جان تازه ای گرفتم، اما در عین حال همین احساس امنیتی که بودن در کنار رفقایم به من می داد باعث شد تا غم جانکاه مرگ محمد نازنین و اسارت استاد حسن عزیز که تلاش برای زنده ماندن طی چند روز گذشته روی آن سرپوش موقتی گذاشته بود دوباره همچون کوهی بر سرم آوار شود. درک این واقعیت تلخ که محمد برای همیشه از میان ما رفته است چنان برایم سخت بود که مدتها ترجیح میدادم بیشتر تنها باشم و در عالم خیال به خود بقولام که او زنده است و بعد از مداوای زخمهایش به میان ما باز خواهد گشت.
محمد تنها یکی از صدها انسان عزیزی بود که در صفوف حزب کمونیست ایران و کومله در دهه شصت جانشان را در راه برقراری جامعه ای عاری از هر گونه ناعدالتی و نابرابری از دست دادند. اکثریت عظیم این صدها مبارز انقلابی که در مقابل جمهوری اسلامی و دستگاه عریض و طویل سرکوبش سر فرود نیاوردند و جان عزیزشان را در راه تحقق آرمانهای والایشان باختند جوانان و نوجوانان دهه چهلی بودند. ده ها نفر از این جانباختگان کمونیست از دوستان نزدیک و عزیزترینهای زندگیم بودند. آنچه باعث شد که غم از دادن این همه انسان عزیز من و بسیارانی دیگر از همرزمانم را در هم نشکند این بود که در مسیر مبارزه یاد گرفتیم زانوی غم بغل نگیریم و آن همه درد و رنج و غم جانکاه را به نفرت هر چه بیشتر از جمهوری اسلامی و هر آنچه نظم موجود را سر پا نگاه می دارد تبدیل کنیم. هر چند جمهوری اسلامی با ماشین سرکوب و زندان و شکنجه و اعدام ظاهرا موفق شده است به درجاتی کنترل اوضاع را در دست بگیرد اما شعله های قیام خاموش نشده اند و وضع فعلی موقت و گذرا خواهد بود. افت موقتی خیزش و قیام اخیر از نظر روحی برای همه ما آزاردهنده و سنگین است اما فراموش نکنید که رژیم میخواهد ما را زانوی غم بغل گرفته ببیند. در نتیجه مبارزات مستمر و مداوم چهار دهه گذشته و مخصوصا قیام اخیر و قهرمانیهای شما جوانان و نوجوانان انقلابی، رژیم در بسیاری از جبهه ها وادار شده تن به عقب نشینی بدهد. حفظ سنگرهای فعلی و موقعیتی که به دست آورده ایم میتواند شروع پایان حاکمیت جمهوری اسلامی باشد.
 برای اینکه تصویر واضح تری از آنچه دهه شصت بر جامعه ایران و مخصوصا مردم کردستان که آخرین سنگر مقاومت در برابر رژیم تازه به قدرت رسیده جمهوری اسلامی بود گذشت داشته باشید کافی است نگاهی به نقشی که مردم روستای محل تولد رفیق محمد امین نجاری (آویهنگ) در مبارزه بر علیه رژیم ایفا کرده اند و مصائب و رنجهایی که در این راستا متحمل شده اند بیاندازید. روستای آویهنگ در آن سالها تقریبا ۲۵۰۰ نفر جمعیت داشت؛ روستایی با این جمعیت بیش از ۱۵۰ نفر زندانی و تبعیدی داشته است و بیش از بیست نفر از جوانان و نوجوانانش در صفوف کومله و حزب کمونیست ایران جان باخته اند. آنهایی که میگویند انقلابیون ۵۷ جمهوری اسلامی را سر کار آوردند منافعشان ایجاب میکنند تا چشم بر واقعیات فرو بندند و نبینند که ضد انقلاب اسلامی چگونه برای تثبیت و ادامه حیات خود جامعه ای به وسعت ایران را به خاک و خون کشید. آویهنگ نمونه ای کوچک اما برجسته از تاریخ بی وقفه مبارزات چهار دهه اخیر مردم ایران بر علیه رژیم اسلامی است.
اسامی و عکس بخشی رفقای جانباخته روستای آویهنگ: ۱. ناصر مجیدی ۲. جلال کریم افشار ۳. عزت رستمی ۴. ناصر پیشکاری ۵. عطا فلاحی ۶. محمد امین نجاری ۷. صدیق مرادی زر ۸. میکائیل عدی نژاد ۹. فایق نیک پی ۱۰. یدی عبدی ۱۱. عبدالله قاسمی ۱۲. جمال کردی ۱۳. عیسی عبدی نژاد ۱۴. مصطفی نصری ۱۵. احمد بهرامی ۱۶. مختار نوری زاد ۱۷. یدی حبیبی ۱۸. فرشته مرادی زر ۱۹. عبد الحسین رحیمی زر ۲۰. زاهد گاو اهنی ۲۱. فتح الله مصطفایی ۲۲. حبیب بهاری زر
با احترام هزارباره به یاد و خاطره عزیز رفیق محمد امین نجاری و همه جانباختگان راه رهایی طبقه کارگر.
Print Friendly, PDF & Email

Google Translate